بي تو              

Saturday, June 26, 2010

is it the same?

غرور مردانه كلاسيك است و برخوردي كلاسيك هم با آن مي‌شود داشت...اما غرور زنانه به شدت مدرن و بعضا پست مدرن است...اگر 36 وضعيت نمايشي براي غرور مردانه سراغ داشته باشيم، وضعيت غرور‌هاي زنانه فقط برهم‌زننده‌ي 36 وضعيت مردانه است تا وضعيت‌هاي خود را پاي‌دار كند...

is it the same?

حسادت زنانه كلاسيك است و برخوردي كلاسيك هم با آن مي‌شود داشت...اما حسادت مردانه به شدت مدرن و بعضا پست مدرن است...اگر 36 وضعيت نمايشي براي حسادت زنانه سراغ داشته باشيم، وضعيت حسادت‌هاي مردانه فقط برهم‌زننده‌ي 36 وضعيت زنانه است تا وضعيت‌هاي خود را پاي‌ دار كند...


Wednesday, June 23, 2010

پايان دردناك ميگ ميگ

لابد شما هم شنيده‌ايد كه ديويد بكام وقتي ناراحتي پسرش را مي‌بيند كه چه‌را كايوت باوجود آن‌همه زحمات باز نمي‌تواند نتيجه بگيرد ، به طراحان كارتون ، پول هنگفتي مي‌دهد تا آمال فرزند را برآورده كنند و رود رانر را به سزاي‌اش برسانند...هرچه در اينترنت بگرديد از اين رابطه‌ي عاطفي پدر و پسر جز اين ماجرا نمي‌يابيد...


پس اين عقوبت رود رانر كه با كمي دقت پايان آن وصله‌ي ناجوري هم هست چه چيزي را نشان مي‌دهد؟


اما زياد نگران نباشيد...آخر ماجراي تلاش‌هاي كايوت به گونه‌اي ديگر است...كايوت بالاخره مي‌تواند پرنده را گيح و منگ به چنگ آورد...خود او هم از اين اتفاق شگفت‌زده مي‌شود...اول بسيار خرسند است...اما بلافاصله احساس پوچي مي‌كند...او كه در تمام اين سال‌ها به هيچ چيز جز رسيدن به مقصود نمي‌انديشيده است...از خود و يا تماشاچيان مي‌پرسد: خب...حالا چه بايد كرد؟...


بازگرديم به فيلم‌اي كه دست به دست ما در گوشي موبايل‌ها با آن عقده‌گشايي مي‌كنيم...
پايان خشن و خونين باري از دوش حقارت‌هاي ما برمي‌دارد...
استقبال از تكه‌ي جعلي انتهاي بازي كايوت و رود رانر از يك بيماري پنهان حكايت دارد...
يك " آخيش ، دل‌ام خنك شد" اي كه هيچ رابطه‌اي با آن پايان هوش‌مندانه‌ي سازنده‌گان اصلي خود ندارد...

مدت‌ها پيش كه فيلم منسوب به " زهرا اميرابراهيمي" دست به دست مي‌شد و حتي به خاطر چشم‌چراني‌ها ، سرمايه‌ي چشم‌گيري از فروش سي‌دي هاي او دست به دست مي‌شد شايد كم‌تر كسي نگران حال و روحيه‌ي اين مردم بود...همه مي‌خواستند لذت‌اي از زنده‌گي خصوصي دختري ببرند كه ظاهري خلاف اعتقادات‌شان داشت...زيبايي او پيش‌تر در لفافه‌ي اوامر صدا و سيما پنهان شده بود و حالا با تعرض به حريم خصوصي او افشا مي‌شد...با افشاي زهرا اميرابراهيمي عقده‌هاي فرو بلعيده‌مان رها مي‌شد...با " آخيش دل‌ام خنك شد " داشتيم خودمان را درمان مي‌كرديم...و حالا وقتي با بستن رود رانر به مواد منفجره تكه‌تكه‌اش مي‌كنيم از افشاي " دويدن و نرسيدن " ها مان خلاص مي‌شويم...خودمان را در خواسته‌ي گنگ و جعلي پسر ديويد بكام فرا مي‌افكنيم...و با ابزار بلوتوث حقارت‌هامان را از آن‌همه " دويدن و نرسيدن" رها مي‌ كنيم...

Friday, December 18, 2009

مونته‌-كار...لــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو

گاهي اوقات نوشته‌ها چون چرق چرق سنگ فندك آتش را در سرماي زمستان معنا مي‌كنند...كافي بود تا آرش فقط از راديو مونته‌-كارلو يادي كند...همين‌طور سرريز شدم...

راديو مونته-كارلو براي ما كلي خاطرات بود...جز اين موج صاف بي‌پارازيت...پيچ راديو را مي‌چرخاندي تا به علامت سبز ديگر برسي...گوش مي‌خواباندي به شب‌هاي كوير و چنل فور راديو بي‌بي‌سي و آن مرده‌ي صداپخته كه معكوس به اولين single هفته مي‌رسيد...مونته‌-كارلو براي ما دقيقاً راديو پيام ام‌روزي‌ها بود...مجري آن كم‌تر ور مي زد...امااز قديمي‌ها كم‌تر خبري بود...نيمه‌هاي شب به علامت سبز ديگر مي‌چرخيدي تا برسي به راديو آمريكاي انگليسي-زبان...آخ جان...كليف ريچارد...قلب از سينه بيرون مي‌زد...چه‌قدر آواره‌گي كشيدم تا دوباره يك‌لحظه...فقط يك‌بار ديگر oh carol نيل سه‌داكا را بشنوم...اما يك‌شب ضربان‌ام دوصدهزارميليون‌بار كوفت...باورم نمي‌شد...love me do...ديوانه‌ي اين اولين‌كارهاي بيتل‌ها بودم...بعد نوبت فرانك سينات‌را و ال‌ويس پريس‌لي و لويي آرم‌استرانگ و معجوني از ترانه و خاطره...بعدها راديو عراق آمد...ترانه‌هاي درخواستي و سخن‌راني‌هاي شيخعلي تهراني و آن تكيه‌كلام هميشه‌گي‌ش: « خميني دجال »...بعد از حمله‌ي عراق به كويت و آزادي آن به دست سربازان گم‌نام آمريكايي...راديو كويت زاده شد...هر بعدازظهر...درست ساعت 1:30 دقيقه به وقت تهران ، ترانه‌هاي درخواستي مي‌گذاشت و هر روز « صبح‌ات به‌خير» عزيز معين... radio station هاي ما اين‌ها بود...روزهاي جمعه بلا استثنا...درست سر ساعت 7:30 دقيقه‌ي صبح قصه‌هاي خانوم عاطفي را گوش جان مي‌دادم و 1:30 بعد از ظهر شنونده‌ي زنده‌ياد حميد عاملي...اوكه مدت‌ها ما را با حيدر صارمي به اشتباه مي‌انداخت...براي من تفاوتي نداشت چند سال داشته باشم...هرجا قصه‌گويي باشد...من شنونده‌ام...و هنوز پاي هرقصه‌‌اي يك مخاطب خسته‌گي‌ناپذيرم...
آن‌روزها حس ما از خواستن سرشار بود...اما حالا اراده كني همه چي هست...همه چي...اما كو حس خواستن؟...ني‌ست...نمي‌بينم...كو حالا آن راديوي آنالوگ‌اي كه در panel موج‌هاي‌اش خط-خط-هاي علامت ايست‌گاه‌هاي تو باشد؟...حالا كه امواج ديجيتالي‌ست...حالا كه كلي راديوي خوب ماه‌واره‌اي‌ست...شنونده‌ي كدام آن خاطرات جاودانه‌ايم؟...از تو مي‌پرسم...از تو...

Thursday, December 17, 2009

هل من ناصر...؟

اگر بخواهم پرنده را محبوس كنم ، قفس‌اي به بزرگي آسمان مي‌سازم

پرويز شاپور

وقتي ناصر.خ دانست زن‌اي كه مدتي با او مي‌خوابيد...زن‌اي كه كبودي بر شانه‌ها و تن داشت...همان زن ِپرويز بود...دانست بايد اين رابطه را في‌الفور قطع كند...بايد از پرويز حلاليت بطلبد...و اين‌جا بود كه فروغ ، خسته و وامانده در انتظار معجزت‌اي در نامه‌هاي خود ، دست ِدعا به سوي پرويز دراز مي‌كند...از او مي‌خواهد كه امان‌اش دهد...راه‌اش دهد...گم‌گشته‌ي بيابان است...به هر ور افق ميزبان اوست...به هر سوي آسمان سقف‌اش...اما پرويز صم است...مسموم است...و چيزي از كاريكاتور كلمات در ذهن‌اش مرور مي‌كند...
پرويز از سياهي جوهر مي‌نوشت...آيا ناصر به پرويز دروغ مي‌گفت؟...آيا سخنان‌اي كه از فرّاجه‌اي بر زبان مي‌راندند صحيح بود؟...
سووالات تلخي بود كه هر از گاه در ذهن‌ام مرور مي‌شد...و من روزي‌كه ازدخترك پرسيدم: آيا باكره‌اي؟...وقتي شنيدم: تو هيچ‌گاه زن نبوده‌اي تا درك‌اي از هم‌آغوشي داشته باشي...و در ميان درد معده‌ي اسيدي‌اش...از عصبيت و وحشت‌اش...خشم‌گين گفت: اداي روشن‌فكري داري...ادا...و نام پسرك هم‌‌خوابه‌اش را برد...دنياي پرويز شاپور براي‌ام مزه‌اي ديگر يافت...ديگر تاب ديدن ناخن‌هاي آن « پري غم‌گين كوچك » را نداشتم...من در آينه پير شدم...من شاپور شدم...من تكثير شدم ميان رفقاي‌ام...من ناصر شدم...من پناه فروغ ، ابراهيم شدم...من ابراهيم شدم و از فروغ ِ آتش گذشتم...من تنها شدم...من فروغ شدم...

پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني‌ست

فروغ فرخ‌زاد

Wednesday, December 16, 2009

اين شرح بي‌نهايت

چند سال پيش كه در يك خلوت غروب‌گاهي ، ته كوچه‌ي [...] پيش سردبيرم و توي اداره كل نمايش بودم...كنج‌كاو از من پرسيد: آقاي فلاني ! چه‌را موضوعات كارهاي شما همه مشكل‌دار است؟...يك موضوع ساده نمي‌تواني پيدا كني؟...و من آرام گفتم: من هرچه مي‌بينم همين خيانت‌هاست...من هرچه در زنده‌گي ديدم زيبايي اين خيانت‌هاست...

و من به جاي انتقام مردانه...و يا به‌جاي بي‌اعتمادي زنانه...فقط بلدم طرح بزنم...بلدم با چگالي پايين و زهر ِگرفته براي راديو بنويسم...

من به جاي آن‌كه موومان حَشَفه را با غزل عرفاني درهم بياميزم...در قالب يك پست وب‌لاگي...و هزار هزار لايك ملكوتي نصيب برم...براي شما بي‌پرده از عفونت كير آقاي نويسنده‌ي هم‌بستر با جنده‌-شاعره‌اي مي‌نويسم...و مي‌نويسم شوهر اين جنده-شاعره مرد زحمت‌كشي‌ست كه چيزي از پروست نمي‌داند و وقتي دارد دستان خودش را توي پوست گردوي باغ شميران سياه مي‌كند...هم‌سر شاعره‌اش از جوهر عريان بكارت تباه‌اش مي‌نويسد و سعي دارد فردا براي آقاي نويسنده در نشر غُراب بخواند...

همه‌ي داستان‌هاي من شرح اين‌همه عرياني‌ست...

چرنوبيل ، زنده‌گي در منطقه‌ي مرده

25 و 26 آوريل 1986...
128 كيلومتري شمال كيه‌ف...شوروي سابق...اوكراين كنوني...ايست‌گاه انرژي اتمي آب سنگين...فاجعه‌ي چرنوبيل...35 هزار رأس احشام و 135 هزار انسان آواره مي‌شود...و آن‌چه باقي گذارده مي‌شود حيوانات وحشي‌ست...

مستندي ديدني در 6 قسمت ، ‌راجع به فاجعه‌ي خرابي ري‌اكتور چرنوبيل و نشت راديواكتيويته‌ي آن


Chernobyl - Life in the Dead Zone

قسمت 1

قسمت 2

قسمت 3

قسمت 4

قسمت 5

قسمت 6