بي تو              

Tuesday, March 27, 2007

خيانت در روايت

من و اميلي درست وقتي هم‌ديگر را پيدا کرديم که او داشت داستان‌هاش را سر و سامان مي‌داد که اکثرشان حول و حوش خيانت زن‌اي به مردش بود.يک‌جور حس ناب رهاشدن از قيد کثافت‌هایِ دور و بر.و من هنوز هستي بيخ چشم‌هام چسبيده بود و داشتم برایِ او شعرهایِ صلاة ظهري مي‌خواندم.خودش اين اسم را ‌براشان گذاشته بود و يک‌بار که شور-اش را درآورده بودم، به من ‌گفت: مي‌داني فراست؟ خيلي سخت است که زن‌اي را انتخاب کني مثل گريس کلي تویِ فيلم صلاة ظهر.

به‌ش گفتم: سخت مي‌گيري.من کجا خواسته‌م او را نشان بدهم؟

من و مقداري علوفه.
ــ يک غشو ــ
و چند حب قند
بس
با
ش
د.

هميشه يه متر گنده‌یِ زرد از جيب‌اش آويزون بود. مترُ ‌پيچوند دور كمرش و يه چند لحظه كه از رو-ش خوب خوند...يه‌جاهايي باورش نمي‌شد. نشون من داد كه براش بخونم.

ــــ وايسا درست؟...چه‌را تكون مي‌خوري؟

ـــ چند گفتي؟

ـــ نه صبر كن...انگار غلط خوندم.

ـــ چند؟

ـــ آره ديگه...بيا خودت ببين.

ـــ بده ببينم؟

آشغال‌كله شترق خواباند بيخ گوش‌ام.
از آن روز عرق‌خور حرفه‌اي شدم. يعني يک پارچ آب هم که بخورم مست و پاتيل مي‌شوم.خوش‌ام مي‌‌آيد از اين‌‌که خودم را مثل نويسنده‌هایِ درمانده حس کنم.بعد يکي هم پيدا نشود در خانه‌م را ‌بزند و بگويد: آلفردو، خرت به چند؟ آره مثل رفقایِ خوب گنگستر.به‌م بگويد: آلفردو...
آخر مرام و رفاقت.اما من فقط درمي‌آورم و مي‌شاشم رویِ پاکت نامه‌یِ دوختره که مثلاً «فردي» ، به‌ترين رفيق‌ام ، از او آورده است.خواسته با خودش دوختره را خِرکش کند و پيش من بياورد.اما مي‌دانست رفاقت‌اش خاله خرسه مي‌شود و بي‌خيال شده‌است.
جک پالانس يک گوشه کز کرده ‌است و دارد از زخم‌اي مي‌نالد که دندان‌هایِ جديد عاريه‌اش رویِ لثه‌اش انداخته‌است و اذيت‌اش مي‌کند. موهاش را خوب رنگ نکرده است.اما خشونت مردانه‌ و شخصيت منفي‌ش را خيلي دوست دارم.با آن صدایِ حسين عرفاني.يا هرکس‌اي.مي‌زند رویِ شانه‌م و مي‌گويد: ببين اَي‌رضا.نفله‌بازیُ‌ بذار کنار.به جون مهين‌ام.آرزوم بوده که تو دومادم بشي...ول کن اين زنيکه‌یِ پتياره‌ رو؟

صدایِ فرياد اميلي تو سالن پيچيده بود.باز با کتاب‌دار-اه دعواش شده.مي‌خواد شرق بنفشه رو بگيره.دنبال يه جمله‌یِ کليدي مي‌گرده تا نشون‌ام بده چه‌قدر ما مردا کثافت و لجن‌ايم.حالا چه‌را اون کتاب زپرتي؟ اميلي راست مي‌گه: بيش‌تر داستان شرق بنفشه فقط کشف و جست‌وجویِ يه زوج چس‌ناله‌بازه.يه دوختره‌یِ جَلد که ديگه اين کس‌کلک بازي‌ها نمي‌خواد.خرج‌اش يه مشته ارزن‌اه.چي مي‌گم؟ حالا وضعيت عوض شده.با چت هم نمي‌شه يه دوختر ُمث خر تو مشت‌ات بگيري و داستان‌اشُ‌ بنويسي.

اما من به جک گفتم: فقط اونُ مي‌خوام.آخه گندت بزنه.چه‌طور نفهميدي من عاشق‌اش‌ام؟ فردي داره نامه‌یِ خيس شاش را از زمين برمي‌دارد و مي‌گذارد جلویِ پنکه تا خشک بشود.
اميلي کتاب تویِ دست‌اش را بالا برده است و هوار مي‌کشد: تو روح اون پدر جاکش رييس‌ات ريدم که تو رو مسوول کتاب‌خونه کرد.خوب ببين؟ و کتاب را‌ زرپ از وسط جرواجر کرد.نمي‌دانم چه کتابي بود؟ اما خوب مي‌دانم که از ته دل خنديدم.خيلي خنديدم.نيم‌ساعتي همين‌طور مي‌خنديدم.جک گفت: اَي‌رضا پاشو.پاشو بسه.ناسلامتي تو مثلاً‌ مردي.زشته.چه‌را گريه مي‌کني؟ فردي نامه‌هایِ چروک افتاده را گذاشت زير بغل‌ام و ته سيگار تویِ دهن فرانکي خيلي حال‌ام را بد کرد.فرانکي ته سيگارش را انداخت زير پاش و همين‌طور که له مي‌کرد، سمت در رفت و غريد: به ناموس‌ام قسم زنده نمي‌ذارم‌اش.

صورت‌ام از زور عرق داشت گر مي‌گرفت که چسبانده بودم کف زمين و با رطوبت شاش خودم خنک مي‌کردم.جک آمد و زير بغل‌ام را گرفت.

ـــ مرتيکه‌یِ قرمدنگ.همه‌تون مث هم‌ايد.

از آن دور داد مي‌زد و با انگشت اشاره تهديدم مي‌کرد:

ـــ تو از همه‌شون بي‌شرف‌تري.

از ته دل غش غش مي‌خنديدم.

اميلي عاشق داستان‌هایِ‌ خيانت زن به مرد بود تا ثابت کنه گور بابایِ هرچي مرد کرده.تن خودمه.اختيارشُ دارم.راست مي‌گفت.اختيارشُ داشت.اما وقتي تو هنوز از اين مطلب به قول خودت «به‌اين ساده‌گي» مي‌نويسي يعني‌که اين مسأله خيلي هم برات «به‌اين ساده‌گي» نبوده.و هنوز خوب نتونستي هضم‌اش بکني.مث من که هنوز نمي‌خوام باور کنم عشق ِآزاد واسه زن خيلي هم خوبه...

اميلي يک صفحه از تصويري که تورگنيف از پگاسف ساخته بود را نشان‌ام داد.گفت: بخون.گفتم: خب که چي؟ گفت: نه گفتم فقط بخون...

خب که چي؟ جک پالانس را تویِ تابوت گذاشته بودند.

چند تا از اون نامردها مهين‌اشُ‌ گروگان گرفته بودن تا خودشُ‌ تحويل بده.هم مهينُ‌ کشته بودن و هم جک.سوراخ رو پيشوني‌شُ مث تو رومان «حريم» با موم پُر کرده بودن.دور مچ دستاش کبود بود و معلوم بود اول دستاشُ ‌بسته‌ن و بعد يه گوله وسط پيشوني‌ش خالي کرده‌ن.

مهين چند صفحه ديگر با تف دهن‌‌اش ورق زد و نشان‌ام داد:

ـــ ببين اميلي...خيلي پيله هستي‌ها؟

ـــ باز گفتي اميلي؟...

ـــ خيله خب.ببين مهين.چيُ مي‌خواي ثابت کني؟ من هم مث خودت فرق گوز و چسُ خوب مي‌دونم.خب که چي؟ مي‌خواي بگي: بي‌خود اسم گوز بد در رفته؟ وگرنه پاکي‌ش بيش‌تره؟ کم‌تر هوا رو آلوده مي‌کنه؟ آره؟

از خاک به خاک، خاکستر به خاکستر.

هرکي يه مشت خاک مي‌ريخت رو قبر جک.هستي اون وسط يه تور مشکي رو سر-اش انداخته بود و يه تيکه کوچيک دستمال کاغذي لوله کرده بود و تو سوراخ دماغ‌اش مي‌پيچوند.يه‌خورده‌اش معلوم بود که تو سوراخ دماغ‌اش گير کرده و حواس‌اش نيست.مي‌خواستم برم جلوتر تا به‌ش بگم، که يکي محکم کوبيد به پهلوم: آقا زيپ شلوارتون وا مونده.

اميلي لب‌اش را ‌گذاشته بود رویِ پيشاني‌م.گفتم: عمه، خيلي زحمت دادم به‌ات.

بعد دماغ‌اشُ مالوند به لب‌ام.يه لحظه هوس کردم که دماغ‌اشُ گاز بگيرم.

هستي هنوز حواس‌اش نبود که دست‌مال کاغذي تو دماغ‌اش جامونده.

ـــ مي‌دوني چيه؟...تو خيلي هنر کني همين يه تورگنيف رو بفهمي کلي جلو رفتي...

ـــ باز تو بند کردي به کون اين بابا...مثلاً‌ اين زنيکه‌یِ گردن-قو کي بوده که همه‌ش دم‌پر-اش بوده؟

ـــ چيه حسودي‌ت مي‌شه؟...

ـــ گم‌شو عوضی ِنره‌غول

ـــ مي‌دوني چيه؟...خيلي دوست‌ دارم بغل‌ات کنم.

يه لحظه پستون عمه رفت تو دهن‌ام.شده بودم يه بچه‌یِ شيش‌ماهه که عمه به‌م شير مي‌داد.

مهين پنجره را باز کرده بود و با دست‌اش هوایِ گند گرفته‌یِ اتاق را به بيرون پس مي‌زد.خاکسترها و ته‌سيگارها دور و بر-ام پر بود و بویِ گند استفراغ و الکل همه‌جا پخش شده بود.تشک‌ام با اين‌که خيس شاش بود اما خيال‌ام نبود و زياد مطمئن نيستم که از عمه و دوخترهاش خجالت مي‌کشيدم يا نه؟
اما از يک چيز خيلي مطمئن‌ام:
اين‌که هيچ‌وقت نثر داستان‌هایِ اميلي يک‌دست نيست.
يه‌جاهايي بدجور شکسته مي‌شه.

همه‌یِ [...] برابرند اما بعضي برابرترند.

.
.
.
ناپلئون چنان به وجد آمد که بلند شد و قبل از نوشيدن، گيلاس‌اش را به گيلاس پيل کينگتن زد. وقتي صداهایِ هوار فروکش کرد ناپلئون که هنوز سرپا بود اعلام کرد که وي نيز چند کلمه برایِ گفتن دارد.
مانند تمام نطق‌هاي‌اش اين‌بار نيز مختصر و مفيد صحبت کرد. گفت، او نيز به سهم خود از سپري شدن دوران سوء تفاهمات مسرور است. مدتي طولاتي شايعات‌اي دربين بود که وي و همکاران‌اش نظر خراب‌کاري و حتا انقلابي دارند، مسلم است اين شايعه از ناحيه معدودي دشمنان خبيث که دامن زدن انقلاب را بين حيوانات ساير مزارع برایِ خود اعتباري فرض کرده بودند انتشار يافته است.هيچ چيز بيش از اين مطلب نمي‌تواند از حقيقت به دور باشد.تنها آرزویِ شخص وي،چه در زمان حال و چه در ايام گذشته، اين بوده است که با هم‌سايه‌گان با صلح و صفا باشد و با آنان روابط عادیِ تجاري داشته باشد و اين مزرعه که وي افتخار اداره آن را دارد مزرعه‌اي است اشتراکي و طبق سند مالکيت‌اي که در دست است ملک آن متعلق به تمام خوک‌هاست.بعد اضافه کرد، هرچند گمان ندارد از عدم اعتماد و سوء ظن‌هایِ پيشين چيزي باقي باشد، به منظور حسن تفاهم بيش‌تر، اخيراً در طرز اداره مزرعه تغييراتي داده شده است: تا اين تاريخ حيوانات مزرعه عادت احمقانه‌اي داشتند که يک‌ديگر را «رفيق» خطاب مي‌کردند، از اين‌کار جلوگيري شده است. عادت عجيب‌تري هم جاري بوده است که اساس‌اش نامعلوم است، هر يکشنبه صبح حيوانات از جلو جمجمه‌یِ خوک نري که بر تيري نصب بود با احترام نظامي رژه مي‌رفتند، اين‌کار نيز موقوف مي‌شود و درحال حاضر هم جمجمه دفن شده است.مهمانان وي محتملاً پرچم سبزي را که بر بالاي دکل در احتزاز است را ديده‌اند، شايد توجه کرده باشند که سم و شاخ سفيدي که سابق بر آن منقوش بود ، در حال‌حاضر ديگر موجود نيست و پرچم از اين تاريخ به بعد به رنگ خالص سبز خواهد بود. گفت به نطق غرّاء و دوستانه‌یِ آقاي پيل کينگتن فقط يک ايراد دارد و آن اين است که به قلعه، قلعه حيوانات خطاب کردند. البته ايشان نمي‌دانستند چون خود او برایِ اولين‌بار است که اعلام مي‌کند اسم قلعه حيوانات منسوخ شد و از اين تاريخ به بعد قلعه به اسم مزرعه مانر که ظاهراً اسم صحيح و اصلی‌ ِمحل است خوانده مي‌شود. در خاتمه ناپلئون گفت: «گيلاس‌هایِ خود را لبالب پُرکنيد آقايان! من هم مثل آْقایِ پيل کينگتن از حاضرين مي‌خواهم که گيلاس‌هایِ خود را برایِ ترقي و تعالي مزرعه بنوشند.»
با اين تفاوت که ميگويم:«آقايان به خاطر ترقي و تعالي مزرعه مانر بنوشيد!»
باز چون بار پيش همه هورا کشيدند و گيلاس‌ها را تا ته خالي کردند. اما به‌نظر حيوانات که از خارج به اين منظره خيره شده بودند چنين آمد که امري نو ظهور واقع شده است. در قيافه‌یِ خوکان چه تغييري پيدا شده بود؟
چشم‌هایِ کم نور کلوور از اين‌صورت به آن‌صورت خيره مي‌شد.بعضي پنج غبغب داشتند. بعضي چار، بعضي سه .اما چيزي که در حال ذوب شدن و تغيير بود چه بود؟ بعد کف زدن پايان يافت و همه ورق‌ها را برداشتند و به بازي ادامه دادند، و حيوانات بي‌صدا دور شدند.
چند قدم برنداشته بودند که مکث کردند. هياهويي از ساختمان بلند شد. با عجله برگشتند و از درزهایِ پنجره نگاه کردند. نزاع سختي درگرفته بود.
فرياد مي‌زدند، رویِ ميز مشت مي‌کوبيدند،به هم چپ چپ نگاه مي‌کردند، و حرف يک‌ديگر را تکذيب مي‌کردند. سرچشمه اختلاف ظاهراً اين بود که ناپلئون و پيل کينگتن هردو در آن واحد تک‌خال پيک سياه را رو کرده بودند.دوازده صدایِ خشم‌ناک يکسان بلند بود. ديگر اين‌که چه‌چيز در قيافه‌یِ خوک‌ها تغيير کرده، مطرح نبود.
حيوانات خارج، از خوک به آدم و از آدم به خوک و باز از خوک به آدم نگاه کردند ديگر امکان نداشت که يکي را از ديگري تمييز دهند.


مزرعه حيوانات / جورج اورول

.
.
.
مرتبط:

هيجدهم برومر لوئي بناپارت

سال‌اي که نکوست از بهارش پيدا نيست يا جوجه را آخر پاييز نمي‌شمارند

1)
«من» باور را معادل ِپنهان «شعور» مي‌يابم. اما شعور را لزوماً همان «باور» نمي‌دانم.باور مي‌تواند خود شعور «هم» باشد. و «به باور من» يعني «به شعور من» ـــ براساس تعريف من از باور ـــ باور همانا شعور هرکس مي‌تواند باشد.


2)
به باور من، شعور فرآيند پيچيده‌یِ «مشاهده‌‌»یِ يک «پديده» ‌است که خود محصور «زمان» است و اين «خود» مي‌تواند گسترده‌تر شود و به «تحليل» برسد و از تحليل به «نظر» ، و از نظر به «نظريه» و از نظريه به «اصل» و از اصل به يک «باور» و در اين چرخه‌یِ قياسي باور زمينه‌یِ اصلی‌ ِهر «قرارداد»ي مي‌شود و گاه «دور باطل»‌اي مي‌سازد. و حتا در يک گرداب‌ افسون‌گر «مشاهده‌گر» را فرو مي‌بلعد.

3)
مشکل اصلی ِآنان‌که «باور» کسي را در بوته‌یِ نقد مي‌گذارند ــ از جمله خود من که بيش‌تر اوقات سعي دارم (يا وانمود مي‌کنم) چنين باشم!!!! ــ اين است که ناخودآگاه شعور آن‌ها را مورد حمله قرار مي‌دهند. اما به باور من اين شعور تا آن‌جا دامنه دارد که من ادعايي نسبت به اين باورپذيري نداشته باشم.من اگر باور خود را تشريح مي‌کنم نبايد اصراري در اين «پروایِ بيان» احساس شود و به موجوديت «خويشتن» و هويت مخاطب من حمله‌ور شود‌، به جایِ آن‌که باور او را به چالش بکشد. مصداقي‌تر و در حوزه‌یِ ملموس‌تر خودمان ، يعني در روش‌هایِ‌ وب‌لاگ‌نويسي ، من اگر بخواهم باور خود را تشريح کنم‌ «نبايد» اصراري باشد که نظر من شعور کل است و آن را معادل خدایِ ناظر بر «گنده ‌روايت» ( روايت کلان) بگيرم.يعني اين نظر من است و تمام.


4)
«اگر» اصراري داشته باشم نظر من يا همان باور من که شعور من بوده‌است با شعور تو يا شعور تو با شعور من يا باور من يک‌سان شود، ايرادي بزرگ پيش مي‌آيد. اگر همه‌یِ شعورها يک‌سان شود ديگر شعور من جايي برایِ ‌بروز نمي‌يابد و نق‌نق‌هایِ من (معادل پنهان ديگر ِشعور) برایِ «هيچ‌چيز» مي‌شود. آن‌وقت من ديگر نمي‌توانم به باور تو «بي‌احترامي» کنم. و تو نيز نمي‌تواني بيايي و مرا تصحيح و «ارشاد» کني و من بلافاصله بعد ارشاد تو ، لج کنم و قبول نکنم و يا در حالت غير طبيعی ِآن نمي‌توانم به تو فحاشي کنم. آن‌وقت بحث درباره‌یِ التزام عملي به «دموکراسي» بي‌معني مي‌شود...چنان‌که شعارهایِ جذاب و شيرين‌اي هم‌چون «زنده‌باد مخالف من» نيز بي‌معنا مي‌شود. چون به اين لزوم ــ مثلاً ــ «باور» داشته‌ام.

5)
تنوين فارسي را فقط در حوزه‌یِ شخصي‌نويسي و يا در حالت افراطی و البته درست ِآن، صندلي را «سندلي» و صـــِدا را به‌صورت صحيح آن «سدا» و نه صَدا (به معنایِ پژواک) مي‌نوشتم و «ترجمه» را که معنایِ عميق خود را نيز مي‌رساند تعمداً ‌به «برگردان» که با «قلب» و تقلب يکي‌است ، هم‌معنا مي‌گرفتم و خيلي هنر مي‌کردم، «پچواک» مي‌نوشتم ( که شکل قناس «پژواک» است) ، با اين‌که مي‌دانستم اين‌ها لزوماً ايده‌هایِ وانموده‌یِ شعور من نبودند و به آساني در حوزه‌یِ نشر به «سؤال» برده مي‌شوند و نقض مي‌شوند و مثل آب خوردن مي‌پذيرم‌شان.من‌اي که مي‌دانم اين جدانويسي‌ها ( برایِ مثال «هوش‌دار» به جایِ «هشدار» يا «بسي‌وار» به‌جایِ «بسيار») يا آن‌جا که «ضمنن» را به‌جایِ «ضمناً» يا «درضمن» مي‌آورم، به آساني زير تيغ تيز «ويراستاران نشر» مي‌رود تا همواره (و نه هم‌واره) به يک وحدت «تحرير» برسند و «بايد» به اين يک‌پارچه‌گی ِتحميلي گردن بنهم و «بايد» به آن احترام بگذارم (اگرچه اين تحميل در شيوه‌یِ «تحرير» هيچ رابطه‌اي با «حريّت» ندارد) و در عين حال اين زير پاگذاردن آزادیِ تحرير برایِ يک‌پارچه‌گي را هم‌سو با احترام به مخاطبان آموخته (addicted) نمي‌‌‌دانم...چه‌طور مي‌توانم سر اين باور احمقانه اين‌قدر خون‌ريز باشم؟...از طرفي اين‌ها مرا دچار چندگانه‌‌گي نمي‌کند...چون اين چندلايه‌شدن را باور داشته‌ام و پذيرفته بودم‌شان...


6)
اين «بايد» نشان از يک ناچاري و يک تحميل در مديريت از بالا دارد و مانند اين است که از معلم مدرسه‌اي که يک شاگرد نخاله دارد و نظم تعريف‌شده و «بالطبع» ، روند «طبيعی»‌ ِکلاس درس را نقض ‌کند بخواهي چون زمان زيادي هم (تعمداً) در box زمانی ِ scheduled و برایِ رفاقت ميان او و شاگرد درنظر نگرفته‌اند، انتظار شق‌القمر داشته باشد. و برایِ شاگرد «قانون‌گريز» به‌جایِ تنبيه (به معنایِ آگاهانيدن) ، وقت آزادتر و free of charge و روش صحيح تربيت (هم‌ريشه با «ربّ» و خدايگاني) اختصاص دهد ، معلم‌اي که خود به آساني از سویِ يک مقام بر‌تر تنبيه و تحقير مي‌شود.


7)
اين برنامه‌ريزیِ تحميلي تنها کارنامه‌اي درخشان ، بر اساس تعدادي فرمول‌ استقراء-اي و به‌کيفيت «استاندارد» مي‌خواهد تا تعريف‌اي کلي از يک مديريت و management صحيح را برساند.


8)
چنين است ، نگاه قبيله‌اي داشتن در برآوردن «باور»ها که تمامی ِبخش‌ها(part) و احزاب (party) و N.G.O-ها و طيف‌هایِ محدود و يا گسترده را به شکست مي‌انجامد. باور قبيله‌اي نه به معنایِ باور «سنتي و عقب‌مانده» ، بل‌که به عکس، باور در « عقب‌مانده» دانستن ديگر «باور»ها منظور است.
پس تا طبق يک برنامه‌یِ «تحميلي» پيش نرويم پيش‌رفت نخواهيم داشت.


9)
هر جنبش و يا هر حرکت انساني با هر نام‌اي که به حقوق انسان‌ها احترام مي‌گذارد اگر طبق اصول و باورهایِ اوليه‌‌یِ تحميلی ِدولت دست‌نشانده نباشد (خواه به باورمان غلط باشد، خواه نباشد) و طبق مستندات آن‌ها (تحت نام «قانون اساسي» و باورهایِ سنتی ِافواه ؛ چه باور کنيم و چه نکنيم) پيش نرود ، ــ از درون و بيرون ــ به شکست مي‌‌انجامد...و پشتيبانی ِعوام را نيز از دست مي‌دهد...و در نهايت حرکت آنان نتيجه‌اي جز سرخورده‌گی ِفردي و واپاشی ِگروهي نخواهد داشت. بي‌دليل نيست کساني در حوزه‌یِ سياست موفق‌تر نشان مي‌دهند، که انگشت بر نگاه افواه مي‌گذارند و به شيوه‌یِ populism پرنده‌ مي‌فروشند،‌ چنان‌که ديگر حتا صدایِ خوش هيچ قناري نيز در قفس به گوش نمي‌رسد...
«بايد» اين‌را «باور» کنيم.


10)
اگر وظيفه‌یِ اين نوشتار را يک سؤال يا يک پاسخ و يا حتا يک نظرخام تصور کرده‌ايد سخت در اشتباه‌ايد، نويسنده‌یِ اين نوشتار ،با اين نگاه قلم مي‌زند، که ماده هميشه ضدماده را با ‌خود داشته‌است.پس سعي نکنيم، از هر ضدي، مانع بتراشيم.
و مانع نه برایِ پريدن است و نه دور زدن. و نه حتا پذيرفتن آن.«مانع» برایِ ايجاد هماهنگي ميان «راه» است و تعريف ما از «رفتن». و اين را نيز به ياد آوريم که «مذهب» نيز در لغت يعني «شيوه‌یِ رفتن». و پس نه برایِ پريدن از رویِ آن است و نه دور زدن‌اش و نه حتا نپذيرفتن آن.
کافي‌ست بودن‌اش را «باور» کنيم. چه‌راکه باور کردن يعني پذيرش بودن. نه تأييد و نه تکذيب. فقط پذيرفتن.

با چنين گرداب‌اي از چندين مسأله‌یِ بي‌پاسخ ، آيا گسترش يک باور ِشخصي به حوزه‌یِ عمومي باورپذير خواهد شد؟

11)
انتقاد از روش‌هایِ آل احمد و ستودن روش‌هایِ ابراهيم گلستان لزوماً به معنایِ نشانه‌هایِ باور شخصی‌ ِمن نيست.
آيا نمي‌توان از اين زاويه نيز به تماشا‌یِ پديده‌ها نشست که،


آيا نمي‌تواند «اين‌ها هم» باشند؟


الف)
چند سالي‌ست که نوشته‌ها و حرکت‌هایِ «شادیِ صدر» را دنبال مي‌کنم.دست‌کم چيزي‌که در او يافتم اداهایِ «بانویِ نوبل» (شيرين عبادي) نبود که با اين‌‌حال بانویِ نوبل را هميشه ستوده‌ام چه‌راکه به هردليل چهره‌اي ديگر از ايران به‌دنيا شناساند...اگرچه جايزه‌اش بویِ گند سياست مي‌داد...با اين‌حال چون يک زن بود ، به دنيا فهماند که زن ايراني هم مي‌تواند منزلت مرد را داشته باشد و تنها برایِ «توليد مثل» و يا رخت‌خواب‌هایِ مردانه ساخته نشده‌است که هروقت عَلَمک مردي سرپا شد، دست‌گيره را بزند و دست نوازش بر او بکشند...شيرين عبادي را به تمام اين دلايل ستوده‌ام ولي فيگورهایِ رسانه‌اي‌اش آزار دهنده ‌است.و به نظرم شيرين عبادي به همان اندازه‌یِ محمد خاتمي فرصت‌سوز بود و نتوانست از چهره‌یِ جهانی ِخود به نفع عدالت اجتماعي سود ببرد. و تنها خودش را با حالت‌هایِ متفاوت مقابل دوربين‌ها از بين برد...به همان‌گونه که اکبر گنجي فرصت‌ها را يکي پس از ديگري از بين مي‌برد...و هنوز از بابت طفره‌هایِ او آزار مي‌بينم...طفره‌هاي‌اش از اعدام‌هایِ کثيف دهه‌یِ 60.


ب)
کاش زني پيدا شود که اگر در «بازي» با مردي کم آورد تنها به واکنش‌هایِ آزاردهنده روي نياورد و فقط با ذکاوت زنانه‌اش او را زمين‌گير کند.
ذکاوت مردانه خيلي آشکار و قاعده‌مند است...اما ذکاوت زنانه ابدا ضابطه نمي‌پذيرد و اگر قاعده‌اي هم برایِ ‌آن بسازيم پر از استثناء و متمّم خواهد بود.


ج)
از مردان‌ کاسب‌منش که رگ و عصب زنان را برایِ احساسات آنی ِتن خود به ارتعاش درمي‌‌آورند به شدت متنفرم.چون خوب مي‌دانم گفتن يک «دوست‌ات دارم» چه‌قدر انرژي از من انسان مي‌برد ، پس آنان‌که از کيسه‌یِ خليفه مي‌بخشندش را هرگز نمي‌بخشم‌.و دشمن‌ایِ عجيبي با اين کافه‌هایِ گرم و نرم دارم که بارش‌اي از چشمک‌پراني‌ها و دعوت به رخت‌خواب‌ها را تنها در آن‌ها رؤيت مي‌کني.
کاش برخي از اين زنان کمي حرمت احساسات خود را مي‌دانستند و خود را به يک بوسه‌یِ گذرا و آغوش تصنعي نمي‌فروختند.
کاش برخي از اين مردان هم کمي به شعور باور داشتند.

د)
از اين خصلت زنانه به شدت متنفرم که مردي را به حسادت تحريک مي‌کند.
به نظرم برایِ سنجش «دوست داشتن» محک‌هایِ قوي‌تري وجود دارد.
به شرط‌-اي که شعور هم‌ديگر را لگدمال نکنيم.

پس‌دوزي

زياد حوصله‌یِ ماندن نداشتم. نگاه‌ام به عقربه‌هایِ ساعت بود. اما بايد خوب حالي‌ش مي‌کردم که فقط چارتا کوک ساده نيست.

ـــ خب؟

ـــ خوبي که؟

ـــ نع.به خودتون زحمت دادين که بياين همينُ‌ بگين؟

ـــ نع.

کف دستان‌ام را مرتب به شلوارم مي‌کشيدم.

ـــ ببين من روز خوبي نداشته‌م. الان هم که حسابي دل‌ام گرفته...پس زودتر بنال.

ـــ نمي‌خواي يه چايي به‌م بدي؟

ـــ که باز بذاري يخ کنه؟

ـــ عوض‌اش تا ته مي‌خورم...يخ کرده‌شُ تا ته مي‌خورم.

ـــ چايي‌م تموم شده.

ـــ پس يه ليوان آب بده...

ـــ کار-اتُ ‌بگو.

ـــ ببين «سوده» دعوت‌ام کرده.

ـــ معشوقه‌یِ جديدته؟

ـــ باز زدي به خرّه؟...« همون يه‌بار که گفتي دوست‌ات دارم و قلمرویِ قوبلاي‌خانيُ به‌م بخشيدي بس‌ام بود»...جرأت نکردم اين تکه‌یِ آخر را بگويم.

ـــ چيه به‌ت برخورد؟

ـــ خودت هم خوب مي‌دوني که از اين عرضه‌ها ندارم.

ـــ اصلاً‌ به من چه که اين سوده کي هست ؟

نوک دماغ‌اش را عصبي مي‌خاراند.

ـــ نازي، اومدم پيش‌ات چون موضوع آبروم اين وسط-اه.

ـــ ديگه به من نگو نازي ها؟

ـــ ببخشيد نازنين جان.

ـــ چي؟...«جان»؟

ـــ غلط کردم، حرف‌امُ پس گرفتم....«نه‌جان»...مي‌ذاري زرّمُ‌ بزنم يا نه؟...داره دير مي‌شه!

ـــ دوغورت و نيم‌ات هم باقي‌اه؟

ـــ چي واسه خودت مي‌برّي و مي‌دوزي؟

ـــ ببين زنگ مي‌زنم 110ها؟

ـــ آخ...باز شروع کردي؟...به اندازه‌یِ کافي تو زنده‌گي‌مون زنگ زده‌ي به‌شون.

ـــ پس زود از جلو چشام دور شو.

ـــ چشم...اما تو يه دقه گوش کن؟

نگذاشتم دوباره حرف خودش را ادامه بدهد.

ـــ اين پاچه‌هایِ‌ شلوارُ مي‌بيني؟...ساعت هم که بالا سرت‌اه؟...من فقط نيم ساعت وقت دارم دو تا کوک پس‌دوزي بزني به اين پاچه‌ها.

ـــ گم‌شو بيرون بابا...کم کلفتي‌تُ‌ کرده‌م؟...

ـــ صبر کن نازي.

ـــ يه‌بار ديگه بگي نازي...؟

ـــ باشه...باشه...مي‌دوزي يا نه؟

ـــ نع....دستور هم مي‌دي؟

ـــ چه‌را؟

ـــ بده به اون مامان جون‌ات...دوست هم نداري برو بيرون بده واسه‌ت خيلي قشنگ تو بذارن.

ـــ لوس نشو...مامان که تو سي‌سي‌يو-ست...ام‌روز هم که جمعه‌ست و اين‌وقت شب همه‌‌جا بسته‌ست.

ـــ و حضرت‌عالي هم طبق روال هميشه‌گي دقيقه‌یِ نود يادش افتاده‌ين؟

ـــ دقيقاً...آخه اول‌اش قرار نبود به اين مهمونی‌ ِمسخره برم...

ـــ حالا شد مسخره؟...آره جون خودت...اگه مسخره بود که انقدر جز نمي‌زدي؟

ـــ به جون مامان‌ام خيلي تو خونه گشتم تا اين يه شلوار نو هم پيدا کرد‌م...فکر کنم همون‌اي بود که پارسال روز پدر واسه‌م خريدي.

ـــ نه‌خير هم، من انقدر کج سليقه نيستم.

ـــ باشه...اصلاً‌ يه روح سرگردون شاش‌اش گرفته بود...اومده بود خونه‌مون بشاشه شلوارشُ جا گذاشت و من هم ورش داشتم پوشيدم...خوب شد؟

ـــ هنوز همون بي‌شعور سابق‌اي...فرق‌اي نکرده‌ي...همه‌ش چرت و پرت‌ مي‌گي.

ـــ بابا دي‌روز هوس لُپ لُپ کردم و خريدم. از توش يه‌دونه از اين گاسپارهایِ «روح» در اومد که کوک مي‌کني دور خودش مي‌چرخه و راه مي‌ره...يه‌هو ياد اون افتادم...غلط کردم.

ـــ فقط بلدي تو همون ديدار اول‌ات قشنگ حرف بزني...بقيه‌ش چرت و پرت...که چي؟...مي‌خواي چي‌ُ ثابت کني؟...که خيلي حاليت‌اه؟

ـــ اگه قول بدي الان برام چارتا کوک بزني...قسم مي‌خورم به‌ت ثابت کنم نه تنها حالي‌م نيست ، که خيلي هم خر تشريف دارم.

ـــ لازم نکرده...مسخره‌یِ ديلاق.

ـــ هرچي دل‌ات مي‌خواد فحش بده....فقط جون هرکي دوست داري...زود باش.

نازي يک شيشکي برايم ول داد.

ـــ بخور که دوختم.

تمام فکر و ذکرم عقربه‌هایِ ساعت بود. سوده خيلي تأکيد داشت،‌ سر وقت خودم را برسانم. ناگهان از جايم پريدم و دستان‌اش را گرفتم و بر آن‌ها بوسه زدم.

ـــ دستاتُ بکش کنار...تو نامحرم‌اي، کره‌خر...به‌گور اون بابایِ عرق‌خور-ات

ـــ نازي، يه کمي يواش‌تر...فقط جون هرکي دوست داري....چارتا کوک بزن، شرّ-ام کم شه.

يک‌لحظه با خودم فکر کردم اگر به‌حالت گروگان‌گيري و به‌زور وادارش کنم ، شايد به‌‌تر جواب بگيرم. اما فکر به‌تري به ذهن‌ام رسيد.تهديدي به‌تر.

ـــ ببين نازي، به قرآن مجيد اگه کوک نزني زنگ يکي-‌يکی ِ واحد‌ها رو مي‌زنم تا يه بي‌پدر بياد چارتا کوک پس‌دوزي بزنه ها؟...گفته باشم؟

اما از اين فکر هم زود پشيمان شدم. فايده نداشت. هم‌سايه‌ها حتماً فکرمي‌کردند با يک خل‌وضع طرف‌اند. وقت زيادي نمانده بود.

ـــ عجب گه‌اي خوردم و گفتم : حتماً ميام ها ؟

مخصوصاً‌ اين تکه را بلند فکر کردم.اما باز بي‌نتيجه بود. ناگهان فکر به‌تر-اي به سر-ام زد.با يک حالت تشنج ساخته‌گي شايد کمي دل‌اش به رحم مي‌آمد.اما اين‌هم خوب نبود. چون زياد وقت مي‌گرفت و من وقت لازم برایِ اين نمايش نداشتم. خيلي ‌که دل‌اش مي‌سوخت و مي‌ترسيد ، کلي وقت مي‌برد تا برود آب-قند درست کند و بعد هم کلي ور-ور توصيه‌‌هایِ پزشکي و چرنديات ديگر هم بود. نه، اين فکر هم خوب نبود. مستأصل، دست‌ به جيب‌ شدم.بليت کنسرت محمد اصفهاني را پيدا کردم. برایِ خودم نبود. دي‌روز از مسعود گرفته بودم تا فقط ببينم‌اش و اشتباه‌اي تویِ جيب‌ام جا مانده بود.آخرين شيرين‌کاري هم کليد در توالت پاساژ طلا بود که از فرخ گرفتم و يادم رفت به‌ش پس بدهم.اصولاً‌ لوازم ديگران زياد تویِ جيب‌ام جا مي‌ماند.

ـــ ببين نازي اين يه بليت‌اه...برایِ تو...پس‌دوزي هم نمي‌خوام....اصلاً‌ گور بابایِ سوده.

کمي زير چشمي نگاه کردم تا واکنش‌اش را ببينم. نوچ. مثل يک تکه يخ. زنگ گوشی ِهم‌راه خورد. مسعود بود. حلال‌زاده‌یِ خيکي نديده بودم که ديدم. جواب ندادم. نيم‌خيز شدم تا بروم بيرون. اما هنوز اميدوار بودم گشايشي شود. خبري نشد. دوباره نشستم. لج‌بازتر از هميشه بود.

ـــ پاشو وايسا.

ـــ چي؟

ـــ پاشو تا اندازه بزنم.

ـــ قربون‌ات برم...ديگه لازم نيست...

واقعاً هم لازم نبود...چون يک‌هو بي‌حوصله شدم. تولد سوده اصلاً ‌به من ربطي نداشت.فقط با آن شوهر بي‌ناموس‌اش کار داشتم و گيرم پيش او بود. مجبور بودم بروم که بي‌خيال هم شدم.

ـــ گفتم پاشو.

ـــ گفتم نمي‌خواد...نمي‌رم...دو دقه مي‌شينم و بعد گورمُ گم مي‌کنم...ديگه هم مزاحم‌ات نمي‌شم.

زانو زد کنارم و پاچه‌هایِ شلوارم را تا اندازه‌یِ مناسب‌اش بالا زد. دست‌اش را حلقه کرد دور کمرم و از رویِ مبل بلندم کرد. زانوهام را به‌هم چسباند. مقاومت‌اي نمي‌کردم. ايستاده و از بالا مي‌ديدم‌اش. در ذهن‌ام دو بال سفيد فرشته بر رویِ کتف‌هايش جوانه زد که اصلاً‌به او نمي‌آمد. بيش‌تر شبيه دو تا « اِپول » مانتو شده بود که شانه‌هایِ نازک او را بالا آورده بود. دو تار مویِ سفيد هم کف سر او کشف کردم.

ـــ تو مگه نگفتي من نامحرم‌ام؟...پس چه‌را روسري سر-ات نيست؟

مي‌خواستم بگويم که باز پشيمان شدم.چون مطمئن بودم بيش‌تر تشنج به‌پا مي‌کند. چند وقت بود قسم خورده بودم حرف‌هایِ يامفت نزنم و بي‌خود و بي‌جهت آشوب به پا نکنم. اما سعي هم نمي‌کردم از ذهن‌ام دورشان کنم.چون بايد مي‌گذ‌اشتم اين افکار سمج و چسبنده اين‌قدر بيايند تا در ذهن‌ام عادي شوند. اين روش‌اي بود که دوکتور «معراجي» توصيه کرده بود. اما کمي دير. درست هفته‌یِ بعد از جدایی ِمن و نازنين که حال‌ام وخيم‌ شد و بدجور ديگران را انگولک مي‌کردم ؛ طوري‌که مادرم را هم روانه‌یِ سي‌سي‌يو کردم.

ـــ در بيار.

ـــ چي؟

ـــ شلوارتُ دربيار.

شلوارم را درآوردم و با شورت رویِ مبل نشستم.اول‌اش ران‌ها و کفل‌هاي‌ام کمي يخ کرد.اما حس خوبي داشت. پاهاي‌ام را مي‌لرزاندم.ماهيچه‌یِ ‌پاها را مثل ژله مي‌لرزاندم. حالا برایِ عقربه‌ها زبان هم درمي‌آوردم.

ـــ مي‌خواي واسه‌ت نخ کنم؟

ـــ لازم نکرده...خودت پير و کور شده‌ي، فکر کرده‌ي همه مث خودتن؟

قسم مي‌خورم سه دقيقه‌یِ تمام تلاش مي‌کرد نخ را از کونه‌یِ سوزن رد کند و موفق نمي‌شد. اما باز به‌همان دلايل تویِ ذوق‌اش نزدم. ولي مرض پيله کرده بود و به‌م مثل روح مفيستو مي‌گفت: کمي خباثت لازم است بل‌که با گفتن يک جمله سوزن تویِ دست‌اش فرو برود. برایِ اين خباثت البته بهانه هم داشتم. چون هرچه باشد اين‌ کوک ساده را همان اول هم مي‌توانست بزند و انقدر خواري و خفت نداشت. آن‌هم برایِ هيچ و پوچ.

ـــ اون کمربند مردونه هم خوبه...اگه ام‌شبُ ‌به‌م قرض بدي ممنون‌ات مي‌شم.

ـــ کدوم؟

نخ را با گوشه‌یِ دندان‌اش کند و سروقت پاچه‌یِ ديگر رفت.

ـــ همون‌اي که گل جالباسي آويزون‌اه....گفتي واسه کيه؟

ـــ اون کمربند نيست...

من خر را بگو که تازه متوجه شدم انگشتانه دست‌اش دارد و سوزن هم فرو برود بي‌فايده است.

ـــ من خودم دارم مي‌بينم.

ـــ من هم مي‌گم نيست بگو چشم.

از جايم بلند شدم تا بروم و از نزديک ببينم. پر و پاچه‌یِ خودم را تویِ آينه‌ قدیِ ميز-توالت ديدم. پاهايم را به‌هم چسباندم. چه پاهایِ کت و کلفت و بي‌ريختي.کمربند را برداشتم و دولبه‌اش را به‌هم چسباندم و مثل تکه چوب‌اي شق گرفتم‌ و بافشار لبه‌ها از وسط‌ باز مي‌کردم و شترق به‌هم مي‌کوباندم. و هي تکرار مي‌کردم. شترق.

ـــ که کمربند نيست، ها؟

ـــ نع...کمربند نيست.

ـــ پس چيه؟

ـــ بند تنبون.

خنده‌‌اي محکم و زورکي زدم.

ـــ کوفت.

ـــ جدي مي‌گم...خنده‌دار بود...راستي‌ش هم‌ ها؟...بند تنبون‌ هم نوع‌اي کمربند محسوب مي‌شه... «محسوب»؟...آره ديگه...محسوب...چي مي‌گفتم به‌تر بود؟...محسوب بده؟

ـــ بيا بپوش ببين خوبه؟

ـــ اين‌طور راحت‌ترم.

ـــ پاشو بپوش.

ـــ نمي‌خواد.

ـــ گفتم بپوش الان يکي سرمي‌رسه بد مي‌شه.

ـــ اولندش يکي سربرسه خيلي بد مي‌شه...چه با شلوار چه بي‌شلوار...هرچي باشه من نامحرم‌ام.

آخ، خدايا از دست اين حرف‌هایِ يامفت. يک‌لحظه خودم فهميدم جمله‌ام نيش‌دار بود.اما به که قسم بخورم منظور بدي نداشتم؟ منتظر شدم فاجعه‌اي انساني رخ دهد.چشمان‌ام را محکم بستم و منتظر جيغ او ماندم. اما دستان نم‌دار او را رویِ‌ پيشاني‌ام حس کردم. آرام چشمان‌ام را باز کردم. لبان‌اش از بغض مي‌لرزيد. مي‌خواست جمله‌اي بگويد.دوباره آرام چشمان‌ام را بستم تا زياد از کاري که مي‌خواهد بکند خجالت نکشد.حس ‌کردم نوک دماغ‌اش را به لبان‌ام نزديک مي‌کند.به محض اين‌‌که نوک دماغ‌اش را گذاشت رویِ لب‌ام ناگهان دهان‌ام را مانند گرگ‌اي گرسنه و به حالت دريدن باز کردم تا دماغ‌اش را گاز بگيرم. کمي هم با اغراق غرش کردم...قآآآآآآآآآآآآآم...از ترس دو قدم عقب پريد و دست‌اش را گذاشت رویِ سينه‌اش.کمي مکث کرد و ناگهان با قه‌قه شديدي به‌طرف‌ام يورش آورد و خودش را مثل شيري گرسنه رویِ من انداخت.از پشت افتادم رویِ زمين.

از ته دل ، مثل بوفالو‌ ، نعره زدم:

ـــ آخ.

سخت ترسيده بود. اما دست‌اش را گذاشت رویِ لبان‌ام و آهسته گفت:

ـــ چي شد، عزيزم؟

دست‌ام را بردم پشت‌ام و قفل کمربندي که زير کمر-ام جامانده بود را با درد زياد بيرون کشيدم. وقتي متوجه قضيه شد خودش را انداخت روي‌ام و گفت:

ـــ بميرم الاهي.

دماغ‌ام لایِ چاک پستان‌اش فرو رفته بود و بيرون هم نمي‌‌آمد. اما او اصلاً متوجه نبود و همين‌طور پيشاني‌ام را مي‌بوسيد.

هميشه بدموقع‌هايي دل‌پيچه مي‌گيرم.ترسيدم بویِ بدي از خودم دربياورم.اما با خودم گفتم: بگذار اول کمي آرام شود.به سختي صورت‌ام را بيرون کشيدم.چشمان‌اش را بسته بود. از گوشه‌یِ هيکل نحيف‌اش عقربه‌هایِ ساعت را ديدم که به حالت دولویِ‌ پيروزي شده بودند. فکر کردم حيف از اين استعداد تصويریِ من که کارگردان نشد‌م وگرنه به‌ترين صحنه‌یِ سينمايي را همين‌الان گرفته بودم. بویِ بدي ازم خارج شد که تازه يادم آمد بايد به کجا مي‌رفتم و نرفتم. منتظر سيلی ِمحکم او تویِ صورت‌ام شدم.

ـــ خاک بر سر بي‌شعور بي‌شخصيت‌ات.

اما او اين را نگفت.و سيلي هم نزد.بل‌که مرا بيش‌تر به خودش فشرد.نفس‌ام بند آمده بود.گفتم دوتا نيش‌گون از نوک پستان‌هاي‌اش بگيرم بل‌که ول‌ام کند. چون ديگر نگه‌داشتن خودم ممکن نبود. فکر کنم تمر هندي هم کار خودش را کرده بود و اسهال‌ شده بودم. بالاخره مشکل مرا صدایِ زنگ خانه حل کرد.سراسيمه از جاي‌اش بلند شد ؛ خودش را مرتب کرد ، مانتوش را فرز پوشيد و «بله-بله» گويان به سمت در رفت و با اشاره‌یِ من روسري‌اش را هم سر-اش انداخت.
او رفت سمت در و من هم دويدم سمت توالت.
از توالت که بيرون آمدم صدایِ هورت ِآب سيفون حس خوبي به من داد.حالا هردومان حس خوبي داشتيم.يک کاسه شله‌زرد دست او بود و «حس» ِ«حسين»-دارچيني را با ناخن از رویِ شله‌زرد تراشيده بود و با نوک انگشت مي‌ليسيد.

Monday, March 19, 2007

Open ur arms!

دوست دارم رویِ يكي از اين ‌ميزها عاشقانه‌ترين شام زنده‌گي‌ام را بخورم.
.
.
.
.
.
.
و يک آغوش مي‌خواهم...يک آغوش گرم و پَشم‌ ِشيشه...فقط يک آغوش ارزان و مناسب شخصيت خودم مي‌خواهم...

موقعيّت كلي هنر و ادبيات كنوني

بعد مدت‌ها مطلبي جان‌دار و شايسته از استاد دولت‌آبادي و از يك رنگين‌نامه‌اي بسيار نازل به چشم‌ام خورد و ايشان را در خرقه‌یِ واقعی ِخودشان يافتم...مردي‌كه پس از انقلاب هربار در عالم سياست وارد شده‌است با كمال تأسف بيش‌تر موجبات خنده شده‌است...اگرچه حضور فعال ايشان به دلايل تعهدي كه مي‌شناسند، موجه و نيكوست.چه‌راكه هم‌واره سعي دارند با مهارت‌اي ، كه خوب مي‌دانيم چه توان‌ بالايي را مي‌طلبد ، از موانع‌اي كه به عقيده‌یِ مانع‌تراشان «ظرفيت»اند و نه «محدوديت»، در اين مظروف كوچك و سخت تَنگ، به معنایِ واقعی ِكلمه ، بگذرد و «خلق كنند»...خواه بپسنديم و خواه تحمل نكنيم‌شان...محمود دولت‌آبادي چنين با به‌دوش كشيدن تمام بار ناسزاهایِ روا و ناروا و بي‌اعتنا به همه‌یِ نكوهش‌هایِ دروغين و با رنج‌اي مثال‌زدني ، كه نمي‌توان به آسوده‌گي از آن گذشت ، مي‌نويسد و باز هم مي‌نويسد...من از محمود دولت‌آبادي چند تصوير بي‌نظير در ذهن دارم...نخستين تصوير من از او « گفت و گزار سپنج» ــ رنگين‌كمان‌اي از مقالات و سخن‌راني‌هایِ بي‌نظير ايشان در گونه‌هایِ مختلف ــ است كه خواندن‌شان را از اوجب واجبات مي‌دانم كه در ادامه، گزيده‌اي از آن را براي‌تان نمونه مي‌آورم....ديگر تصوير ِاز استاد ، به زمان‌اي مي‌رسد كه در مصاحبه‌اي ايشان گفتند: از بس‌كه قلم مي‌زنند از مچ‌درد رنج مي‌برند و به سختي مي‌نويسند...نمي‌دانم...شايد برخي مدعي شوند كه اين رنج‌اي بي‌هوده بوده‌است و از سر هيچ...خيلي از اين نوشتن‌ها جز سياه كردن كاغذ و وراجی ِقلم چيزي نبوده‌است...پاسخ چنين مدعايي تنها چند كلمه‌یِ ساده است: « اين گوي و اين ميدان»...شما به‌تر مي‌دانيد و مي‌توانيد، بسم‌الله...اگر توانستيد با اين مظروف ِقراضه‌یِ وزارت ارشاد و اين اوج بي‌اميدي در بازار نشر چنين پُرتوان ظاهر شويد و بتوانيد نوسان حضور خود را در يك توازن معقول نگاه داريد و تنها به يك جايزه‌یِ فزرتي دل نبنديد و غيب نشويد تا مبادا مچ‌تان گرفته شود و تهي‌ بودن‌تان رو شود ، آن‌گاه با خيال‌اي آسوده‌‌تر استاد را شماتت كنيد كه نتوانسته‌اند به خوبي از اين مَعبر تنگ و تُرُش بگذرند...آن‌گاه بي‌گمان دست اين‌چنين مدعيان‌اي را بايد بوسيد كه توانسته‌اند و استاد نتوانسته‌اند...وگرنه همان بــِه كه هركس به ‌كاري كه شايسته‌یِ اوست بپردازد...تراش‌كار، روزنامه‌نگار نشود...و روزنامه‌نگار بُن‌گاه معاملات كتاب راه نياندازد...بي‌هوده، نويسنده‌اي ، چون زويا پيرزاد ، را پاورقي‌نويس ننامد...و اگر هم پاورقي‌نويس‌اي هم در حد و اندازه‌یِ ايشان بلد است رو كند تا ما خود عيار او را به‌تر بشناسيم...مطمئن باشد اگر يك پاورقي‌نويس خوب نيز در حد و اندازه‌یِ «مُستعان‌»ها و «حجازي»‌ها بشود ــ كه شك دارم به پاكيزه‌گی ِآنان بشود ــ از مخاطب به درستي پاسخ خود را خواهدگرفت.

و اما گزيده‌یِ من:


موقعيّت كلي هنر و ادبيات كنوني
.
.
هنرمند تلقيني پيام خود را از مرجعي رسمي دريافت نمي‌كند خود او مدعي است كه مواد پيغام هنرش را از جامعه دريافت مي‌كند و به جامعه هم پرتاب مي‌كند. ظاهراً چنين نيز هست. اما هيچ ادعايي را به ساده‌گي نمي‌توان پذيرفت. زيرا گرچه او مواد و پيام خود را از مرجعي مجاز دريافت نمي‌كند، اما از نهاد و نهفت جامعه هم آن را جذب نكرده است و جذب نمي‌كند. او فراگيرنده‌یِ عقايدي پرّان در هواست، كه اين عقايد و مواد فرهنگي در محدوده‌یِ خاصي از جامعه يعني در قشرهایِ روشن‌فكرانه با هرجهت‌اي دهن به دهن مي‌شود.

اما من فرق‌اي قايل‌ام ميان انسان متفكر با انسان مقلّد و نشخوارگر ِفكر. متفكر آن كسي است كه با نظمي رنج‌بار در پيچ و خم ها‌یِ بودن به دشواري مي‌انديشد و مي‌كوشد تا روزنه‌هايي تازه در زمينه‌اي خاص يا زمينه‌هایِ گوناگون كشف كند، و به احتمال نزديك به يقين كشف هم مي‌كند. اما نشخوارگر ِفكر آن كسي است كه حاصل و نتيجه كار و انديشه‌یِ ديگران را به صورت عبارتي درست و نادرست بجا و نابجا اين‌جاو هركجا نشخوار مي‌كند.اين كس به عنوان يك مبلغ سطحي شايد پذيرفتني باشد، اما به عنوان هنرمند نه. زيرا در هنر فاقد اصالت است. و از اين‌رو كه رنج ِانديشيدن را برخود هم‌وار نكرده است. راه‌هایِ رفته را با دست‌پاچه‌گي چريده است. پوز زده است. و غالباً به لحاظ اين‌كه عقايدي پراكنده را آسان فراچنگ آورده قدر و منزلت‌شان را نمي‌شناسند. پس آن‌‌ها را مي‌جود و نشخوار مي‌كند.او نشخوارگر ِفكر مردمان‌اي است كه در عشق و عذاب جستجو و يافتن سوخته‌اند .پس بي‌ريشه، و در موراد بسيار سوء استفاده كننده است، نه گيرنده‌یِ پيغام از نهاد و نهفت زندگاني و تاريخ. او خود به لحاظ موقعيت خاص اجتماعي‌ش كه ميانگين است ، برآيند تدريجي زندگاني نيست كه به عنوان هنرمند واكنشي تدريجي و عميق باشد در برابر زندگاني. اين كس واسطه‌یِ ميان دهان‌ها است و گوش‌هايي.يك خط رابط سطحي است. براي يك مبلّغ سطحی ِ سياسي، از آن‌دست كه تعريف‌شان كرديم شايد كافي باشد همين حد برخورد با زندگاني.اما بر آن‌كس كه خواهان پوشيدن پشمينه‌یِ هنر برقامت خويش است، ابدا كافي نيست. راه دشوار است، ره‌رو-اي بايد جهان‌سوزي، نه خامي بي‌غمي.
اما دريافته‌ام، به مشاهده و مناظره و تجربه دريافته‌ام كه هنرمند تلقيني يك بازتاب است بي‌ثقل. و اين چنين بودن‌اش ناشي از بردباري و تنگ حوصله‌گی ِاوست. آري ، او تنگ حوصله است. به پرورش ظرفيت‌هایِ جان خويش كم توجه مانده و در پی ِكشف امكانات وسيع‌تر استعدادهایِ خود نيست. او به دانش تطبيقی ِچند نظريه اكتفا كرده است ــ شگفتا ــ مي‌خواهد جهاني را در ته ِاستكاني بتپاند. زيرا او پرا امكان‌ترين نظريات را هم تا حدود ته استكاني تنگ مي‌بيند. پس برداشت درستي از نظريات نمي‌تواند داشته باشد. زيرا تا آن‌جا كه من دانسته‌ام، نظريات دروازه‌هايي هستند برایِ ورود به دنياهايي تازه، و اي بسا شگفت‌انگيز. شگفت‌انگيز و پيچيده. پيچيده‌تر از آن‌چه تاكنون زير نگاه ما بوده است. هرنظريه دعوتي است به شناختي تازه‌تر. اما اين ره‌‌گشايي بسي زحمت دارد كه هنرمند تلقيني از آن گريزان است. نه! او مقلد رونده‌گان راه‌هایِ رفته‌است. او حتا از شنيدن اين نكته كه ــ به وپژه در هنر ــ آسان‌خواهي راه به سطحي بودن دارد، پرهيز مي‌كند. چنين شخصي بر سطح مي‌لغزد و پرهياهو مي‌كند. بنابراين، بر پهنایِ هنر عصر خويش شياري از خود برجاي نمي‌گذارد.او نه خيش‌اي است رونده در خاك، بل‌كه سنگ‌ريزه‌اي است پرّان برگسترده‌اي يخ، و هردم رو به سوئي دارد.در هنر شانه از زير بار زحمت و كار و عرق‌ريزان روح خالي مي‌كند و مي‌كوشد تا برطبق پندار نادرستي كه از نظريات پيش‌رو دارد، موضوع هنر را در چارچوبه‌یِ تنگ بينش خود مهار كند.

چنين هنرمندي پيوسته در جذبه‌یِ هنرپذيران ِقشري مهار و گرفتار است. پس هم‌واره چشم‌هايي مراقب را در پناه گوش‌هایِ خود حس مي‌كند ، و لب‌هايي پُرگو را در مقابل پيشانی ِخود مي‌بيند، و دانسته يا ندانسته خود را در موقعيت‌اي مقيّد و غيرآزاد حس مي‌كند. اما چون رفته رفته به چنين فضايي خو گرفته است، پس براي‌اش عذاب آور نيست. اما محدود كننده هست. فريبنده نيز هست. زيرا چنين عادت كرده است كه مورد تأييد كساني باشد. او را چون بزي به علف خو داده‌اند. تأييد.تأييد.اين سمّ مُهلك جان هنرمند، پيش‌گيرنده‌یِ رشد كار او، هرگاه نتواند سخنان تأييد آميز را از مجرایِ شعور دش‌وار پسند و كم گذشت خود عبور بدهد:

ــ براي چه من را تأييد مي‌كند؟

برایِ هنرمند تلقيني هرگز چنين سؤال‌اي پيش نمي‌آيد. زيرا او از چنين پرسشي پرهيز دارد و بيم‌ناك است. دل و دين به لفظ داده است او. آيا واقعيت جامعه، سير زنده‌گي، و بار مطلب‌اي را كه اين‌گونه به سهولت عنوان مي‌كند دست كم گرفته است؟ شايد. و شايد برایِ همين است كه وقت خود را صرف بازشناسي آن نمي‌كند. باز شايد به همين علت است كه مفهوم تازه‌اي، زمينه‌یِ بكري در زنده‌گي سراغ نمي‌كند و ناگزير از « تكرار» گفتار خويش است.حرف، حرف، حرف! چه‌قدر حرف؟ گاهي فكر مي‌كنم اي كاش هر هنرمندي، اقلاً برایِ زماني محدود لال مي‌شد. و فكر مي‌كنم اين پُرگويي شايد ناشي از اين باشد كه اندوخته‌هایِ ذهنی ِچنين كسي صرفاً نظري و پنداري است؟ حتماً چنين است. چون از زندگانی ِ تجربي ذخيره چنداني ندارد. پس غالباً به طور خود به خود موضوع‌اي را تكرار مي‌كند. هم اين‌جاست كه هنرمند تلقيني برچسب «هنرمند شعارپيشه» را به خود مي‌پذيرد. ( گرچه شعار به جاي خود ارزش‌اي مستقل دارد، و اين را پيش از اين هم گفته‌ام.) اما او چون نمي‌خواهد زير عنوان « هنرمند شاعر پيشه» به عمر هنریِ خود ادامه دهد، مدعی ِ« تعهد» و « مسؤليت» مي‌شود. و اين از جهت‌اي يك دروغ مثبت است، و از جنبه‌اي نوع‌اي خود گول زدن است. خواهم گفت چه‌گونه. دروغ مثبت از اين‌رو كه او قبل از هرچيز مسؤليت خود را نسبت به خود ، نسبت به پرورش امكانات و استعدادهایِ نهفته‌یِ خود از ياد برده است. او تعهدي نسبت به امكانات انساني و در حال نابودیِ خود احساس نمي‌كند. پس ابراز مسؤليت نسبت به ديگران ، در كسوت هنرمند، از جانب چنين كسي يك ادعایِ گذراست. و تنها ساده‌لوحان دل به چنين داعيه‌اي مي‌سپارند.

خود گول زدن است، چون او مي‌پندارد مسؤليت نسبت به ديگري تنها برایِ او از آسمان نازل شده است.حال آن‌كه مي‌دانيم چنين نيست. مسؤليت مفهوم‌اي مجرد نيست كه در اختيار فرد يا عقيده‌اي مجرد باشد . مسؤليت مفهوم‌اي است جاري و دربرگيرنده. به اين معنا كه در كسوت هنرمند، هركس به نوع‌اي به مسؤليت دل داده است. هنرمند مجاز، در شرايط ما نسبت به مرجع‌اي خود را مسؤل مي‌داند كه از او حمايت مي‌كند، و هنرمند آزاد در برابر وجدان تاريخی ِخود احساس مسؤليت مي‌كند. و اين هنرمند تلقيني است كه مي كوشد احساس مسؤليت خود را ــ كه يك‌اي از طبيعي‌ترين حالت‌ها و داشته‌هایِ هر انساني است ــ با هياهو به رخ بكشد. من نمي‌دانم. آيا اين روحيه از تزلزل باطنی ِ چنين كساني ناشي نمي‌شود؟ در پاسخ همين سؤال است كه او عَلَم « هنرمند سياسي» را بلند مي‌كند و پيشاپيش خود راه مي‌برد. اما در معنایِ واقعي‌ش سياسي هم نيست. و اگر هست عنصري ناقص و نارس است.چنين اگر نبود به فراست در مي‌يافت كه ما در جهان خود نه‌تنها هنرمند غيرسياسي نداريم، بل‌كه جامعه غيرسياسي و آدم غيرسياسي نداريم. از همان زمان كه دو يا چند انسان بر سر بهره‌اي كنار هم گرد آمدند، نوعي سياست بر روابط آن‌ها حاكم شد، و از همان دم نطفه كش‌مكش اجتماعي انساني حاكم بوده ، و هست و حالا حالاها خواهد بود. تا روزي‌كه اين گره پيچيده‌یِ طبقاتي گشوده شود كه در آن صورت نوع تازه‌اي سياست روي خواهد نمود. و گفتني است كه در همه دوران‌هایِ گذشته در عمق كش‌مكش دايمي و جاري، هنر نيز تپيده و دم زده و در دو سویِ متضاد روان بوده است.

اما هنرمندي از اين قماش كه برشمرديم به جبران همه‌یِ نواقص خود، بر اين قضاوت باطل پا قرص كرده و ته دل‌اش دوست مي‌دارد مردم او را مبشّر نوعي سياست بدانند. مردم‌اي كه با گوشت و پوست و خون خود، دم به دم حضور سياست را احساس مي‌كنند. اين‌جا چهره‌اي جعلي از هنرمند به نمايش گذاشته مي‌شود ، زيرا جاه‌طلبی ِهنرمند تلقيني به خودنمايي پرداخته و مي‌كوشد نظر مردم را به چيزي در خود جلب كند كه اساس و اصل عمده‌یِ كار او نيست. و اين نوعي فرار از مسؤليت ويژه‌یِ خويش است.
اما من هم‌واره گفته‌ام و بازخواهم گفت كه نمي‌توان در انديشه و هنر چون وسيله‌یِ صرف و خشك‌نظر كرد. زيرا هرآن كسي‌كه چنين كند نمي‌تواند با آن‌ها يكي بشود ، و از همان دم ، با هنر كه خود ركن‌اي زنده و كنش‌گر و ديرپاي است، بيگانه مي‌شود. هنر گويي جان دارد و ركاب نمي‌دهد به آن بهره‌جويان‌اي كه در او فقط به عنوان يك وسيله‌یِ خشك نگاه مي‌كنند. هنر آرمانی ِمن آن اسب سرخ برهنه و يال افشانده‌اي است كه بر دشت‌اي باز مي‌تازد و در پيچ و خم دره‌اي ژرف و وهم‌انگيز در سپيده‌دم‌اي گنگ به حيرت درنگ‌اي مي‌كند، پس سراسيمه بر گستره‌یِ خشك و تشنه‌یِ صحرا سُم مي‌كوبد و زير تن آفتاب، عرق از بيخ گوش‌ها مي‌چكاند و در كف دست تفت‌كرده اش به شگفتي چشم بر پرده‌ها، گنگي‌ها، رنگ‌ها و لحظه‌هایِ ناشناخته مي‌دوزد. آن سرگردان ره‌رو-اي است كه در مهارش نمي‌توان نگاه داشت. هنر پيش‌پيش مي‌تازد. قافله سالار است او. اما چنين شده است كه ام‌روزه هر شَل و كوري، چارپايي پالان مي‌كند و بر آن مي‌نشيند و پشت ديوار خانه‌اش به تاخت مي‌پردازد و چنين وانمود مي‌كند كه فراچنگ آورده است آن تبلور آزاده‌گي و پژوهنده‌گي را و در كار گشودن راه‌هایِ تازه است. و من در شگفت‌ام از اين‌همه جعليّات!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

صص 299- 295 / سخن‌راني در دانش‌گاه تهران- تالار ابن‌سينا، 1352 / رَد ، گفت و گزار سپنج / محمود دولت آبادي

Sunday, March 18, 2007

twins

ـــ اصغرترقه دوقلو داره ، اكبرجرقه دوقلو داره...صغرا شليته دوقلو داره...كبرا سليطه دوقلو داره...

ـــ اين‌كه چيزي نيست...همه دارن...كيه كه تخم دوزرده داشته باشه؟

Saturday, March 17, 2007

عشق فراوونه اما كيلو چنده ، خدا مي‌دونه

يادداشت مجيد زهري رو كه خوندم ياد عكس افتادم…راست‌اش اون موقع كه ديده بودم بيش‌تر ياد رضاخوش‌نويس تو هزاردستان افتاده بودم كه با يه من ريش و سبيل و روبنده رفت تو مجلس زنونه تا اون مردك رو ترور كنه…كي‌رو؟…اون‌اش زياد مهم نيست…فقط قاتي زنان شدن رضا خوش‌نويس خيلي برام جالب بود…بگذريم…يادداشت زهري رو كه خوندم …به قول دوستي «كف دست‌ام خاريد» تا يه فحش مشتي هم به هُوار مجيدخان برفستم…اما گفتم: نه بابا…بنده خدا راست گفته…دوختر به اين جيگرطلايي…يه دوختر متولد 1357 كه هيچ‌چي از انقلاب نفهميده و درست در كوران انقلاب خيلي هنر كرده باشه فقط به دنيا اومده…اما خود به خدايي پارادوكس روبنده‌یِ يك زن قجري و هفت قلم آرايش زنانه‌یِ زيرشُ خيلي خوب درآورده…به اين مي‌گن خلاقيت از نوع كارهایِ «شيرين نشاط» و خانوم قديريان…فقط نمي‌دونم چه‌را تازگي‌ها چپ‌چُسي زيادي مد روز شده و فحش دادن به خاندان پهلوي از همه‌یِ اين‌ها بيش‌تر مُد...ببخشيد ببخشيد گلاب به روتون…اگه زن هم باشه ديگه بدتر، يه‌جورايي مي‌شم…مگه زن چش‌اه؟…هيچ‌چي‌ش نيست…فقط اين اداها به مردش نمياد چه برسه به زن…خلاصه ديديم بالاخره كاف عين زنگوله رو زد و اومد تو گود زورخونه (يا خزينه‌یِ حموم زنونه،‌ فرقي هم مي‌كنه؟) كباده رو بلند كرد و بسمل‌گويان ، به ياد استاد اسماعيل دولابي، استاد سابق سعيد حجاريان تئوريسين چپ اسلامي، از لاك دفاعي دراومد و حسابي به خدمت مجيد زهري رسيد…اما چه خدمتي…بيش‌تر خودشُ ضايع كرد…و بنده اين‌بار نيز از روزهایِ پيشين ، احساس شعف‌ام ، بيش‌تر شد…چنان‌كه باورم شده است چيزي به نام دموكراسي حتا از نوع حداقلی ِآن محال ممكن است روزي در ايران محقق شود…ملا شدن خر چه آسان…دموكرات شدن ايراني چه مشكل…خلاصه همه يادگرفتيم تحت لوایِ دموكراسي‌خواهي به هم‌ديگه قشنگ و عالمانه فحش بديم…كامنت اون خانوم خيكيه‌یِ سبيلو از همه خنده‌دارتر بود ( من كه ادعایِ دموكراسي ندارم پس مي‌تونم فحش بدم…اشكالي كه نداره؟…داره؟) :

« ……ساده بگويم این آقا سلطنت طلب است و مقاله عالی آزاده بر او سخت گران آمده است...پس آزاده را تحقير می کند.خوشحالم که به زهری لينک نداديد. او تنها این مطلب را به جلب توجه به ذهن بيمارش نوشته است…»

فقط حظ كنيد كه اين‌ها رو همون مصاحبه‌گر با پهلوان‌پنبه مي‌زنه…«كاف عين» عزيز هم ببينيد كه تو متن‌اش چه گندمي خورده:

«….مجید زهری – که سینه‌چاکانه در پی خاندان سلطنت می‌دود –…»

من از «كاف عين» مي‌پرسم:

حضرت والا ! شما از مطالب درون « تارنما»یِ پروفسور زهري متوجه شده‌ايد كه ايشان سلطنت‌طلب هستند؟…خب باشند…به شما چه؟…مگر كسي بايد به شما بگويد چون شما اين‌همه سنگ فلسطيني‌ها را به سينه مي‌زنيد بايد حتماً ضديهود و فاشيست هم باشيد؟…گيريم هم كه باشيد… ديگران را سنه‌نه؟…( نه منه؟ )…

ببخشيد اسائه ادب مي‌كنم…اما به‌تر است اول ياد بگيريد به هم‌ديگر فقط با كلمات قلنبه سلنبه و دروغين احترام نگذاريد و اگر مَرديد مرد باشيد و اگر زن، مانند يك زن به طبيعت انسانی ِخود وفادار بمانيد…

جز اين باشد، مي‌شود هادي خان خرسندیِ استند‌آپ‌شومن كه فقط به‌خاطر ملاقات گوگوش با فرح ديبا، سوسن كوري را قدعلم مي‌كند و هتاكی ِطنازانه و خيلي هم خُنَك و روش‌عن‌فكرانه مرتكب مي‌شود…آيا روشن‌عن‌فكري‌تان از اين جنس است؟…

پس بايد در مراسم ختم «انديشه» از جنس ايراني واقعاً شركت كنم.

موقع تلقين خواندن به گوش اين ميت بُز[رگ]وار، حتماً خودم تكان‌اش خواهم داد…
.
.
.
ببينيد و عبرت بگيريد:

موزه‌یِ قهرمانان رنگي

عشق فراوونه

گزارش داور اردلان از npr

Hollywood is a sin city

اگه قول بديد که به من لينک بديد به جون مادرم قسم يک بلايي يک بلايي سر اين قومبانی ِ برادران وارنر بيارم که اون سر-اش ناپيدا باشه...الان يه چشمه‌شُ نشون‌تون مي‌دم.

اي‌که از کوچه‌یِ ما مي‌گذري گه خوردي که گذشتي اين‌جا اسم‌اش ايرانه...مگه نمي‌دوني ما يه پادشاه داشتيم که عدالت واقعي‌ُ حتا به خر‌مون هم جاري کرد...انوشه‌روان‌اي داشتيم که نگو...زردشت‌مون که نيچه‌تون اين‌همه سنگ‌اشُ به سينه مي‌کوفت تو دربار همين کي‌‌گــُشاد ( يا چيزي تو مايه‌هایِ گــُشت‌اسب‌شاه) ما رساله‌یِ الهي-سياسي‌شُ (اوستا) داده تا براش چاپ و در تيراژ ميليوني بفروشن...مگه نمي‌دونستيد؟...مگه يادتون نيست که حقوق بشرُ ما نوشتيم؟...منتها چون دست‌خط‌مون اول‌اش زياد خوب نبود و خرچنگ-‌ميخي بود، کسي خوب نمي‌تونست بخونه.

اگه قول بديد که به من لينک بديد قول شرف مي‌دم به‌شون همه اين‌ها رو حالي کنم...فحش خوار مادر مي‌دم که حساب دست‌شون بياد...اصلاً خوبه هم‌چين به‌شون تيکه بندازم که تا مغز کون‌شون جز جز کنه؟...
مثلاً بنويسم: آقایِ «برادران وارنر» دست‌ات درد نکنه...داشتيم؟...ما که از خودت بوديم؟...
خلاصه يه‌طوري مي‌شه ديگه...ولي مطمئن باشيد از لينک دادن به اين حقير که فقط قصدم خيره ، خيري بيش از اون‌چيزي که در تصورتون‌اه بهره مي‌بريد.

يه «ره‌نمود» هم به صورت اشانتيون و هديه از من داشته باشيد.

چندتا شعار قشنگ قرآني-ميهني هم برایِ فرانک ميلر خالق ملعون ، کاميکر استريپ ، مي‌تونيم بسازيم:

تَبَّت يَدا اَبي‌لَهَب ، بريده باد دست ميلر...(مثلاً)

يا شعارهايي در راستایِ «همايط» از کيان عزيز خودمون...

ما اهل کوفه نيستيم ، کورش تنها بماند. ( مثلاً )

عزا عزاست ام‌روز، روز عزاست ام‌روز ، خشايار مظلوم ساهاب عزاست ام‌روز.

واي اگر خشي جون ( خشايار ) حکم جهادم دهد، ارتش وارنر ( 300 ) نتواند که جواب‌ام دهد.( مثلاً )

يا اين‌که: هر فوت‌بال‌ايست‌اي به محض گل زدن پيرهن‌اشُ که درمياره، زيرش تي‌شرت‌هایِ طراحی ِ « نيما بهنود » باشه که رو-ش نقش با ابهت خشايارشاه با سربند سبز « يا کورش مظلوم » داغ خورده باشه.

يا اين‌که: تو پروازهایِ هوايي-ايراني به هر مسافر انيراني( غير ايراني) به زور يه‌دونه کارت‌پستال لوکس از ويرانه‌هایِ تخت جمشيد هديه داده شود.


خلاصه درخدمتيم.

Friday, March 16, 2007

چه كسي از «مالتي كالچراليسم» مي‌ترسد؟


يا چه‌را بايد روشن‌فكران «بالاخانه» را اجاره ‌دهند؟

اين يادداشت را تقديم مي‌‌كنم به دوست فرهيخته‌ام، مرغ‌آمين

سال‌اي كه مجله‌یِ فرانسوي ــ«له‌تار مدرن» ( عصر جديد) ــ به همت ژان پل-سارتر و سيمون دوبووار همايش «صلح خاور ميانه» راه انداخت تا از كمپ ديويد و پادرميانی ِ «انور سادات» برایِ آن حمايت كند...كه البته بعدها زمينه‌اي شد تا به‌تر بفهميم سارتر چه‌را در آن همايش سكوت ‌كرد...چون خالد اسلامبولي خوب تمام آن ناگفته‌ها را نشان داد...ناسيوناليسم عرب و پان عربيسم «جمال عبدالناصر» و به گمان من ريشه‌یِ اصلی ِبروز «حزب بعث» همه خود ريشه در تفكرات آغشته به «pan» و «Fan» داشته است...به قولي، آن دو صفحه مطلب فرمايشي هم اگر به حمايت از انور سادات بوده باشد و در بقيه‌یِ جلسه سكوت بايد بي‌طرفی ِبرگزار كننده را نشان مي‌داد كه البته گويا به مذاق شاهد آن روز يعني «ادوارد سعيد» زياد خوش نيامد...ادوارد سعيد عزيز كه هيچ‌گاه آن عكس فيگوراتيو-اش را از ياد نمي‌برم كه با حالت خنده‌داري قلوه‌سنگ‌اي را در كوران «انتفاضه‌»یِ دوم به طرف سرزمين خيالی ِ اسراييل غاصب پرتاب مي‌كرد...ادوارد سعيد پست مدرن هم رگ غيرت‌اش ورقلنبيده بود...اما بعدها نظر ديگري صادر كرد كه حالا به مذاق حكومتيان جمهوري اسلامي ايران خوش نمي‌آمد و صدایِ سعيد خفه شد...سعيد حتا در رسانه‌هایِ‌ ايراني ، يعني اپوزيسيون ، هم به درستي شناسانده نشد...و تنها بر وجه نقاد فرهنگي و بيش‌تر بر انديشه‌هایِ او حول متن و بافت متن متمركز شد...تا از او چهره‌اي پست مدرن و بي‌خيال ساخته شود...به نظر شما تعريف او از Oriental-ism را چه‌‌قدر مي‌فهميدند؟...بماند برایِ روزهایِ ديگر...سعيد از سياست‌هایِ انگولك‌كارانه‌یِ درون‌گروهی ِفلسطيني‌ها راضي نبود...اختلافات‌اي كه هنوز ميان جنبش فتح (چپ) و حماس (مذهبي) به وضوح مي‌بينيم...و بماند كه بايد بنشينيم يك مثنوي ور بزنيم چه‌طور شد «ابو عمار» يا همان عرفات خودمان يك‌هو از چريك باصلابت كه «ميم.آزاد» براي‌اش يقه جر داد ، رسيد به‌پایِ ميز مذاكره با غاصبان وطن‌اش...سازش او از چه جنسي بود؟...محمود عباس جانشين و از هم‌ركابان او نيز چه‌گونه است كه ام‌روز با حماس اختلافي اساسي دارد؟...چه‌طور مي‌شوند كه اينان از لباس « سبز لجني» ِ رزم خارج مي‌شوند؟...معنایِ revisionist را مي‌دانيد؟...كجاهاست كه فيدل كاسترو لباس رزم را درمي‌آورد و كت و شلوار بريتانيايي‌ها را مي‌پوشد و كراوات مي‌زند؟...چه‌گونه مي‌شود كه بعدها وقتي اموال ابوعمار سياهه مي‌شود رقم‌اي نجومي از دارايي‌هایِ او اعلام مي‌شود؟...

تصوير او را نيز در كنار ابراهيم يزدي فراموش نمي‌كنم كه چه‌طور ابراهيم خان يزدي را به هيجان آورده بود و آن‌دو در كنار هم مشت‌ها را در هم گره كرده بودند و با همان حالت مردان بزرگ رویِ بالاخانه...با همان حالت استالين درهوا تكان مي‌دادند...با همان حالت مائو كه هميشه تكان مي‌داد...با همان حالت‌اي كه انورخوجه تكان مي‌داد...با همان حالت‌اي كه فيدل عزيز!! هميشه در خلاء تكان مي‌دهد...با همان حالت‌اي كه «تيتو» بايد تكان مي‌داد تا به اصلاحات برسد...با همان دستان‌اي كه «گورباچف» بايد تكان مي‌داد تا به «پروستريكا»یِ خود برسد...با همان دستان‌اي كه «يلتسين» بايد در هوا تكان مي‌داد تا از « انقلاب در اصلاحات در انقلاب » حمايت كند...با همان دستان‌اي كه «پوتين» عضو سابق كا.گ.ب بايد برایِ سياست درهایِ باز تكان بدهد...با همان دستان‌اي كه بايد رييس‌جمور بلاروس و رييس سابق كا.گ.ب در هوا تكان بدهد...با همان دستان لطيف و عاشقانه‌یِ پيرجماران كه بايد در هوا تكان مي‌داد...و همه از رویِ بالاخانه و بالكن و به عشق سرشار به وطن خويش...و برایِ اين وطن بايد قرباني داد...اين آيين ديرينه‌یِ «اساتير» بوده است...برایِ دوام بايد قرباني داد...

از رویِ همان بالكن (يا به زبان خودمان بالاخانه) بايد دست‌ها را در هم قلاب كرد و به هوایِ خوش آزادي تكان داد...آخ كه چه مي‌شد «بالكن‌ها»یِ «ژان ژنه» را اجرا كرد كه از پنجره‌یِ فاحشه‌خانه‌اي صدایِ فرياد انقلابيون شنيده مي‌شود...فيلم dreamers برتولوچي را يادتان هست؟

در پايان، بنده هم برایِ مخاطباني كه با قلب‌‌شان مي‌‌انديشند و از مغزشان برایِ ترموستات اين «آتروپات» استفاده مي‌كنند، چند نقل قول از سه انديش‌مند ترجمه مي‌كنم ( از واژه‌یِ فيلسوف اگرچه معنایِ دوست‌دار دانش باشد، سخت بي‌زارم...ببخشيد.)...

نقل قول‌اي از «ارستو» شاگرد مشّاء-ایِ «سقراط» ، نقل قول‌اي از «رمون آرون» از مجموعه كتاب‌ «افيون انتلكتوال‌ها»
شريعتي به درستي سعي داشت مفهوم روشن‌فكري را از انتلكتواليسم را جدا كند...اما چه‌كنيم كه ريشه‌یِ آن، ‌چنان قوي‌ست كه مجبوريم ما هم به «روشن‌فكري» برگردانيم...پس بنده را نيز ببخشيد اگر تعمداً به «ايسم»‌اش دست نمي‌گذارم و مانند زنده‌ياد «احمد آرام» با آن پس‌وندهایِ «گري» و كچلي ايرانيزه نمي‌كنم.
و بالاخره نقل قولي هم از سارتر مي‌آورم.
.
.
.
« اين انتخاب ما از خوبي يا بدي‌ست كه شخصيت‌مان را به [كنش] وامي‌دارد ، ‌نه عقيده‌مان راجع به خوبي و بدي.»

ارستو / «مجموعه آثار»


« دسپوتيسم (نيرویِ قهريّه) ، هم‌واره با نام آزادي رسميت يافته‌است تا تجربه‌اش ما را در داوري ميان اعمال‌ احزاب و موعظه‌هاشان ياري رساند.»

رمون آرون / «افيون انتلكتوال‌ها»


« آزادیِ نقد در شوروي ( روسيه‌یِ كمونيستي) كامل (total) است. [ بازیِ رندانه‌یِ سارتر با واژه‌یِ توتاليتاريسم را به‌خوبي مي‌رساند.]

سارتر / «بازگشت از شوروي»

Thursday, March 15, 2007

كتاب‌هایِ عن‌تركمون‌چوال

يا ماجرایِ من و گود-اي که ريد

نمي‌دانم حکايت آن دباغ مشهور را شنيده‌ايد (منظورم دوکتور سروش يا همان «عبدالكريم دباغ» و حلقه‌یِ ملکوتي‌‌اش نيست‌ها؟) که به بازار عطرفروش‌ها مي‌رود و از آن‌همه رايحه‌یِ خوش عطر بي‌هوش مي‌شود؟...اين حکايت به همان اندازه پندآموز است که حکايت بسي بسيار بس خنده‌دار رقص در بازار مسگرها مولانایِ قوني (فكر بد نكنيد، منظورم بچه قونيه است) با ريتم شش و هشت ضربات مس‌كوب‌ها مانند «شكيرا»یِ نامي از كمر به پايين به قر مي‌آيد (رك. كتاب بي‌نظير ، « پله پله ملاقات تا خدا» ، نوشته‌یِ عالمانه‌یِ استاد زرين‌كوب / رحمةالله من يقرأ فاتحه مع الصلواة)

حالا اين گودريدز هم واقعاً‌ با اين ranking دادن به کتاب‌ها و بالا بردن rate-هایِ تخمي تخيلي کتاب‌هایِ تخمي‌ترش حسابي «ريد»ه است...

بابا اين اسم‌اش اصلاً احترام به مخاطب نيست...اسم‌اش «يه توپ دارم دوست‌اش دارم» است...با کتاب لاس زدن است...وگرنه تا دل‌تان بخواهد من مي‌توانم اسم کتاب براتان رديف کنم...ابدا هم فلسفه‌یِ معرفی‌ِ كتاب را دست‌كم برایِ ايراني‌جماعت دنبال نمي‌كند...به جز چشم و هم‌چشمی ِ كور و پوز دادن و تو پوز هم زدن چيز ديگري ندارد...حتا چيزي فراتر از اين‌ها مي‌توانيم رابطه‌یِ بي‌شرف‌اي و بي‌شعوري را با حجم کتاب‌ خواندن‌ها بسنجيم...يک رابطه‌یِ دوسويه و معکوس هم‌‌ديگر...هرچه کتاب‌خواني بالاتر برود شعور پايين‌تر مي‌رود...نمونه‌ا‌ش خود بنده؛ از وقتي‌ کتاب خواندن را ‌گذاشته‌م کنار احساس شعف و شعور بالايي پيدا کرده‌م ( تك‌بير)

دوستاني که نشانی ِپيک‌هایِ ياهویِ مرا در address book خود دارند به نوبت همين‌طور مرا هم جزو فله‌اي‌هاشان اضافه مي‌کنند...و مانده‌ام در T-Junction سرگرداني كه چه‌گونه از شر اين‌همه کتاب‌خواني‌ راحت شوم.

عزيزان دل‌بندم...بندهایِ تنبان دل‌ام...جانا...جيگرا...قلوه‌آ... بنده سر-و-کار-ام که با کتاب نيست که فکر کرده‌ايد خبري‌ست...من با دل و روده و بویِ چُس سيرابي بيش‌تر سر و کله مي‌زنم تا بویِ خوش كاغذهایِ معصوم كتاب...باور نداريد؟ پس يک نگاه دقيق‌تر به آرشيو وب‌لاگ‌ام بياندازيد...خواهيد دانست چه اندازه «كدي» ( بنده از جمله كساني‌هستم كه به شدت از دهاتي‌جماعت و روستا‌منشي بي‌زار-ام و به‌جایِ هيتلر بودم در كنار هرچه يهودیِ قزميت هرچه دهاتی ِ گوزبك را هم جزغاله مي‌كردم و از چربي‌شان مانند فيلم fight club صابون soap opera مي‌ساختم...يادم باشد از ديويد فينچر جيگرطلا هم بنويسم كه طنين نام‌اش براي‌ام مانند صدایِ قس‌قس خلخالي‌ست كه لي‌لي( ورسيون جديد ليلي) ِ ننه‌مرده را ياد قيس (مجنون) بي‌پدر مي‌انداخت...

از طرفي سال‌اي که در پيش روست به حمد‌الله با حذف رايانه ( کامپيوتر يا سوبسيد: هرچه دوست داشتيد حساب کنيد.) حواله‌هایِ کاغذ دولتي به تخم مبارک واگذار خواهد شد...و رقابت سالم تجارت جهاني کليد خواهد خورد و حقوق مؤلف ( چشم شيطان كور بشود) رعايت خواهد شد...درختان بي‌گناه کم‌تر قلع و قمع خواهند شد...وب‌لاگ‌نويس بيش‌تر خواهد شد...عشاق عن‌ترنتي افزون‌تر مي‌شوند...طلاق‌ها افزون‌تر...وكيل‌ها چاق‌تر...قضات پركارتر و ترتر قضاوت بيش‌تر و چاه‌هایِ خلا تا خرخره پر خواهد شد...فيلترکننده‌ها بيش‌تر خواهند شد...و فرصت‌هایِ شغلي يكي پس از ديگري در راستایِ حفظ نظام ايجاد خواهد شد...و به سلامتي وقتي قيمت کاغذ سوبل(3ouble) بشود از شر همين چُسه کتاب‌ها هم راحت مي‌شويم...

کتاب‌اي که اکنون به عبارتي صفحه‌اي 10 الي 14 تومان باشد ، ‌به ثلامذي( توک زباني بخوانيد) چيزي در حدود صفحه‌اي 30 تومان خواهد شد...و به عبارتي به‌تر، يک کتاب کيریِ 200 صفحه‌اي را بايد 6000 تومان بخريد...و آخرش هم كه به درد كون پاك كردن نمي‌خورد يا اين‌كه اگر با آن سوك دماغ‌ات را بگيري منخرين‌ات جرواجر خواهند شد...به ميمنت اين خبر خوش وزير با شعور و بافرهنگ ارشاد اسلامي سعي خواهم کرد به نوبت اسم کتاب‌هایِ کيري را بياورم تا بخريد و حسابي از خريّت خود حظ وافر ببريد...آن وقت واقعاً ‌فرق کتاب‌هایِ عامه‌پسند و کيري‌خوان ( بر وزن خوش‌خوان) را نيک‌تر درخواهيد يافت...

خب از اين‌ها گذشته:

به اندروني( آرشيو ) نظر افکنديد؟...اگر چنين است که شير مادرتان که شما را افرادي بسي بسيار بس بافرهنگ تربيت کرده است حلال باد ، وَرنه خيلي بي‌شعوريد که نگاه نکرديد...

اگر نگاه کرده‌ايد که بايد بگويم:

از اين‌که آمار بازديد کننده‌هایِ وب‌لاگ بنده را بالا مي‌بريد و بنده از قِبَل آن مي‌توانم تجارت فرهنگي نيز چاق كنم و خدا بخواهد ، ما که کاره‌اي نيستيم تا او خودش نخواهد ، تبليغات هم خواهم گذارد ، پس آن‌گاه بسي بسيار بس سپاس‌گزارم.

(شما در مقابل دوربين مخفي هستيد.)
.
.
.
عنوان صحيح اين post « زنگوله، پایِ تابوت » است. خواهش‌عن تصحيح بفرماييد.

Wednesday, March 14, 2007

Testament

اين چند روزه سخت مشغول تنظيم آخرين مصاحبه‌یِ منتشر نشده از خودم هستم....

تأثيري كه اين‌جور مصاحبه‌هایِ در آب‌نمك خوابانده دارد، فيلم هایِ هيچ‌كاك ندارد.

به زودي كه بميرم آن‌را به دست ناشران خواهم سپرد.

Tuesday, March 13, 2007

معادله‌یِ چند مجهولي

سه روز پيش بود که باخبر شدم ، عبدي خودش را کشته است.

اصلاً به تشييع جنازه‌اش نرفتم.

عبدي دوسال از من بزرگ‌تر بود.او عاشق يک دوختر شده بود که هم‌کلاس‌مان بود. آن دوختر به شدت با من مشکل داشت. دليل نفرت‌ او را بعداً متوجه شدم. من ناخواسته به شغل پدرش توهين کرده بودم. چون پدرش يک پرنده‌فروش بود و از قضا درآمد بدي هم نداشت و من هم چون هميشه با قفس مشکل داشته‌ام ، يک روز با عبدي سر اين موضوع حسابي درگير شدم که او هم حضور داشت.عبدي پسر نازنين‌اي بود. يک‌بار به من گفت: نيلوفر را تو هم دوست داري؟ و من گفتم: نه. دروغ مي‌گفتم. او برایِ من هم جذاب بود. اما از طرفي از او بسيار مي‌ترسيدم. عبدي رابطه‌اش را با نيلوفر به‌خاطر من کم کرده بود. درصورتي‌که اشتباه مي‌کرد. و خباثت من در اين بود که اصلاً به روي‌اش نمي‌آوردم. عبدي بعدها به فرانسه رفت. يک‌بار هم از من خواست تا نشانی ِعموي‌ام را بدهم تا او را براي‌ام پيدا کند.راست‌اش به دليل سوابق سياسی ِ عمو، پسرعمه‌یِ پدرم مرا از اين‌کار شديداً منصرف کرد.يک سال بعد عبدي به ايران برگشت و مدتي از او بي‌خبر بودم. تا اين‌که سه روز پيش شراره به من زنگ زد و خبر مرگ او را داد. نظري هم که در اين‌جا گذاشته است حکايت از عصبانيت شديد او از من دارد.

چند سال پيش به اتفاق دوستان ؛ عبدي و من يک شب در مکاني خاص جمع بوديم (بماند کجا) ، که در آن‌جا عبدي کار عجيبي کرد.

ديدم که با تبر کوچک و قرمز رنگ‌اي دارد رویِ تن يک درخت راش نام آرش را مي‌نويسد. در آن لحظه به گمان‌ام زياد حالت طبيعي نداشتم. يک آن احساس کردم توهين بسيار بدي به من مي‌کند.با لبه‌یِ تيز تبر اشاره به من مي‌کرد و مي‌گفت: تو عاشق درهم ريختن واژه‌هايي و مسخره‌تر از تو نديده‌ام. دليل ناراحتی ِعبدي را نمي‌دانستم. اما اشک غيظ چشمان‌اش را در شب برق انداخته بود. به دل‌خوري گفتم: اسم آرش را ننويس ، بنويس: نيلوفر.
نام اصلی ِنيلوفر هم در هم ريخته‌یِ فلانک بود. و با کمي دست‌کاري. مثل نام شراره که از رویِ نام درخت راش ساخته بودم و تمام اين نام‌ها را ، خودم ، در يک بازیِ اسم و فاميل ساخته بودم.

جواد ، شوهر شراره ، مثل هميشه شاد و شنگول و خيلي خوش‌مشرب بود. و هميشه با شوخي‌هایِ تند خود من و هم‌سر-اش را هم‌راه‌اي مي‌کرد.يک بار به من گفته بود که يک سوژه‌یِ خوب برایِ نمايش‌نامه‌ام دارد. بعدها آن را نوشتم:
مردي درآستانه‌یِ مرگ زن‌اش را هم‌زمان طلاق مي‌دهد و به هم‌سریِ دوست صميمی ِخود درمي‌آورد. اشاره‌اش به من و شراره بود. اما جواد مي‌دانست من و شراره آب‌مان تویِ يک جو نمي‌رود و بيش‌تر حالت ريش‌خند ما را داشت. يک‌بار شراره اصرار کرد در حضور شوهرش او را ببوسم. و من فقط يک لگد گنده به ماتحت‌اش زدم.

عبدي هنوز يک گوشه ايستاده بود و رویِ تنه‌یِ درخت مي‌تراشيد و بلند بلند مي‌خواند: آرش.

اشک در چشمان‌اش حلقه بسته بود. ناگهان از خود بي‌خود شدم و فرياد کشيدم: اگر يک خط ديگر بزني با همان تبر دو نصف‌ات مي‌کنم.

مهستي خواهر شراره از ترس گريست. جواد به طرف‌ام دويد و جوجه کباب‌هایِ رویِ اجاق را رها کرد تا مرا بگيرد. داد مي‌زد: عليرضا بس کن. فريادم بلندتر شده بود: بگو حرام‌زاده بس کند.

ناگهان عبدي تبر را به طرف‌ام پرتاب کرد و گفت: تبر و نيلوفر برایِ تو. بسيار جا خوردم.ربط-شان را نمي‌فهميدم. آن‌شب جوجه کباب و جگر من با هم حسابي جزغاله شد. بسيار از دست او دل‌چرکين بودم. آنهمه زبوني و ضعف را در عبدیِ نازنين باور نداشتم.
چند روز بعد مسهتي به من گفت: نيلوفر بدون خبر از ايران رفته بوده است و دليل ناراحتی ِ عبدي آن بوده است. بعداً فهميدم نيلوفر به دروغ از قول من به عبدي گفته است که من به او گفته‌ام: عبدي بيماریِ «ام.اس» دارد. اما عبدي ام.اس نداشت و به جایِ آن سرطان پروستات داشت که خيلي خوب مراقبت مي‌شد و جایِ زياد نگراني نداشت. نيلوفر با خانواده‌اش از ايران رفته بود. تا اين‌که چند روز پيش او به من خبر داد که مي‌خواهد به ايران برمي‌گردد. نام مرا از اينترنت پيدا کرده است و از قضا داستان «اي غايب از نظر به خدا مي‌سپارم‌ات» مرا که سال‌ها پيش درحضور او و چند نفر ديگر و يک جمع صميمي خوانده بودم را ديده است و مطمئن شده است خود من هستم. نشانی ِاين وب‌لاگ مرا به مهستي مي‌دهد و مهستي هم شماره‌ام را به او.

حالا حدس بزنيد نيلوفر در کدام کشور زنده‌گي مي‌کرد؟

حالا حدس بزنيد عبدي چه‌را خودش را کشت؟

دومي را به شما مي‌گويم...و اولي را خودتان حدس بزنيد.

عبدي متوجه شده بود بيماریِ سرطان‌اش عود کرده است.

Sunday, March 11, 2007

...

خيلي با خودم فکر کردم...خيلي...با خودم گفتم: آخه من چه‌را انقدر بدبخت و بدشانس‌ام و هيشکي منُ دوست نداره؟...بعد نشستم هي با خودم فکر کردم...هي فکر کردم...يه فکر خوب و کارشناسي‌شده به ذهن‌ام رسيد...يعني اگه جواب بده...پس يعني کارشناسي‌شده و وقتي هم که از حالت آزمايشي دربياد و تمام مراحل موفقيتُ به سلامتي پشت سربگذاره به اسم خودم ثبت‌اش خواهم کرد...مي‌دونيد چيه؟...
با خودم گفتم: مگه زوره؟...هيشکي اسم «علي‌رضا» رو دوست نداره...و اگر هم دوست داشته باشه...خب بنا بر پاره‌اي از مصلحت‌هایِ روزگار شايد باشه...بيش‌تر مد نظر اون‌اي ( و برایِ رد گم کردن بنويسم: اون‌هايي) که علي‌رضا مي‌تونه ( اين «مي‌تونه» از «لابد» شروع شده به «فکر کنم» رسيده و از ساعت دو بعدازظهر دي‌روز به «قطعاً» ختم شده) دوست‌اش داشته باشه...پس بذار يه پوليتيک بزنيم...بذار اسم‌مونُ عوض کنيم بل‌که يکي( برایِ رد گم کردن نوشتم «يکي» وگرنه فقط بايد همون باشه...) هم ما رو دوست داشت...
بر اساس آخرين آمار يونسکو اسم «آرش» دوخترکش‌ترين اسم در دنيا پس از «جک قصاب» برآورد شده است...پس با اين اوصاف بايد زياد هم بي‌تأثير هم نباشه...توکل برخدا...بايد منتظرنتايج موند...

شايد دل تو هم به رحم اومد و ...واقعاً گفتي: دوست‌ات دارم...يعني طوري‌که حس کنم از ته دل گفته‌اي.

خدايا چل شب جمکرون نذر مي‌کنم تا راستا حسيني بياد و همين‌جا بنويسه.

اگه بنويسه « آرش دوست‌ات دارم» ممکنه در اين آزمايش سخت مردود بشه...چون مي‌دونم اون اسم آرشُ دوست داره...نه خود منُ...
پس چي؟...هم خر مي‌خوام هر خرما؟...نه...اين فقط يه آزمايش ساده‌یِ عشق‌سنجي»ست...بيش‌تر برایِ شناخت خودمه...جسارت نباشه.

مي‌خوام ببينم اون اسم واقعي‌مُ که بين خودمون مستعار بوده رو مي‌آره يا نه؟...اون‌وقته که باور مي‌کنم اين اسم آرش معجزه‌ها بکند.

من ديگه تا چل شب اين‌جا نمي‌نويسم و چله مي‌شينم تا وقتي بياد با ذکر اسم رمز مشترک‌مون بنويسه: دوست‌‌ات دارم...شايد بگيد مگه زوره؟...من هم مي‌گم : نه...فقط يه نذر کوچولوئه.

اون‌وقته که باورم مي‌شه اين اسم آرش معجزه‌هاست که مي‌کنه...مثلاً کورُ شفا مي‌ده...کرُ شنوا مي‌کنه...ممکنه بعضيا برایِ سرکاریِ من از اسمایِ رمزقلابي مث «مينا» از آلمان و شهر صنعتی ِهايدلبرگ با گاري دستي بيان نظر بدن...شايد هم بعضيا به هم خبر بدن و کلي بهم بخندن و منُ سوژه خودشون کنن...بعضي‌ها هم با اسم سه‌نقطه يه اراجيف‌اي بنويسن...اصلاً شايد هم برهوت بشه...اما يه اسم معروف هست که فقط من مي‌دونم و او...

« آرش، خيلي دوست‌ات دارم.»

به خدا به همين هم راضي‌ام.

پس شايد تا سال ديگه هم‌ديگه رو نديديم.

نکته‌یِ ضروري:

به محض اين‌که شخص مورد نظر در همين‌جا جمله‌یِ مورد نظر را نوشت...من هم دوباره خواهم نوشت...آيا اين يک تحديد است؟...نه‌خير...چون بايد تکليف خودم را مشخص کنم.باز هم جسارت نباشه.
.
.
.
بي‌ربط و محض خنده:

جایزه ادبی نسل پنجم از سال آینده اهدا می‌شود

Saturday, March 10, 2007

عشق ِدلبرخانوم

آقا ديوه داشت با دلبر خانوم چت مي‌کرد...دلبر خانوم از آقا ديوه خواست عکس‌اش را براي‌اش بفرستد...آقا ديوه کمي من و من کرد و گفت: ببين دلبر خانوم...من زياد خوش‌تيپ نيستم...دلبر خانوم گفت يعني نوشت: لوس نشو...هرکي گفته که خوشگل نيست معلومه که داره خيلي قيافه مي‌ گيره و خيلي هم از خودش مچکره...
آقا ديوه زياد از اين «مچکر» سر درنياورد...با ترس و لرز پرسيد: مچکر؟ يعني چي؟...دلبر خانوم دوباره نوشت: مچکر ديگه؟...نمي‌دوني؟...

دوباره آقا ديوه با ترس و لرز پينگليش نوشت:

Mechkar ؟

دلبر خانوم شايد داشت مي‌خنديد.شايد هم داشت تو سر-اش مي‌زد...چون آقایِ راوي بغل‌دست آقا ديوه بود و از آن‌طرف خط خبر نداشت.پس خوب نمي‌توانست توصيف کند.اما هرچه بود شکلک غش و ريسه براي‌ا‌ش فرستاد.آقا ديوه ‌کمي به‌ش برخورد. دست‌اي به قوز رویِ پشت‌اش کشيد و به خودش گفت: خاک بر سر-ات کنن...خيلي خوش‌تيپ‌اي توقع زيادي هم داري؟...دلبر خانوم پرسيد: آقا ديوه ،‌چرا ساکتي؟...آقا ديوه دانه‌هایِ درشت عرق را از رویِ پيشاني‌ش پاک مي‌کرد که صدایِ buzz بلند شد...دلبر خانوم نوشت: ببين من زياد حوصله صبرکردن ندارم...جواب نمي‌ دي برم تو روم...آقا ديوه ترسيد که بپرسد «روم» کجاست؟...اما زود تايپ کرد: چزي شدنه...دلبر خانوم تندي نوشت: چي؟...آقا ديوه کمي نفس گرفت و نوشت: چيزي نشده...دلبر خانوم نوشت: آهان...پس فهميدي مچکرم يعني چي؟...آقا ديوه نوشت: آره...الکي مي‌گفت...چون راست‌اش من يعني آقایِ راوي از دل‌اش باخبر بودم...اصلاً بگذاريد راحت‌تان کنم و خودم را خلاص کنم... آقا ديوه خود من هستم...دلبر خانوم برایِ من نوشت: asl ؟...ترسيده بودم...نوشتم: هان؟...گفتم الان است که بنويسد کوفت و هان...آخر چه‌ مي‌دانم اين‌‌ها يعني چه؟...فقط دوسه روز است که کامپيوتر خريده‌ا‌م و تازه ياد گرفته‌ام بروم تویِ اينترنت...خدا به دادم رسيد...چون انگار دلبر خانوم يادش رفت و يک آدرس براي‌ام نوشت...بخون و نظر هم برام بذار...يادت نره؟..چشمان‌ام گشاد شد...چه بود؟...گفتم: چي هست؟...نوشت: هستي؟...يادم نبود براي‌اش بنويسم: چي هست؟...با خودم گفتم و فکر کردم نوشته‌م: چي هست؟...جواب دادم: آره بابا...هان، اين شد. داشتم کمي «رو»دار مي‌شدم...دستي کشيدم رویِ قوز پشت‌ام و گفتم...ببخشدي...ببخشيد، نوشتم: چي کارش کنم؟...نوشت: روش کليک کن...چي؟...اما اين‌بار مي‌دانستم که نبايد بنويسم...مخصوصاً‌ با خودم گفتم...چون حتماً اين‌بار عصباني مي‌شد...keleik ؟...( لابد مي‌گوييد كسي‌كه با كامپيوتر كار مي‌كند مگر مي‌شود هنوز كليك را ‌نداند؟...اين سوتي است؟...ولي باور كنيد حقيقت دارد)...يک‌‌هو يک پنجره باز شد...يکي براي‌ام نوشته بود: هستي؟...کمي ترسيدم...اين ديگر کي‌ست؟ ...نوشتم: شما؟ صدایِ زنگ دلبر خانوم بلند شد: رفتي؟...دست و پاي‌ام را گم کرده بودم...پنجره‌یِ جديد نوشت: مي ‌دونم که هستي...خوش ‌تيپ...حالا ديگه مارو تحويل نمي‌ گيري؟ با کي مي‌ چتي؟...دوباره صدایِ دلبر خانوم بلند شد. Buzz...

هستم بابا...

پس چرا جواب نمي ‌دي؟

مي‌ دونم هستي...جيگر جواب بده.

قلب‌ام داشت تند تند مي‌زد.

رفتي يا نه؟

نه...کجا؟

همونجا

آقا ديوه...اسم آيديت همينه ديگه؟

چي؟

کوفت.

ببخشيد با شما نبودم.

پس با کي هستي؟ من رفتم

نه نه نريد.

جيگر من که نرفته‌ م؟...هستم.

نه با شما نبودم.

سرکارمون گذاشتي؟ من رفتم.

نه نرو.

يک‌هو دستم رفت رویِ آن آدرس...ديدم فلش‌ ماوس شبيه يک مشت شد...فشار دادم...يک صفحه باز شد...انگار دنيا را به‌م داده بودند.چون معنایِ keleik را فهميده بودم.

جيگر با کي هستي؟

رفتم رفتم

کجا؟

رفتم رفتم.

چه عجب؟

ببين يکي داره سر به سرم مي‌ ذاره.

خب ايگنورش کن.

چي؟

من که چيزي نگفتم؟

پنجره‌یِ مزاحم‌ را بستم...اما باز دوباره باز شد. نوشته بود:

چي شد؟ جواب مارو نمي ‌دي؟ با کي مي‌ چتي؟

چي مي ‌گه؟

کي؟

تو ديگه؟

کي؟

هميني که دراه مزاحم مي ‌شه.

داره

هي چرت و پرت مي ‌نويسه.

اگه مي ‌توني واسه من کپي کن.

چي‌کار کنم؟

هيچي جيگر...کاري نمي‌ خواد بکني...جواب مارو بده.

چي کار نکگکم

کنم

گفتم: کپي کن...کپي هم نمي‌دوني يا گذاشتيمون سرکار؟

نه نه

چي نه؟

صفحه‌یِ مزاحم را بستم.

نه نه.

خب پس کپي کن.

يعني برات بنويسم؟

يعني برام کپي کن...ببين من امروز پريود هستم و حوصله‌ سرکار رفتن ندارم ‌ها؟

دستي به قوز رویِ پشت‌ام کشيدم و گفتم...يعني نوشتم:

ببين يه دقيقه.

Buzz

پنجره‌یِ مزاحم بود. دلبر خانوم شکلک آدم‌اي را فرستاد که هي انگشتان‌اش را جلویِ خود بي‌حوصله مي‌کوبيد.فکر کنم معني‌‌اش اين بود که حوصله‌ش سر رفته است.

يک جمله شبيه به سووالات او را برایِ دلبر خانوم نوشتم.

کلک؟ حالا ديگه حرف خودمونُ‌ به خودم برمي‌ گردوني، جيگر؟

اشتباه فرستاده بودم.پنجره را بستم.واي پنجره‌یِ دلبر خانوم بود...حالا چه کار کنم؟ خدا را شکر خود پنجره‌ش دوباره باز شد و دوباره همان شکلک را فرستاده بود. دوباره همان جمله را نوشتم.

چه عجب؟

ديدي؟

خب چي جواب دادي؟

هيچ‌ چي...گفتي چي‌ کارش کنم؟

ايگنور

Igonor ؟

Ignore ...چند کلاس سواد داري؟

ديپلم ردي هستم.

ماشالا. پس خدارو شکر انگليسي يه کمي حاليت مي‌ شه.

Ignore yani chi ؟

يعني راهش رو ببند.

تو ديکشنري همين رو نوشته؟

چه مي‌ دونم؟ چه‌سوالایِ کيري ميپرسي‌ ها؟

چه‌قدر بي‌ادب بود.خب عيبي ندارد. دلبر خانوم دارد از ادبيات چت استفاده مي‌کند. لابد اين چيزها مجاز است.

نه اتفاقاً خيلي هم کسي بود.

چي؟

Kosi

و شکلک آن نيش باز ِخنده را فرستادم. يعني ناراحت شد؟

خيلي بي‌ادبي.

چه‌ را؟

اولندش به من بگو چرا چرا رو (چه‌ را) مي‌نويسي؟

چون اين ‌طور بايد نوشت.

خب چرا؟

چون اون چرايي که شما مي‌نويسيد يعني چرا کردن گاو و گکوسفند..

گوسنفد

گوسفند

خيله خب بابا فهميدم. حالا اين چراي شما يعني چي؟

چه ‌را يعني برایِ چي؟ "را" اين‌جا نشانه‌یِ "برایِ" است.

اوه اوه چقدر باسواتي! مطمئني ديپلم ردي هستي؟

آره بابا.

جيگر کوشي؟

کير تو کس اون ننه‌ات ولمون كن ديگه؟

آخيش از آن ادبيات مخصوص چت و خيلي مشتي بود که فکر کنم جواب بدهد.

اوه اوه آقا ديوه رو باش؟ چه زبوني هم داره؟

الووووووووووووووووووووووووووو

بلووووووووووووووووووووووووووو

خوش‌ مزه هم که هستي؟

چه کنيم ديگه در محضر شما کسب فيض مي ‌کنيم.

نگفتي؟

چي ‌رو؟

Asl ؟

شرمنده آخه نفهميدم يعني چي؟

شکلک يه آدم را ‌فرستاد که داشت گيس‌هاي‌اش را مي‌کند.

اي بابا چه‌ را عصباني مي‌ شي؟

آخه اوس‌ مون کردي ديگه؟

اوس؟

اوس هم نمي ‌دوني مشنگ؟

هان يعني مشنگ... آره...يادم رفته بود.

خر خودتي.

باور کن من تازه ‌کار هستم و اين چيزا رو هنوز خوب نمي‌ دونم

جدي؟

آره.

آره چي؟

آره.

خب اين‌ دفه رو بخشيدمت. يعني اينکه اسم و مشخصات.

مخفف چيه؟

اينا رو ول کن...هميني که بدوني کافيه.

What is the meaning of asl ؟

بله؟

هيچي بابا...خواستم کلاس بذارم.

کلاس هم بذار جيگر...كلاس هم بذار.

پنجره را بستم.

هيچي بابا...خواستم کلاس بذارم.

ديگه واسه من کلاس نذار...باشه؟

باشه...

خب کاري نداري؟

کجا؟

Buzz

بريم ديگه...خسته شدم...از صب تا حالا دارم چت مي‌ کنم.

مي‌ شه اسم واقعي‌ تون رو بگيد؟

خيلي تو گفتي؟

من، آقا ديوه هستم.

من هم ديو السادات ديو پور هستم.

من، آقا ديوه هستم.

خسته نباشي. اين که اسم آيديته؟

همينه ديگه؟

اسم واقعيت رو خواستم...چند سالته؟...بچه کجايي؟...اينا؟

فکر کنم هزار و پونصد سال ام باشه...سن زيادي نيست...راست‌ اش بچه‌ سر راهي هستم...فکر کنم مامان بابام من رو نمي‌ خواستن...يعني اينطور فکر مي‌ کنم.

وات؟

چي؟

بنده ديوالسادات ديوپور هستم...نخوندي؟

چي؟


گم‌شو بابا...گفتم: من امروز سگي هستم انقدر سر به سر م نذار..

نه نريد تو رو خدا

هستم جيگر...نمي ‌رم.

پنجره‌یِ مزاحم را بستم.

نه نريد تو رو خدا.

خب پس مث آدم بگو اسم ، فاميل ،سن و اهل کجا و اينا.

من آخه آدم نيستم.

دلبر خانوم شکلک يک آدم را فرستاد که از عصبانيت کبود مي‌شد و دود از کله‌ش بيرون مي‌زد.

به‌خدا راست مي ‌گم.

خدا به کمرت بزنه...گمشو لجن متعفن...

حرومزاده‌ عوضي...

کس ‌ننه...

جاکش...

پفيوز...

مادرغوه

براش نوشتم:

غوه، غلطه...بايد بنويسيد: قحبه

چراغ‌اش خاموش شد. براي‌اش نوشتم:

ببخشيد واقعاً من آدم نيستم.

جوابي نيامد.

نوشتم:

الووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو


جوابي نيامد.دست‌اي به قوز رویِ‌ پشتم کشيدم.

به تکمه‌هایِ‌ رویِ پنجره متوسل شدم و اتفاقي يکي را فشردم که همانbuzz بود...خوش‌ام آمد.چند بار زدم...جوابي نيامد.

جييييييييييييييييييييييييييييييييگر؟

کلافه شده بودم...دلبر خانوم رفته بود...تازه فهميدم اگر چراغ‌اي خاموش بشود يعني طرف رفته است.

جيييييييييييييييگر؟

گمشو آشغال حروم ‌زاده.

حروم ‌زاده‌ عوضي...

جاکش...

پف‌ يوز...

کس‌ننه...

مادرقحبه

و log off کردم...

انگشتان دستم داشت مي‌لرزيد...آن‌شب تا صبح نخوابيدم...يعني دلبر خانوم با کي دوست شده بود؟

يعني مي‌توانم به شعق...ببخشيد...

يعني مي‌توانم روزي به عشق ِدلبر خانوم برسم و من هم روزي به افتخار اين «عشق بزرگ» آدم بشوم ، درست مثل پينوکيو ؟

Friday, March 9, 2007

Chopper and Changer

هنوز به اين سووالات خودم اعتقاد دارم...

فقط يک نکته:
مراقب باشيد مانند من « Chopper and Changer » نباشيد...چون دوستان‌تان دقيقاً نمي‌فهمند کدام‌وري هستيد؟...در جبهه‌یِ دشمن يا دوست؟...ممکن است گمان کنند تمام اين عر و تيزها برایِ خودنمايي بوده است و ممکن است نفهمند چه‌را بايد يک‌جايي پيدا کنيد که گاه‌اي در سکوت شبانه فقط آرام بگيريد و از «هياهویِ بسيار برایِ هيچ» در امان بمانيد...تا اين نورهایِ شديد قلابی ِنورافکن‌ها چشمان‌تان را نيازارد و بگذارند در آرامش باشيد...شايد ندانند اين جناب «Chopper and Changer» ترجيح مي‌دهد در يک سکوت باتلاق‌اي با يک پشه‌یِ مالاريا دم‌خور باشد تا اين‌‌که با يک celebrity و در ظلّ ِنورهایِ تند فلاش دوربين‌ها چند کلمه‌اي غرغره کند و نيش باز کند و احساس کند قله‌یِ «قاف» ــ اين حرفآغاز «قلب» ــ را فتح کرده است...شايد ندانند او اصلاً‌ بلد نيست خودش را بگيرد... و از تنها چيزي که در زنده‌گي‌اش بي‌زار است ، Fan است...که هيچ هم خنک‌اش نمي‌کند...بيش‌تر آتش به جان‌اش مي‌زند...


وايسا دنيا / رضا صادقي

من ديگه خسته شدم بس‌که چشام بارونيه
از دل‌ام تا کي فضایِ غصه رو مهمونيه
من ديگه بسه برام تحمل اين‌همه غم
بسه جنگ بي‌ثمر برایِ هر زياد و کم

وقتي فايده‌اي نداره غصه خوردن واسه چي
واسه عشقایِ توخالي ساده مردن واسه چي
نمي‌خوام چوب حراجي رو به قلب‌ام بزنم
نمي‌خوام گناه بي‌عشقي بيافته گردنم

نمي‌خوام در به در پيچ و خم اين جاده شم.
واسه آتيش همه يه هيزم آماده شم
يا يه موجود کم و خالی‌ ِپر افاده شم
وايسا دنيا وايسا دنيا من مي‌خوام پياده شم.

همه حرف خوب مي‌زنن اما کي خوبه اين وسط
بد و خوب‌اش به شما ما که رسيديم ته خط
قربون‌ات برم خدا چه‌قدر غريبي رو زمين
آره دنيا ما نخواستيم دلُ‌ با خودت نبين

نمي‌خوام در به در پيچ و خم اين جاده شم.
واسه آتيش همه يه هيزم آماده شم
يا يه موجود کم و خالی‌ ِپُرافاده شم
وايسا دنيا وايسا دنيا من مي‌خوام پياده شم.

اين‌همه چرخيدي و چرخوندي آخرش چي شد
اين بليت شانس دائم بگو قسمت کي شد
همه درويش همه عارف جایِ عاشق پس کجاست
اين‌همه طلسم و ورد جایِ خوش دعا کجاست

نمي‌خوام در به در پيچ و خم اين جاده شم.
واسه آتيش همه يه هيزم آماده شم
يا يه موجود کم و خالی‌ ِپرُافاده شم
وايسا دنيا وايسا دنيا من مي‌خوام پياده شم.

Thursday, March 8, 2007

اي غايب از نظر به خدا مي‌سپارم‌ات

اي غايب از نظر به خدا مي‌سپارم‌ات


پاره‌یِ نخست:

آ‌ن‌روز خسته و کلافه راه‌ام را تویِ کوچه پس کوچه‌هایِ محله‌اي عجيب و غريب گم کرده بودم که درختان سرو و سپيدار کهنسال‌ از لابه‌لایِ جوهایِ عريض و پرآب ميان آن‌ها سر برافراشته بودند. سکوت ظهرگاهي بود و صدایِ تک و توک عربده‌یِ سگ‌اي و گه‌گاه ناله‌یِ گربه‌اي که بر سينه‌ام سنگيني مي‌کرد. خسته در گوشه‌اي کز کرده بودم و انگشتان پاي‌ام را نرمش مي‌دادم تا کمي خسته‌گي از آن‌ها به در کنم.متوجه شدم مردي که در نگاه نخست شبيه به پسربچه‌ها بود آن دور و بر پرسه مي‌زند.اما درد انگشتان پاهاي‌ام و ميخ‌چه‌‌یِ کف پایِ‌ چپ‌ام لحظاتي مرا به خود مشغول داشته بود.کمي که گذشت و به هوش آمدم ؛ آن مرد را ديدم که ديگر نيست. سايه‌هایِ لرزان و مهيب درختان بر ديوارها مي‌سُريد و بر کف کوچه مي‌لغزيد. تنها عبور گربه‌اي بود و قيژقاژ عکه‌اي. چشم‌ام به جویِ عريض و پرآب ميان کوچه بود که خاشاک با خود مي‌آورد و زَبيل سرگرداني که مي‌رقصيد تا پایِ چناري که کمر جوي در ‌آن‌جا مي‌پيچيد و در دماغه‌یِ کوچک‌اش گير مي‌افتاد و شايد هم برایِ تمدّد اعصاب و گوش سپردن به جيرجيري که از لالویِ‌ شاخه های‌ِ درختان پير توهم‌اي در فضا متصاعد مي‌کرد ؛ دمي درنگ مي‌کرد تا لحظه‌اي ديگر با فشاري خفيف چرخي زند و با طنّازي به راه‌اش ادامه دهد و از نظر غايب شود.خودم را به تنه‌یِ خشک و خشن درخت يله داده بودم و با تکه‌اي چوب آشغال پيچ و تاب خورده را زير به رو مي‌کردم که چشم‌ام به کاغذ بزرگ‌اي با عنوان برگ امتحاني برخورد. آب جوي خوب توي جسم‌اش رفته بود و وزن‌اش را سنگين کرده بود. پس با احتياط بيش‌تر و برایِ اين‌که پاره نشود آن‌را از جوي گرفتم و گوشه‌اي در پناه آفتاب گذاشتم تا خشک بشود. ظاهراً نوشته‌یِ درون آن نامه‌اي خطاب به شخصي خاص بود که پشت آن در پايان نام نويسنده و زير امضاء بدخط‌اي پنهان شده بود و خوانا نبود. در گوشه‌یِ سمت چپ بالا و رویِ برگه با خودکار قرمز رنگ و به خط‌اي ديگر خوانده مي‌شد:
«بايگاني شد.»
کاغد که خوب خشک شد، شروع به خواندن آن کردم. چنان‌که ندانستم چه‌طور سر از آن هزارتویِ کوچه‌ها بيرون آورده و چه‌طور سر در هزارتویِ نامه‌اي فرو بردم:
.
.
.
پاره‌یِ دوم:

سلام بي پايان من بر تو.
مرا ببخش دوست من اگر چنين به ظاهر بي‌دليل بانگ خداحافظي سر مي‌دهم و برایِ هميشه تو را به دنيایِ شگفت خودت مي‌سپارم. مرا ببخش که نتوانستم نوشته‌هایِ بدون پاکت تو را نخوانم و از آن نکته‌ها نيز برنگيرم.
آن روز که اولين نامه را دست‌ام دادي که به نشانی ِخانه‌یِ مورد نظرت ببرم در راه سخت بر خود نهيب مي‌زدم که حتا تایِ آن را نيز باز نکنم. اما چه کنم که خود به‌تر مي‌دانسته‌اي که من از اين بيماري بارها و بارها در رنج و تعب بوده‌ام و شايد خواهم بود. گويا از همان روز نخست اولين و آخرين اشتباه زنده‌گي‌ام را مرتکب شدم:
«به گمان‌ام سخت آشفته‌اي که اين نوشته را براي‌ات مي‌فرستم. از اين‌که نامه‌ام را چه‌را درون پاکت نگذاشته‌ام، زياد تعجب نکن.»

مي‌بيني دوست من؟ خوب جملات‌اش را از بر هستم؟...نه من کار کثيف ديگري هم مي‌کردم. از هر نامه رونوشت‌اي هم برمي‌داشتم.يادت هست اين جملات را؟

« از نوشته‌یِ قبلي که به دست‌ات رسيده است، حتم دارم پريشان شده‌اي و خواب را از تو ربوده است.»
اکنون خود خوب دريافته‌اي که نه تنها فقط آن دوست‌ات که هرگز نيز نديدم‌اش بل‌که خود من را نيز محتوایِ آن نامه‌ها سخت آشفته کرده است. به گمان‌ام از سومين نامه‌اي بود که کنج‌کاوي‌ام بيش‌تر شد و به نظرم آمد که رویِ سخن‌ات با خود من بايد بوده باشد. اما مي‌ترسيدم حتا يک‌بار هم شده شک‌ام را به يقين نزديک کنم و از تو سووال‌اي از هويت مخاطب نامه‌ها بپرسم. چراکه شک رو به يقين داشتم مخاطب آن نامه‌ها خود من بوده‌ام.شايد هم مي‌ترسيدم با پرسيدن‌اش، برا‌یِ خيانت‌اي که در امانت‌اي بارها مرتکب شده بودم سخت به دل بگيري ( که حق هم داشتي) و آن وقت بود که ديگر از نامه‌هایِ بعدي‌ات محروم مي‌شدم. در واقع من اسير شهوت کنج‌کاوي‌هایِ ابلهانه‌یِ خود شدم که ناخواسته بازتابي عجيب و باور نکردني در خود من داشت. آيا کسي باورش مي‌شد که مخاطب آن‌همه نامه خود من بوده است؟ هنوز هم در ترديدم. در يکي از اين نامه‌ها آورده بودي:

« نمي‌دانم چه‌را اصرار ميورزي که بداني من به چه کاري مشغول هستم؟ و اصولاً به چه علت قصد داري از کارهاي‌ام سردربياوري؟ بد نيست برایِ يک بار هم شده خودت آستين بالا بزني و دست به کار شوي. مثلاً تعقيب‌ام کني.»

حتم داشتم در آن لحظه که اين کلمات را بر کاغذ جاري مي‌کردي بر مخاطب خود لبخندي شيطنت بار نيز مي‌زدي.اي کاش مي‌دانستي که من همان کردم که خود به شوخي آن‌را پيش کشيده بودي. دوست خوب‌ام، مرا عفو کن.چراکه آستين بالا زدم و در نقش همان دوست از نظر غايب و شايد در نقش خودم در يک روز باراني و غم‌بار تعقيب‌ات کردم. شايد در آن‌سویِ من و تو دوست غايب از نظري هم شاهد بوده باشد که اگر چنين بپنداريم سخت آشفته خواهيم شد. اما نتيجه چه بود؟ شايد از پيش حدس زده باشي. بايستي مي‌دانستم که تو در جايي نمي‌خوابي که آب در زيرش جاري‌ست. پاک آبروي‌ام ريخته شد. آنچه عايدم شد يک سه-حرفی ِ پنج نقطه داري بود و بس.اعتراف سخت‌اي است. باور کن آن‌روز بدجوري کنفت شده بودم. تو انگار مثل هر روز مسيري مشخص را از محل خانه تا کارگاه‌ات طي مي‌کردي. آيا داستان اصلي در همان کارگاه نقاشي نقش نمي‌بست؟ آيا روح زن زيبايي را در آن‌جا نقش نمي‌زدي؟ نمي‌دانستم و هيچ‌وقت هم نفهميدم. چراکه تو هيچ‌گاه مرا به کارگاه‌ات راه ندادي! نمي‌دانستم و هنوز هم نمي‌دانم که چرا در آن ساعت از روز و در خنکایِ صبحگاهي ، آن‌طور عرق بر پيشاني داشتي؟...از آن فاصله خوب مي‌ديدم که چه جور عرق از پيشاني برمي‌گيري.از ترس بود يا اضطراب؟...بيماري؟ کدام‌يک؟ مرا ببخش از اين‌که باز هم شرم ندارم و به کنج‌کاوي‌هایِ خود هم‌چنان ادامه مي‌دهم. گويا مصداق واقعی ِهمان مثل قديمي شده‌ام که:
« توبه گرگ مرگ است.»
اي کاش مي‌دانستي که چه در درون‌ام مي‌گذرد. کاش مي‌دانستي که بزرگترين ضربات روحي را با همان نامه‌هایِ سرگشاده بر من وارد آورده‌اي. و من ابله هم هيچ‌گاه از خود نپرسيدم که چه‌را نامه‌یِ سرگشاده؟ چه‌را بدون پاکت؟...شايد هم پرسيده باشم و خودم را به جوابي فريفته باشم که : خب او حتماً به من مثل خود چشم‌اش اعتماد داشته است و مي‌دانسته است که نامه‌هایِ او را نمي‌خوانم. پس چه شد؟ چرا من نامه‌هایِ تو را خواندم؟ در نامه‌هایِ بعدیِ تو بود که مطمئن شدم رویِ سخن‌ات يا با شخصي است که خلقيات‌اش با من مو نمي‌زند و يا اين‌که اصلاً آن شخص غايب خود من هستم.به همين خاطر هم يک‌بار دست به اقدامي عملي زدم و زنگ خانه‌یِ مورد نظر را به صدا در آوردم.اما باز هم افاقه‌اي نکرد. تا اين‌که دل‌ام را به دريا زدم و از هم‌سايه‌ها سووالات‌اي پرسيدم که ترس بَرَم داشت. دوست غايب گويا مادربزرگ‌اي داشته است و ماه‌ها با او زنده‌گي مي‌کرده است و همين اواخر هم او را از دست داده است. و چون تنها وارث اوست قريب چند روز ديگر قرار است برایِ فروش آن خانه اقدام کند. دوست غايب باز هم غايب بود. مي‌خواستم نامه را به خودت برگردانم. ترسيدم علت را از من پرس و جو کني و مشت‌ام باز شود. پس به همان روال هميشه‌گي ادامه دادم و نامه‌ات را از لایِ شکاف در تو انداختم. کم کم وجدان پاک نيز با ناپاک درگير مي‌شد. چنان‌که کابوس‌هايي نيز پي‌آمد آن بارها و بارها سراغ‌ام آمد. از هر سو حق با تو بود. چه از آن ايرادات‌اي که از شخص غايب مي‌گرفتي و بر خود من نيز وارد بود. و چه خواندن آن خطاها ، خود ، خطا بود و اين مرا سخت آشفته‌تر مي‌ساخت. چند بار تصميم گرفتم تا محل کارم را تغيير دهم.تا شايد سرنوشت طور ديگري رقم بخورد. آخر چه لزومي داشت اول هفته‌هايي که به شهر دوست ِاز نظر غايب، برایِ کار ، مي‌روم نامه‌هایِ سرگشاده‌‌یِ تو را هم چاپاري کنم؟ چه‌را بايد قلب‌ام برایِ دريافت نامه‌یِ بعدي که قرار بود در پايان هفته‌اي که به شهر خودمان باز خواهم گشت ، مدام بتپد؟! اما نشد که نشد. تصميم سخت‌اي بود. اين مبارزه ادامه داشت تا اين‌که نامه‌یِ آخر را به دستم سپردي و آب پاکي رویِ دست‌ام ريختي. آن‌قدر واضح نوشته بودي که بيست بار اگر دروغ نگفته باشم ــ از روي‌اش خواندم و به خاطر سپردم...با اين حال مانند بقيه دل‌ام راضي نشد و رونوشت‌اي هم از آن برداشتم.چه کار کثيفي! اکنون دوست دارم آن‌را بار ديگر به خاطر بياوري. کاش مي‌دانستي آن‌روز که نامه را به دست‌ام مي‌دادي چه نگاه عميق و نگران کننده‌اي در چشمان‌ات موج ميزد. انگار که نگران بودي من نامه را بخوانم.گويي تمام آن پاسخ‌ها در کنج نگاه نگران و معني‌دار-ات مخفي شده بود.ضربه‌یِ مهلک و نهايي نه از قلم آن نامه که از ايجاز و صلابت نگاه وداع‌گونه‌ات بود. انگار که مي‌گفتي اگر نامه را باز کني خواهي فهميد که ديگر رسوا شده‌اي.پس برایِ هميشه با خود عهدي بستم. عهدي که مي‌گفت تا روزي‌که وجدان‌ام به درستي تنبيه نشده است و به جواب آن همه پرسش‌هایِ دقيق و موشکافانه‌یِ درون نامه‌ها نرسيده‌ام هرگز پيش تو برنگردم.و اگر لازم بوده باشد خود را به اولين پزشک حاذق هم خواهم رساند تا اين بيماري و نکبت را از من جدا کند. و اگر لازم باشد چشمان‌ام را با ميل گداخته هم کور خواهم کرد تا ديگر فريب اين وجدان ناآگاه‌ام را نخورند. ديگر نمي‌دانم. هيچ نمي‌دانم. شايد در اين لحظه داري با خود آخرين نامه را زمزمه مي‌کني و ريشخندم مي‌کني. شايد. نمي‌دانم. اما مي‌خواهم که مرا به خاطر آن‌همه چشم‌چراني به نامه‌هاي‌ات ببخشي.اگرچه شايد مخاطب آن نامه‌ها خود من بوده باشم.

هميشه دوست‌دار تو.
.
.
.
پاره‌یِ سوم:

با سلام بي پايان بر دوست ساکت من.

دوست داشتم واکنش‌اي به‌تر از خود نشان مي‌دادي. چشم انتظار پاسخ‌اي هرچند کوچک از تو بودم. روزها قلبم را بر هم فشردي تا بل‌که جواب‌اي از تو دريافت کنم. تا اين‌که از خود پرسيدم نکند از نامه‌هایِ قبلي رنجيده باشي؟ شايد وظيفه‌یِ دوستي‌ام را به درستي به انجام نرسانده باشم. شايد خطایِ بزرگي را مرتکب شده باشم. از خود بارها و بارها پرسيده بودم آيا ذکر عيوب يک دوست به‌طور غير مستقيم به‌تر نيست؟ اي کاش مَثَل « به در گفتند تا ديوار بشنود » در اين‌حا نيز مي‌توانست مصداق درستي پيدا کند. نمي‌دانم. شايد هم خطا کرده باشم. اما هرچه بود از تو دوست صميمي بسيار بعيد به نظر مي‌آمد که پاسخ‌اي به آن‌ها ندهي. تو که در کنج‌کاوي سر‌آمد تمام انسان‌هایِ روي زمين بودي؟ اميدوارم ديگر بيش از اين تو را پريشان نکرده باشم ( اگر پريشان شده باشي!)
و اگر هم تقصيري بوده است، از جانب من بوده باشد. پس به اين سلسله نامه‌هایِ سرگشاده پايان مي‌دهم. و از صميم قلب ، پيروزي و مسرّت را براي‌ات آرزومندم.

دوست کوچک تو.
.
.
.
پاره‌یِ چارم:

گزراش کامل/ ساعت: 4:21 بعدازظهر ، 31 تيرماه

مردي را که خواسته بودي تا محله‌یِ مورد نظر تعقيب کردم. به گمانم چند خانه آن‌ورتر از منزلي که نشاني داده بودي پایِ يک درخت کهنسال ايستاده بود. همان‌طور که گفته بودي موهايي به رنگ روشن و قد نسبتاً بلندي داشت. يک عينک ذره بيني هم به چشم زده بود. اما برخلاف نشاني‌هایِ قبلي ريش و سبيل نداشت. شايد آن‌ها را به تازه‌گي تراشيده بوده است. ابتدا کمي آن‌جا ايستاد. بعد دست کرد تویِ جيب پيراهن‌اش و يک خودکار ، به گمانم ، در آورد و در گوشه‌یِ کاغذي که توي مشت‌اش محکم گرفته بود مطلبي را نوشت.لبخندي معني‌دار به لبان داشت. نگاه‌اش را لحظه‌اي به آسمان دوخت و گويي از فشار بزرگ‌اي آسوده شده باشد، تمامی ِ خسته‌گی ِ وجودش را با بازدم‌اي عميق بيرون داد. بله مطمئن‌ام که يک بازدم عميق بود. دوباره به کاغذ تویِ مشت‌اش خيره شد و خيلي آسوده آن‌را تویِ جویِ آْب انداخت. نتوانستم در آن موقعيت به دنبال نوشته بروم. خودم را سخت پنهان کرده بودم تا از ديد او مخفي باشم. حدس‌ات درست بود، کليد آن خانه را نيز هم‌راه داشت. دست انداخت و ابتدا با فشار پايي که به در داد کليد را چرخاند و در خانه تلپي صدا داد. انگار سال‌ها بود که لولایِ در روغن‌کاري نشده بود که با باز شدن‌اش آن‌طور وحشتناک ناله مي‌کرد. درست مانند ناله‌یِ گربه‌اي تنها. اگر آن‌چه را که من در آن لحظه ديدم به رؤيت مبارک هم مي‌رسيد، حتم دارم از تعجب شاخ در مي‌آوردي. او از رویِ انبوه‌اي از کاغذهایِ تا شده‌اي که انگار به مرور از لایِ در تو انداخته شده بودند، از رویِ انبوه‌اي کاغذ گذشت و برایِ اين‌که راحت‌تر بگذرد بي‌آن‌که توجه‌اي بکند با بغل پاهاي‌اش تعدادي از آن‌ها را کنار زد تا راحت‌تر داخل شود.
مأموريت بنده در لحظه‌اي که او در را به روي ديد من يعني پشت سر خود بست ــ به پايان مي‌رسد. ضمناً بايستي در مود آن نوشته‌یِ رها شده در جویِ آب هم اضافه کنم زماني‌که مي‌خواستم تا آن تکه کاغذ را از آب بگيرم مرد جوان و کم مو-اي در آن حوالي ديده شد که در گوشه‌اي کز کرده بود و انگشتان پاي‌اش را مي‌ماليد. به‌خاطر وجود او بنده از فکر تعقيب آن کاغذ تویِ جویِ آب منصرف شدم.

قربان‌ات : کاوش‌گر.

آذرماه 1379

بايگاني شد.
.
.
.
خب داستانُ خونديد؟

تو رو جون ننه‌تون باز هم به اين‌جا لينک بديد...ببينم با اضافات بنده باز هم حس خوش ِپشيموني به‌تون دست مي‌ده يا نه؟...

تا حالا ديده‌ايد يه آدم خوش‌گل و مرتب يه سنگله-دماغ‌ داشته باشه و نخواهيد ببينيدش؟...
خب، پس حالا مجبوريد...
حالا شما مجبوريد اون اضافات (پر افاضات) بنده رو بخونيد...از ما گفتن بود...خلاصه درهم لينک مي‌فروشيم...با اين لينک‌بارون شدن يک‌شبه به شهرت‌اي از فضل پدر و يک متن قديمي دست پيدا کرده‌م...و نمي‌دونيد الان حس سعيد حناييُ ‌دارم...حس مي‌کنم مي‌خوام چند نفرُ همين الان غورت بدم...بس‌که با اين لينک‌ها حس گردن‌کلفتي به‌م دست داده...

Monday, March 5, 2007

يادها و بودها

دوکتور غلام‌حسين ساعدي ( گوهر مراد ) و تياتر ِمتعهد

جعفر والي با کارگردانی ِ«آي با کلاه ،آي بي‌کلاه» برایِ نخستين‌بار ساعدیِ نمايش‌نامه‌نويس را معرفي کرد.داوود رشيدي چند اثر ديگر او از جمله:«واي بر مغلوب» ، «پرواربندان» و «ديکته و زاويه» را رویِ صحنه آورد.
ساعدي دو شخصيت برجسته و متمايز از هم داشت: هنرمندي با دريايي از تخيل و معلمي که خود را موظف مي‌دانست، زخم‌ها و چرک‌هایِ اجتماع را با انگشت نشان بدهد.گاه چنان در بند تعهدِ خود مي‌افتاد که هنرش به حد درس سياسي-اجتماعي سقوط مي‌کرد!

برایِ نقد و بررسي آثار نويسنده‌یِ متعهد و عاشق ايران بايد وقت ديگر به تفصيل بنويسم [که هنوز گويا اين وقت پيش نيامده ‌است!] اين‌جا مي‌خواهم دو نمونه از هنر او را نشان بدهم:
يکي داستان ِ« دايره‌یِ مينا » از کتاب «آشغال‌دونی ِ» او [ منظور ايشان داستان «آشغال‌دوني» از مجموعه «گور و گهواره» است كه دايره مينا بر اساس آن ساخته شد.] ، ديگري نمايش‌نامه‌یِ «ديکته».
«دايره‌یِ مينا» از خصوصي‌ترين و هنرمندانه‌ترين کارهایِ اوست. در اين اثر او نه‌تنها وضع نکبت‌بار بيمارستان‌هایِ جنوب شهر و مافيایِ خون تهران را نشان مي‌دهد ــ که خود در مقام پزشک به‌تر از هرکس مي‌شناخت ــ ، بل‌که تصويري حقيقي و صميمي از زنده‌گی ِمردم ترسيم مي‌کند. از رویِ اين اثر داريوش مهرجويي فيلم‌اي ارزنده ساخت.1
« ديکته » از لحاظ فورم ، به سبک تياتر پوچي نزديک بود و از جهت محتوا «رو» ترين کار ساعدي و نمايش‌گر تعهد سياسی ِاو. دانش‌آموز ِسربه‌زير و حرف‌شنو که خودش را کاملاً در اختيار معلم و رهبر بگذارد و ديکته را به‌جان بخرد، به‌مقامات بالا خواهد رسيد. برعکس، آن دانش‌آموزي که استقلال راي داشته باشد و از در ِاطاعت درنيايد ، عاقبت‌اي جز بند و شکنجه نخواهد داشت. [جناب زُهري آن‌چنان در مفهوم هنر ناب غوطه‌ور شده‌اند که گويا مخاطبان عام را نيز در رده‌یِ نخبه‌گان و نه تخمه‌گان مي‌دانند.]
رشيدي و بازيگران‌اش ــ تا آن‌جا که يادم است ــ پرويز فني‌زاده ، خسروشجاع‌زاده و فريدون نوري، اين اثر را به به‌ترين وجه رویِ‌صحنه آورده بودند. آن‌زمان من افتخار هم‌کاري بافريدون رهنما را داشتم. خاصه او اعتقاد داشت که «ديکته» به‌خاطر پيام آن [گويا مرحوم رهنما هم مفهوم هنر ناب را نمي‌‌دانستند.] بايد برایِ ‌تله‌ويزيون ضبط بشود.
هفته‌یِ بعد براي‌مان تعريف کرد که در «شورایِ برنامه» همه‌یِ اعضاء به دليل پيام سياسی ِاثر به وحشت افتاده [توجه کنيد که همان پيام «رو» را مي‌فرمايند!] ، نغمه‌یِ مخالف سرداده بوده‌اند. پس از دفاع شديد او از آزادیِ انديشه [‌مگر پيام «رو» هم انديشه است؟!] و قلم، مهندس قطبي مي‌گويد، اگر او حاضرست به مسؤليت خودش «ديکته» را ضبط بکند ، مخالفت‌اي ندارد. «ديکته» ضبط و از تله‌ويزيون پخش شد.در جلسه‌یِ هفته‌گی‌ ِبعد شورا خبر شديم ــ اين‌جور خبرها در مطبوعات چاپ نمي‌شد ــ که قطبي را به مجلس خواسته، به دليل پخش ِاين نمايش‌نامه استيضاح کرده بوده‌اند. [«استيضاح» خبري نيست که بتوان آن‌را انعکاس نداد.]
يکي دو ماه‌اي از اين ماجرا گذشته بود ، شب‌اي با ساعدي در خانه‌یِ نيکو خردمند، از دوستان خوب هردویِ ما نشته بوديم و به گل گفتن و گل شنيدن! ساعدي رو به من کرد و گفت: « فلاني، تو از تله‌ويزيون بيا بيرون، ما هر کمک‌اي که بتوانيم ، به تو مي‌کنيم.[نکته همين‌جاست که ساعدي هم نمي‌فهميد که همين رسانه‌یِ دولتي بود که پيام‌هایِ او را به گوش مخاطبان گسترده‌تر و عام‌ شناساند و او را معرفي کرد. افسوس که در فضایِ روشن‌فکري‌مان هم‌‌واره مردان نخبه رویِ بالکن سُکني گزيده بوده‌اند و اين انديشه محلي از اعراب نداشته است.]
گفتم: «دوست هنرمند عزيز من! باور کن، تا آزادي خاص تله‌ويزيون نيست ، جيره‌خوارن نقاب‌دارند! در مملکت ما روح ديکتاتور همه‌جا حضور دارد. تو مي‌خواهي بگويي که در اداره‌یِ تياتر ، هنرپيشه و کارگردان و نويسنده آزادند؟ روزنامه‌هایِ اطلاعات و کيهان و مجله‌ها آزادند؟ اگر منظور تو از تله‌ويزيون اين است که سخن‌گویِ دولت است، درست است. دقيقاً به همين دليل نبايد گذاشت، مِلک طِلْق ِدولت باشد. در اين سازمان دست‌گاه [‌بالاخره سازمان يا دست‌گاه؟ با هم که نمي‌شود] آدم‌هايي هم مثل فريدون رهنما هستند که مطيع و منقاد نيستند و زير نظر آن‌ها برنامه‌هایِ خوب هم زياد درست مي‌شود.
ام‌روز که به گذشته نگاه مي‌کنم ، مي‌بينم گفت ِساعدي بي‌راه نبود. «در قفس، آواز ِخوش پرنده هم به گوش کس نمي‌رسد.» [آقایِ‌ زُهَري عجب تيکه‌یِ قشنگي مي‌پراند!]

دانش‌کده‌یِ هنرهایِ زيبا

سال 1356، بهرام بيضاي ، سرپرست گروه نمايش دانش‌کده‌یِ هنرهایِ ‌زيبا از من دعوت کرد [توجه بفرماييد که اين‌‌جا يک دانش‌کده‌یِ زير نظر دست‌گاه بوده است که همين آقایِ بيضايي، ابراهيم گلستان را به انگ ساخت و پاخت با دست‌گاه ، به پيروي از پيشوایِ خود يعني آل احمد ، نواخت و او را با کنسريوم نفت انگليسي اهل زد و بند دانست!] ، در آن دانش‌کده يک ترم سبک‌شناسي تياتر بگويم.
در همان يکي دو جلسه‌یِ نخستِ درس، از دانش‌جويان پرسيدم، آيا نوشته‌هایِ مرا در زمينه‌یِ تياتر خوانده‌اند؟ همه اظهار بي‌اطلاعي کردند. با خودم فکر کردم، چه‌گونه چنين چيزي ممکن است؟ اين دانش‌جويان، سال سوم و چهارم رشته‌یِ تياترند و از پژوهش‌هایِ تياتري بي‌خبر؟چه‌گونه مي‌شود که استادان آن‌ها: داوود رشيدي ، رئيس واحد نمايش تله‌ويزيون ، دوکتور پرويزي ممنون ، حميد سمندريان کارگردان و مترجم و خود بهرام بيضايي به دانش‌جويان توصيه نکرده باشند ، که نوشته‌هایِ مرا بخوانند؟ [اگرچه خود دانش‌جو هم اين حق را به خود نمي‌دهد که برود و بيابد و بخواند!]
پس از جلسه‌یِ سوم يا چارم بود که يکي از دانش‌جويان ، خصوصي، برا‌ي‌ام گفت که مرا بايکوت کرده بوده‌اند. سبب اين تحريم را پرسيدم، گفت، برای ِاين‌که من در تله‌ويزيون برنامه مي‌گذارم و در « تماشا » مي‌نويسم، دست‌گاه و مجله‌اي که سخن‌گویِ دولت است!
به اعتقاد من ، هنرمند بايد در مرحله‌‌یِ اول به هنر متعهد باشد. مگر مي‌شود تعهد هنرمند را به يک مردم و يک زمان و يک مکان محدود کرد؟ هنرمند واقعي، نه به سياست که مسأله‌یِ روز است ،‌ بل‌که به انقلاب فکر مي‌کند [ لابد مانند مروژک و يونسکو و قس علي‌ذلک؟!] : چارچوب‌هایِ زمان را مي‌شکافد و از هم مي‌پاشاند، قالب و چارچوب جديد مي‌آفريند. شوق انقلاب، هم‌زمان کشنده و بارورکننده است. استوره‌یِ آرش کمان‌گير فردوسي تصوير مجسم وجود هنرمند است که مي‌ميرد، برایِ ‌آن‌که دوباره به دنيا بيايد.

باز آمدم باز آمدم تا قفل زندان بشکنم
وين چرخ مردم‌خوار را چنگال و دندان بشکنم
چرخ ار نگردد گردِ دل از بيخ و اصل‌اش برکنم
گردون اگر دوني کند گردون ِگردان بشکنم

(مولانا)

بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم
فلک را سقف بشکافيم و طرح‌اي نو در اندازيم

( حافظ )

بيش‌تر هنرمندان ما در بندِ تعهد سياسي ، زندانی ِقفس‌هايي بودند که حکومت‌هايي اين‌چنين برایِ‌روشن‌فکران مي‌سازند و به جرأت مي‌گويم که شهرت و محبوبيت اين هنرمندان ميان اين دانش‌جو و روزنامه‌نويس، به‌طور کلي جماعت روشن‌فکر ، درست به اين دليل بود که هنرشان را در خدمت سياست گذاشته بودند. [فرق‌اي نمي‌کند ؛ آيا حالا هم واقعاً روزنامه‌گاران متعهد نشده‌اند به دولت!]

به دانش‌جويان گفتم: «موليه‌ر» هم کارمند دربار لويي چارده فرانسه بود و در دربار نمايش مي‌گذاشت، پس او هم سخن‌گویِ ديکتاتور فرانسه بوده؟ [نقل است روزي‌ لويي چارده که از هنرمندان دربارش سان مي‌ديد به موليه‌ر که رسيد آن‌چنان تکمه‌یِ درشت و تيز لباس فاخرش را به او ، توامان به ابراز محبت و خشم ، ساييد که از صورت موليه‌ر خون جاري شد!]
کدام‌يک از شاعران بزرگ ِايران را مي‌خواهيد نام ببرم که صله و خلعت و مقرري از شاهدان مستبد کشور ما نمي‌گرفته‌اند؟ [يک نمونه‌اش: مسعود سعد سلمان ، که بيش‌تر اشعارش را در زندان نوشت و مشهور شدند به «حبسيات». اما پي‌گيري بشود خواهيم فهميد که دعوایِ معاند و اپوزيسيون بودن وي سر لحاف ديگري بوده‌است؟ ياللعجب!]

آن‌ها هم سخن‌گویان ديکتاتور بودند؟ [نبودند؟...اگر نبودند که مقرري نمي‌داشتند؟...لطفاً‌ پرتقال‌فروش را پيدا کنيد]
شما مجله‌یِ تماشا را نخوانيد ، اما چه‌را از استادهاي‌تان نمي‌خواهيد که بريده‌یِ جرايد مربوط به تياتر را براي‌تان سفارش بدهند؟ [ يا چه‌را خودتان به خودتان سفارش نمي‌دهيد؟ ] من اين مقاله را برایِ‌ شما که هنرمندهایِ ام‌روز و فردایِ ما هستيد مي‌نويسم.» [پس هنرمند دي‌روز پشم؟]

گفتِ عالِم به گوش جان بشنو
ور نماند به گفتن‌اش کردار
باطل است آن‌چه مدعي گويد
خفته را خفته کي کند بيدار
مرد بايد که گيرد اندر گوش
ور نوشته‌ست پند بر ديوار

( سعدي )
در مدت تدريس در دانش‌کده، من به سفارش بيضايي «به سویِ دمشق» اثر «آگوست استريندبرگ» را ترجمه کردم.2


شکايت دانش‌جويان
به دفتر بيضايي رفته بودم. به‌مهرباني گله کرد که دانش‌جويان از دست من شکايت کرده‌اند.چه‌راکه از آن‌ها خواسته بودم ، از جمله برایِ‌ فهم به‌تر سبک‌هایِ ادبي «رياليسم» ، نوشته‌هایِ ‌صادق هدايت [واقعاً او رياليست بود؟] ، ناتوراليسم، «عنتري که لوطي‌اش مرده بود» از صادق چوبک [بماند که چوبک بيچاره از همين ناتوراليسم الکي ضربه خورد و ساحت‌هایِ عميق او کشف نشد تا زماني‌که براهني در مجموعه نقدهایِ «قصه‌نويسي»‌اش و با آن «برش‌هایِ عمودیِ» مشهورش خوب شکافت.] ، سمبوليسم ، «هفت پيکر ِ» نظامي را بخوانند. [آيا سمبوليسم نطامي با سمبوليسم ابداع‌شده‌یِ فرانسويان يکي‌ست؟!]
بيضايي گفت که دانش‌جويان برایِ شناخت سبک‌هایِ ادبي استاد ادبيات دارند. گفتم: «درست است که من استاد ادبيات فارسی ِآن‌ها نيستم ، ولي سبک‌شناسي جدا از ادبيات نيست. گفت: «حق با تو است ، ولي از طرف ديگر بايد مراعات حالِ آن‌ها را هم کرد، آن‌ها بيش‌ترشان يا کارمندند يا در يک گروه تياتر بازي مي‌کنند، بعضي‌هاشان هم خودشان گروه دارند، آن‌قدر وقت آزاد ندارند که تکليف‌هایِ زياد تو را انجام بدهند.»
دفاع بيضائي از دانشجويان براي‌ام دردناک‌تر از شکايت دانشجويان بود. با عصبانيت گفتم: « بارک‌الله به اين‌ها! آخرش نفهميدم ، اين جماعت هنرمند آمده‌اند درس بخوانند يا اين‌که ليسانس بگيرند؟ خدا و خرما که با هم نمي‌شود ، مراعات حال کردن و اغماض به عقيده‌یِ من خيانت‌اي است که هم آن‌ها به خودشان مي‌کنند و هم ما به آن‌ها.»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1) از داستان‌هایِ درخشان ساعدي يکي هم « آرامش در حضور ديگران » ، بود که ناصر تقوائي برپايه‌یِ آن فيلم‌اي به همان پايه در خور توجه ساخت که در آن اکبر مشکين خوش درخشيد. [ به نظر من اين فيلم به هيچ‌وجه «به همان پايه‌یِ» دايره مينا نبود.و طی ِنظري که خدمت خود تقوائي شفاهي داشتم و وقتي نظرم را به صحنه‌یِ درخشان‌‌اي از داستان که چکيده‌یِ داستان بود و در فيلم اثري از آن نبود به ايشان ابراز داشتم با پاسخ بد و سربالایِ ايشان دريافتم ايشان چه‌قدر در برداشت شخصی ِ خود به بي‌راهه رفته بودند و خوش‌حال شدم که نقدم بر اين فيلم اشتباه نبود.]

2) اين نمايش‌نامه را انتشارات «حوزه هنري» سال 1370 با پژوهش‌اي هنرمندانه از سویِ نصرالله قادري [در هنرمند بودن ايشان شك‌اي مُشكّك دارم] منتشر کرده‌است و حميد سمندريان در چند بخش برپايه‌یِ آن برایِ تله‌ويزيون ساخته است که قرار است سال 1381 پخش شود [ که البته پخش شد و تنها حُسن‌اش طراحی ِ صحنه‌یِ درخشانِ خسرو خورشيدي بود. غير از اين فقط چس‌ناله بود تا کارگرداني.]
.
.
.
يادها و بودها / ايرج زُهَري / صص 131 ـ 126 / انتشارات معين / چاپ اول: 1382

رسم‌الخط و توضيحات درون قلاب‌ها از خودم است.
اگر چنان‌چه تناقض‌هايي در نظرات شخصی ِمن مشاهده فرموديد به اين دليل است كه اين تناقض‌ها در خود متن مشاهده مي‌شود.