بي تو              

Wednesday, September 30, 2009

تو همه‌جا هستي

13 ژوئن سال 1944 يك سال مانده به پايان جنگ عالم‌گير دوم...كاپتان ميلر به همراه سربازان خود در جست‌جوي سرجوخه رايان وارد شهر رامله مي‌شوند...شهر ويرانه است...سربازهاي خسته در گوشه‌اي آرام مي‌گيرند...صدايي نرم نرم از دوردست نزديك مي‌شود...صدايي از يك گرامافون خسته آواز سرمي‌دهد...اين صداي كدام فرشته...از كدامين جهنم به گوش جان مي‌نشيند؟...فرشته مي‌خواند:

Tu es partout...« تو همه‌جا هستي » ...

فرشته مي‌خواند:

ما هم‌ديگر را به مهر دوست داريم...
هم‌چون تمام عشاق كه هم را مهر مي‌ورزند...

صدا آهسته آهسته آشناتر مي‌شود...بله...خود اوست...صدا ،‌صداي اديت پياف است...من عاشق اين صحنه‌ي معركه‌ي فيلم « نجات سرجوخه رايان » هستم... با هم يك‌بار ديگر اين ترانه‌ي معركه را مي‌شنويم:

Tu es partout / Edith Piaff / 1943


تكه‌هايي از همين سكانس را هم ببينيد:




آثار اديت پياف را از اين‌جا دانلود كنيد...

داستان دمو 1

از اين پس داستان‌هاي دمو نيز در وب‌لاگ مي‌گذارم...داستان‌هاي دمو از اين قرار است كه يا نسخه تايپ‌شده‌اش در دست‌رس ني‌ست...يا اين‌كه دركل مولف/مصنف/نويسنده/مترجم/پژواك‌جو/ نمي‌خواهد آن‌را رو كند تا مخاطب‌اش از كنج‌كاوي باد كند و بتركد...

خلاصه ام‌روز اولين داستان دمو را با نام « تجارت مرگ‌بار » در اين‌جا مي‌خوانيد...


ايران ، قم ، سال 2090 ميلادي

قم ، پاي‌تخت ديجيتالي دنيا و كاملاً هسته‌اي ، حالا يكي از قطب‌هاي دنياست...شهر پر است از سوپركامپيوترها و تراشه‌هاي فوق پيش‌رفته...همه‌چيز ديجيتالي است...دست‌گاه‌هاي وضوگير فقط با پرداخت 10 قمي ( واحد پول رايج ايران 2090) معادل 6 ميليون يورو ( اتحاديه اروپاي فعلي) وضوي مراجعين را به نحو احسن انجام مي‌دهند...در نسخه‌هاي تسنن تدابير ويژه براي شست‌شوي پاها نيز لحاظ شده است...عمامه‌گزاري كاملاً ديجيتالي شده است...طلبه‌ي جوان به محض دريافت تي‌.سي حوزوي مي‌تواند از راه دور و به صورت ديجيتالي به اين امر قدسي بپردازد...تماتم دروس حوزه و دانش‌گاه به‌صورت ويدئوكنفرانس‌هاي حوزوي‌ست...روبات‌هايي به صورت آي‌دي پاسخ‌گوي آن‌لاين مسائل شرعي شده‌اند...شهر پر شده است از آخونديك‌هاي 60 نعليني ( نعلين واحد طول رايج ايران 2090 ) كه در واقع روبات‌هاي طلبه هستند...اما با اين‌حال كشور بي‌نياز از مراجع عظام نبوده و نخواهد بود...لذا نياز به دست‌گاه‌هاي عمامه‌پيچ نيز بيش از هر دوره‌اي احساس مي‌شود...قم هسته‌اي ، پاي‌تخت فن‌آوري اسلامي ، آماده مي‌شود براي ظهور آقا امام زمان...دو ماه است ستاد استقبال از امام زمان در فرودگاه امام خميني مستقر است...در شهر ولوله‌اي‌ست...خيابان‌ها آب و جاروب است...گل‌‌دان‌هاي ميخك وسط خيابان‌ها چيده شده است...
كشور عزيز ِ« جمهوري ِخلق ِمشروطه‌ي ِمشروعه‌خواه ِايران ِاسلامي » به رهبري آيت‌الله سيدعلي شانزدهم از نواده‌گان دختري آقا مجتبي هر ساله 23 خرداد جشن سبز چمني برگزار مي‌كند و « ميرحسين خميني » از يادگاران مرحومان ميرحسين موسوي و سيدروح‌الله خميني 20 سال است كه دبير برگزاري اين جشن باشكوه ملي‌ست...همه به خوبي و خوشي زنده‌گي مي‌كنند...روزنامه‌ها كه ركن چهرام دموكراسي هستند خود مستقيم زير نظر وزير مادام‌العمر ارشاد آقاي مرتع‌داران هميشه بهار خود را تجربه مي‌كنند...اما در اين حين اتفاق عجيبي رخ مي‌دهد...

سرباز نومید بهتر می‌جنگد

آقای هربرت اوایل جولای 1984، وقتی خارج از ورشو بود و تمام وقت خود را صرف نوشتن می‌کرد، با مصاحبه موافقت کرد. او برای این مصاحبه دوازدهم جولای، به آپارتمان خود در ورشو بازگشت. بوگدانا و جان کارپنتر با وی مصاحبه کردند. کاسیا همسر آقای هربرت نیز آنجا بود و در گفتگوها شرکت داشت.

شما بعد از پنج سال اقامت در خارج از کشور در ژانویه 1981 به لهستان بازگشتید. تصمیم بسیار مهمی بود. درست در اوج دورهٔ "اتحادیه کارگری همبستگی". حدود ده ماه بعد ژنرال یاروزلسکی اعلام "وضعیت جنگی" کرد. وقتی داشتید تصمیم می‌گرفتید به کشور برگردید آیا پیش‌بینی می‌کردید چنین اتفاقاتی بیفتد؟ آیا اگر می‌دانستید چنین اتفاقی می‌افتد باز هم برمی‌گشتید؟

وقتی توافقنامه "گدانسک" امضا شد گفتم دیگر باید برگردیم. می دانستم این ماجرا پایان خوشی نخواهد داشت، چون من این سیستم را می‌شناختم. این سیستم اصلاح پذیر نبود. حداکثر می‌شد چند ساختار "آسان‌گیر" مثل استریپ‌تیز را وارد این سیستم کرد. تغییرات در حد ورود سوسیس یه فروشگاه‌ها بودند. این سیستم باید سرنگون می‌شد، اصلاح‌پذیر نبود.

چه زمانی به این باور رسیدید که این سیستم را نمی‌شود اصلاح کرد؟ در 1949 با آغاز استالینیسم در لهستان، یا قبل از 1956؟ یا اصلا بعد از 1956؟ یا پس از 1986، 1970؟ کی؟

20 سپتامبر 1939. وقتی پسر کوچکی بودم و در شهر لوف با اتحاد جماهیر شوروی آشنا شدم. هنوز هم از بعضی روشنفکران در عجبم. مکاشفات من از جهان از پشت شیشه عینک خودم اتفاق می‌افتاد. من جهان را از دریچه چشم مارکس یا لنین نمی‌دیدم. شهر در عرض چند روز به اردوگاه کار اجباری تبدیل شد. این سیستم از طریق بوها و مزه‌ها به اروپا حمله کرد. من قرار بود مبارز و پارتیزان راه نیکی و زیبایی باشم اما اصلا هیچ شناختی از سعادت و خوشبختی انسانی نداشتم. در سال 1939 ابزار من برای رسیدن به این شناخت مقایسه بوها، وضعیت خیابانها، و چشمان مردم بود.

شما آدم بدبینی هستید؟

نه این‌طور نیست. من فقط دیگر خوش‌بین نیستم. در عوض یونانی هستم. معتقدم دوران طلایی سالها پیش بود، خیلی سال پیش.

چرا می‌نویسید؟ دلیل اصلی‌تان چیست؟

نوشتن- می دانید در‌این‌باره من با دیگران مخالفم- نوشتن باید به مردم هوشیاری بیاموزد: بیدار شدن مردم را به هوش آوردن. معنایش سعی نکردن نیست. اما با این اصلاحات کوچک داخلی، نمی‌دانم. علی‌رغم این همه حرف متخصصین الهیات من خوش‌بینی را رد می‌کنم. یأس احساس مفیدی است. آدم را از آرزو، از امید پاک می‌کند. "امید مادر حماقت است." [ضرب‌المثلی لهستانی.] من امید را دوست ندارم.

فکر می‌کنید این سیستم تا ابد ادامه پیدا کند؟

این سیستم فرو می پاشد. شاید بیست تا سی سال طول بکشد. برای این اینجا نیستم که این وضعیت را تحمل کنم. سرباز نومید بهتر می‌جنگد...

Tuesday, September 29, 2009

تو حبیب‌اللهی، حبیب خدایی

طهماسب: ... حاتمی طوری ابزار كارش را سر هم می‌كرد كه اثرش ماندگار شود. اتفاقی كه در مورد سایر سینماگران كنونی‌مان نمی‌افتد. او نگاه دیگری به همه‌ی عوامل فیلمش داشت حتی بر روی نوازندگان موسیقی. می‌خواهم بگویم پس از مرگ حاتمی، تقریباً همه‌ی افرادی كه با او كار می‌كردند یتیم شدند. او پدرانه رفتار می‌كرد و عطوفت بسیار نسبت به داشت. برای بهتر شدن كار، زندگی‌اش را نابود می‌كرد. میلان كوندرا می‌گوید: «من خانه‌ی زندگی‌ام را نابود كردم به خاطر خانه‌ی ادبیات.» حاتمی سختی و زحمت زیادی را به جان می‌خرید. تصورش هم سخت است كه همه‌ی همكاران را جمع كنی و در بهترین نقطه‌ی هنری‌شان نفوذ كنی و به عالی‌ترین نتایج برسی. خیلی از همكاران حاتمی هنوز در سینمای ایران هستند، اما برای هیچ‌كدام اتفاق مهمی نمی‌افتد. واقعاً فكر كنید بعد از او بازیگران اصلی فیلم‌ها و سریال‌هایش تن به چه كارهایی دادند.

اسماعیلی: همیشه می‌گفت فلان نقش را باید طهماسب بگوید. در واقع برخوردش با ما دو نفر، برخورد كارفرما و كارمند نبود، یك جور نیازمندی تاریخی بود. می‌گفت عجیب است كه من یك هفته راجع به نقش مجید ظروفچی با این بازیگر صحبت كرده‌ام؛ آن‌قدر كه تو راه را در سه ثانیه كوتاه كردی، او در سه ساعت و سی‌وسه دقیقه و سی‌وسه ثانیه نتوانست به آن برسد!
.
.
.
طهماسب: ... اخیراً در سریال مدار صفردرجه صحبت كردم (به جای نقش تئودور آستروك)، به حسن فتحی گفتم این‌ها ایرانی نیستند، این زبان مانند زبان دفتر اسناد و املاك آن موقع است. دیالوگ انسان همانی است كه مجید به برادرش می‌گوید: «تو حبیب‌اللهی، حبیب خدایی.» این دیالوگ شنونده را دیوانه می‌كند. در صحنه‌ی پایانی كمال‌الملك به جای اسماعیل محمدی حرف زده بودم. او وقتی برای كمال‌الملك سیب آورد، گفت: «آب‌وهوای تبعید، سیب رو هم رنجور می‌كنه.» آن زمان متوجه طعم این دیالوگ نشدم، بعد كه دقت كردم تنم لرزید كه چه‌قدر خوب شده است. آدم نازنینی مانند حاتمی وقتی كاری از من می‌خواست، باید به بهترین شكل انجام می‌دادم. یكی از كارگردانان روزی پرسید: چرا دوبله‌ی فیلمم خوب نمی‌شود؟ گفتم: دوبله‌ی خوب تعلق به كارگردان خوب دارد. این‌ها یك نوع رقص روحی است.

كاسپار پس از انتخابات

ايده‌هاي پراكنده‌اي براي اجراي كاسپار پيتر هانتكه دارم...ايده‌هايي كه به افتخار خنسي و مردودي در اجرا مدام نوتر و فضاها متنوع‌تر مي‌شود...
مثلاً يك‌بار مي‌خواستم فضاي اجرا را دقيقاً يك event فرهنگي-هنري قرار دهم...با تمام ميهمانان دور ميز و صندلي‌ها و مشغول پذيرايي و بازي‌ها لابه‌لاي فضاهاي مرده و گه‌گاه پشت ميكروفون روي stage صورت مي‌گرفت...حالا هم مدتي‌ست به اجراي آن درست در نقطه‌‌ي قتل ندا آقا سلطان واقع در خيابان كارگر شمالي فكر مي‌كنم...يك نوع معركه‌بازي ست...و در خلال بازي يك‌نفر هي با مارهاي سمي خود بازي مي‌كند و در پايان بازي كاسپار آن فرد شيشه‌هاي زهرمار و روغن مار را كه براي درد مفاصل و استخوان و دركل دردهاي التهابي مناسب مي‌دانند به ره‌گذران تماشاچي مي‌فروشد...اما تا جايي‌كه مي‌توانم آموزش زبان به كاسپار را با بازي مناسبت‌هاي فرهنگي خودمان تغيير مي‌دهم...تكرار جملات كاسپار چيزي شبيه به مترجم گوگل فارسي مي‌شود...فكرش را بكنيد درخلال اجراي به اصطلاح بداهه معلم بگويد: با من تكرار كن: راي من كو؟...و كاسپار زبان‌بريده چيزي ديگر تكرار كند كه حيرت همه را برانگيزد...درست مثل مترجم گوگل...



پرسش او در مورد انتخابات مورد مناقشه در ایران اول است.

پرسش او در مورد خونریزی.

پرسش او در مورد ندا ، ترانه ها و کسانی که در خیابان ها و زندان ها کشته شده بود.

و لطفا لطفا لطفا از او بخواهید که یک سوال را با سوال جواب نیست.

ماريوي قهرمان

وقتي ميم ، ماريو بازي مي‌كند...از پشت دستان‌ام را دور گردن باريك‌اش مي‌اندازم و صورت‌ام را به بلبل گوش‌هاش نزديك مي‌كنم و از ته وجود نفس مي‌كشم...سرش را توي گردن‌اش جمع مي‌كند...غلغلك‌اش مي‌آيد...انگشت اشاره را روي ماني‌تور مي‌چسبانم و جهش‌هاي ماريوي جنبش كارگري با آن سبيل‌ و پوشاك كارگر تو چال تعويض‌روغني ر ا دنبال ‌مي‌كنم...ماريو تيپ فيلم‌هاي جوليانو جمّا ست...اين جمّا را مشدد بگو تا تو هم مثل من جگرت حال بيايد...موهاي ميم را مي‌بوسم و مي‌گويم:

مورچه ، محافظ شته‌هاي درختي‌ست...كه در عوض ، شته‌ها ، بخشي از برداشت شيره‌ي جان درختان را به مورچه‌ها هبه مي‌كنند...به اين مي‌گويند زنده‌گي مسالمت‌آميز...كارشناسان براي دفع آفات ِشته‌هاي درختي ، ارتش پينه‌دوزها را پيش‌نهاد مي‌دهند...اگر مورچه را سپاه پاس‌داران انقلاب اسلامي بدانيم ، خب شته هم تكليف‌اش مشخص است...درخت هم كه اظهر من‌الشمس است...مي‌ماند پينه‌دوز...ارتش پينه‌دوز به نظر تو به چه كساني اطلاق مي‌شود؟

ميم برمي‌گردد و مي‌خندد...مي‌گويد:

ام‌روز غذا چي سفارش بديم؟...و من ياد آن poached eggs منفور مي‌افتم...

Monday, September 28, 2009

سوگ‌سوري

خداحافظي سرباز در اصل خداحافظي برای هميشه است. اين قطارهايي كه سربازها را در سراسر اروپا به مرخصي مي‌برند، چه بار عظيم و جنون‌آميزی از درد جا به جا مي‌كنند

ميراث / هاينريش بول
.
.
.
مهدي جان...
يادت مي‌آيد آن بچه‌گنجشك‌اي كه گرفته بودي توي مشت‌ات و برادرم به‌خاطرش به تو تشر زد؟...يادت مي‌آيد رفتي و به مادر عزيزت كه هميشه او را با آن مقنعه‌ي چانه‌دار يادم مانده است...آن زن هميشه خسته اما قرص و محكم با صورتي تكيده و استخواني...به همان ژيلا خانوم گفتي: مامان ، پسر كوچيكه‌ي خانوم فلاني داد سر من زد...يادت هست؟...
از آن بچه‌گنجشك توي سينه‌ي زخمي‌ات خبر داري؟...

مهدي جان...
تمام اين سال‌ها تصوير سياه و سفيد شماها توي ذهن و زبان‌‌ام در حركت بود...

مهدي جان...
مدت‌هاست كه فرياد مي‌زنيم: همه‌چيزمان را مصادره كردند...همه‌چيزمان...حالا وقتي من از آن جان‌باز-اي مي‌گويم كه بالاي 70 درصد بود ولي 50 درصدش را ملاخور كرده‌اند و تك و تنها ول‌اش كردند...زن‌اش رهاش كرد...بچه‌هاش ديگر او را نمي‌شناختند...همان مرد زيبارو كه شب‌ها بايد با تشر از حسينيه‌ي قرارگاه‌مان بيرون مي‌كردم چون تمام تن‌اش بوي رنج و عفونت جنگ مي‌داد...هم‌او كه كسي محل‌اش نمي‌گذاشت...از همه بيش‌تر غذاي‌اش مي‌دادم...حتي سهم خودم را مي‌دادم...چه روزها كه تا شب چيزي براي خوردن نداشتم...اما وقتي باز سراغ غذا مي‌گرفت دادش مي‌زدم...فقط براي اين‌كه حضور او را فرمانده نمي‌خواست...و من چه مي‌سوختم از فريادها...از رنج‌ها...وقتي از او با رنج در خلوت‌هام مي‌گفتم...همه سرشان را كژ مي‌كردند كه برو بابا چه حرف‌ها مي‌زني...حالا وقتي از حاج داوود مي‌گفتيم زبان را بايد گاز مي‌گرفتيم...حالا وقتي از دوست بسيار عزيز جان‌باز فيروزكوهي‌ام اسم مي‌برم كه فضل و كمال دارد و سال‌ها روزنامه‌نگار بوده است و آس و پاس مانده است...مي‌خندند و مي‌گويند: تقصير خودش است...كس‌خل است...

مهدي جان...
به همان نان و نمك‌اي كه از هم خورده‌ايم و من مي‌دانم بايد تمام آن زمستان‌هاي سرد استخوان‌سوز سال‌هاي 60 را از ياد برد كه كپسول خالي را پشت پيكان جوانان نارنجي مامان مي‌انداختيد و خب گاهي ما كه همان جوانان را هم نداشتيم قل مي‌داديم و قل مي‌داديم تا دو سوم روز تكليف ننوشته‌ي خود را توي صف گاز بوتان و پرسي بايستيم...حتماً از ياد برده‌اي...كاش از ياد برده باشي...به همان دوران سخت خون و خمپاره...آتش و كلاه‌خود سوغاتي دايي‌هام...به همان اضطراب آمدن حتي يك تكه پلاك از عمو يوسف‌ام...آن فشنگ‌هايي كه سينه‌ريز گردن‌مان مي‌كرديم و شب‌هاي چارشنبه سوري توي آتش مي‌انداختيم... و بر سر آتش فرياد مي‌زديم: سرخي تو از من زردي من از تو...و من چه‌قدر هنوز عاشق آن مرمي‌هاي برنجي‌ام...آن فانسقه‌اي كه براي داشتن‌اش سر و دست مي‌شكستيم...براي همان ذره ذره سيلي‌هاي سهم‌‌ناك‌اي كه با آن هميشه صورت‌هامان را سرخ مي‌پاييديم...

مهدي جان...
كاش به دل‌واپسي‌هاي مامان‌بزرگ دل مي‌داديد و به هم‌راه دايي‌ها و خاله‌ها...همه‌ي خانواده به آمريكا كوچ مي‌كرديد...كاش كوچ مي‌كرديد و حالا ضربه‌ي نابه‌كار باتون برادران‌تان را نوش نمي‌كرديد...

مهدي جان...
تمام اين سال‌ها همه‌مان سوختيم و دم برنياورديم...شما كه ديگر فرزند سردار بودي...شما كه ديگر افتخار ما بودي...
آه از اين روزگار...آه...



-گلايه هاي خود را در مورد تمامي اين سال ها بگوييد.

اولين کتابي که در مورد شهيد همت نوشته بودند کتاب حکايت سرخ است.

يکي از انتقادات من اين مساله است. کتاب حکايت سرخ به نويسندگي حجتي از ابتدا تا انتها پر از تحريف و دروغ در مورد پدرم است. اين کتاب با هزينه بيت المال در مدارس کل کشور پخش شد و ما هر چه سعي کرديم، نتوانستيم جلوي انتشار و پخش اين کتاب را بگيريم. زماني که من به دنيا آمدم، پدرم با آن همه مشغله براي ديدن من سريع خودش را رساند طوري که دوستانش مي گفتند گويا به دنيا آمدن تو به او الهام شد و سجده شکر به جا آورد. او به اصفهان آمد و از مادرم تشکر کرد و با اينکه پدربزرگم در گوش من اذان گفته بود، مجدداً اذان گفت و با من اتمام حجت کرد. پدر من اين ميزان لطافت و محبت از خود نشان داد اما اين کتاب در تحريفي کامل عنوان کرده زماني که مهدي به دنيا آمد هر چه به شهيد همت گفتيم بيا، نيامد. هر چه از او خواستيم، شش ماه شد نيامد و نامه داد چقدر مي گوييد بيا و اين کتاب عنوان کرده پدرم گفته پسرم را لباس رزم بپوشانيد و همانند علي اصغر حسين به جنگ بفرستيد. شما ببينيد تحريف تا چه حد. زماني که مردم عادي اين کتاب را مي خوانند تصور بسيار بدي از اين شخصيت در ذهن آنها نقش مي بندد. پس از آن زماني که ديدند شهيد همت بي کس نيست، از انتشار اين کتاب ها جلوگيري به عمل آمد. تنها خانواده شهيد همت نبود که فراموش شدند بلکه مردم و تمامي اين ارزش ها بود که فراموش شدند. هيچ گاه چون پسر حاج همت بودم نه احساس غرور کردم و نه ناراحت شدم. افتخار اين نام را براي خودم داشتم و يک زندگي سخت در اجتماع. بسياري از کساني که مرا مي شناسند، مي ترسند به من نزديک شوند. مي گويند پسر همت است. دردسرساز است. برخي ديگر هم که نزديک مي شوند به اين اميد مي آيند که سوءاستفاده يي کنند. به سختي دوستان واقعي و ثابتي وجود دارند که بدون ترس و سوءاستفاده دوست باشند. اين مساله زندگي ما را سخت تر مي کند. گاهي چنان تبليغات منفي عليه ما شکل مي گيرد که مردم فکر مي کنند ما چگونه زندگي مي کنيم. خدا را شکر که در اين مدت مشخص شد ما تفاوتي با سايرين نداشتيم و حتي وضعيتي بدتر از مردم داشتيم. شما اکنون مشاهده مي کنيد کساني در مناصب کشوري قرار مي گيرند که نه در انقلاب و نه در جنگ هيچ بهايي نپرداختند. ما کساني هستيم که پيش از اين امتحان خود را پس داده ايم. آنقدر که ما به اين خاک و نظام علاقه منديم، هيچ کدام از کساني که ادعا مي کنند و نان اين نظام را مي خورند، علاقه مند نيستند. ما روزگار بسيار سختي را گذرانديم که شايد هيچ وقت کسي نفهمد خانواده سرلشگر شهيد همت بوديم. شايد مادرم راضي نباشد که اين مساله را مطرح کنم اما ما در سال 76 پول خريد يک بخاري را نداشتيم. ما در خانه هايي زندگي کرديم که آن خانه در نداشت، گاز نداشت، فاضلاب نداشت. اينها واقعيات زندگي ما است و در مقابل تفکرات مردم چيز ديگري است. اما اميدوار بوديم براي سايرين اوضاع خوب باشد که اين گونه نيز نبود. الان اوضاع به گونه يي شده است که هر کس به اصول و ارزش ها، ارزش قائل نباشد بيشتر به پيشرفت و ترقي رسيده است. به نظر من بازماندگان جنگ که اکنون حضور دارند و داراي مقامي هستند، مقصرند. بچه هايي که در جنگ مخلص و خوب بودند همه به حاشيه رانده شده اند. درد ما اين است. مثالي براي شما عنوان مي کنم. از افراد مختلفي که در جنگ حضور داشتند؛ کسي که فرمانده و رشيد و فداکار بوده و کسي که فقط در جبهه ها خرابکاري مي کرده و کاري از دستش برنمي آمده است اکنون شغل آن فرمانده رشيد و تلاشگر راننده تاکسي شده است و شغل آن کسي که در واقع هيچ کاري در جنگ نکرده اکنون فرمانده لشگر شده است. اينها کوچک ترين اتفاقاتي است که براي ما پيش آمده و من بسياري از مسائل را عنوان نمي کنم. مي گويند صدام بد بود. اما همان صدام جنايتکار تمامي فرزندان فرماندهان خود را براي تحصيل به اروپا مي فرستاد. اگر پدر ما وفادار بوده، پس خود ما هم وفاداريم. پس حتماً دليلي يا ترسي وجود دارد که با ما اين گونه رفتار مي کنند. من با بسياري از کساني که صحبت مي کنم، چنان متعصب و جاهلانه رفتار مي کنند و از مسائل بي ارزش حمايت هايي مي کنند که جاهلانه است. تنها کاري که مي توانيم بکنيم اين است که در اين اتفاقات در کنار مردم باشيم. افتخار مي کنم که مردم در تهران مي گويند بسيجي واقعي همت بود و باکري... مردم ما مي فهمند.

Sunday, September 27, 2009

Lullaby

تيپ‌اش از آن بچه بنگاهي‌هاست...بدو بدو آمده طرف من مي‌گويد: آقا ، يه اسم خوش‌گل به اينگيليسي بوگو...گيج‌ام...چي مي‌گويد؟...دختر كناري‌م نگاه‌اي تو چشم‌هام مي‌ندازد كه يعني چي مي‌گه...توجه‌اي نمي‌كنم و انگشت وسطي‌ش را برا‌ش مي‌شكانم...مي‌گويم: كيف داره يا نه؟...مي‌گويد: اوهوم...هنوز بالا سر-ام واساده...يه اسم بوگو ديگه؟...تو اينگيليسي‌ت مگه خوب ني؟...پس اين كتاب چيه تو بغل‌ات؟...دختر كناري دست‌اش را از توي دست‌ام جدا مي‌كند و انگشتان بعدي‌ش را يكي يكي مي‌شكند...مي‌خواهم همين‌طور نثر شكسته فكر كنم...اما حضور مزاحم او نمي‌گذارد...مي‌گويم: واسه چي مي‌خواي؟...مي‌گه...مي‌گويد: واسه اسم بلوتوث‌ام...بلوتوس‌ام...دنبال اسم‌اي تو مايه‌هاي دث متال (دس متال) مي‌گردم...اما راستيتش اَ وَختي متال لاي ناخون‌هاي چرك دخترها افتاده دل من از اين‌جور اسم‌ها مالش مي‌رود...از وقتي هم فهميدم هرچي جنده‌ي دور و بر « گراد » ، از بيورك لذت مي‌برن ديگه از كلمات بيوركي ابا دارم...تخسير من چي‌ست؟...آن‌كه مرا مي‌خواست پرزنت كند الگوي لياقت مرا با كت و شلوارهاي ايتاليايي گراد محك مي‌زد...شست‌ام را توي مشت‌ام فرو مي‌برم و استخوان شست‌ام را مي‌شكنم و مي‌گويم: بگذار « لاله‌باي »...بي‌آن‌كه به هجي آن وقع‌اي بگذارد مي‌دود سمت نيم‌كت خودشان و خودش را روي دختره‌ي جوش‌جوشي يله مي‌كند...

Michaelangelo

حالا كه با صادق خان حال كردي بگذار يك ترانه‌ي ديگرش را نيز تقديم كنم...


نگار / صادق نوجوكي
.
.
.
خدا بركت به اين تورنت بدهد...هر آشغالي توي رپيد شه‌ير بخواهي هست...اما فيلم‌هاي حسابي ، مثلاً كارهاي فولكر شلوندورف را بخواهي بايد بروي سروقت تورنت...خب در عوض عالي‌جنابان تورنتي هرچي خواستند از هارد بنده شخم بزنند...نوش جان‌شان...ما كه هرچي فيلم از فاسبيندر خواستيم يافتيم ، كه به شدت ما را هميشه به ياد سهراب شهيد ثالث خودمان مي‌اندازد...كلاً حالي برديم از اين فيلم‌سازان هميشه عزيزمان...
.
.
.
كتاب جديد دن براون به نام: the lost symbol

Saturday, September 26, 2009

صحنه‌هايي از مناظره‌ي دست و آستين

صحنه اول:

رضا عرب به عنوان دبیر تشکیلات انجمن اسلامی دانشگاه مازندران در آغاز صحبت خود به دانشجویان دربند دانشگاه امیرکبیر وبه طور خاص عباس حکیم زاده درود فرستاد. وی در صحبت های خود به مشکلات پیش روی دانشگاهیان در راستای ایجاد فضای باز آکادمیک اشاره کرد وگفت: جناب آقای مهندس موسوی از شما خواهش می کنم به دانشجویانی که در این چهارسال مورد برخورد تعلیق اخراج محرومیت از تحصیل قرار گرفتند توجه فرمایید. دانشجویانی که به جرم اصلاح طلبی وتحول خواهی از تمامی گروه های اجتماعی دیگر هزینه بیشتری در اصلاح طلبی و تحول خواهی داده اند. چشم انداز شما برای دانشجویانی که در این چهار سال، زندان را تبدیل به خانه ی دوم آنها کرده اند چیست» وی پس از آن با اشاره به مشاوران و تفکر دوگانه ای که بر ستاد میرحسین موسوی در زمینه مسایل آموزش عالی حاکم است، خواستار پاسخ صریح موسوی در باره ی آینده ی وزارت علوم در دوره ی مدیریت او کرد و حمایت دانشگاهیان از وی را منوط به رفع این دوگانگی در رفتار ستاد موسویاعلام کرد.
موسوی در این موارد پاسخ صریح نداد و در مورد دانشجویان زندانی گفت: من زندان بان نیستم که در زندان را باز کنم تا کسی آزاد شود ولی می گویم به شعارم عمل خواهم کرد و شعارم “آزادی از ترس و رهایی از نیاز” است.
تعداد زیادی از جمعیت شعار دادند “موسوی صراحت ، صراحت” که مورد توجه میر حسین قرار نگرفت و عده ای نیز شعار “احمدی پینوشه ایران شیلی نمی شه” را سر دادند که در این میان فرد میانسال از میان جمعیت روی صندلی رفت و فریاد زد “مرگ بر ضد ولایت فقیه” که با شعارهای “مزدور برو گمشو” و “بسیجی برو گمشو” و “توپ تانک بسیجی دیگر اثر ندارد” از طرف دانشجویان روبرو شد. موسوی پاسخ داد: من پایبندی خود را به ولایت فقیه اعلام می کنم و ماجراهای اخیر در مورد ادغام سازمان حج و زیارت نشان داد که چه کسانی به ولایت فقیه پایبندند.
.
.
.
صحنه دوم:

بعد لری کینگ از ان پرسید: وقتی توی زندانهای جمهوری اسلامی به زندانی‌ها تجاوز شد و شما هم خوب این را میدانید و یک آیت الله هم روی این مطلب تاکید دارد شما چه برخوردی کردید؟

ان کمی مکث کرد و گفت: این چیزها در حوزه کاری من نبود. قوه قضائیه ما مستقل است! (مثل اینکه در کشورهای دیگر قوه قضائیه مستقل نیست). بعد یادش نبود که جمله قبلی را گفته فورا گفت: البته من به قوه قضائیه دستور دادم همه چیز را بررسی کنند و هر کس تخلف کرده بود با او برخورد کنند.!

اگر قوه قضاسیه مستقل است پس تو این وسط چه کاره هستی به آنها رهنمود دادی؟

ولوله

يكي از آهنگ‌هاي نوستالژيك اين‌روزهاي من مي‌داني چي‌ست؟...كاري‌ست از صادق نوجوكي كه خود از آهنگ‌سازان بنام آن‌روزها بود...گوش كن...تو را ياد چي مي‌اندازد؟...اگر دهه شصت را هم هنوز يادت باشد اين ترانه‌ تنها سرگرمي آن سال‌هاي سياه‌مان بود...سال‌هايي كه ترانه را به سينه‌هاي سوخته‌مان تبعيد كرده بودند...روي عكس تقه بزن تا كامل‌تر يادت بيايد...


ولوله / صادق نوجوكي

ولوله...ولوله...ولوله كردي والاّ
هلهله...هلهله...هلهله كن د يالاّ

دست بزن گل بريز خرمن موتُ وا كن
باز منُ با نگات از ته دل صدا كن

از لب‌ات تا دهن‌ات
از تن‌ات تا پيرهن‌ات
حتي از جون به تن‌ات
من نزديك‌تر مي‌خوام‌ات
باز نزديك‌تر مي‌خوامت

اگه گل بو رو مي‌خواد
اگه چشم نورُ مي‌خواد
من كه بيش‌تر مي‌خوام‌ات
خيلي بيش‌تر مي‌خوام‌ت
والا بيش‌تر مي‌خوام‌ات

ولوله...ولوله...ولوله كردي والاّ
هلهله...هلهله...هلهله كن د يالاّ

دست بزن گل بريز خرمن موتُ وا كن
باز منُ با نگات از ته دل صدا كن

مثل گل‌ها توي باد
مثل بادا توي برگ
مثل برگا توي باغ
هي برقصون تن‌اتُ
چشمه‌ي نور نمي‌شه
نور كه اين‌جور نميشه
چيه چشمك مي‌زنه
زير اون پرهن تو


از لب‌ات تا دهن‌ات
از تن‌ات تا پيرهن‌ات
حتي از جون به تن‌ات
من نزديك‌تر مي‌خوام‌ات
باز نزديك‌تر مي‌خوامت

اگه گل بو رو مي‌خواد
اگه چشم نورُ مي‌خواد
من كه بيش‌تر مي‌خوام‌ات
خيلي بيش‌تر مي‌خوام‌ت
والا بيش‌تر مي‌خوام‌ات

ولوله...ولوله...ولوله كردي والاّ
هلهله...هلهله...هلهله كن د يالاّ

دست بزن گل بريز خرمن موتُ وا كن
باز منُ با نگات از ته دل صدا كن

Friday, September 25, 2009

ياس و داس

.
.
.
«دینخویی» یعنـی «وابستـگی»، یعنی بی‌توانی در پرسیدن، در اندیشیدن و گزیدن. به گمان من می‌توان از این یا آن دین در شرایطی روی‌گـردانـد کـه این کار هیـچ ضـرورتـی ندارد، و هیـچ چیـز تازه‌ای نمی‌آفریند. اما روی‌گرداندن به‌معنای رویاروشدن و مقابله‌کردن فرهنگی کاری‌ست دشوار، چون در گردونه‌اش نه با یکی دو بلکه با هزاران گرانیگاه سروکار داریم که در کلیتشان گردونه‌ی فرهنگی را می‌سازند، بی‌آنکه دینی بنمایند یا به معنای اخص اصلاً باشند. کلیت یعنی ارگانیسـم، سازواره،‌ به‌گونه‌ای که اجزا و اندامهایش در تأثیر و تأثر درونـی و متقابل منشأ اثر باشند. کلیت فرهنگی یا سازواره‌ی فرهنگی را فقط بصورت شِماتیک می‌شود مثلاً به یک ماشین، اعم از اتوموبیل، چرخ خیاطی یا دستگاه چاپ تشبیه کرد. فرهنگ، چون یک سازواره‌ی حیاتی‌ست، اجزا و اندامهایش تعویض‌پذیر نیستند به‌محض آنکه این اندامها نقشی بنیادی داشته باشند. هر اندام بنیادی در فرهنـگ مربوط پایه‌یـی‌ست حامل از گذشتـه تا کنون و برای آینـده. به‌سبب این نیرو و وظیفه‌ی نگهدارنده و پیشبرنده، یا بازدارنده‌ای که اندامهای پایه‌ای یک فرهنگ دارند، ‌نمی‌توان به‌آسانی از حوزه‌ی جاذبه‌ی آنها خارج شد. اما بدون مقاومت در حوزه‌ی جاذبه‌ی آنها ماندن، یعنی اقمار آنها بودن. فقط با مقاومت درونی در حوزه‌ی جاذبه‌ی فرهنگ مـی‌توان از تولیـد مثـل و بدل‌سـازی در آن جلوگیری نمود و پدیده‌ای نو آفرید.

آرامش دوست‌دار
.
.
.
ياس و داس / فرج سركوهي

Thursday, September 24, 2009

Ya-Na-Hana , Mr Faust

جمله‌اي كه زير عنوان وب‌لاگ نوشته‌ام ، شاه‌كار گوته است...به همان زبان آلماني...گوته‌اي كه بيش از 50 سال با فاوست كودكي‌هاش سر و كله زد تا تنها شش سال مانده به مرگ‌اش آن‌را تمام كند و يك سال بعد مرگ‌اش منتشر شود...سرنوشت عجيبي‌ست...و اين‌روزها اجراي همين جناب دكتر فاوست با موسيقي سرخ‌پوستي عجيب ذهن‌ام را مشغول كرده است...

سال 1994 آلبوم‌اي منتشر شد با نام روح مقدس كه چند سال بعد آن در ايران نيز كاست‌هاي‌اش مجوز انتشار گرفت...سال 2000 جلد دوم اين آلبوم نيز منتشر شد كه اگرچه پيچيده‌تر از آلبوم اول بود ، اما برهنه‌گي سحرانگيز و شور آن اولي را نداشت...به قطعه‌ي مشهوري از آلبوم اولي گوش جان بسپاريد تا به تر هم‌نشيني موسيقي عرفاني سرخ‌پوستان را با گام‌هاي ابليس فاوست دريابيد...رستگاري فاوست از نظر من ازسر ناچاري مصنف بوده است...اما زبان دود و زمزمه‌ي شمن در گرد آتش چنان عصيان بر تاريخ دارد كه تو را به خلسه‌ي ايجازهاي فلوت‌هاي شبانه مي‌برد...و روح در رهن ابليس را نيز خوش آيد

Ya-Na-Hana / Sacred Spirit

Wednesday, September 23, 2009

جمهوري ايراني

Monday, September 21, 2009

اميــــــر ِ امين

به راستي چه ملت سخت‌پوست و در عين حال پر رو اي هستيم كه هرچه از ديگري مي‌بينيم شرم‌مان مي‌آيد و هرچه از خودي داريم سر مي‌پوشانيم‌اش...
ملتي كه اميــــــر ِ كبيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر-اش...آن مسيح اصلاحات‌اش...آن آدم‌كش باشد...كه به تيغ اصلاحات رگ‌اش مي‌زنند و رخت عزا بر تن مي‌كنيم...
ملتي كه شاه‌اش شهيد است و به خون‌خواهي يك ملاي تروريست بابيان را قتل‌عام مي‌كنند...ديگر چه‌را رخ از ديدار طالبان برمي‌‌تابد؟...چنان شيعه را مظلوم و عميق نمايانده‌اند تو گويي فرقه‌ي عقل و هوش بوده است و حالا هم كه شيخ‌اي بر اخلاف‌شان دست دوستي مي‌دهد هيش هيش عوام را برمي‌انگيزد...حال چه‌گونه است از مرجع‌اي كه به آساني فتوي به تباهي خون‌اي اباحه مي‌دهد توقع بر خروج از بي‌دادگستر داريم؟...ميلاب از قليان‌هاي خويش برگيريم...وافور از منقل براندازيم...رخ يار از پياله‌ها بزداييم...كفن ، جوشن كنيم...به عزاي مرجع ضمير باشيم...نه در قيد تقليد...



سید علی محمد باب در سال 1260 قمری / 1844 میلادی رسالت خود را ظاهر کرد و گروهی از ایرانیان به او گرویدند. آیین جدید باب زنگ خطری را برای علمای شیعه به صدا در آورد و آنان آیین او را کفر وبدعت نامیدند و به مبارزه با این آیین و پیروانش برخاستند. باب دستگیر و در تبریز به محاکمه کشیده می شود. در محکمه باب، ملا محمد ممقانی ملقب به حجت الاسلام فتوا صادر می کند که قتل او واجب و خونش حلال است. آقا سید علی زنوزی مجتهد معروف دیگر هم فتوای قتل اورا می دهد.([1]) باب در تاریخ 27 شعبان 1266 قمری / جولای 1850 میلادی([2]) در تبریز به قتل می رسد.

امام جمعه قزوین در سال 1260 قمری / 1844 میلادی کشته می شود و می گویند بابیان او را به قتل رسانده اند. در تاریخ 18 شوال سال 1268 قمری / آگوست 1852 میلادی سوقصد نا فرجامی به جان ناصرالدین شاه انجام می گیرد، بابیان را مسئول می دانند، قتل عام بابیان رسمیت می یابد و علمای شیعه کشتار آنان را روا می دانند وفتوا به قتل آنان می دهند. بابی کشی به صورت رسمی شروع می شود،([3]) و کشتار وحشتناکی از بابیان به زشت ترین طرزی انجام می گیرد.([4])

پس از انجام ترور ناموفق ناصرالدین شاه 38 نفر از بابیان دستگیر می شوند و علمای اسلام آنان را مرتد می دانند و از ناصرالدین شاه می خواهند که حکم قتل آنان را صادر کند. آنان کشتار بابیان را در حد ثوابِ جهاد اکبر می دانند و از او می خواهند که تمامی مردم را در قتل بابیان سهیم دارند، تا به ظن آنان، تمامی مردم در این ثواب، شریک باشند.

"این هنگام علمای بلد و چاکران درگاه از حضرت شاهنشاه خواستار شدند که هر کس، این مردم مرتد را که مخرب دین سید انام و قاصد جان شاهنشاه اسلام اند به دست خویش سربرگیرد، او را ثواب جهاد اکبر باشد. بهتر آن است که شاهنشاه داد خواه هر یک از ایشان را به دست طایفه از مردم بسپارد تا عرضه هلاک و دمار سازند و در این ثواب انباز [شریک] باشند. ([5])

هر یک از بابیان دستگیر شده را به گروهی از اقشار دربار وجامعه می سپارند، که آن گروه فرد بابی را به قتل برساند تا همه مردم در این قتل عام شرکت داشته باشند. " ... که عموم بندگان خدا از فیض عظمی بی نصیب نباشند ".([6])

نحوه قتل این بابیان بسیار فجیع است. برای نمونه چند مورد از آن ها که از زبان محمد تقی لسان الملک سپهر، مورخ دربار قاجار در کتاب ناسخ التواریخ آمده است، ذکر می گردد:

"سید حسن خراسانی [که از سرکردگان بابی ها بود] را به شاهزادگان سپردند تا همه گروه او را با تیغ پاره پاره کردند.

ملاحسین خراسانی را نظام الملک و میرزا سعید خان و اتباع وزارت دول خارجه مقتول ساختند.

ملافتح الله قمی ..... فرمان رفت تا در نیاوران بدن او را از چند جای سوراخ کردند و بن شمع فرو دادند و شمع ها را بر افروختند،([7]) در این وقت حاجی علی خان فراشباشی حاجب الدوله، پشت او را هدف گلوله ساخت و فراشانش با کارد و دشنه پاره پاره کردند.

محمد تقی شیرازی را، اسدالله خان میرآخور ..... نخستین نعل اسب بر پای او بستند [او را نعل کردند] و از آن پس با تخماخ و میخ سر و تنش را در هم شکستند.

محمدعلی نجف آبادی را به دست خمپاره چیان سپردند، تا نخسست چشم او را برکندند و آن گاهش بر خمپاره بسته آتش در زدند.

نجف خمسه را به مردم شهر سپردند تا با چوب و سنگ زمین را از خونش لعل رنگ کردند.

حاجی میرزا جانی تاجر کاشانی را آقا مهدی ملک التجار و دیگر تاجران و بازرگانان هر یک جراحتی کردند تا از پای در آمد."([8])

دردناک ترین بخش این قتل عام، آن است که شاگردان و معلمان و افراد مدرسه دارالفنون را هم در این قتل عام شرکت دادند و میرزا نبی دماوندی را آنان به قتل رساندند. "میرزا نبی دماوندی را، اهالی مدرسه دارالفنون به شمشیر وسرنیزه کارش را ساختند".([9]) در کتاب ناسخ التواریخ هم به شرکت افراد دارالفنون در این قتل ها اشاره شده است. "میرزا نبی دماوندی را به مدرسه دارالفنون فرستادند تا معلم و متعلم فراهم شده او را پاره پاره کردند." ([10])

در کتاب حقایق الاخبار ناصری هم به مورد شرکت افراد مدرسه دارالفنون در این قتل ها اشاره شده است "میرزا نبی دماوندی را معلمان و متعلمان مدرسه دارالفنون، به قتل رساندند".

میرزا آقاخان کرمانی در کتاب سه مکتوب شرح قتل عام ده نفر از بابیانی را که برای قتل، سهم قلندران ودرویشان شده بودند را شرح می دهد. او که خود به شخصه ناظر قتل عام آنان بوده است، شرح واقعه را بدین صورت می نویسد:

"من در زاویه میدان شاه طهران، درجه بی رحمی و پایه بی مروتی و طبع خونریزی و خوی ستمگری طبقات رعیت را ملاحظه و سیر نمودم. از هر طبقه رذالت ماب تر و شریر تر و خون خوارتر قلندران بی آزار و درویشان بی کیشان بیعار بودند که آن ده نفر بیچاره ..... بابی را که برای کشتن به اینان سپرده بودند.

اولا آن بیعاران آن بیچارگان را دست بسته، سر وپای برهنه و یقه دریده ریش و بروت [سبیل] کنده، سر وروی به خاک آکنده، رخت های پاره پاره صورت های به خاک و خون و آب دهان آلوده، از خیابان شمس العماره وارد میدان شاه کردند.

خلاصه در آن آشوب و همهمه و غوغا و غلغله و دهشت و هلهله که درویشان بی آزار و لوطیان بد کردار باد به شاخ نفیرها کرده و ولوله در میدان شاه انداختند. ..... ایشان را در وسط میدان نشاندند و آن خوش سرشتان با اره ها و تبرزین ها اطراف آن بیچارگان را فرو کوفته مشغول به خواندن ذکر جلی هوهوالا هو وناد علی شدند و هریک از آنان را درویشی با اره و تبرزین برابر نموده چون حلقه ذکر به آخر می رسید، یک دفعه آن تبرزین و اره ها را بر فرق آنان فرو می آوردند. مردم شهر در اطراف نظاره کنان دستک [دست] زنان آفرین گویان شاباش [مخفف شاد باش] کشان بودند و این حرکت وحشیانه و فعل زشت را تحسین کرده می ستودند. این آفرین و تحسین ها در حالت آن نادرویشان تاثیر غریبی کرده بود که هر دوره حلقه ذکر را بلندتر و تبرزین را سخت تر بر مغز آن بینوایان می نواختند تا عاقبت کار ایشان را ساختند.

من از تماشای آن مغزهای پریشان وسر و صورت های تکه پاره شده پر از خون که بر خاک ریخته و بر کفن های سفید درویشان پاشیده و آنان را گلگون ساخته حالم دگرگون و حزین و اندوهم افزون شد.

بعد از آن که آن بی کیشان این دلریشان را بدین قسم زار ونزار کشتند، باز دست از کشته آنان بر نداشته، محض خوش آمد نظاره گران و ازدیاد حظ تماشاییان شیشه های نفت آورده بر آن بدن های پاره پاره و خرد شده ریختند و آتش زده ختم مبارک هوهو و ذکر جلی الاهو را به آخر رسانیدند."([11])

با فتوای روحانیون و علما، بابی کشی رسمیت می یابد و خون آنان حلال می شود. تعقیب و کشتار آنان درتمام دوران ناصرالدین شاه و پس از او ادامه می یابد به نمونه هایی از این بابی کشی ها که در کتاب ها آمده است اشاره می شود.

برلوسکوني ، تئوريسين «حل مشکلات»

نه دولت متکی بر قانون، نه منطق بازار

رئیس دولت ایتالیا خدشه ناپذیر می نماید. افتضاح های شخصی ومالی بر محبوبیت او بی تاثیر است و آنها را پاپوش دوزی قضات و نشریات و رقبای سیاسی او که در وضع بدی هم بسر می برند ، می دانند. شاید همین وقاحت و نادیده گرفتن تحقیرانه قوانین عمومی ، بیش از لیبرالیسم اقتصادی ( تا اندازی ای نسبی) و یا تصمیمات ضد خارجی، دلیل موفقیت آقای برلوسکونی باشند ؟



موفقيت سياسي آقاي سيلويو برلوسکوني نه به يک آذرخش در آسمان آرام تاريخ ايتاليا مي ماند و نه مثل يک بشقاب پرنده است که در ميان دمکراسي اي کارآ و بازاري شفاف فرود آمده باشد. برعکس، هم نماد عاقبت کار، حتمي بودن فروپاشي و بي حرکتي محافظه کارانه ايندوست هم خود مسبب اصلي اين امر.

ازهمان ١٩٧٨، يعني سال به قتل رسيدن آلدو مورو توسط بريگاد سرخ، ايتاليا از غيبت اهداف سياسي و شور اصلاح طلبانه رنج مي برد؛ نوعي فروپاشي روحيه مدني که در ارتباط با محو تدريجي آن چيزي بود که بنيان قانونيت جمهوري را تشکيل مي داد : ضديت با فاشيسم. سپس از سال هاي ١٩٨٠، نقش سامان دهنده سياست و حقوق مدني به نفع کارآئي اقتصادي کم شد. آنهم در اقتصادي که ويژگي « ليبرال» آن ريشه در تعريفي مطلقا ايدئولوژيک دارد و جوهر آن نومحفلي و حامي پرورانه (کليانتاليسم) است.

ايتاليا کشوري است چند تکه شده توسط گروه هائي که هريک حول منافع مشترک گرد آمده اند، از قدرتمند ترين تا فلاکت زده ترين ها، که مدام با يکديگردر جنگ اند و حقوقي عمومي و حتي روحيه مدني را به فراموشي مي سپارند. اين جامعه به يک جنگل مي ماند که در ميانه آن چند جزيره قابل زيست وجود دارد، مثل مناطق شمالي و يا منطقه «سرخ» مرکز که در آنها نه منطق بازار کاملا عمل ميکند و نه منطق دولت، بلکه امتيازات ، تعلقات محفلي ، درگيري و ترس تعيين کننده امور هستند.

تصادفي نيست که عدم امنيت مشخصه اصلي اين « وضع طبيعي» (Etat de nature) * باشد که ويژگي جامعه اي است که در آن نياز به هنجارهاي لازم براي زندگي در کنارهم هر چه کمتر احساس مي شود. ايتاليائي ها هرچند بصورتي غريضي احساس مي کنند که بحران قانونيت به ضررشان است اما بيشترشان ترجيح مي دهند «کلک» بزنند و از ميان حلقه هاي قانوني مارپيچ وار عبور کنند و هرگز خود را در حرکت های جمعی که قوانين را محترم مي دارد ، متعهد نکنند.

رشد فساد، از جمله در دستگاه اداري نيز، ريشه در همين منطق « رفتار شخصي » و « بي اخلاقي عادي شده» دارد که زين پس هنجار مسلط در جامعه به حساب مي آيد(١). فضاي عمومي قانونيت، شفافيت و جهانشمولي کاهش مي يابد. جاي آنرا نوعي کلاف مي گيرد که از منافع خصوصي و ارتباطات شخصي تشکيل شده و با نفود و تواني متفاوت براي رسيدن به نوعي تعادل فلاکت زده مي رزمد. جامعه خود را همواره در رابطه با وفاداري هاي افراد و حاميانش سامان مي دهد : لطف و خدمت شخصي را بر قانون، حقوق و وظايف ترجيح مي دهد. بدين ترتيب به بحران اقتصادي، سياسي و اجتماعي يک بحران اخلاقي اضافه مي شود که نوعي هدر دادن آن سرمايه اجتماعي است که اعتماد نام دارد.

فروپاشي و چند دستگي نيروهاي چپ، نقشي بزرگ در ماجراي برلوسکوني داشته است. اين جريان که وقتي قدرت را به دست داشت مملو از تضاد و بي اعتمادي بود، در نهايت با بخشي از کاتوليک هاي اقليت متحد شد و يک قطب سياسي متشکل از روشنفکران ( که تعدادشان هرچه کمتر مي شود)، حقوق بگيران دولت و بازنشستگان را بوجود آورد که فقط در چند منطقه مرکزي ايتاليا ، و آنهم نه به راحتي، مسلط است : مانند اميلي روماني و يا توسکان . در حاليکه جريان راست با سيستم حامي پروري اش بقيه نواحي را در دست دارد.


با همدستی سلسله مراتب مذهبی

چرا که آقاي برلوسکوني موفق شد نماد « عصيان توده اي » شود که ريشه در فروپاشي سيستم احزاب در جمهوري اول داشت و منجر به پي گيري هاي قانوني ناگهاني ماني پوليت(Mani Pulite) (٢) شد که بخشي از سياستمداران را برکنار کرد. او از شورش برضد سياست، فرهنگ و نخبگان سرشناس سالهاي ١٩٩٠ به نفع خويش استفاده کرد و همچنان نيز به اينکار ادامه مي دهد.

نيروي او از پوپوليسم پله بيسيتي ** ناشي مي شود که حاصل قدرت رسانه اي، گيرائي شخصي ممتاز او و نوعي پيوند وي با ايتاليائي ها حول دلخوشي هاي روزمره، منافع ، ترس و شيفتگي است. آقاي برلوسکوني به راي دهندگانش بلاغت و فرهنگ سياسي تلخ و ضد نهادهاي مدني را هديه مي دهد. ارزش هائي که او در حرف از آنها دفاع مي کند (و هرگز در عمل) بر باورهاي سنتي ضد روشنفکري و خرده بورژوائي تکيه دارند. او هيچگونه محدوديتي درقدرت خويش را نمي پذيرد، مثال اين امر انتقادات شديد وي بر عليه مجلس (که اودر آن اکثريت دارد) و قضات است که او مي خواست با تصويب قانوني خود را شخصا در مقابل آنها محافظت کند. البته به اين همه بايد درگيري های شديد وي بمثابه رئيس دولت را نيز اضافه نمود.

از نظر آقاي برلوسکوني، رياست دولت نماد مستقيم پايگاه مردمي است، مقامي که براي نماينده خوشبختي که آنرا اشغال کند، رحمت الهي را به همراه دارد (همانطور که خود وي چند سال پيش بر آن تاکيد نمود) و جايگاه آن فراتر از قوانين و نهادهاست. در چنين نگرشي انتخاب کردن يک نماينده روندي عقلائي نيست بلکه نمايندگي اي نمادين، شخصي و پله بيسيت است که بر اساس آن يک خلق هويت خود را در کالبد مقدس يک رهبرباز مي شناسد. رهبرش را به خاطر آن دوست دارد که وي را درک کرده و در کنارش احساس امنيت مي کند، لااقل در لحظاتي که از کمونيست ها احساس نفرت مي کند ( يا وقتي به اين حالت هولش مي دهند). چرا که کمونيسم همان واژه اي است که در بلاغت نيروهاي راست به هرگونه تفکر نقادانه و بطور کلي به هر چيزي الطاق مي شود که در کنار سيستم ارزشي اکثريت قرار نگيرد. براي آقاي برلوسکوني حوزه عمومي هيچ ربطي به فضادي انتقادي ندارد و بيشتر با تبليغات ( آنهم با تعبير تجاري آن ) و پروپاگاند و زد وبندهاي خوش بينانه در ارتباط است.

اين سياست مستبدانه و کاريسماتيک طبيعتا هيج ربطي به ضديت با فاشيسم ندارد، از طرف ديگر هيچ کدام از احزاب بزرگ تاريخي شوراي ملي رهاسازي کشور در اولين دولت برلوسکوني در سال ١٩٩٤ شرکت نداشتند. اين دولت هيچ عنصر مشترکي با دمکراسي ليبرال ندارد و شاهد اين امر حملات متعدد بر عليه آزادي مطبوعات و تلويزيون، حذف هرگونه مفهوم لائيک در سياست ( امتيازات اقتصادي کليسا و احترام نمايان به دستورات رهبران مذهبي در ارتباط با رعايت اخلاق در بيولوژي و سياست)، کنار گذاشتن هرگونه شرم و حيا در تشديد خارجي ستيزي و ترس اجتماعي، بود(٣) .

در اينجا در عين حال مسئله انتقال قدرت احزاب به افراد، و حتي يک فرد مطرح است و گذار از « کمان قانون اساسي» (٤) به يک سياست با تعبيري عمودي از کشور که آنرا به گروه متخاصم تقسيم مي کند، حتي از لحاظ انسان شناسي. تکرار ممتد منطق دوست – دشمن بوجود آوردن نوعي اتحاد سمبوليک را ممکن مي سازد، آنهم در کشوري که به عمد دسته بندي هائي حول نا برابري هاي اقتصادي و اجتماعي ايجاد شده است (٥).

برلوسکوني پيش از آنکه « مرد عمل» باشد، « مرد بي عملي» است؛ هرچند او دوست دارد خود را درمخالفت با سياست مداران حرفه اي که فقط بلدند حرف بزنند ، اين چنين معرفي کند. بي عملي او اما به معناي شبهه ليبراليسم (پروتوليبراليسم) فرانسوا گيزو(François Guizot) نيست: مال او دست هر گروه شکل گرفته حول قدرت يا منافع را براي حفاظت از امتيازاتش باز مي گذارد و برآنست که اين امتيازات را به ضرر گروه هاي ضعيف تر افزايش دهد؛ از طريق ماليات ( مبارزه بر ضد فرار سرمايه ها، از کارآئي افتاده) و بصورت عمومي تر با کم کردن بعد مشترک همزيستي ملي.

خود او اولين کسي است که از اين امر سود مي برد چرا که سود استفاده هاي مقامات ديگرامري عادي در منظره سياسي ايتاليا است و توجه کسي را حتي جلب نمي کند. برعکس مصونيت قانوني غير عادي رئيس دولت باعث مصونيت تمام شهرونداني مي شود که قانون را زير پا مي دارند، از کوچک تا بزرگ. شامل همه شدن قانون جمهوري بدين ترتيب به يک نقص تبديل مي شود که نماد آن آقاي برلوسکوني است : پرکردن زندگي عمومي با منطق ها و رفتارهاي خصوصي نشانه قدرت جايگاه و ريشه توافق هائي است که او از آن سود مي برد. حقوق بگيري و در درجه اول مستخدمين دولت بدون هيچ استثنائي در « قلب» کنترل هاي وزير دولت وي رناتو برونتا قرار دارند که نفرت اکثريت ايتاليائي ها بر ضد دستگاه دولتي را بر می انگیزد بدون آنکه هيچ کاري در جهت بهبود آن انجام دهد (٦).

آنهائي که به برلوسکوني راي مي دهند محدود به ثروتمندان و صاحبان قدرت نمي شوند. طبقات متوسط، کارمندان و بخشي از کارگران هم به او راي مي دهند چرا که از سياست امنيت عمومي چپ، دولت رفاه و حتي اصل برابري نيز سرخورده اند. آنها ترجيح مي دهند به اميد باورداشته باشند، به توهماتي ( به دلخوري هائي) که نيروي راست آنرا تغذيه مي کند. آنها روي آقاي برلوسکوني حساب مي کنند که کمک شان کند، شايد که توسط حمايت سنتي دستگاه دولتي بتوانند از این مخمصه به در آیند.

برعکس بين حرف و عمل آقاي برلوسکوني دره اي عميق تر از سياستمداران بي وجدان حرفه اي حفر مي شود. چه بر سر وعده انتخاباتي اودر سال ٢٠٠١ در مورد « کم شدن ماليات براي همه» آمد ؟ نيروهاي راست آنرا به فراموشي سپردند: سياست او در عمل برضد منافع طبقات محروم تمام شد. تصميمات بر عليه تراست ها و براي حفاظت از رقابت آزاد نيز که در دوران رومانو پرودي گرفته شد بلائي مشابه برسرشان آمد، تصميماتي که مي بايد هرچند اندک و با احتياط نوعي «class action» بوجود آورند( امکان آنکه مصرف کنندگان بتوانند مشترکا بر عليه رفتارهاي شبهه انگيز بعضي از شرکت هاي خصوصي وارد عمل شوند) : نيروهاي راست آنها را از جوهرشان خالي کردند با تعدد جريمه هائي که فقط به نفع شرکت هاي بزرگ تمام مي شود(٧).

خلاصه مثل هميشه مبارزه براي منافع کوتاه مدت به نفع قويترها تمام مي شود. بسياري از ايتاليائي ها خود را زرنگ مي دانند اما در واقع فريب خورنده اند ، البته وقتي حتي خودشان ، خود را گول نمي زنند. اگر اقاي برلوسکوني به شعبده بازي مي ماند که در عين حال هم جذب مي کند و هم نااميد، بهرحال هرگز نخواهد توانست مقتدرانه چيزي را حتي بصورت غير مستقيم مدرنيزه کند. از دمکراسي مسيحي کهنه او راي دهندگان را به ارث برده است و نه سياست را : سياستي که به معني ربودن راي از نيروهاي راست به نفع چپ ميانه بود و به سود گسترش دمکراسي تمام مي شد. برلوسکوني راي اش را از «ميانه» جامعه ايتاليا مي گيرد و آنرا در جهت قدرت شخصي اش استفاده مي کند و بدون آنکه هيچ کاري براي ايتاليا انجام دهد.

شايد اکثريت ايتاليائي ها روزي که دريابند که سياست « بي عملي » وي باعث ورشکستگي شان شده است از چنگال جذابيت او برهند و زير توافقي بزنند که با وي امضا کرده اند. چراکه خواست نديدن بحران، رفتاري که نيروهاي راست انتخاب کرده اند، براي فائق آمدن برآن کافي نيست. هرچند که در ژوئن گذشته، يکه سوار( لقب برلوسکوني) بزرگترين بحران زندگي حرفه اي اش را پشت سر گذاشت، بحراني که هر سياست مدار غربي ديگري را نابود مي کرد : افتضاح جشن هاي برپاشده در اقامتگاه هاي خصوصي اش در رم و ساحل زمرد با فاحشه هاي گران قيمتي که توسط پروازهاي دولتي به آنجا آمده بودند..... با اينهمه بر اساس نظر خواهي ها و راي گيري ها (٨) اکثريت ايتاليا هنوز به او اعتماد دارند هرچند اين اعتماد کمتر شده اما بنظر مي رسد که جوهر واقعي سياست وي و جايگاه دولتي اش هيچ صدمه اي نخورده است.

به همين دليل بايد به سوال آغازين مان باز گرديم : آيا برلوسکوني آنچنان با ايتاليائي ها عجين شده که وقتي صحنه سياسي را ترک کند، کشور ديگر نخواهد توانست به رفتار سياسي روي آورد که سالهاست ديگر آنرا انجام نمي دهد ؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اصطلاحي است درفلسفه سياسي که در تئوري هاي قرارداد اجتماعي استفاده مي شود تا به وضعيت فرضي انساني پيش از برقراري نهادهاي قانوني اشاره کند. مترجم

** پله بيست به معني اعلام اعتماد عمومي( به واسطه همه پرسي ) نسبت به رئيس مملکت يا يک شخصيت سياسي است.مترجم

١- بر اساس گزارش سال ٢٠٠٩ Transparency International Global Corruption Barometer، ايتاليا يکي از بدترين جايگاه ها را داراست.

٢- Manu pulite يا دست هاي پاکيزه تحقيقاتي است که در ١٧ فوريه ١٩٩٢ توسط قضات ميلان انجام گرفت تا فساد سيستم احزاب را روشن سازد.

٣- فقط مي توان به حرفهاي اخيرش در مورد ميلان اشاره کرد که آنرا « شبيه يک شهر افريقائي » دانست. della Sera, 4 juin 2009.

٤- اين عبارت در بحث هاي سياسي سال هاي ١٩٦٠-١٩٧٠ براي اشاره به احزابي که در نوشتن قانون اساسي سال ١٩٤٨ شرکت کردند مورد استفاده قرار مي گرفت: از کمونيست تا ليبرال ها همه در اينکار شرکت داشتند.

٥- براي آقاي برلوسکوني چپ دشمن ايتاليا است. La Repubblica, 30 juin 2009.

٦- در ٢٥ ژوئن ٢٠٠٨ به ابتکار وزير امور دولتي، دولت تصويب نامه اي را گذراند که تحت عنوان « مبارزه با تنبلي» شناخته مي شود و در آن پيش بيني شده که در صورت غيبت به دليل بيماري کارمندان حقوق روزهاي اولين آنها پرداخت نشود

٧- گزارش سالانه نهاد ضمانت رقابت و بازار، ٣٠ آوریل ٢٠٠٩ www.agcm.it ٨- در زمان انتخابات ٢٠ و ٢١ ژوئن ٢٠٠٩ ، حزب رئيس جمهور موفقيتي واقعي داشت البته بدون آنکه به مرز ٤٠ درصدي برسد که هدف آقاي برلوسکوني بود.


لومند ديپلوماتيك

يك‌بار براي هميشه

هركس به ماه‌هاي پاياني خدمت‌اش مي‌رسد حساب پايه بالا را دارد و خودبه‌خود ، سربازهاي تازه‌تر احترام‌اش مي‌گيرند...اما اين خودبه‌خودي تبديل به يك « روند » تثبيت‌شده مي‌شود و تحقير پايه‌ پايين از سوي پايه بالا يك قاعده مي‌شود و به نشان « چُس‌ماه خدمت » مفتخر مي‌شود...من تمام دوره‌هاي خشن سربازي را به چشم ديدم و به سختي و مشقت ، تبعيدهاي فراوان و تنبيهي‌هاي متعدد را چشيدم فقط براي عدول از اين قاعده و اين روند مزهك و متعفن...قاعده را خود بستر سربازي تعيين مي‌كرد و محيط خشن مي‌بايست تن به اين قانون مزهك و غيرانساني بدهد...بيدار كردن سرباز بعدي براي رفتن به پست نگه‌باني با ماليدن آلت سرباز پايه بالا به دهان سرباز پايه‌پايين بود...توالت‌هايي آماده بود تا سربازهاي ظريف-‌مريف تازه ورودي را متبرك كند...تا مدت‌ها سرنوشت من كه يك سرباز صفر بودم دقيقاً موضع آل‌پاچينو ، « سر پيكو » ، در فيلم سيدني لومت بود...اما سيستم فاسد بود...من چه‌كار براي سرباز خوش‌سيما و جثه‌باريك‌اي كه شب‌ها از وحشت مي‌گريست بايد انجام مي‌دادم ، وقتي خود فرمانده او را به خلوت خويش فرامي‌خواند؟...و بالاخره پس از مدت‌ها تبعيد و آواره‌گي ، ماه‌هاي آخر « خدمت مقدس » ، سر از حساس‌ترين مركز نظامي كشور درآوردم...من سرباز دژبان آن‌جا شدم...اما ديري نپاييد به دليل عمل‌كرد بد ، و البته بي‌آزارم براي سربازها ، مرا به بخش سرباز نگه‌بان‌اي با جيب‌-خشاب تنزل دادند...همان سربازان كه تا دي‌روز برخورد انساني مرا مي‌ديدند احترام مرا نگه مي‌داشتند...اما حالا كه من بايد پاس‌بخش مي‌بودم...حالا كه من بايد لوح مي‌نوشتم...حالا كه من بايد ، به قول سيستم ، آقايي مي‌كردم جيب-خشاب بايد بر تن‌ام مي‌انداختم و به سر پُست مي‌رفتم...از ميان همه سربازان فقط يك سرباز بود كه آگاه بود من سيگار مي‌كشم و آن‌روزها 57 مي‌كشيدم...سيگار كوچك‌اي بود كه سر پست‌هاي حساس مي‌توانستيم « غلاف » بكشيم...بقيه حتي به آن‌جا نرسيد كه كي هستم و كجايي...من ناشناس ماندم و ناشناس سربازي را هم تمام كردم...همان‌روزها سرباز لوح‌نويس با احترام و شرمنده‌گي كه همه فكر مي‌كردند من از مقام عالي‌رتبه‌اي به آن‌جا تبعيد شده‌ام و از سواد بسيار بالايي برخوردارم (به‌دليل نوشتن و مطالعه‌ي بي‌امان در محيطي پادگاني) با شرمنده‌گي و رخصت بسيار لوح را مي‌نوشت و من هم بدترين جا را براي پست انتخاب مي‌كردم و مي‌خنديدم...اما در بدترين مكان نگه‌باني هم از مطالعه و نوشتن دست برنداشتم...به لوح‌نويس مي‌گفتم ديگر به خودش زجر شرمنده‌گي ندهد و مرا همان‌جايي كه همه از آن‌جا فراري‌اند به‌صورت ثابت بگذارد...لوح‌نويس عزيز اما لطف‌اش را باز از من دريغ نكرد مرا در يك‌ماه آخر « خدمت مقدس » از نگه‌باني با جيب-‌خشاب و مسلح معاف كرد...

آن سلوك و آن‌ ريش‌خند ابزورد سيستم تا امروز با من مانده است و دوستان نزديك‌ام از آن‌ به منش درويشي-مازوخيستي تعبير مي‌كنند...اما خنده‌دار اين‌جاست: آنان‌كه تازه با من آشنا مي‌شوند به‌محض دانستن تبار اصفهاني‌ام به‌گمان‌شان روان‌كاوي قومي‌ام مي‌كنند...و با همان ذهن معيوب و تنبل ايراني گذشته و آينده را به‌هم مي‌دوزند...خودتان حدس بزنيد چه شخصيت‌اي از من حدس مي‌زنند...
.
.
.
The power of goodbye / Madonna

Sunday, September 20, 2009

مي ۶۸ رخ نداده است

.
.
.
در بزنگاه یک جهش اجتماعی کافی نیست که با توجه به علیات سیاسی و اقتصادی نتیجه‌گیری کنیم. جامعه باید قادر به تشکیل انبوه مبشرانی باشد که با سوبژکتیویته جدید مطابقت کنند به‌گونه‌ای که [جامعه] جهش خود را مطالبه کند. این یک نقل‌و‌انتقال حقیقی است. «قرارداد جدید آمریکا» و توسعه ژاپن مربوط به دو نوع نقل‌و‌انتقال سوبژکتیو کاملا متفاوتند- حتی در گنگی‌ها و ساختارهای واکنشی‌شان- با این وجود هر دو به قدری ابتکار و خلاقیت تولید کردند که محمل وضعیت جدید اجتماعی شوند، وضعیتی که مستعد پاسخگویی به خواسته‌های رخداد باشد. درست در نقطه مقابل آن پس از می ۶۸ در فرانسه اولیای امور از این باور که شرایط آرام خواهد شد، دست‌بردار نبودند. در واقع شرایط آرام هم شد اما این آرامش با شرایطی فاجعه‌انگیز محقق شد.

می‌۶۸ نه نتیجه بحران بود و نه واکنش به آن. چه بسا برعکس بحران‌های اخیر فرانسه همان تنگنایی است که مستقیما ریشه در ناتوانی جامعه فرانسه برای جذب می‌۶۸ دارد. جامعه فرانسه عجزی ریشه‌ای برای خلق نقل‌و‌انتقال جمعی در سطح اجتماعی از خود نشان داده است، درست همان چیزی که می ۶۸ مطالبه می‌کند. با این اوصاف، چگونه می‌تواند ماشه یک نقل‌و‌انتقال اقتصادی کشیده شود به‌گونه‌ای که توقعات «چپ» را ارضا کند؟ جامعه فرانسه هرگز دستاوردی برای مردم نداشته است: نه در مدرسه، نه در کار. هر چیز نویی یا به حاشیه رانده شد یا به کاریکاتور تقلیل یافت. امروز دیگر جمعیت لانگوی (longwy) به فولاد خود آویزانند و دامپروران به گاوهای‌شان. چه کار دیگری از دست‌شان ساخته است؟ هر جهش جمعی با وجودی نو و سوبژکتیویته جمعی نو پیشاپیش با عکس‌العمل نسبت به می ۶۸ له شده است- تقریبا همان اندازه در چپ که در راست حتی توسط «ایستگاه‌های رادیویی آزاد.» هر بار که [جهش] ظاهر شد، ممکن [توسط جامعه] ممنوع‌الورود شد.

فرزندان می‌۶۸ هر کجا بروی به آنها بر می‌خوری، حتی اگر خودشان ندانند کی هستند. هر کشوری واریاسیون خود را از آنها تولید می‌کند. وضعیت آنها تعریفی ندارد. اینها مدیران اجرایی جوان نیستند. اینان به شکل غیرمتجانسی بی‌تفاوتند و درست به همین دلیل در چارچوب ذهنی مناسبی قرار دارند. آنان دست از پرخواهی و خودشیفتگی برداشته‌اند و در عین حال نیک آگاهند که هیچ چیز امروز با ذهنیت و قابلیت انرژی آنها مطابقت نمی‌کند. حتی می‌دانند که تمام رفرم‌های موجود بیشتر علیه آنان نشانه‌گیری شده. مصرند تا جایی که می‌توانند سرشان به کار خودشان باشد. آنان گشوده‌اند، به هر چیز ممکن سماجت می‌ورزند.

.
.
.
ژيل دلوز

انسان بما هو انسان

خاطرم هست در يكي از يادداشت‌هاي نيك‌آهنگ مي‌خواندم كه يوسفعلي ميرشكاك در بزم‌هاي خود وقتي جام خويش بالا مي‌رفته است « يا علي » هم مي‌گفته است و اين را نيك‌آهنگ خوش نمي‌داشته است...چه‌راي‌اش در خود دين حنيف اسلام است...نگاه‌اي به چپ ‌و راست خود بندازيد...آويز مراجع شدن براي رهبري جنبش ! هرچه بگوييم آيين‌اش راه به مذهب ديگرگونه‌اي مي‌برد كه مآلاً به ايدئولوژي ديگري خواهد انجاميد ، همين‌جا سكولار ها مي‌جهند وسط و مي‌گويند: مگر دين با سكولار نبايد سازگاري داشته باشد؟...غورباقه هم در سرزمين خشك سازگاري دارد و در مسجد بدون آب هم مي‌توان تيمم كرد...مي‌توان هنرمند معترض بود اما « تبركاً » به اعتراض پرداخت...مي‌توان هيچ آداب‌اي از دين را انجام نداد و بر خرافه بودن‌اش « حتي » صحه گذاشت...اما هرساله آش‌اي به نام‌گانه‌اي پخت و نذر زهراي مرضيه‌اي كرد كه شورباي آشوب دل بي‌ايمان‌مان باشد...مي‌توان « هوهو » سر داد به بي‌قراري‌هاي اقتصادي و چاه جمكران را پر كرد و بر خطوط آهن گوش خواباند تا بشنويم «صداش مي‌آد»؟...«صداي سمّ اسباش مي‌آد » ؟...مي‌توان همه اين‌ها بود و براي آزادي به مفهوم خود آزادي هم جنگ كرد...مي‌توان «انسان بما هُو انسان» را در دكوري گذاشت و تنها به نام‌گانه‌اش خوش بود...نبرد سكولارهاي امروز سنگربندي پشت مراجع است...و تنظيم مگسك تفنگ ايدئولوژي به سمت ديگر ايدئولوژي‌ست...

من هيچ‌گاه به پيام‌بران و مقدسات انسان‌ها توهين نكرده‌ام و احترام‌شان را نگاه داشته‌ام و تنها به آداب خرافه‌ها و اديان ريش‌خند زده‌ام...با اين‌حال خط-ام از آن روشن‌فكران سواست...من پيامبر و امام را چيزي جداي از روشنفكري امروز نمي‌بينم و به چشم روشن‌بينان ديروزي مي‌بينم‌شان كه به وسعت ديد آن‌روز خودشان جامعه‌اي را راهبر بوده‌اند...برخي موفق و برخي ناكام بوده‌اند...همين و بس...

من احترام بسياري به مهدي كروبي مي‌گذارم...اما آن‌جا كه براي بازگشت به جمهوري اسلامي و امام راحل مي‌گويد، فاصله‌ام را با او حفظ مي‌كنم...

من براي آيت‌الله صان.عي احترام ويژه‌اي قائل هستم اما زماني‌كه امام را جوشن نبرد خويش مي‌كند من از او فاصله مي‌گيرم...

من آيت‌الله منتظري را احترام مي‌گذارم اما...

اما هيچ درست نمي‌بينم براي پاك‌سازي عقيدتي و صاف كردن حساب ديني خويش ، اين بزرگ‌واران را نيز آماج حملات سبوعانه خويش نيز قرار دهيم و بزرگي‌شان را به ذهن و زبان خويش بيالاييم...

هركس براي « انسان بما هو انسان » قدمي بردارد لياقت ستايش را دارد...حال شيخ پشم‌الدين باشد يا فوفول سه‌راه ضراب‌خانه...و من دست دوستي با « انسان » را خواهم فشرد...
.
.
.
در يکی از اين جلسات بود که آل احمد ـ در حين سخن گفتن دربارهء مفهوم «غربزدگی» ـ توضيح داد که به اين نتيجه رسيده است که جامعهء ايران، در اواخر دههء 1340، ديگر دارای هيچ رهبر سياسی قابل اتکائی نيست و حکومت شاهنشاهی توانسته است همهء ناراضی ها را سرکوب و ساکت کند و در واقع اپوزيسيون احتمالی و بالقوهء خود را در بن بست قرار دهد. آل احمد، در پی اين تحليل، اظهار می داشت که تنها اپوزيسيون منسجم و مستقل و مصون از حملهء حکومت، از آن «روحانيت» است و سياسيون اگر بتوانند نظر آنها را بخود جلب کرده و يا با آنها همراه شوند، امکان بسيج مردم، انجام تظاهرات خيابانی، و مجبور کردن رژيم به پذيرش خواست های عمومی ممکن خواهد شد، و الا حکومت استبدادی هر روز شديدتر عمل کرده و همهء منافذ نفس کشيدن را خواهد بست.

در همان ايام بود که از دوست مشترکی شنيدم که اختلاف نظر بين خليل ملکی و آل احمد (که روزگاری هر دو از انشعابيون از حزب توده و بنيانگزاران «نيروی سوم» بودند) بر سر همين عقيدهء آل احمد بوده است. خليل ملکی گويا مخالف اين نکته بود که آن دسته از نيروهای سياسی ای که «لائيک» خوانده می شدند، بخواهند با روحانيت عليه دستگاه شاه ائتلاف کنند.

آن روزها هنوز استفاده از واژهء «سکولار» رايج نشده بود و، روشنفکران آن نسل، از آنجا که اغلب تربيت شدهء فرانسه بودند، برای ادای مقصود خود از واژهء «لائيک» استفاده می کردند. در نسل پس از آنها بود که واژهء «سکولار» را تحصيل کردگان کشورهای انگليسی زبان وارد فارسی کردند. واژهء «لائيک» اگرچه در قرون گذشته مراحل شکل گيری متفاوتی با واژهء «سکولار» داشته اما، در نيمهء دوم قرن بيستم، با آن کاملاً هم معنی شده بود؛ بطوری که امروز هم ديگر هر دو واژه به يک معنی به کار می روند و بر «جدائی حکومت از مذهب» دلالت دارند.

خليل ملکی رفتن لائيک ها به طرف روحانيت را «نقض غرض» و «عدول از اصول» می دانست و معتقد بود که روشنفکران لائيک بايد بکوشند تا دستگاه شاه را (که او آن را هم «لائيک» می دانست) وادارند تا تن به اصلاحات عميق دموکراتيک بدهد؛ کاری که ـ با توجه به اوج گرفتن نگاه خودبزرگ بينانهء شاه بخويشتن ـ بکلی ناممکن بنظر می رسيد و زمانی قبل تر هم، وقتی ملکی بديدن شاه رفته بود تا شايد او را به صراط مستقيم هدايت کند، تنها موجبات بدنامی برای خود او را فراهم ساخته بود. بنظر می رسيد که شاه بشدت نصحيت ناپذير و در مقابل انتقاد کم تحمل شده و حاضر نيست سخن کسی را که جز از تحسين او می گويد بشنود و به کل قوای سه گانهء مملکت و اجزاء آنها به چشم کارگزاران خود می نگرد. در اين فضا، جملهء مشهور امير عباس هويدا که «مرا شخص دوم مملکت نخوانيد چرا که ايران فقط يک شخص اول دارد و بس» ـ و من آن را درجلسه ای در سازمان برنامه با گوش های خود از او شنيدم ـ کاملاً معنی دار و مبين می نمود.

اما نفس ملکی به گرمی بيان آل احمد نبود و، لذا، آل احمد بسياری از ما را در مورد صحت نظر خود مجاب کرده بود. او طبعی آتشين و بیقرار داشت و نمی توانست منتظر بنشيند تا زمانهء «لائيک» ها (يا «سکولار» ها) فرا برسد، و ما نيز جوانانی بوديم، در نيمهء دوم بيست سالگی مان، که هنوز ـ در غياب هرگونه حزب و تشکيلات و فعاليت صريح سياسی ـ مجهز به اصول فکری يا ايدئولوژيک خاصی نبوديم تا با رجوع به آنها در صحت نظرات آل احمد ترديد کنيم. بخصوص که دوران بلوغ و برآمدن ما بعد از 28 مرداد و سقوط دکتر مصدق آغاز شده بود و ما همپای روندی پا به جامعه گذاشته بوديم که در آن از دخالت روحانيت در کار سياسی خبری نبود. حتی، واقعهء 15 خرداد 42 هم در سطح زندگی شهری و دانشگاهی اثر چندانی نگذاشته بود. بدينسان، آل احمد توانست، در بيرون و درون کانون نويسندگان، و در عرض دو سالی که زنده بود، عدهء زيادی را به بازنگری در مورد نقش و جايگاه روحانيت ترغيب کند و نزديکی به آن را همچون تنها راه خروج از بن بست سياسی کشور به آنها بقبولاند. او اگرچه به دههء 1350 نرسيد، و به فاصلهء اندکی از خليل ملکی، ديده از جهان فرو بست و در جوار او به خاک سپرده شد، اما افکارش جاده صاف کن نزديکی روشنفکران به روحانيت و پذيرش رهبری آيت الله خمينی شد. اين موضع گيری تا بدانجا شيوع پيدا کرد که در ابتدای انقلاب حتی پيوستن رهبری حزب کمونيست توده به پيروان آيت الله نيز امری عجيب محسوب نمی شد.

البته، بنظر من، هم در نگاه آل احمد و هم در موضع گيری ديگر روشنفکران آن عهد، و هم در اقدام حزب توده، سهم عمده ای از فرصت طلبی نيز وجود داشت؛ چرا که اين «نزديکی» از سر اعتقاد به مذهب و رهبری مذهبی نبود و بيشتر بدان خاطر انجام می گرفت که، با استفاده (يا سوء استفاده) از «پايگاه مردمی روحانيت»، دستگاه استبدادی شاه از کار انداخته شود و آنگاه، «از آنجا که آخوندها برای ادارهء مملکت تربيت نشده و دارای تخصصی نبودند»، در قدم بعدی کار به دست روشنفکران «لائيک» بيافتد.

من خود، در عصر عيد فطری که نمازش در قيطريه انجام شد و سپس جمعيت عظيم شرکت کننده در آن با راهپيمائی تا دانشگاه تهران آمد، با چند تن ار اعضاء سرشناس کانون نويسندگان در جلوی در دانشگاه ايستاده بوديم و چند نفری، از جمله خود من، از اينکه پس از پيروزی اپوزيسيون نتوان سررشتهء کار را از دست روحانيت بيرون آورد اظهار نگرانی می کرديم. و بخاطر دارم يکی از حضار، که در آن روزگار از «لائيک» های سر شناس محسوب می شد و اکنون عضو شورای ملی مقاومت وابسته به مجاهدين خلق در پاريس است، اين نگرانی را بيهوده می دانست و معتقد بود که آخوند ها يک ماه هم نمی توانند مملکت را بگردانند.
اما يک سالی از پيروزی انقلاب نگذشته، مشخص شد که در برابر آخوندهای بقدرت رسيده و تکيه کرده بر لومپن ها و اراذل و اوباش شهری و حاشيهء شهری، جائی برای «لائيک» ها باقی نمانده و آنها يا بايد بگريزند، يا خانه نشين شوند و يا گردن به تيغ جلادان اسلامی بسپارند...

Saturday, September 19, 2009

باز آمد ، ماه مهر و مدرسه

با عجله رفتم سر وقت كمد كتاب‌هام و ريختم‌شان بيرون...يكي كتاب اين‌ور دو تا دفتر يادداشت انديكاتوري آن‌ور...يك مشت قلم اين‌ور...يك بسته نوار كاست آن‌ور...من كي مي‌خواهم نظم به اين زنده‌گي‌م بدهم؟...كي؟...بالاخره شناس‌نامه‌ام را پيدا كردم...كيف‌ام روي شانه‌ام بود...نگاه‌اي به ساعت بالاي سر انداختم و ساعت باز نشده‌ي جديد روي تاق‌چه كه حميد دوباره براي‌ام خريده است...چه ساعت قشنگي!...اما نمي‌فهم‌ام چه‌را اخوي نمي‌فهمد كه من ساعت به دست‌ام نمي‌كنم...و هرچيزي كه توي دست و گردن و انواع و اقسام آويز تن‌ام باشد مرا به دل‌غشه مي‌اندازد و نفس‌ام تنگ مي‌شود...يك‌جور افسار است كه به تن آدمي آويزان مي‌شود...واي خدا به‌دور از اين حلقه فشن‌اي‌ها كه توي شست هم مي‌كنند تا نصفه و مثل اين گه‌ي‌هاي فرنگي كه حسابي كلافه مي‌كند آدمي را...هنوز نفهميده‌م چه‌طور اين آت‌و آشغال‌ها مي‌تواند به آدم هويت بدهد؟!...ساعت كه ديگر شاه‌گل است و كارايي دارد به كنار...حالا بايد مي‌رفتم سر وقت مرحوم در-بچه‌...همين‌طوري! شايد آن‌جا فندك‌ام را گذاشته باشم...اين فندك جديد كه حاجي تحفه داده است به لعنت شهيد ابن ملجم مرادي هم نمي‌خورد...شست‌ام تاول زد بس‌كه با آن فش‌فش زدم...يك قوطي كبريت پيدا كردم و گذاشتم جيب‌ام...دوباره بايد از اول همه‌چيز را مرور مي‌كردم...سيگار زست قرمزم كه توي جيب‌ راست شلوارم بود...همان آستين‌كوتاه‌اي تن‌ام بود كه عيد از حراجي خريدم... براي سرگرمي يكي گفت برويم؟ و من گفتم: برويم...گفت: بخريم؟ و من گفتم: بخريم...حالا آن پوشه‌ي زرد بزرگ را بايد پيدا مي‌كردم...يك پاس‌پورت چه‌را بايد اين‌همه مرا خسته كند؟...من‌كه همه‌چيزم دقيقه‌ي نود است...خب...بي‌خيال پوشه‌ي زرد...فعلاً كه گم‌و‌گور است...بگذار ببينم كارت ملي‌ام لاي شناس‌نامه هست يا نه؟...كيف را از گير گردن بيرون مي‌كشم و زيپ جلوي‌اش را باز مي‌كنم...دفترچه بانك ملي و...آخ كارت اعتباري...بي‌خيال...بعداً ترتيب آن‌را هم مي‌دهم...يك آشنا توي سپه پيدا كرده‌م...قول داده زودي كارم را راه بيندازد...خب...بگذار ببينم...سررسيد سال 86 و يادداشت‌هاي من توي‌اش...خودكار لاي صفحه‌ي 21 مهر است...يادم باشد براي روز تولدت يك جلد از كتاب‌هام را سگ‌خورت كنم...خب...خب...چي مي‌خواستم؟...آخ يادم رفت...بگذار كمي راه بروم تا يادم بيايد...زيپ را دوباره مي‌كشم...دوباره باز مي‌كنم...مي‌بندم و كيف را گير گردن مي‌اندازم...چي مي‌خواستم؟...بي‌خيال...گور پدرش...از پله‌ها سُر مي‌خورم پايين...يك مشته كاغذ لاي در داده‌اند...تبليغ آموزش‌گاه زبان است و يك فست‌فودي جديد...كفش‌ام را با دست‌مال و تف نم‌كش مي‌كنم...شير گاز را بسته‌ام؟...لنگه‌ي چپ را درمي‌آورم و يك‌لنگه مي‌دوم بالا توي آش‌پزخانه...شير بسته است...در يخ‌چال هم نيمه‌باز ني‌ست...هان يادم آمد...كارت ملي...كيف را از گير گردن باز مي‌كنم و زيپ جلويي را باز مي‌كنم...دفترچه‌ي آبي بانك ملي...بايد دفترچه‌ي نو بگيرم...جلد سرخ‌رنگ شناس‌نامه‌ام را مي‌بينم...لاي صفحه‌ي نام كسان را مي‌بينم...توي جلد شناس‌نامه كارت كتاب‌خانه است...واي خدا...هنوز كارت كتاب‌خانه‌ي حوزه‌ هنري هم هست...چه كتاب‌هايي كه از زير پل حافظ نگرفتم...كوفت‌شان بشود...اين چي‌ست؟...اين هم يك كارت مترو است...اين چي‌ست؟...كارت ملي...آمدم شناس‌نامه را ببندم كه يك قطعه عكس 4*3 افتاد توي بغل‌ام...شل شدم...عكس يك فرشته بود...فرشته‌اي كه بوي روز اول مهر را مي‌داد...همان‌جا نشستم به طعم ملس لواشك‌اي كه با هم ملچ ملوچ كرده بوديم...

WE ARE THE PEOPLE

در راستاي وداع با تابستان و سلام به پاييز مزخرف


Empire Of The Sun / WE ARE THE PEOPLE

We can remember
Swimmin' in december
Headin' for the city lights
In nine' seven' -five

We share in each other
Nearer than farther
The scent of lemon
Drips from your eyes

We are the people that rule the world
A force running in every boy and girl
All rejoicing in the world
Take me now
We can try

We lived an adventure
Love in the summer
Followed the sun 'til night
Reminiscing other times of life

For each every other
The feeling was stronger
The shock hit eleven
We got lost in our eyes

I can't do well when I think you’re gonna leave but I know I try
Are you gonna leave me now
Can’t you be believin' now


Can you remember the human life
It was still where we’d energize
Lie in the sand and visualize
Like it's '75 again

We are the people that rule the world
A force running in every boy and girl
All rejoicing in the world
Take me now
We can try


I know everything about you
You know everything about me
We know everything about us

Thursday, September 17, 2009

باگز...باگز باني عزيز

نشسته‌ام بالاي سر ميم كه انگشت‌اش را توي خواب مي‌مكد و دنبال بازي نيمه جان 2 تمام فارسي مي‌گردم...دست‌اي مي‌كشم لاي موهاش و آرام مي‌گويم:

كاش مي‌توانستم باگز باني عزيز...همان پف‌يوز دوست‌داشتني بشوم...همان خرگوش معركه كه روساي جمهور براي‌اش سر تعظيم فرود مي‌آورند...كاش كسي ذره‌اي از نيهيليسم ناب باگز باني را جدي مي‌گرفت...

ببين چه مي‌گويد؟ اشك بر چشمان من مي‌نشاند:

I'll be scared later. Right now I'm too mad
.
.
دارم داستان‌اي از آدمي مي‌نويسم كه يك روز از خواب پا مي‌شود و زاويه‌ي ديدش را مخاطب خودش مي‌بيند...اول تحمل‌اش سخت است...اما كم‌كم بايد با اين وضعيت خودش را وفق بدهد...منظورم را كه فهميدي؟

تاريخ و حرام‌زاده‌گي

براي فهم تاريخ خودمان مي‌بايست در زنده‌گاني و آثار نوابغ غور كنيم...نبايد حتي از خط-خطي‌هاي مضطرب آن‌ها نيز به راحتي گذشت...
بايد در آثار « دا وين‌چي» بزرگ غور كنيم...او از چند جبهه مورد ترديدها و يقين به باد رفته بود...ايمان كليسا او را ديگر خوش نمي‌آمد...تاريخ از گاليله گذر كرده بود...تاريخ بايد قباي سوخته‌ي « جوردانو برونو » ها را به خاطر مي‌آورد...« دا وين‌چي» پدرش را نمي‌شناخت...كسي بود كه نام خانواده‌گي خود را به « لئوناردو » بخشيده بود... « فرويد » به زيركي با دست‌نوشته‌هاي او (pathography) توجيه آن « حرام‌زاده‌گي » را بيرون مي‌كشد...
« حرمت » ‌اي كه بشر براي « حريم » خود مي‌آفريند و خارج از آن خط‌كشي را « حرام » مي‌نامد...
آن‌جا كه mutter يا همان كركس افسانه‌اي كه با بال زدن باد را به مهبل‌هاي خويش فرو مي‌داد و باردار مي‌شد...و mutter همان « مادر» عيساي هنر بوده است كه شوي‌اش خوداي بود...« دا وين‌چي » سال‌هاي سال به سفارش آقازاده‌ها ، ‌كليسا و زنده‌گي در قصر نجبا روز مي‌گذراند...همه‌چيز در ذهن و زبان « دا وين‌چي» ابهام‌اي عميق داشت...درست هم‌چون درام‌هاي انگلوساكسون كه در پي روشني نبود...روشني از آن «عصر روشن‌گري» فرانسه بود كه بايد تكليف خودش را با دنيا و مافيها روشن مي‌كرد...فرانسه « ولتر» خيام‌گونه را برنمي‌تافت و او فقط دل مردم را به ابهامات ايقان بيش‌تر مي‌لرزاند...اما بسامد گوش‌كركن انقلابيون ، ولتر را نيز به راه تقيه واداشت و خود را يك سوسياليست دوآتشه ناميد...

نگاه‌اي بر زنده‌گي نوابغ كه زنده‌گي‌شان سراسر اضطراب بوده است و همه در پي شمايل‌اي نوراني بوده‌اند تا آنان را به چيزي از جنس ايمان برساند و هرگز رست‌گار نبوده‌اند برآن خاطر بوده‌است كه موج خروشان « مومنان رذل » با ايمان‌شان خدا مي‌شدند و چوب حراج بر روشنايي مي‌زدند و ايشان را بيش از هرگونه كفر و لاپوشاني‌اي مي‌آزرد...اما سرنوشت تلخ بايد هم‌چون نبرد « كيه‌ركه‌گارد » با خداي مومنان و پات شدن در نبرد پوچ خدا و انسان مي‌ديديم... توبه‌ي « سعدي بزرگ » پرآشوب ، چله نشستن در روزهاي پاياني عمر در « خان‌گاه» حاشيه‌ي شيراز بود...« استريندبرگ » در حالي جان كند كه انجيل بر سينه‌ي خويش و كلام خدايي كه سال‌هاي سال به نبرد فراخوانده بود ، بر خويش فشرد...« ون ‌گوف » در آغاز مي‌خواست كشيش بشود...« اينگ‌مار برگمان » مدتي را تحت نظارت شديد آداب و رسوم مدرسه‌هاي ژزويئت (يسوعيت)ها بود...« دا وين‌چي » شمايل‌هاي سرشار از ايهام و ابهام آفريد...و هرچه سفارش‌دهنده‌گان بر ابهام زدايي آن آثار پاي‌مي‌فشردند و هرچه او اصلاح مي‌كرد باز چيزي از جنس ابهام در وجود مضطرب او مي‌جوشيد...موناليزاي او لب‌خندي داشت كه در هيچ تعبير و تعريف‌اي نمي‌گنجيد...هركس تلقي خودش را از آرامش صوري سوژه داشت...مردانه بود و چيزهايي از زنان داشت...آن دستان آرام بر هم نهاده ...اما آن « لب‌خند سرد و محو » ، كه بيش از هرچيز در توصيفات ادبيات روس دوران چخوف و تولستوي مي‌ديديم ، آن شمايل را براي‌مان وصف مي‌كرد...
تمام نوابغ از وصف ، بي‌زار بوده‌اند...آنان براي شرح آن‌چيزي آمدند كه در ظرف ادراك‌ها نمي‌گنجد...چه‌راكه:

تاريخ نه « وصف » فتوحات شاهان حلال‌زاد كه « شرح » جان ِ«شرحه‌شرحه»‌ي حرام‌زاده‌گان بوده و خواهد بود...

Wednesday, September 16, 2009

سلطان و هنرمند

پيش‌درآمد:

در گذشته‌هاي دور ، بنا بر شواهد استوره‌ها...و بر مدار ستاره‌گان و دواير اسطرلاب‌ها و زيج‌نوشت‌ها ، پنج روز نحس...پنج روز آشوب ازلي...از نوروز و برخي در برج حوت و مانده دو دانگي به نوروز... خل‌وضعي را شاه‌نشين مي‌كردند...تا نحوست از تاج و تخت و كيان و آبروي نظام رخت بربندد...ميرنوروزي يا همان هنرمند دربار عادت داشت دستورهاي چپكي فرمان دهد...و اين طرح داستاني كنايه‌آميز دست‌آويز سلطان و شبان و انتقادهاي حناق‌بسته‌ي سياه‌پوش عمونوروز شد كه با برده‌گي سياه زنگبار آميخته بود با همان زبان الكن و چپ‌اندر قيچي شاهي مي‌كرد و سلطان را خوش مي‌آمد...از بازي سلطان و صداي سوت‌سوتك دل‌سوخته‌ي سياه حالا ديگر در تماشاخانه‌هاي فرتوت به لهجه‌ي شيرين اصفهاني‌ها رنگ باخته است...لهجه‌ي شيريني كه گوش گنگ سلطان را خوش مي‌آيد...


درآمد:

در اين هنگام نبوي از مجيد مجيدي دعوت كرد كه پشت تربيون قرار بگيرد . او كه تقريبا بعد از شروع برنامه به جمع پيوسته بود ابتدا اعلام كرد تبركا اينجا آمده و در عرصه دفاع مقدس فعاليتي نداشته است وسپس درحالي كه لحن آرام اما غمگيني داشت مطالبي را بدين مضمون گفت :" تبركا اينجا آمدم ... طعم روزهاي زيباي دفاع مقدس همه ما را دلتنگ ميكند... حال آن روزها من را دچار افسردگي مي كند.. هم اكنون بر ما چه مي گذرد...دوراني كه پر از شور و شعف بود. دوراني كه كسي زور نمي زد صف اول باشد ، نامش در تيتر اول باشد ، همه تلاش ميكردند مخفيانه كار بكنند، كسي نبيند كه چه كسي كفش شان را واكس ميزند ، مردمي كه نداشته شان را تقسيم ميكردند... براستي چه شد آن روزها ... آن روزهاي زيبايي كه اسم شان را بگذاريم روياهاي سرزمين من ، سرزمين ايران... انگار جنگ واقعي كه پر از كينه است الان دارد اتفاق مي افتد ... كسي آن موقع به كسي تهمت نميزد ، همديگر را متهم نميكرد . حال چرا اينجوري است ... " مجيدي در اين لحظه ناگهان بغض كرد و با صدايي اشك آلود خطاب به آقا گفت :" آقا ما دلتنگ ايم . آقا من حالم خوب نيست .. كجا داريم ميرويم ...چرا به چنين روزيي افتاديم ... چكار مي كنيم ..." و سپس در آرامش ادامه داد " همه چي را داريم قطعه قطعه مي كنيم ... آن رشادتها كجا رفتند ... غرور ما را گرفته ... ماچيزي از خودمون نداريم هر چه داريم متعلق به شهداست و مرداني كه پايمردي كردند تا ما در عرصه هاي مختلف قدم برداريم . قهرمان واقعي ما آنها هستند ... " و سپس دوباره با حالت بغض گفت "آقا من حالم خوب نيست ... حال خيلي از فيلمسازها خوب نيست ... خيلي از فيلمسازها امروز نيامدند و البته دليلش بي حرمتي نبود بلكه مايل بودند در موقعيتي مناسبترحضورتان بيايند و حرفهاشان را با آقا بزنند ... همه دارد از دست ميرود... داشته و نداشته هاي ما دارد از بين ميرود ... چرا همديگر را متهم ميكنيم ... همه چي يكطرفه است... من همين جا اعلام ميكنم تلويزيون حق ندارد اصلا تصوير من را پخش كند. براي اينكه مجيدي را ميبرد در ليست سياه ... من هيچي ندارم . هرچي دارم از مردم و انقلاب است ... اگر درايت و تدبيرخردمندانه شما نبود هر كاري ميخواستند ميكردند... من آن ليست را ديدم ... تلويزيون حق ندارد حتي در مديريت جديد هم حق ندارد تصوير من را پخش كند ... همه ضررها بخاطر اين است كه عصر خودمان را فراموش كرديم ...به يك وضع نامتعادلي رسيديم ، به يك وضع بي اخلاقي ، فضاي دروغ ، تهمت ... فيلمي كه من ساخته بودم سه بار اعلام كردم اين خانم هنرپيشه نيست اما سه بار در رسانه هاي رسمي اعلام كردند هنرپيشه است ... چرا به اينجا رسيديم .بخاطر اينكه از ريشه ها جدا شديم ، تهي شديم ريشه هايي كه متعلق به ائمه معصومين است ... روز به روز از معنويت فاصله گرفتيم، به شعار زدگي محض رسيديم ، در آن دوران زيبا ما اينجوري نبوديم. اميدوارم به لطف پروردگار و خون شهدا و عزيزاني كه پشتوانه انقلاب بودند ما برگرديم به عصر خودمان ، به باورهاي عصر خودمان كه ايران سربلند و پر از اميد داشته باشيم" پس از سخنان مجيدي در حالي كه سكوت جلسه را فرا گرفته بود آقا با آرامش و مهربانی مطالبي را بدين مضمون فرمودند " آقاي مجيدي بخاطر هنرمند بودنشان روح لطيف دارند و خيلي حساس هستند. من اين حرفها را قبلا هم از ايشان شنيده بودم و اشك ايشان را كه از خلوص بود ديده بودم... آن روزي كه روزهاي دفاع مقدس بود همان روزها هم همين جور دعواها بود ، خيال نكنيد نبود ، به حافظه مراجعه كنيد اين دعواها بود. خودم جبهه بودم وگاهي از تهران ميامدند نكاتي را مي گفتند بعد ديدم در سالهاي 63 64 65 هم بچه ها در كتاب خاطرات خود نيز به آنها اشاره ميكردند...آن موقع كنار آن بهشت، جهنمي بود الان هم كنار اين جهنمي كه شما حس ميكنيد بهشت هايي وجود دارد ." دراين بين طلبه جواني اجازه خواست سخن بگويد و بدون توجه به فضاي جلسه به نحوه اداره جلسه و سطح ضعيف سخنراني ها اشاره كرد كه اقا فرمودند من هم مثل يكي از شما حاضرين هستم و اگر به نحوه اداره جلسه اعتراض داريد بايد به آن آقا بگوئيد (اشاره به نبوي) كه آن طلبه پذيرفت و به سمت نبوي رفت در اين بين يكي از فرماند هان سپاه بلند شد و اصرار كرد خاطره اي بگويد و هرچه اقا خواست كه تابع نظم جلسه باشد نپذيرفت و خاطره خود را با صداي بلند از ته سالن نقل كرد . او به نحوه شهادت يكي از پاسداران توسط ضد انقلاب دريك مجلس عروسي با خاموش كردن دهها سيگا ربر روي بدنش اشاره كرد و گفت" هنر امروز با سالهاي دفاع مقدس فاصله دارد ." سپس آقا فرمودند" ايشان مرتضي قرباني فرمانده لشكر 25 كربلا هستند كه در آن زمان روزي پيش من آمدند و با لهجه اصفهاني گفتند (آقا با لهجه اصفهاني جمله قرباني را اينگونه نقل كردن ) آقا چند تا اسير زن گرفتيم ... آقا كنيزست!!" و همه حضار خنديدند و سپس آقا ادامه دادند" خاصيت هنرمند اين است كه آنچه را چشم معمولي نمي بيند ببيند ... خاصيت دل لطيف هنرمند اين است كه شامه حساس اش بوهاي بد را كه خيلي ها حس نميكنند حس كند و هشدار بدهد... اين رويه را كاملا تائيد ميكنم. اين هشدار ها براي من دلنشين است اما مراقب باشيد اين نگاه بد بينانه و تا حدودي واقعيانه شما را مايوس نكند ... توقع و انتظار از شما هنرمندان زياد است و بدانيد كه مي توانيد ..."

منبع

... و تبسم را بر لب‌ها داغ مي‌زنند


Carlos Loiseau متخلص به Caloi متولد سالتا آرژانتين كه كارش را با روزنامه‌ي كلارين آغاز كرد ، با كاميك‌هاي سياسي‌اش مشهور شد...

Monday, September 14, 2009

برادر من يك ژنراله *

سال 1954 روبرتو روسلليني فيلم‌اي ‌ساخت با بازي درخشان ويتوريو دسيكا كه تا به امروز خيلي‌ها فقط بر همان سطح ظاهري فيلم متوقف مي‌شوند...سال‌هاي آغازين انقلاب...در دوران جنگ و سركوب‌هاي داخلي ، فيلم‌سازي كه منشور فيلم‌هاي متعهد ايراني را در كنار هيئت‌اي و با هم‌كاري سطر به سطر علي‌رضا داوود‌نژاد نوشت ، فيلم‌اي به تقليد از ژنرال دلارووره ساخت با نام « تشكيلات »...آن زمان او از گره دريايي اين فيلم خوب با خبر بود...

سال 1943 ، كلاه‌برداري به نام گريمالدي با پوشيدن يونيفورم نظامي يک سرهنگ ارتش ايتاليا ، از خانواده‌هاي اسراي نازي‌ها اخاذي مي‌کند تا آن‌جا كه بالاخره به چنگ گشتاپو مي‌افتد...از حسن اتفاق ، اين كلاه‌بردار شباهت زيادي به ژنرال دلا رووره ، ژنرال ايتاليايي ،‌دارد و با قرار نازي‌ها مي‌بايست در جامه‌ي آن ژنرال كه در چنگ نازي‌ها كشته شده است ، نقش او را بازي كند...اما او آن‌چنان نقش را مي‌پذيرد كه خود عين ژنرال مي‌شود...داستان قهرمانان‌اي كه زمانه آنان را به قهرماني مي‌گمارد...

داستان ژنرال دلارووره ، ‌داستان واكنش به تمام تحقيرهاست...حالا بايد نقش‌اي را بازي كنيم كه يك عمر سايه‌‌اش را بر حسرت‌هاي خويش پيوند مي‌زديم...

حالا اين‌روزها به جبر ستم‌ حاكمان همه مي‌رويم تا جاي‌گزين قهرمانان تاريخ شويم...حكومت جائر ما را در نداشته‌هامان تكثير مي‌كند...و به جلاي كلمات ، ما را برق مي‌اندازد و گرده‌هاي تاريخ از ما برمي‌گيرد...ما اكنون تاريخ را شاهد مي‌گيريم به شهادت تاريخي‌مان...
گريمالدي ، به زندان مي رود نه براي يافتن ره‌بر ديگر مقاومت ضد فاشيستي كه مي‌رود تا قهرمان علي‌البدل را در تاريخ تكثير ‌كند...و اين عين همان كيچ است كه همه آرزوي آن را داريم...
چرخش رواني گريمالدي به ژنرال در اين فيلم برنده‌ي اسكار ۱۹۶۱ ، نمونه‌ي درخشان‌اي از علوم انساني است كه بايد واحدهاي آن‌را پشت ديوار زندان‌ها « پاس » كرد...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* وقتي برزگران مكزيكي از زور جور برادر ِزاپاتا ( كه حالا به لطف قدرت تازه براي خود آقا-بالا-سر شده است ) به زاپاتا عارض مي‌شوند...زاپاتا اول باورش نمي‌شود ، با خشم يك لحظه مي‌غرد: « برادر من يك ژنراله »...و درست در اين لحظه ، خود را همان برزگر ستم‌ديده سابق و در آن‌سوي ميز مي‌يابد ، انگشت‌اش بر طغراي امضاي‌اش مي‌لغزد و به خط خط مي‌گردد و مي‌گردد تا نهيب تاريخ او را از نشئه‌ي قدرت بيدار كند...نهيب‌اي كه قدرمت‌مندان ظالم را كم‌تر بيدار كرده است...

Iran: The Untold Story

شاه تا اندازه‌اي ترسيده بود. روز بعد خلبان خصوصي خود را احضار كرد و به تنهايي با او توسط يك هلي‌كوپتر دست به پرواز بر فراز پاي‌تخت زد. خيابان‌ها مملو از تظاهركننده‌گان بود. شاه به‌طور غيرقابل باوري از خلبان پرسيد: « همه‌ي آن‌ها عليه من تظاهرات مي‌کنند؟ » خلبان از پاسخ دادن خودداری ورزيد . اما همين سکوت او کافي به نظر مي‌رسيد. شاه درحالي که داغان شده بود به کاخ برگشت . ديگر کسی نمانده بود که به او اعتماد کند.

ایران: روايتي که ناگفته ماند / محمد حسنين هيكل / حميد احمدي / ص274

Sunday, September 13, 2009

Eeny meeny miney mo *

چارلز بوکوفسکی/ سیاست، چیزی است شبیه گذاشتن به کون گربه!


[آقای بوکوفسکی عزیز
چرا از سیاست یا امور جهانی نمی‌نویسید؟
ام. ک]

[آقای ام. ک عزیز
چرا؟ چه چیز تازه‌ای دارد؟ همه می‌دانند که بیکن می‌سوزد.]


وقتی به تار و پود فرشی خیره می‌شویم، جنونمان پا می‌گیرد؛ با این پرسش که چه چیزی باعث شد که ارابۀ حامل آب‌نبات با تصویر پاپائی دریانورد را منفجر کنند.
همۀ مسئله این است: رؤیاهای خوب به پایان رسیده‌اند، همۀ آن‌ها. تتمه، تاپالۀ اسبی می‌ماند، بازیچۀ ژنرال‌ها و پول‌سازها. نمونه ــ من بمب‌های هیدروژنی آمریکائی دیگر را می‌بینم که از آسمان می‌بارند ــ این‌بار در دریاهای حوالی ایسلند. پسرهائی که فرضا قرار است از زندگی من محافظت کنند، با پرنده‌های کاغذیشان کاملا بی­توجه­اند. وزارت دفاع. گفته می‌شود بمب‌ها خنثی بوده‌اند. پس از آن می‌خوانیم که یکی از بمب­های هیدروژنی رها شده، از هم باز شده و همه جا را پر از رادیواکتیو کرده، زمانی که فرضا داشتند از من محافظت می‌کردند، حفاظتی که هرگز از هیچ کس نخواسته بودم. تفاوت دمکراسی و دیکتاتوری در این است که در دمکراسی اول رای می‌دهی و بعد فرمان می‌گیری؛ در حکومت دیکتاتوری شما مجبور به اتلاف وقت برای انتخابات نیستید.
برگردیم به بمب هیدروژنی رها شده. به فاصلۀ زمانی کمی پیش از این ماجرا، مشابۀ آن در کرانه‌های اسپانیا اتفاق افتاد ( آن‌ها برای محافظت از من همه جا هستند. ) باز هم بمب جدا شد؛ این اسباب‌بازی کوچک بی­توجه. بعد سه ماه طول کشید ــ اگر حافظه‌ام درست یاری کند ــ که آخرین بمب را پیدا و از آنجا خارج کنند. شاید سه هفته طول کشید ولی این سه هفته برای مردم شهر ساحلی سه سال بود. این بمب آخری؛ همان بمب لعنتی خود را طوری میزان کرده بود که در دوردست‌ها، در تۀ دریا، روی لبۀ یک تپۀ شنی فرود آید. و با هر تلاش دلسوزانه برای گرفتنش تکانی می‌خورد و کمی بیشتر به درون تپه فرو می‌رفت. همزمان مردم بیچارۀ شهر ساحلی شب‌ها از ترس پرتاب شدن به جهنم در رختخواب‌شان می‌لرزیدند. ستاره‌ها و مدال‌ها. البته وزارت دفاع ایالات متحده بیانیه‌ای صادر کرد و گفت که بمب غیرمسلح است یعنی فیوز انفجاری ندارد، اما در همان لحظه ثروتمندان محل را ترک کردند و دریانوردان آمریکائی و اهالی شهر ساحلی پریشان بودند. ( به هر حال اگر این بمب را نمی‌توان بیرون آورد، چرا می غلتانندش؟ طوری که انگار حاوی دو تن کالباس است. فیوز یعنی مولد جرقه یا ماشه. جرقه می­تواند از هر جائی زده شود. کار ماشه ضربه زدن یا هر گونه عمل مشابه است که بتواند مکانیسم حریق را راه بیندازد. می‌ماند مفهوم غیرمسلح که ایمن‌تر به نظر می‌رسد اما در واقع این طور نیست. ) به هر صورت، بمب را مهار کردند اما همانطور که حرف و حدیث ادامه داشت، بمب کار خود را می‌کرد. بعد چند توفان دریائی درگرفت و بمب کوچولوی خوشگل ما بیشتر به عمق تپه فرو رفت. دریا عمیق است، بسیار عمیق‌تر از رهبران ما.
سرانجام برای شکاربمب تجهیزات ویژه‌ای طراحی شد و آن چیز از دریا بیرون آمد. پالومارس. بله، جائی که این اتفاق افتاد، پالومارس بود. و می­دانی بعد چه کار کردند؟
نیروی دریائی آمریکا در پارک شهر با گروه موزیکش پیدا شدن بمب را جشن گرفت ــ اگر این چیز خطرناک نبود در واقع دیگر ضرورتی نداشت که این جشن بیهوده را برگزار کنند. بله، و دریانوردان موزیک نواختند و مردم اسپانیا به موزیک گوش دادند و همگی در همایش بزرگ آمیزشی و روحانی جمع شدند. از سرنوشت بمب خارج شده از دریا من چیزی نمی­دانم، هیچ کس چیزی نمی‌داند ( جز چند نفر )، و ارکستر می‌نواخت. در همان حال هزار تن خاک رادیوآکتیودار اسپانیائی مهر و موم شده به آیکن اس سی منتقل می‌شد. شرط می‌بندم که در آیکن اس سی اجاره پائین است.
و حالا بمب‌هایمان در حوالی ایسلند شناورند؛ غیرمسلح­شده و در حال ته‌نشینی.
زمانی که اذهان مردم درگیر چنین افکار ناخوشایندی است چه کار می‌کنی؟ به سادگی اذهان آنها را با چیز دیگری درگیر می‌کنی. آنها می­توانند در آن واحد تنها به یک چیز فکر کنند. مثلا، بسیار خوب، تیتر روزنامه­های ۲۳ ژانویه ۱۹۶۸: «ب- ۵۲ حامل بمب هیدروژنی در آسمان گرین‌لند سقوط کرد؛ دینس ایرکد.» دینس ایرکد؟ آه، مادر!
به هر حال، ناگهان ۲۴ ژانویه، تیتر اصلی: کرۀ شمالی کشتی نیروی دریائی ایالات متحده را توقیف کرد.
خدای من، بازگشت میهن‌پرستی! باز هم این حرامزاده‌های کثیف. فکر می‌کردم جنگ تمام شده است، آه! این سرخ‌های پوشالی کره‌ای!
زیر عکس خبری آسوشوئیتدپرس، یا چیزی شبیۀ این، گفته می­شود که پیوئبلو، کشتی هوشمند ایالات متحده ــ که رسما یک کشتی باربری است، اکنون اما با مجهز شدن به تجهیزات الکتریکی دیده­بانی اقیانوس، از آن به عنوان سفینۀ جاسوسی دریائی استفاد می­شود ــ به ونسان هاربر واقع در کرانۀ کرۀ شمالی منتقل شده است.
این حرامزاده‌های کثیف سرخ، همیشه در حال حادثه‌آفرینی‌اند!
اما من ملاحظه کردم که داستان بمب هیدروژنی آزاد شده به حاشیه رانده شد: «تشعشعاتی در منطقۀ سانحۀ هواپیمای ب ۵۲ مشاهده شد؛ اثری از بمب ترک خورده.»
گفته شد که رئیس جمهور بین ساعت ۲ تا ۲ و نیم بامداد بیدار شده و از توقیف پیوئبلو حرف زده است.
احتمالا بعد از آن به رختخواب برگشته است.
ایالات متحده مدعی است که کشتی در آب‌های بین‌المللی بوده، در حالی که به ادعای کره‌ای‌ها کشتی وارد محدودۀ جغرافیائی آن‌ها شده است. یکی از این دو کشور دروغ می‌گوید، دیگری نه.
بعد می­توان به این نکته فکر کرد که فایدۀ حضور یک کشتی جاسوسی در آب‌های بین­المللی چیست؟ این کار به پوشیدن بارانی در یک روز آفتابی شبیه است.
هر چه بیشتر این موضوع را مورد مطالعه قرار دهی، ابزار بیشتری بدست می‌آوری.
تیتر: ۲۶ ژانویه ۱۹۶۸: ایالات متحده ۱۴۷۰۰ تن از نیروهای ذخیرۀ خود را به خدمت فرا خواند.
بمب هیدروژنی رها شده طوری از مطبوعات کنار می‌رود که انگار هیچ وقت اتفاق نیفتاده است.
همزمان:
سناتور جان سی استنیس (می‌سی‌سی‌پی) گفت تصمیم آقای جوهانسن (فراخوانی نیروی ذخیرۀ هوائی به خدمت) «ضروری بوده است و سنجیده» و افزود، «امیدوار است در مورد مجهز کردن عناصر اصلی نیروی ذخیره، تردید نکند.»
رهبر اقلیت سنا، ریچارد ب. روسل (جرجیا): «در تحلیل نهائی، این کشور باید کشتی متصرف شده و افراد بازداشت شده را آزاد کند. گذشته از هر چیز، جنگ‌های بزرگ با اتفاقات کوچکتر از این‌ها هم آغاز شده است.»

جان مک کورمک (ماساچوست) ؛ سخنگوی کاخ سفید: «مردم آمریکا باید بیدار شوند و تلاش کمونیست‌ها برای تسلط بر جهان را درک کنند. در این مورد بی‌توجهی بسیاری وجود دارد.»

فکر کنم اگر آدلف هیتلر زنده بود از این وضعیت بسیار مشعوف می‌شد.
در مورد سیاست و امور جهانی چه می­شود گفت؟ بحران برلین، بحران کوبا، هواپیماهای جاسوسی، سفینه‌های جاسوسی، ویتنام، کره، بمب رهاشدۀ هیدروژنی، آشوب در شهرهای آمریکا، گرسنگی در هند، اسهال در چین سرخ؟ آدم‌های بد هستند یا آدم‌های نیک؟ آنهائی که همیشه دروغ می‌گویند و آنها که هرگز؟ دولت‌ها خوبند یا بد؟ نه. فقط دولت‌های بد یا بدتر وجود دارند. آیا زمانی که در حال گائیدن، ریدن، یا خواندن مجله‌های کمیک‌-پرنو، یا در حال چپاندن اوراق بهاءدار در کتاب هستیم، نور یا حرارتی باز می‌داردمان؟ مرگ ناگهانی چیز جدیدی نیست، مرگ مفاجای گروهی هم همینطور. اما ما محصولات را به‌سازی کرده‌ایم؛ قرن را به دانش و فرهنگ و اختراعات آراسته‌ایم. کتابخانه‌ها از کتاب سر می‌روند؛ نقاشی‌های مشهور صدها هزار دلار به فروش می‌رسند؛ علم پزشکی قلب انسان را پیوند می‌زند؛ در خیابان‌ها، قادر نیستی یک دیوانه با یک نفر که دارای عقل سلیم است را از هم تشخیص بدهی، و ناگهان زندگیمان را باز هم در دست یک دیوانه می‌یابیم. شاید بمب‌ها هرگز ریخته نشوند؛ شاید بمب‌ها ریخته شوند.

اینی، عینی، مینی، می‌نی، مو...

حالا اگر خوانندگان عزیز من را ببخشند، تا فرصت باقی است، برگردم به جنده‌ها، اسب‌ها و می­گساری. اگر سرانجام این­ها مرگ باشد، برای من حقارتش کمتر است از مرگی که ریشه در عبارات آزادی و دمکراسی و بشردوستی و / یا کس‌شعرهائی از این دست دارد.
اولین پست، ساعت ۱۲ و نیم. اولین مشروب، حالا. و جنده ­ها همیشه در دسترس هستند.

کلارا، پنی، آلیس، جو...

اینی، عینی، مینی، موی‌نی، مو...


طاهر جام بر سنگ / استکهلم / 16 آگوست 2009

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* لالايي مشهوري‌ست كه لـله براي بچه مي‌خواند

Saturday, September 12, 2009

تشيع علوي ،‌ تشيع صفوي / دكتر علي شريعتي

موضوع: تبديل movement (نهضت) به (institution) نظام و سازمان


اين موضوعي‌ست كه آيت‌الله خامنه‌اي به شدت با آن مخالف است و بارها به سخن دكتر ايراد گرفته است...

كمي حوصله كنيد و اين سخن‌راني شيرين را گوش بدهيد...


قسمت اول

قسمت دوم

Friday, September 11, 2009

پريسا در مصاحبه با صداي جاودانه ژاله كاظمي / 1356

Thursday, September 10, 2009

مراد اين‌جا ، ‌مريد آن‌جا ،‌ تمرّد ابدا

@
آسان است كه هميشه ديگري را در معرض نقد قرار دهي و كم‌تر خودت نقد شوي به واسطه‌ي اين‌كه آثار تو نقد آثار ديگران است...

@
مدتي‌ست با پديده‌اي آشنا شده‌ام كه با توجه به سابقه‌ي نقدهاي‌اش ارتقاء منزلت يافته است و حالا مدتي‌ست بر كرسي داوري نيز مي‌نشيند و آثار را از مرز نقد مي‌گذارند و سياست مي‌كند...

@
چيزي كه در دستور زبان نقد بارها ديده‌ام روايت افقي آن است و دور است تا آن‌زمان كه در يك صحنه و در يك ايست‌گاه متوقف شود و منظره را تحليل كند...نقد ، دير زماني‌ست كه روي روايت عمودي به خود نديده است...

@
از آرزوهاي ديرينه‌ي « ون ‌گوف » اين بود كه برسد به آن‌جا كه آثارش همانند ميني‌آتورهاي ژاپني گراوور بشود و در دست همه باشد...

@
هنر ايراني مساوي با صنعت بوده است...چنان‌كه صنعت‌كار را هنرمند برمي‌شمردند...كارگاه نقاشي كمال بهزاد و امضاي استاد پاي كپي‌هاي شاگردان و آثار به توليد انبوه رسيده ،‌اشاره بر همين داستان دارد...

@
مدت‌ها پيش پرويز تناولي ،‌ مجسمه‌ساز شهير ايراني مي‌گفت: ايرانيان با توجه به سابقه‌ي عقيدتي ايرانيان و ممانعت شرعي بر هرگونه تصويرسازي ، تنها به يك داستان دور و فرهاد مجسمه‌‌ساز كوه‌كن بس كرده‌اند و مجسمه‌ها در دست استادان آهن‌كار و صنعت قفل‌سازي نمود كرده است...
در و پنجره و معماري ايراني نيز سواي از صنعت نبوده است و توليد انبوه داشته‌است و اين خود لزوماً تفسير «بدل از اصل» را نمي‌دهد...
تو گويي آن‌همه زلم‌زيبوي قفل و كليدها كه از مأموريت اصلي خود دور مي‌شود در دستان صنعت‌كار به مفهوم هنر شكل مي‌گيرد...

@
همواره مرزي به ضخامت يك تار مو ميان ابتذال و series-‌كاري بوده است...
در دوره‌هاي پيشين مكاتب هنري/ادبي دقيقاً حالت مناطق صنعتي را ‌داشته‌اند...تو گويي مكتب تبريز در نقاشي و يا مكتب اصفهان در معماري همان طعم را دارد كه «مبل‌مان يافت‌آباد » امروزه دارد...و اين لزوماً بد نبوده و نمي‌بايستي باشد...

@
متأسفانه آغاز انحطاط زبان فارسي نه از كوچه و برزن بود كه به راحتي و شيوايي در رفت‌وآمد و ارتباط بود و بي‌گناه و تنها به جرم غلط املايي از دست دبيركان درس‌آموخته فلك شد آن‌هم به خون‌خواهي دستور زبان‌اي كه عوام راه به ويراسته‌ي دربار نمي‌داده است...انحطاط زبان از آن‌جا آغاز شد كه كلمات كاربردشان از زلم‌زيمبو نيز فرا رفت و رفته رفته مهجور شد و زماني به سراغ‌اش رفتند كه مدت‌ها از انديشه عقب نگاه داشته شده بود...حالا غلط‌گيري نيز دواي درد اين داماد اخته نبود پس تنها گناه و سركوفت مي‌بايست بر گردن عروس نازا مي‌‌افتاد...حالا تنها هنر بدل قاف « قلب » به غين « غدير » است تا ولي فقيه زبان مادري دست متولي بعدي را بالا كشد...و از همين‌جا نقش نزديكان و خويشان محافل ادبي/هنري و نقشي كه هزار فاميل به‌خوبي در جانشيني و هم‌نشيني آن بازي مي‌كند وارد كارزار بي‌رقيب مي‌شد...

@
ستون‌هاي اين جامعه نه بر سي‌وسه‌پل‌ها استوار است كه بر شالوده‌ي پل‌هاي صراط‌-اي‌ست كه مصلحين ( اين نقش‌پوش بر تن هركس خوش مي‌نشيند...) برساخته اند تا به ميزان عدول از دستور زبان استاد و مريد ، ضخامت و تيزي‌ش در تغيير باشد...

@
موسيقي براي ادامه‌ي حيات خود از جزييات ريز رياضي موسيقي كلاسيك فاصله گرفت و به نغمه‌هاي سبك‌تر موسيقي مجلسي (chamber) نزديك شد و موسيقي مجلسي كه وسعت تالارهاي كنسرت‌ها را نداشت ، به خانه‌ي اعيان كوچيد و از آداب دقت تام و تمام بر نواها كمي دورتر شد و هم‌زمان با فرسايش زمان نغمه‌هاي folk‌ را كه در معماري اركستراسيون جهش ژني يافته بود به آشتي با فرودستان روي خوش‌تر نشان داد و از مجالس فاخر به كلوب‌ها راه گشود...نغمه‌ها تكثير و تكثير شد...موسيقي توليد انبوه شد...حالا وسط دعواي عوام و خواص موسيقي پاپ نرخ تعيين مي‌كرد...موسيقي پاپ از ملودي نيز حتي خارج شد و به تكثير يك دو نت رو آورد و trance از خلسه به فرا زمان شد...حالا دوباره استتيك موسيقي ، حال و مقال را هم مي‌پذيرد و به راحتي از فرمول‌هاي رياضي عدول مي‌كند...

@
در فرهنگ لغت آمده است: kitsch از آلماني ، در زبان فرهنگ‌دوستان حلول كرده است و به معناي:

tawdry or sentimental art or literature است...

@
اما چه‌را اين لغت در حاشيه‌ي زبان ، خودش را مي‌نشاند؟...حالا يك‌بار از ته تا به سر اين يادداشت را پس از خواندن اين يادداشت بخوانيد...