بي تو              

Saturday, October 31, 2009

انسانيت انديشه

روزهاي مزخرف انتخابات فقط براي من دشمن‌تراشي كرد...همين و بس...خاطرم هست يكي دو ماه پيش از انتخابات جمع چارنفره‌اي داشتيم ،‌ به قول دوستي chorjavon ، كه به مسافرتي رفتيم...در راه بازگشت ، نيمه‌هاي شب و در شرايط اوج خسته‌گي و بحث طولاني و خسته كننده‌ي مذهبي كه بنده از اساس هميشه از آن پرهيز داشته‌ام و پيچ بحث به شخص خميني دوباره بي‌تعارف شدم...دوباره مضطرب شدم...نظرات خودم را سفت و سخت گفتم و بي‌پرده توي صورت رفيق شليك كردم...دوست عزيزم كه پدر بزرگ‌وارشان از ملازمان آيت الله منتظري هستند ، خشم گرفتند و مرگ كمونيست‌ها را دركل بي‌هدف خواندند...مرافعه آن‌قدر بالا گرفت كه دو دوست ديگر سعي در آرام كردن جو كردند...و هركس به آن ديگري نصيحت مي‌كرد كه بحث را تمام كند...

ام‌روز بعد ماه‌ها دوباره آن جمع در كنار هم قرار گرفتند...همان دوستان به شوخي از روزهاي پس از مرگ‌ام گفتند...و البته همان دوستي كه با او مجادله پيش آمد به من صميمانه گفت: من فكر كنم براي مرگ علي خيلي گريه كنم...
حس خوبي است كه بداني وجودت هنوز براي كساني اهميت دارد...اين سه دوست ،‌ اصلاً اهل قر وفر و لعاب دادن نيستند...و حتي خيلي هم حال هم‌ديگر را مي گيريم..و من روي جديت حرف‌شان يقين دارم...

با خود مدت‌هاست مي‌گويم:

لعنت به اين حكومت كه فقط آدم‌ها را هي از هم دور و دورتر كرد...چه از بُعد مسافت و چه از حيث انسانيت...و من ديگر ذره‌اي حاضر نيستم ببينم به خاطر پاس‌داري از يك انديشه يا گروه يا مخالفت با انديشه يا گروه‌اي ديگر، انسانيت را زير پا بگذاريم...

هيچ‌وقت...هيچ‌وقت...هيچ‌وقت توي زنده‌گي ، كينه‌ي كسي را به دل نداشته‌ام و از هيچ‌كس...هيچ‌كس...هيچ‌كس رنجش‌اي نداشته‌ام...و تمام اين پلشتي‌ها را فقط و فقط زير سر مدل حاكميت مي‌دانم و والسلام...اگرچه تا آن‌جا كه بتوانم از احمق‌ها دور مي‌شوم...اگرچه احمق هيچ‌گاه موجب رنجش جسمي و روحي من نمي‌شود...فقط تير خلاص به ذهن‌ام شليك مي‌كند...پس به‌تر مي‌دانم كاري به كارش نداشته باشم...والسلام

من ايراني‌ام ، آرمان‌ام...

امين‌الله حسين يكي از موسيقي‌دانان بنام ايراني و از نوازنده‌گان چيره‌دست تار بود كه خيلي سال پيش از هرگونه تغيير رژيمي كوله‌بار خويش درراه دور شدن از آب و خاك كشور خود ، بربست...درست به مانند محمدعلي جمال‌زاده...اين موسيقي‌دان نابغه اما نتوانست خود را از بوي خاك عطسه‌آور ايران خلاص كند...درست به مانند محمد‌علي جمال‌زاده...و هم‌واره به ايران تنه مي‌زد...درست به مانند محمدعلي جمال‌زاده...فرزند مشهور او « روبرت حسين »...يكي از بازي‌گران بنام فرانسه...چيز زيادي از نام خانواده‌گي خود نمي‌دانست...به گمان او ، حسين ، نام يك پهلوان ايراني‌ بوده است...به جاي روبرت حسين هميشه جلال مقامي حرف مي‌زد...و من هميشه خاطره‌ي دل‌چسب بازي او در كنار « روژه هنن » را بيش از همه دوست مي‌دارم...همان بازي‌گر سريال مشهور ناوارو...
امين‌الله در فرانسه به « آندره » معروف بود...« پرسپوليس» او را اگر شنيده باشيد ، شما را به ياد خيلي چيزها مي‌اندازد...اما پيش از آن ، بدبختانه ، شما را به ياد استاپ‌موشن‌اي مي‌اندازد كه چند سال پيش راجع به واقعه‌ي كربلا ساختند و در برنامه‌هاي مناسبتي براي نوجوانان پخش مي‌شد...

سمفوني پرسپوليس / امين‌الله حسين

Friday, October 30, 2009

گفتگو با الیور

نه من مار هستم و نه از پونه بدم مي‌آيد...اما مطمئن‌ام در ميان اين‌همه فيلم‌ساز طاقت شارلاتان و الدنگ‌اي چون اوليور استون را هيچ‌گاه نخواهم داشت...از وقتي جي.اف.كي اين مردك را ديدم ، متوجه شدم او آدم‌بشو ني‌ست و به قول گلشيري با او دست خداحافظي دادم و فيلم متوسط اغراق‌آميز U-TURN را هم به لقاي‌اش بخشيدم...ميناي عزيز يكي از مصاحبه‌هاي اين مردك را لطف كرده است و ترجمه كرده است...



کاسترو همانطور بود که انتظار داشتید؟


استون: پیش فرضی از کاسترو نداشتم و خودم را هم به عنوان کارشناس مسایل سیاسی معرفی نکردم. تصویری که از کاسترو در اذهان مردم به وجود آمده این است که انسان بدی است و همه این تصورات از ملاقات نیکسون و کاسترو ناشی می شود که نیکسون او را یک کمونیست ضد آمریکایی معرفی کرد. و حرف نیکسون به بدبینی مردم نسبت به کاسترو دامن زد. به خاطر سوظنی که به آمریکا داشت برای اینکه از اشغال خاک شوروی به دست نیروهای آمریکایی جلوگیری کند برای حمایت از شوروی به آنجا رفت.
خشونت ها و درگیری هایی که در کوباست کمتر نشان داده شده است. سعی کردم در فیلم دوم کمی بیشتر به این مسائل بپردازم برای اینکه به آمریکایی ها آن چیزی را که اتفاق می افتد نشان دهم.
کاسترو در محدوده خودش منحصر به فرد است و برای همین او را ستایش می کنم چون یک مبارز است.


در فیلم کاسترو نشان می دهد که به تو اعتماد دارد و به خاطر ضبط تصاویر جنگ و خدمتی که برای ویتنام کردید، احترام زیادی برایتان قائل است از این حرفش شگفت زده نشدید؟


استون: نه، چون فهمیدن علت اینکه چرا با من اینطور رفتار می کند برایم لازم بود. فکر می کردم چون آدم بی تکبری هستم اینقدر محترمانه با من رفتار می کند. علت اصلی احترام گذاشتن او به من به دلیل حضورم در جنگ بود. کاسترو سالهای سال جنگ غیر نظامی می کرد و معتقد است که این حقیقت جنگ است که ما به عنوان دو تا انسانی که در جنگ بوده اند می توانیم راجع بهش صحبت کنیم. گذاشتم هدف و فکرش را درباره اینکه چرا چنین حرفی زد بگوید.


آیا نتایج پژوهش " کلی " در انگلستان را دنبال می کنید؟ نطرتان راجع به سیاست های انگلیس در این برهه زمانی چیست؟ آن را چطور می بینید؟


استون: آنچه که همیشه و در تمام مسائل برای من جالب بوده این است که انگلیس خیلی هوشیارتر و آگاهانه تر از آمریکا عمل می کند. انگلیسیها افراد با سواد و تحصیل کرده ای هستند بر عکس آمریکاییها که تنها راهنمایشان رسانه های بصری اند. اینطور به نظر می رسد که مردم انگلیس اصلا وابسته به رسانه ها نیستند. حرف ها و افکار مردم کنترل شده است و به نظر من یک هماهنگی شگفت انگیزاست.


اگر 30 ساعت، وقت داشتید که با جرج.دبلیو. بوش صحبت کنید، سعی می کردید بیشتر درباره چه مسایلی با هم حرف بزنید؟

استون: واقعیت این است که فکر نمی کنم امکان 30 ساعت صحبت کردن با بوش وجود داشته باشد. به نظرم از دوربین وحشت دارد. مستندی راجع به بوش دیدم که خانم جوانی آن را ساخته بود و تمام مدت بوش مشغول شوخی کردن و دست انداختن عوامل بود. او هیچ وقت با کسی رودر رو نمیشود و هرگز به چشم های شما نگاه نمی کند. تنها تکه کلامش این است : " هی! چطوری؟ " زبان محاوره ای که آمریکایی ها دارند. هیچ دیالوگ و احساسی در فیلم نیست. بر خلاف کاسترو خیلی آدم سطحی به نظر می رسد. کاسترو با شما حرف می زند. او یک انسان واقعی است. تصور من از بوش یک آدم آهنیه.

ماركو-لئوناردو

اوايل دهه شصت ، سال‌هاي پر تب و تاب‌اي براي من بود...و من در اوج بيماري بودم...سال 62-61 ، ‌سال تب استخواني و التهاب و عفونت شديد لوزه‌هاي‌ام بود...آسم خفيف بچه‌گي‌م بازگشته بود...مدام تب مي‌كردم...اما تا چندين سال بعد كه نسل داروهاي جديد به خندق ايران نيز راه يابد من بايد با بيماري مي‌جنگيدم...چند سال بعد ، در نهايت ، مجبور به تست باكتري شدم و تشخيص نه جراحي لوزه كه تغيير آنتي‌بيوتيك‌ها داده شد...آن‌روزها نسل جديد آنتي بيوتيك آمده بود كه به شدت براي معده هم مضر بود...اما چاره نبود...كم‌تر از ده سال بعد زماني‌كه در داروخانه نسخه مي‌پيچيدم ، در تجويزها كم‌تر خبري از اين معجزه مي‌يافتم...آنتي بيوتيك‌اي كه انگار فقط به من جواب مي‌داد و براي من ساخته بودند...
يك‌بار در سرفه‌ام خون ديدم...چاره‌ي دردهاي استخواني و عفونت‌هاي پياپي همان « اريترومايسين » بود...من پانزده سال اريترومايسين مصرف كردم و در نهايت يك‌روز كه كپسول زرد رنگ اريترو را بالا انداختم درد تا پرده‌ي ديافراگم پيچيد...يك‌ماه بعد آندوسكوپي زخم شديد معده تشخيص داد...مصرف داروي اريترومايسين براي چرك گلو و ايندومتاسين براي دردهاي استخوان و كمر ، دخل معده را آورده بود...من در آستانه‌ي خون‌ريزي معده ، دو سال پرهيز بوداوار و پخته‌خواري اختيار كردم و سلوك ديگري در من حلول گشت...

سال‌هاي پر تب و تاب شصت ، مصادف شد با سريال بي‌نظيري به نام « ماركو پولو» كه سازنده‌ي آن « جوليانو مونتالدو » كارگردان فيلم محبوب‌ام ، « ساكو و وانزتي» ، بود...اين ميني‌سريال هم‌واره با كار تله‌وزيوني ديگري ساخته‌ي « رناتو كاستلاني » از « زنده‌گي لئوناردو دا وينچي » براي‌ام از خاطره‌انگيزترين سريال‌ها بوده است...اگر با اين ميني‌سريال آشنا بوده باشيد و موسيقي خاطره‌انگيز انيو موريكونه خاطرتان مانده باشد ، پس بايد دوبله‌ي خسروشاهي به جاي ماركو را نيز به ياد داشته باشيد...

ماركو پولو / انيو موريكونه

Thursday, October 29, 2009

مستي عشق

دل که آشفته‌ي روی تو نباشد دل ني‌ست

آن‌که دیوانه‌ي خال تو نشد عاقل نی‌ست

مستی عاشق دل‌باخته از باده تو است

به‌جز این مستی‌ام از عمر دگر حاصل نی‌ست

عشق روی تو در این بادیه افکند مرا

چه توان کرد که این بادیه را ساحل نی‌ست

بگذر از خویش اگر عاشق دل‌باخته‌ای

که میان تو و او جز تو کسی حایل نی‌ست

ره‌رو عشقی اگر خرقه و سجاده فکن

که به‌جز عشق تو را ره‌رو این منزل نی‌ست

اگر از اهل دل‌ای صوفی و زاهد بگذار

که جز این طایفه را راه در این محفل نی‌ست

بر خم طره او چنگ زنم چنگ‌زنان

که جز این حاصل دیوانه لا یعقل نی‌ست

دست من گیر و از این خرقه سالوس رهان

که در این خرقه به‌جز جای‌گه جاهل نی‌ست

علم و عرفان به خرابات ندارد راه‌ای

که به منزل‌گه عشاق ره باطل نی‌ست


مستي عشق / روح الله خميني

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* عكس تزئيني‌ ست

i feel u

خدايا اين‌همه زيبايي را چه‌گونه يك‌جا گرد آورده‌اي؟...

دخترك چه زيبا خشم مي‌گيرد اين‌روزها ! ...

انگشت بر لبان كوچك‌اش مي‌گذارم...و در نيم‌بند انگشت ، چهره‌ي ناب‌اش را مي‌بويم...

باد از يك‌بر به صورت‌اش پاشيده است...

ام‌روز فيلم « شبي در موزه » را براي بار هزارم ديدم فقط براي تماشاي ربكا ، آن زن مليح باستان‌شناس كه تو را به خاطرم مي‌آورد...

ام‌روز براي هزارمين بار تصوير پوران را ديدم و تو در نظرم آمدي...

چهره‌اش را پشت عينك مات غريب‌كش كرده است...

خداوندا اين همه خشم اهورايي از كجا آمد؟...

غريب است...غريب است...تو چه‌را صداي گوگوش را نداري؟...حالا كه چون او تبسم داري...

دوست‌ات دارم ، هي!

بدرود خشم و خون

بدرود ، مزدوران آدمكش ، انگار نبض بزرگان قوم ، بي‌من مي‌تپد از اكنون
آخرين بخت من است تا به‌خون آميزم

رخصت...

بدرود ، مزدوران آدم‌كش ، خردي ناب از خلقت
در ذهن‌ام جاري مي‌شود ، تا آسمان را دريابم
و خون ، آن واژه‌ي كريه ، خشونت و تاريكي
، ميلوتين خشم‌آگين ، خواب ِآبايي
و حتي در لحظه‌ي مرگ ، ‌بزرگان ، دست‌ درهم بسته‌اند







اين تنها بخشي از اشعار زيباي كاراجيج است...او را طراح كشتار كوسوو مي‌دانند...او اكنون بايد پشت ميز اتهام بنشيند و غزل‌هاي مرگ را دكلمه كند...بايد در نهايت ظرافت ارزش لغات را كاويد...بايد ديد كه حالا او خود خواسته وكيل خويش باشد ، چه‌گونه از هميان زبان قصيده‌پرداز خويش ، دلالت بر هرگونه مدلول دارد؟...سرنوشت او چه خواهد بود؟...دوست داري دوباره چيزي از مرگ ميلوشه‌ويچ نيز در ذهن خويش مرور كني؟...

كاراجيج سيزده سال با چهره‌اي ديگر، درويش‌مسلك ، روان بيماران خويش مي‌كاويد و كلمات سياه را از دل اوراق سپيد مي‌زاياند...

تقويم تاريخ


ازميان امضاء كننده‌گان تومار آزادي رومن پولانسكي چند اسم چشم مرا گرفت كه برمي‌شمارم:

وودي آلن ،‌ ايزابل آجاني ،‌ جوزپه تورناتوره ، تام تيك‌ور ، ويم وندرس ،‌ پل استر ،‌ نيل جوردن ، ميلان كونده‌را ، برنار آنري لوي ، سلمان رشدي ، ياسمينا رضا ، كوستا گاوراس ، وونگ كار واي ، وس اندرسون ، استيون سودربرگ ، مايكل مان ، ژان مورو ، دارن آرونوفسكي ، جاناتان دمي ، ديويد لينچ ، مارتين اسكورسيسي ، فاتح آكين ، پدرو المدور، برتران تاورنيه ، ژان ژاك آنو ، ماركو بلوچيو ،‌ پاتريس شرو

و بالاخره « روبرت حسين » كه فكر مي‌كردم مرده باشد...
.
.
.
سامانتا،‌ مادر سه فرزند و ساكن هاوايي ، مي‌گويد:

يك تجاوز درست و حسابي بود...او لنگ‌هاي مرا بالا داد و به ماتحت‌ام فرو رفت...

از او مي‌خواهند جزيي‌تر بگويد...يعني چه فرو رفت؟...مي‌گويد:

او كيرش را توي كون‌ام فرو برد...

Wednesday, October 28, 2009

مامان دوباره انگشت‌اش را بريد

پسرش يك متر و هفتاد و پنج سانتي‌متر قد و 74 كيلوگرم وزن دارد...موهاي‌اش حالا تنك شده است...دانه دانه سفيد كرده است...باز او را « علي جوجه » صدا مي‌كند...مي‌نشينم كنارش و سبزي‌ها را پاك كنم...هي بايد براي‌ام توضيح دهد اين گشنيز است و نبايد مثل جعفري پاك كني...اين ساقه‌ي پيازچه خوردني‌ست و چه‌را از ته مي‌گيري؟ و حين پاك كردن و بوييدن سبزي‌جات با هم اختلاط مي‌كنيم...باز از طعم تند و تلخ تلخون مي‌گويم...باز مي‌گويد: علي‌جوجه...بلند مي‌شوم و اووه كش‌داري مي‌كشد تا آشغال‌سبزي‌ها كه توي دامن‌ام پخش است با خود نبرم...در اشكاف را باز مي‌كنم و چرخ خياطي شيرنشان را بيرون مي‌كشم و توي كشوي كوچك‌اش متر دو رنگ را پيدا مي‌كنم و باز مي‌كنم و به ستون تكيه مي‌دهم...به او مي‌گويم: با هر استاندارد مي‌خواهي قد بزن...با پشت متر...از روي آن...قلقلي‌خانوم را وامي‌دارم مرا قد بزند...مي‌خندد و مي‌گويد: هان؟ مي‌خواي بگي بزرگ شده‌ي؟...متر را دور انگشت‌اش لوله مي‌كنم و مي‌گويم: كله‌قندها كجاست؟...باز غرمي‌زند...مي‌گويد: هميشه سر مي‌بري...بگذار براي سر صبر...چندبار عطسه‌ي مصلحتي مي‌زنم و مي‌گويم: مُتي ، حالا جخد است...پدرم گه‌گاه لپ قلقلي‌خانوم را مي‌كشيد و مي‌گفت: افيلياي من...از خاطرم نمي‌رود وقتي تازه از مصرف زياد مورفين پدرم شبي را در خانه‌ي هم‌سايه خوابيد كه ديگر ما را نمي‌شناخت...چند ساعت زير دوش حمام ايستاده بود و بلند بلند مي‌گريست...تاب دردهاي بابا به كنار...حرف مفت هم‌سايه‌ها به كنار كه خانواده‌اش مي‌خواهند بكشندش...از خاطرم نمي‌رود روزي‌كه به خانه رسيدم ، ديدم پدرم زبان‌اش بند آمده است و مادرم را زير دوش آب سرد هل داده است و مادرم نفس نفس مي‌زد زير آب سرد...آب جوش برنج موقع آب‌كش برگشته بود روي سينه‌اش...سوخته بود...پدرم زبان‌اش بند آمده بود...پدر فرياد مي‌زد: مُتي...مُتي...پدرم بهيار بود...اما طاقت سوختن عزيزش را نداشت...هول برش داشته بود...پدرم سال‌ها عاشقانه هم‌سايه‌ها را دوا درمان مي‌كرد...سوخته‌گي‌هاشان را پانسمان مي‌كرد و آمپول و سرم مي‌زد...اما روز‌هايي بود كه هم‌سايه‌ي ديگر سرم‌هاي بابا را مي‌زد...روزهايي كه كسي خانه نبود تا آمپول مورفين او را بزند...زن هم‌سايه را ديدم...اشك توي چشمان‌اش جمع آمده بود...همان روزها بود كه بايد براي هميشه از ما جدا مي‌شد...زن هم‌سايه طاقت نياورد و گريست و گفت: آقامون مي‌گفت: اين مرد حتي تو اوج درد و خلسه‌ي رنج مدام مي‌گفت: دست‌‌ات را مي‌بوسم...عادت بابا بود...او حتي در احوال‌پرسي‌ها مي‌گفت: دست‌ات را مي‌بوسم...پنج‌شنبه‌ي پيش مامان ، سر خاك بابا رفته بود...مدام نق‌اش را به من مي‌زند...مي‌گويد: اين‌همه ادعا داري...سال‌هاست سر خاك بابات نرفته‌اي...من سال‌هاست به مزار دوستان و عزيزان‌ام نمي‌روم...سال‌هاست كه فقط در عزاي دوستان ، دقيقه‌اي مي‌نشينم و خلاص...سال‌هاست خودم را از سوگ‌ها جدا كرده‌ام...پنج بهمن روزي بود كه از ميان‌مان رفت...همه‌جا چراغان بود...از كوچه‌‌هاي پس و پيش صداي ترانه‌هاي شاد نيمه شعبان بلند بود...از كوچه‌ي ما « موسوي قهار» فرياد مي‌زد: « پدري كه دختر نداره ، غريبه...گوزل بابا...»...يك‌ماه و بيست و پنج‌روز مانده بود تا بابا 48 ساله شود...سن مرگ بابا سن مرگ عزيزان ديگر زنده‌گي من بود...
هشت سال بعد ميم ، پنج بهمن ، به دنيا آمد و چشم و چراغ ما شد...او هنوز به قاب عكس بابا روي طاق‌چه اشاره مي‌كند كه بابا كاپشن‌ بادگيرش را در محله‌ي پيكادلي روي دوش انداخته است و در محاصره‌ي پيكان‌هاي بريتانيايي‌ست...ميم مي‌پرسد: بابا بزرگ زير ماشين رفت؟

هنوزاهنوز كه « مرد سوم » را مي‌بينم و به صحنه‌ي چرخ‌وفلك مي‌رسم ، در آغوش گرفتن پدرم را مي‌بينم كه در ارتفاع 40 متري مي‌خنديديم...و اورسن ولز را كنار جوزف كاتن ، نيمه‌هاي شب ، بر فراز بزرگ‌ترين چرخ‌وفلك دنيا به‌خاطر مي‌آورديم كه به درستي سپينود مرز رويا و واقعيت را در اين فيلم بي‌نظير درمي‌نوردد...
سال‌ها از مرگ پدر مي‌گذرد و من با تصوير آميخته شدم...و من هنوز براي هر فريم سلولوئيد ، خاطره‌ي بي‌نظير يك فيلم با دو ساندويچ را در خاطرم حفظ كرده‌ام...گلوله‌اي براي ديكتاتور ، با گرگ‌ها مي‌رقصد ، كاني‌مانگا ، تاراج ، حماسه‌ي دره‌ي شيلر و صدها فيلم ديگر كه به طعم ساندويچ آغشته بود...

بعد سال‌ها با مادر نشستم و اولين فيلم‌اي كه او با بابا به سينما رفت و ديد ، ‌فيلم « بي‌تا » ، را از اول و يك دل سير با گوگوش عاشقي كرديم...مامان هيچ عادت به سبزي‌خرد‌كن ندارد و با دست خرد كردن را يك چيز ديگر مي‌داند و خرد‌كن‌اي كه حميد « روز مادر» براي او خريد را پلاستيك كشيده است...

مامان دوباره انگشت‌اش را بريد...

Tuesday, October 27, 2009

خوش‌بخت

دوست دارم خوش‌بخت باشم
اما نه به ازاء شمارش بدبخت‌ها
مي‌خواهم عاشق باشم به تمام زنان زمين
و شده ولو يك‌روز
حتي يك‌روز زن باشم

يفتوشنكو
.
.
.
به ياد استادم « اسماعيل عباسي » كه يكي از نخستين وب‌لاگ‌هاي‌ام را مي‌خواند و مي‌گفت: پسر چه بداخلاق‌اي...و من هيچ‌گاه بر چهره‌ي هميشه ممنوع‌اش و به همان زبان تصويرهاي او پاسخ‌اش نگفتم...


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* عكس اتوبيوگرافيك / اسماعيل عباسي

خواب‌هاي طلايي 1

خواب دخترك را ديدم...خواب او را كه هر روز عشق‌ام بر او بيشتر مي‌شود و وقتي خواب او را ديدم ، دانستم پيش‌روي ِمهرم به او ، از حد مجاز گذشته است...ديدم بر پشت تن‌اش بوسه مي‌زنم و پوست تن‌اش كه حالا گندمي بود ، مانند نان لواش به صورت‌ام هورت كشيده مي‌شود...بوسه‌هاي من بادكش تن خسته‌ي دخترك بود...خودم را ديدم كه شانه‌هاي‌اش را نرم مي‌سايم...و چون پاك‌كن‌هاي دورنگه‌ي قديمي ، رنگ تن‌اش را با طرف آبي پاك مي‌كنم...دخترك را دوست دارم...هرشب در جي‌تاك مي‌بينم‌اش...چيزي ندارم به او بگويم...چيزي نمي‌بينم از اين‌همه حس‌اي كه هر دم از تن خسته‌ام پر مي‌كشد بر خواب پريشان‌اي كه آغوش براي بالش خيس‌ام مي‌گشايد تا دنباله‌ي برنامه را در اين چند لحظه‌ي ديگر پي گيرد...

شب‌ها توي ماشين در مسير كوتاه تا منزل قصه‌اي كوتاه از خيابان‌ها براي راننده دارم...راننده‌ها از توي آينه نگاه‌ام مي‌كنند و مي‌گويند: چه جالب تا حالا دقت نكرده بوديم...روز به روز به ساده‌گي حرف‌هاي‌ام پيش مي‌روم...شايد از مزاياي سخن گفتن با مرد شيرين‌عقلي‌ست كه محبت‌اش به خودم را با يك نخ سيگار حراج مي‌كند...ديدن آن كامله مرد ، مرا به سمت واژه‌هاي صميمي ناسزاهاي او سر مي‌دهد و حجم خواب‌هاي كال مرا از هميشه بيش‌تر مي‌كند...مدت‌هاست كه بر اصطلاحات او حتي در خواب‌ها نيز مكث مي‌كنم...

دست‌ام را آرام زير شانه‌ي برهنه‌ي دخترك مي‌برم...همان لب‌خند مي‌خوش انارهاي تركيده‌ي باغ‌چه‌مان را دارد...ياقوت‌هاي دهان‌اش را مي‌بينم...شانه‌هاي‌ام را بر شانه‌هاي‌اش مماس مي‌كنم و با كف دست چپ‌ام قد مي‌گيرم...دخترك مي‌خندد و مي‌گويد: خوابيده ، از تو بلندتر هستم...تار گيسوان‌اش را به انگشت مي‌گيرم و مي‌گويم: اگر دو ميل داشتم مي‌دادم موهاي‌ات را مادرم نخودي ببافد و طرح بيندازد...دخترك مي‌خندد و من كتاب چرك‌اي از زير بالش بيرون مي‌كشم...بازش مي‌كنم و يك عنكبوت زرد پشمالو نشان‌ش مي‌دهم و مي‌گويم: زهرش را گرفته‌ام و نيش دندان‌هاي‌ام را نشان مي‌دهم...مي‌گويم: لثه‌هاش عفوني شده بود...قالبي از فك و دهان‌اش گرفته‌ام تا ببرم كاشان يك دست دندان عاريه‌ي خوب براي عنكبوت‌ام كار بگذارم...دخترك مي‌خندد و پشت‌اش را به من مي‌كند و من به عادت هميشه مهره‌هاي پشت‌اش را انگشت مي‌گذارم و مي‌شمارم...نت‌هاي موسيقي بر كلاويه‌ي مهره‌هاي پشت‌اش نوا سر مي‌دهد...

دخترك حالا از جي‌تاك رفته است...و من خواب‌ام را اين‌جا مي‌نويسم...

Who is HE 2

او كي‌ست؟


او كه بود؟


او چه شد؟

سورتمه روي متن

شب است و گزمه‌گان خر خر مي‌كنند و خميازه‌ها به اشك نشسته است...فعلاً كمي از توماس برنهارد داشته باشيد تا من دقيق‌تر بنويسم كه دل‌ام از دست چه‌چيزهايي باز خون است...چند وقت است به ترجمه گير نداده‌ام...چند وقت است سراغ ترجمه‌ي نمايش‌نامه نرفته‌ام...خودتان را با توماس برنهارد گرم كنيد...

نويسنده‌اي كه خيلي به او جفا شده است...اگر بدانيد اين حضرت آقا از كدام دسته نويسنده‌گان‌است كه آب را با آفتابه‌اش زمين مي‌گذاريد و دست از كوئيلو برمي‌داريد و دور لني رومان گاري خيط مي‌كشيد...از عالم هپروت پيش از غروب و پس از طلوع و قبل از اذان و ديالوگ‌هاي «ماندگار» آن !!!!!!!!!!!!!!!!!! برمي‌داريد و دوباره آفتابه را دست مي‌گيريد و محتويات‌اش را بر فرق مبارك مي‌پاچيد و الغوث گويان و عطشان ، به ديار باقي ، به قدر وافي ، وفات خواهيد نمود...

شما را نموده‌اند با اين سليقه‌سازي‌هاشان...از دست رفته‌ايد...يك فكري به حال خودتان بكنيد...هيچ لينك و هيچ نوشته‌اي از مرحوم برنهارد نمي‌دهم تا خودتان « اكتيولي »* به خدمت‌اش در آييد...يك سورپرايز براي‌تان دارم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* از اين پس لحن يك وب‌لاگ‌نويس را انقدر مسخره مي‌كنم تا گه اش بزند زير دماغ‌اش

مهرم حلال ، جون‌ام آزاد


نوشته بودند:

عجيب‌ترين پرونده‌اي كه در بهمن‌ماه سال 87 در صفحه حوادث به چاپ رسيد، مهريه‌ي هزار بوسه‌اي يك زن جوان بود كه ديگر حاضر نبود در كنار همسرش زندگي كند. اين زن كه بشدت از همسرش متنفر بود حتي نپذيرفت حكم يك بوسه براي جدايي‌اش صادر شود!
زن جوان مدعي شده بود كه شوهرش با زن جواني آشنا شده و وي را به عقد موقت خود درآورده است. زن جوان پس از آن به دادگاه رفت و خواستار جدايي شد. حكم طلاق اين زوج صادر شد و مرد محكوم شد تا 100 سكه و يكهزار بوسه مهريه همسرش را بپردازد.

Monday, October 26, 2009

مي‌بخشم و فراموش مي‌كنم اما كس‌خل نيستم كه باور كنم...

واي بر حكومتي كه دل شير جلوي مجلس روضه‌ي كميل هم نداشته باشد...

واي بر حكومتي كه اين‌همه جوان نجيب نماز اولي را ، كه هنوز فرق نماز ميت و يوميه را نمي‌فهمد ، باز به تمرين وضو اجبار مي‌كند

واي بر حكومتي كه از نام كانون نويسنده‌گان‌اي مي‌هراسد كه سالي به دوازده ماه فقط اعلاميه‌ي مرگ يك عضو پير جوان‌‌مرگ‌شان را كپي په‌ي‌‌س‌ت مي‌كند...

واي بر حكومتي كه وزارت ارشاد اش از فضاي ادبي آن مي‌هراسد كه خودش هنوز جربزه‌ي اجاره‌ي محل برگزاري يك مسابقه فورماليته‌ي ادبي را هم ندارد...

واي بر حكومتي كه محمد نوري‌زاد اش را مي‌چلاند كه تا همين يكي دو صباح پيش بزرگ‌ترين دغدغه‌اش تراشيدن ريش هنرمند متعهد بود...

واي بر حكومتي كه برادر مهدي خزعلي را وا مي‌دارد روي از شهيد سعيد امامي برگيرد و سجاده‌اش را به « ايستك » رنگين كند...

واي بر حكومتي كه جنبش‌اش ، مشت‌اش را در حجره‌ي رسانه‌ي كودتا هوا مي‌كند و باز لنگ كفش خرج‌اش مي‌كند...

واي بر حكومتي كه قدر اين‌همه حماقت را نمي‌داند...

تولد يك پروانه

چه‌قدر خوب است كه يك دوست فوق‌العاده ظريف به جمع وب‌لاگ‌نويسان مي‌پيوندد...و چه عالي‌تر كه اين دوست در بلاگ‌اسكاي مي‌نويسد...خاطرات رحل اقامت افكندن نگار « برنادت سوبيرو » هم از پرشين‌بلاگ به بلاگ‌اسكاي دوباره زنده شد كه ديري نوشت و نوشت و نوشت...تا آن‌جا كه ديگر حوصله‌ي مرا هم ندارد وقتي در ميهماني‌هاست ( آي عرررررررررررررر)...بگذريم...
خط سگ‌مذهب‌ام دوباره پي‌گام داد: SIM موجود ني‌ست...خاك بر سر مخابرات كه بايد دوباره تا آن دفتر سگ‌ريده‌اش گز كنم براي چارتا فحش آب‌نكشيده...

خلاصه كنم...وب‌لاگ رفيق ما را داشته باشيد...

هركه با اوست گويي انگار با من است...و هركس با من است حتماً خدا با او‌ست...

و آن وقت...

براي سپينود

به من مي‌گن منحرف؟...
اشكال نداره رفيق...
پاشو بيا جلو...
عيب نداره چند متر ازم فاصله بگير...
بي‌خيال ، راحت باش...
آب گلوتو خوب غورت بده...
با من هستي راحت نفس بكش...اما نگذار خاطره‌ي خوش فيلم‌اي از عباس كيارستمي ديدن زهرت بشه...

به من مي‌گن رابطه‌ي تو و ازو و عباس كيارستمي چيه؟...

مي‌گم خودم رو نمي‌دونم...ولي وقتي جايزه‌ي ازو رو كه به كيارستمي مي‌دن اون جايزه‌ش رو به بهروز وثوقي تقديم مي‌كنه...اون هم كارگرداني‌كه هيچ چيزي از سينماي بدنه به‌ش نماسيده...

وقتي سپينود فيلم پنج كيارستمي رو برام رايت كرد ، ديدم تو عنوان فيلم تقديم‌اش كرده به ياساجيرو اوزو ، اشك تو چشام جمع شد...واسه همه رايت كردم...به همه پز دادم...
هيچ‌كس نمي‌تونه عظمت طرح داستاني « كارگران مشغول كارند » را فراموش بكنه...
حالا كه بچه‌ي خوبي شديد ، فيلم‌هاي كوتاه عالي كيارستمي رو مهمون‌تون مي‌كنم...
اين رو فقط به ياد تمام لحظات خوش فيلم ديدن با سپينود و عيادي‌اش ، تقديم مي‌كنم...براي لحظه‌ي خوب كيارستمي بودن...

دو راه حل براي يك مسأله

نان و كوچه

هم‌سرايان ( قسمت اول ، قسمت دوم )

زنگ تفريح ( قسمت اول ، قسمت دوم )

Sunday, October 25, 2009

روزي تفقدي كن درويش بي‌نوا را

مدت‌هاست دوستان نزديك من كه خوب با حال و فضاي من آشنا هستند از دست من دل‌خورند كه چه‌را طنزگونه مطلب نمي‌نويسم و آن تكخال‌هاي خودم را رو نمي‌كنم...بدبختانه نه اين‌كه در اين فضاي ابزورد آدم طنازي نباشم...هستم...به شدت هم هستم...اما هميشه ناخودآگاه ، انگار چيزي بيخ خر-ام را مي‌گيرد و مي‌گويد: در اين فضاي مزخرف عقيم و بي‌سواد اگر تو هم بخواهي از كنار اين فاجعه خندان و مسخره‌چي بگذري پس چه مي‌شود؟...راست‌اش من مثل آن آقاي طناز نيستم كه تيم خنده‌رويي ( دقيقاً مثل مجلس‌گرم‌كن‌هاي روضه‌ها) داشته باشم كه جلوي نوشته‌هاي‌ام رج شوند و به هرچه بي‌نمك بنده قه‌قه بزنند و ته‌اش سند منگوله‌دار دُرهاي درخشان بنده را به نام خودم محضري كنند و بفرمايند: « جانا سخن از دل ما مي‌گويي »...راست‌اش از ضعف جنسيت هم رنج مي‌برم و متأسفانه نويسنده‌ي زن نيستم تا از پايين‌تنه‌ام دل‌بري كنم و آب از هفت‌چاك مخاطبان آقاي‌‌ام و « ايش ايش » حسادت هم‌جنسان خود راه بيندازم...به‌طور ناخودآگاه طنز و ابزورديته‌ي من به خانه‌ي گرم خودم رانده شده است و ترجيح مي‌دهم نزديكان‌ام مثل هر روز از دست من ريسه بروند و نفس در سينه‌هاشان حبس شود...من به عزيزان خودم خيلي بده‌كارم...خانه‌ام جاي حرف‌هاي گل‌درشت ني‌ست...و در اين كه احترام خانواده‌ام را دارم ابدا شرم‌گين نيستم...تنها جايي‌كه انسان معني پيدا مي‌كند خانه و خانواده است و به آنان‌كه مي‌پندارند خانواده آزادي را محدود مي كند ابدا اعتقادي ندارم...اما در عين‌حال بحث‌هاي نرم و جدي را در كنار دوستان‌اي دارم كه نياز به رمزشكني حرف‌هاي من ندارند و دستور زبان هم‌ديگر را سالهاست مي دانيم...با آنان در فضايي كاملاً آرام تحليل مي‌كنيم كه گاه‌ شكل عصبي و پرخاشي‌اش در وبلاگ منتشر مي‌شود...چه‌را؟...چون در دنياي مجازي بدبختانه فقط و فقط با حماقت سر و كار دارم و گل‌درشت‌هاي ابله هم ، همين دنياي مجازي را انگار تسخير كرده‌اند...فلذا خود به خود طنز يادم مي‌رود...
با اين‌حال چشم...
قول مي‌دهم بيش‌تر خودم باشم و همان آدم شوخ و چرندگوي زنده‌گي جفنگ باشم...به شرطي‌كه تضمين بدهيد بابت هر« مي‌ني‌مال » بنده خايه‌مال‌ام كنيد كه بيش‌تر خوش‌ام بيايد...
آن‌جور كه من فهميده‌ام ايراني جماعت عشق « جملات قصار» در ژانر « گوگل‌ريدر » است...
چشم ، چند چشمه براي‌تان مي‌آيم كه فرق گوته و شميده را در نيابيد...اگر فكر مي‌كنيد طنازي و دل‌بري و ميني‌مال‌ايسم از نوع گوگل‌ريدري مشتري جمع‌كن خواهد بود ، چشم...
هرچند يك‌بار هم ، از كتاب‌هاي خوانده ، پز مي‌دهم و اسم براي‌‌تان رديف مي‌كنم...و هي شلوغ‌اش مي‌كنم كه فلان فيلم جان مرا هفت‌بار گرفت و مثل سگ‌ هفت‌جان به خودم بازگرداند...با فلان آهنگ عاشقي‌ها كردم و لب تو لب بوديم كه ته آهنگ ، ناقص ماند و دل‌بر، لب‌مان را گاز گرفت و عشق به جدايي انجاميد...از فلان ديالوگ‌هاي ماندگار نيز قول شرف مي‌دهم « آلترناتيولي » سرقدم بروم...هر به‌چند يك‌بار نثر شاملويي به خيك‌تان مي‌بندم و مي‌فرمايم‌تان از هزاران آيداي منقبض در آينه‌ي هميشه آيينه‌ام...دُشنه بر ديس و سبلت برآمده از بُناگوش...چشم...قول مي‌دهم تا جان در بدن دارم ، قلم‌ طنازم را به شما فرهيخته‌گان هديه كنم...
.
.
.
دو سه سطر زير قرار بود توي متن بالا گنجانده شود...اما نمي‌دانم چه‌طور جا ماند...با اين حال براي اين‌كه به خودم جفا نكرده باشم به عنوان نان اضافه براي نوش جان مي‌گذارم:

من مثل علي‌رضا رضايي نيستم كه از ميان اين‌همه طناز ، سوگلي نيك‌آهنگ بشوم...شرمنده‌ كه از ميان اين همه طناز ، نيك‌آهنگ هم حتي نشدم و تخصص در جلب يك‌چنين بي‌نمك‌هايي ندارم...

فاجعه‌ي ادبي ايران در يك صحنه


يك نشست ادبي كه روزنامه‌ي فخيم و وزين و عظيم و جسيم « اعتماد » براي يك نويسنده‌ي فوق سنگين راه انداخته است را دقت كنيد...


منتقد داستان يعني او كه به انتقاد داستان نشسته است ، خودش معتقد است چيزي از نقد داستان نمي داند...


محمد چرمشير؛ من چون اساساً کار نقد داستان را بلد نيستم ناگزيرم از اين راه شروع کنم... اينکه شما مي گوييد «نگاه نويسنده» يعني چه؟

حالا اگر مي‌خواهيد به « نگاه » اين نويسنده‌ي فوق غريزي پي ببريد...به اين نكته‌سنجي ايشان راجع به زبان و كلاً ويراستاري و هرچه در يك ميكسر ادبي مي گنجد با دقت ، دقت كنيد:

بهاره رهنما؛ اين کتاب دو ويراستار داشته. ويراستار دومي آن آقاي يزداني خرم بوده. فکر مي کنم کار ايشان کمي سخت شد چون به هر حال لحن ويراستار اول روي کتاب بود. از طرفي من در اين 10 سالي که کار ژورناليستي هم کرده ام در حال تجربه چيزي هستم که شايد کمي طولاني شده است؛ اينکه دوست دارم داستانم به گونه يي که خودم حرف مي زنم روايت شود. اين هم دلايل بسياري دارد. نه اينکه اين گونه نوشتن خوب است يا بد بلکه فکر مي کنم به اين شيوه بهتر مي توانم حرفم را بزنم و اين احتمالاً نثر را دچار سردرگمي کرده. به همين دليل از هر دو ويراستار خواسته بودم اين لحن بياني ام باقي بماند. مثلاً يک جمله يي ابتداي داستان اول هست که بعد از خواندن کتاب براي خودم ناآشنا بود. نمي دانم اين جمله را کدام يک از دو ويراستار تغيير داده اند؛ «محاله... آنقدر که مي دونم اگر توي خيابون از کنارم رد شد مثل پلنگ مي پرم بهش.» فکر مي کنم اين جمله يا اشتباه است يا لااقل در دهان من نمي چرخد. به نظرم درست آن «اگر رد بشه» بوده.


متخصص شهودي‌نويس ادبيات ايران‌زمين ، با هوش و فراست مثال‌زدني خود به نويسنده‌ي فرهيخته‌ي روزنامه‌نگار و سلبريتي ما چنين توصيه مي‌كند:

ناتاشا اميري؛ نکته خيلي خوبي را اشاره کردي. انگار آدم ديگر خودش نيست. کسي است که ديگران از او ساخته اند. در واقع در روند خلاقه بايد همه چيز، علم و کتاب هايي را که خوانده يي فراموش کني چرا که اينها بايد به صورت غيرکاتالوگ وار در ضمير ناخودآگاهت تبيين پيدا کرده باشند با همان حالت شهودي که داري بنويس ولي اگر مي خواهي ترفندهايي را پياده کني يا نواقصي را برطرف کني، اشکالي ندارد ولي همان غريزي نوشتن ات را حفظ کن.

اصلاً چه اصراري‌ست به تكه‌گزيني از اين نشست پر هوش و خروش ادبي؟... خودتان بخوانيد و بهره‌ها ببريد...

بنده با اين اوصاف ، ترجيح مي‌دهم در همين كشور فرهيخته‌مان ، انسان ، الكي از غياب دم بزند و الكي چيزي را گنده كند ، حالا كه حضّار ادبي ما چنين فرهيخته‌گاني هستند...

والسلام نامه تمام...

Saturday, October 24, 2009

مورد عجيب و غريب بنجامين لاينس

Ãmir عزيز مطالب خوب و مفيدي راجع به سريال تازه‌آمده‌ي flash forward گرد آورده است...توصيه مي‌كنم حتماً تمام آن‌را بخوانيد:

دو دقیقه و هفده ثانیه Blackout، یا صد و سی و هفت ثانیه….برای فیزیکدان‌ها عدد معروفیه. 137 یا مقدار آلفا، عدد ثابتیه که فیزیکدانها با استفاده از اون، احتمال جذب یا دفع الکترون توسط یک فوتون رو توضیح میدن. حالا اینکه این عدد چه ربطل به فلش فوروارد داره میگم خدمتتون! آلفا برابر از مجذور بار الکترون تقسیم بر سرعت نور ضربدر ثابت پلانک به دست میاد. اونایی که مثل من بیشتر از فیزیک دبیرستان رو یادشون نیست، میدونند که ثابت پلانک، یک مقدار وابسته به انرژی حاصل از میدان مغناطیسی فوتونه و … (در اینباره میتونید اینجا مطالب بیشتری پیدا کنید.) و حالا با در نظر گرفتن شباهت اتفاقات در دو سریالی که صحبتشون رفته، استفاده از اون به عنوان زمان بیهوشی دنیا در فلش فوروارد منطقی به نظر میاد. (من یادم نمیاد که جایی در لاست از این عددها اسمی برده شده باشه، اما اگر هم اینطور بوده باشه، خیلی جای تعجبی نداره). البته بدون تماشای لاست هم میشه متوجه شد که تکیه اصلی داستان به تغییرات الکترومغناطیسی زمین و اثرات اون بر موجودات زنده روی اونه. مرگ دسته‎جمعی کلاغ‌ها، یه نمونه شسته رفته و مناسب برای توضیح این مساله ست که در اپیزود سوم به نمایش در اومد. شاید بدونید که پرندگان ( و بعضی از حیوانات دیگه از جمله لاک‌پشت‌ها، خرچنگ‌ها و…) برای جهت یابی، از میدان مغناطیسی زمین استفاده میکنند. در واقع ساختار مولکولی بدن اونها بهشون کمک میکنه که در مهاجرت بین مناطق سردسیر و گرمسیر، از قطب‌های مغناطیسی زمین کمک بگیرند. (برای اطلاعات بیشتر، این مطلب رو بخونید) بنابراین زمانی که روال قطب‎های مغناطیسی به هم میریزه، از نظر نویسندگان فلش‌فوروارد اتفاقی نظیر اونچه که در 1991 در سومالی رخ داد، پیش میاد و حالا اینجا احتمالاً تغییری در ابعاد وسیعتر، انسان‌ها رو هم درگیر این مساله کرده.

يك چيزي هم من به عنوان ايده به گفته‌هاي Ãmir اضافه كنم:

همان‌طور كه خود Flash Forward در سيزن 5 لاست خيلي چشم‌گير شد...شايد دركل يك پيش‌نياز ِروايي براي سريال جايگزين هم بوده است...جل‌الخالق!...
خب خلاصه هرچه باشد abc بايد جواب دماغ‌سوخته‌گي‌هاي خود در پيش شبكه‌هاي كابلي پس بدهد و تمام جوايزي كه ام‌سال در « امي » آنها از اين شبكه‌ي معظم ربودند ، از حلقوم‌شان بيرون بكشد...

بحث‌هاي خر رنگ‌كن انرژي مهارشده‌ي E=mc2 در لاست و حافظا و اين‌ها به كنار، اگر تحقيقات C.E.R.N نتيجه‌ي مثبتي بدهد ، بحث به‌ وجود آمدن جرم از ، به اصلاح ، « هيچ » و بعدتر خود ماده و يعني كل خلقت و در نهايت لاهوت مي‌رود ور دل مذاهب كپك‌زده و از چنگ آن‌ها خارج خواهد شد...و پروفسورهاي الاهي‌دان هي جز مي‌زنند تا چيزي از فيزيك را هم به تسخير درآورند و دركل مي‌بينند به‌ترين كار را جمهوري اسلامي كرده است كه بدون اين‌همه هزينه ، كل علم را توي سطل زباله مي‌اندازد...
دعا كنيد Flash Forward كاري به دين و ايمون ما نداشته باشد...

و در نهايت ، بحث مهم اينترته‌ي‌ن‌منت را زيادي جدي بگيريد...هدف اين است كه دور هم باشيم و ضمن تناول چس‌فيل ، چارتا بحث فلسفي و علمي هم بكنيم و ته شب با برنامه‌ي ديويد لترمن حالي بكنيم و ببينيم بالاخره ماجراي رابطه‌ي ديويد با هم‌كاران زن چه شد و اگر شما چيزي فهميديد من هم براي‌تان ماجراي دقيق مونيكا لوينسكي را مثل سوره‌ي بقره آيه به آيه خواهم شكافت...

صدق‌الله العلي العظيم...

توي دروازه

زمستان 1375 كه قرار بود تكليف من با آخرت‌ام روشن شود ، به زمين بازي محله‌ي استاد معين رفته بوديم...دوست پسرخاله‌ام كه تعريف مرا ظاهراً‌ شنيده بود با چنان هيجان كاذب و حال به‌هم‌زن‌ دست‌اش را به سوي من دراز كرد كه بي‌اعتنا روي‌ام را به سوي راه آمده برگرداندم و در پاسخ به هيجان كاذب او و « شما هم علي‌رضا-اي؟...من هم علي‌رضا هستم...خيلي خوش‌بخت‌ام »...گفتم: اما من اصلاً خوش‌بخت نيستم و برعكس خيلي هم بدبخت‌ام...هربار ديدار هفته‌ي بعد يادم مي‌آيد از ته دل به آخرت‌اي كه براي خويش ساخته‌ام از ته دل مي‌خندم...دوست پسرخاله‌ام به او زنگ زده بود و قرار دوباره‌ي فوت‌بال گذاشته بود...پسرخاله‌ام با شيطنت گفته بود: علي‌رضا هم هست...و او پرسيده بود كدام علي‌رضا؟...و او باخنده گفته بود: همان‌كه گفته بود اصلاً خوش‌بخت نيستم...او هم اوه-‌اوه‌اي سرداده بود و گفته بود: « شرمنده...آن آشغال را مي‌گويي؟...من نيستم »...آخرت من دقيقاً همان آشغال است...و من در ميان زباله‌هاي به ظاهر بازيافتي ِ سرزمين‌ام ، آشغال‌اي هستم كه به چرخه‌ي حيات بدبوي‌شان بازنمي‌گردم و اين خطرناك است...

براي ثبت در بلاگ‌اسپات محترم

ثبت در بلاگ‌اسپات محترم

هميشه با دوستان كه از نجابت سينمايي بخواهم مثال بياورم ، سعيد عقيقي را نمونه مي‌دهم...او تواضع و شناخت و نقد حرفه‌اي را يك‌جا با هم دارد...
اگرچه من خود متن فيلم‌نامه‌ي شب‌هاي روشن ايشان را هنوز نخوانده‌ام...وليكن فيلم آقاي موتمن را ديده‌ام و ايرادهاي اساسي بر متن و خود فيلم دارم و دلايل خودم بر جفنگ بودن اين فيلم دارم كه شايد جايي آنها را منتشر كنم...با اين‌حال نظرم به آقاي عقيقي فرق نكرده‌است...
و شايد استاد مؤتمن همان‌گونه كه در سر كلاس ، ريتم فيلم‌هاي پورنو را با كف‌زدن به دانش‌جويان خويش حالي مي‌كنند ،‌ روزي بنده اين تحقير روشن‌فكرانه را توانستم با كف‌دستي‌هاي هنري خويش به ايشان حالي كنم...اما تا آن‌روز كه من نيز در گردابه‌ي فساد اسيرم و خودم را از بوي لجن مرداب بيرون كشيده‌ام و ترجيح مي‌دهم از دامنه‌ي كوه‌پايه‌ها، وعده‌ي لولوي سر خرمن‌جا نگيرم...
علي اي‌حال ، تا آن‌روز ، به همين يقه‌دراني‌هاي وب‌لاگي ، ادامه مي‌دهم فقط براي ثبت در بلاگ‌اسپات محترم...

اكنون با نگاه‌اي به يادداشت اخير آقاي عقيقي يقين حاصل شد ، صبر و وقار نيز بالاخره آستانه دارد...و از منطقه‌البروج آن بگذرد ، خدا به داد برسد...

از خويش مي‌پرسم براي سي‌دي ، خش‌گير آوردند...براي خَش ِخشن اين‌روزهاي‌مان چيزي سراغ نداريم؟...

آقاي عقيقي درست نوشته‌اند:

این را نمی نویسم که چیزی را تغییر دهم؛چون دریافته ام که خوش بو ترین گل نیز تعفن مرداب صدسال مانده را تغییر نخواهد داد.این را می نویسم که درتاریخ بماند؛که کسی در آینده بداند که جز مشتی چاپلوس و لوده و مزدور و مزور وشارلاتان و هفت رنگ و ریاکار؛که چارچنگولی بر روح و ذهن و باور هنر دوستان چسبیده بودند و رهاشان نمی کردند،کسان دیگری نیز در این سال و زمانه بر این خاک می زیسته اند.و آن که از پس کاروان می آید با خود نگوید که اینان همگی مشتی دون پایه و فرومایه بودند و به ماندن نمی ارزیدند.شاید کسانی باشند که این راه رابگیرند و بیایند و امیدوارباشند که عرصه به تمامی از آن دونان و فاسدان نبوده و نخواهد بود،و صحنه یکسر ازمردمی ومردمان خالی نمانده است و نمی ماند.

اين را براي آن‌دسته از دوستان نوشتم كه معناي به سيم آخر زدن ديپلوماتيك را دقيق نفهميده‌اند...شايد روزي آقاي نام‌جو به جاي مقام محترم برتري به سراغ افكت غيرديپلوماتيك fart آقاي امينم بروند و بخواهند به قالپاق اين‌همه تعفن ِديپلوماتيك برينند...

ثبت شد در خزينه‌ي بلاگ اسپات ، براي آينده‌گان

Friday, October 23, 2009

انديشه

@
زن و بچه و موسيقي سه هنرنمايي ناب طبيعت است...

@
يكي از دل‌انگيزترين صحنه‌هاي زنانه ، لحظه‌اي‌ست كه زن گيسوان خويش را با موج دستان خود به پشت سر مي‌برد و جمع مي‌كند...

@
ناب‌ترين لحظه‌ي كودكانه تماشاي سكسكه‌‌هاي يك كودك چموش و بازي‌گوش است...

@
نمي‌دانم با گوشي ِقلب ، صداي موسيقي ضربان قلب كبوتري را شنيده‌ايد؟...معركه است...معركه...

@
روز جمعه ، تله‌وزيون محبوب‌ام ، انديشه ، شاه‌كار كرد...دو برنامه ، ‌يكي گفتگو و معرفي آثار « شهرزاد » رقاصه/شاعر/بازي‌گر كه پيش‌تر از سايت جديد آنلاين ديده بودم و ديگري مستندي روح‌افزا از زنده‌گاني ، شعر و نقاشي سهراب سپهري كه نسخه‌اي از تصوير دنياي هنر TDH بود ، براي مخاطبان خود پخش كرد...
چه‌قدر زيباست اين استفاده‌ي ناب از امكانات محقرانه...تله‌وزيون‌اي كه به تنهايي جور تمام شبكه‌هاي فارسي‌زبان عقب‌مانده و پر مدعا را مي‌كشد...و چه‌قدر سبك‌ام وقتي ديگر از شبكه‌ي بد...بسيار بد ِ بي‌بي‌سي ِافتضاح حرفي براي گفتن ندارم...مقايسه كنيد پخش فيلم مستند حقير رضا درست‌كار از فريدون گله كه نتيجه‌ي چند گفت‌گو براي يك انتشار بوده است و با يك دو افكت تصويري خاك‌برسري و صداي آبروبَر و آن‌قدر افتضاح در آن شبكه‌اي كه سرشار از آرشيوهاي غني‌ست ، آن‌هم در برنامه‌ي آپارات‌اي كه از افتخارات‌اش پخش مستند مزورانه و رانت‌خوارانه‌ي فيلم‌اي دهاتي و بي‌سوادانه از خانواده‌ي مُهمل‌باف است...به‌نظرم اين شبكه با تمام كاركنان‌اش يك‌جا بايد برود بميرد...مقايسه كنيد همين رسانه‌ي فضله‌مآب را با همين شبكه‌ي فقير « انديشه » اما بسيار غني...روز جمعه‌مان را اين شبكه‌ي عزيز بسي بسيار بس درخشان كرد...سپاس...سپاس...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تابلويي از ادگار دگا

Thursday, October 22, 2009

human wrong or right?...that is true

با دوستي دي‌شب داشتيم از وضعيت دانش‌گاه‌هاي اتريش صحبت مي‌كرديم...او مدتي‌ست تصميم به ادامه‌ي تحصيل در مقطع دكتري در همان رشته‌ي انديشه‌هاي سياسي و يا رشته‌هاي تابعه دارد...به شوخي گفتم: زودتر بجنب كه كولاك سخنان آقا نزديك است همه را برچيند...او مي‌گفت حتي علوم انساني نيز گرايش Biomedical پيدا كرده‌اند...مثلاً راجع به آينده‌ي سلول‌هاي بنيادين و مدل اجتماعي انسان‌هاي هم‌سان‌سازي‌شده (Cloning) بحث و نظر دارند...و راجع به حقوق هم‌سان‌سازي‌شده‌ها (Cloning Right) نظريه‌پردازي مي‌كنند....گفتم: اي بابا...پس لابد در عوض چشم اميد به فلان دانش‌جوي ايراني دارند تا براي‌شان از نحوه‌ي دقيق ختنه‌ي دختران در فلان ده‌كوره‌ تحقيق عالمانه بدهد؟...و براي او هورا بكشند و نگاهي آزمايش‌گاهي به تحقيقات فاضلانه‌ در جامعه‌اي مفلوك بيندازند؟...خب اين جفاي دانش‌گاه‌هاي خارجي‌ست كه مدارك ايران را معتبر مي‌‌دانند و آن مدرك علمي‌ را مي‌پذيرند كه حكومت ، آن‌را بخش‌نامه‌اي توزيع مي‌كند...مي‌بايست مورد تأييد نباشد...هرچند به ضرر دانش‌جويان ايراني‌ست...اما به نظرم لازم است...
دوست‌ام با اين‌كه از يكي از دانش‌گاه‌هاي معتبر علوم انساني مدرك دارد...حرف مرا تأييد كرد...

كابوس تن

مدت‌هاي مديدي با فاحشه‌ها سر و كار داشتم...شايد بيش از خود خانوم‌ها با آن‌ها نفس كشيده‌ام...من نه پژوهش‌گر بودم و نه خاله وعفاف‌بان...و نه حتي مشتري آنان بودم...من بايد آنان را بيش‌تر مي‌شناختم...حس‌شان مي‌كردم...من بايد همان حس فاحشه‌ي مغضوب ِفريباي فلليني نازنين ، ‌كابيريا ، را درك مي‌كردم كه ساعت‌ها براي‌اش اشك ريخته بودم و يك آخوند را واداشته بودم پس از ديدن اشك‌هاي‌ام به زيبايي‌هاي آن فاحشه خيره شود...آخوندي كه همه‌چيز را عادت داشت با دور تند ببيند...او آن‌روز ، تنها خنده‌هاي معنادار زد...تصميم گرفتم عادت شرم‌ناك آن روحاني دين كه قرن‌ها نگاه‌اي شرم‌ناك بر زن داشته‌است تغيير دهم...او كه تن زيباي زن را به آتش قهر خويش سوزاند...گيسوان دل‌فريب‌اش را بريد...سنگ‌اش باراند...تصميم گرفتم بر آسيب‌پذيرترين‌ زنان يعني فاحشه‌گان بيش‌تر دقيق شوم ؛ يعني همان «روسپيذ»ان كه براي دل هوس‌باز مردان روي سياه خويش به خون گل‌گون مي‌كردند...سايه‌ي درد جامعه را به چشمان خويش وسمه مي‌كردند...بند حقارت بر صورت مي‌انداختند...و سر آخر روي خويش با سپيدي هرآن‌چه سياهي مردانه بود مي‌پوشاندند...ساعت‌ها با آنان سخن مي‌گفتم...فحش از ايشان خوردم...تحقيرم كردند...برخي‌شان چون به بسترشان نمي‌رفتم مرا مأمور خواندند...كتك خوردم...روزي كه سرباز بودم...دوستي كه بي‌خبر از احوال من بود ، وعده‌ي انباري خانه‌شان را داد...با قيمت پايين...فاحشه‌اي خوش بر و رو...نه زياد جوان كه خام باشد...نه زياد سن‌‌دار كه از جفاي زمان بر چهره‌اش نقاشي باشد...زن‌اي به لب‌خند فريشته‌گان...دوست را از خويش راندم...ساعتي بعد به ديدارم آمد...و داستان چنين آغاز نمود:

ضرر كردي...گذاشتم آخري باشم...گفتم: من آغ‌ام...

او به ضرس قاطع خويش ، آغ ِآخر بود...اما زن از حساسيت لامسه و دفع نوازش و عصبيت زمان مي‌ناليد...زن چون مهرگياه في‌الفور دو پاي خويش بر دور او حلقه بسته بود...و به درنگي كوتاه ، شور او را خوابانده بود...زن كه حركات ريز و تندي داشت سريع خودش را مرتب كرده بود...به پسرك گفته بود: بادت خوابيد؟...حالا بگذار بروم...بچه‌ام نگران است...كودك زن با جمعيت ديگر كه چندين نوبت از پيكر زن بالا رفته بودند ، به بازي مشغول بودند و در نبود مادر او را سرگرم مي‌كردند...زن ، شوهر داشت...اين تصوير ، آن‌چنان درق بر فرق سرم كوبيده شد كه گفتم: فزتُ‌ اگر نمي‌بودم و نمي‌شنيدم...تا آن‌روز چيزي از حضور بچه با مادر نشنيده بودم كه بعدتر به يك عادت سمج و مفرح تبديل شد...بعدتر كه اين تماشاي جنون را در يادداشت‌ها و گزارش‌ها خواندم...و در گوشي‌ها ديدم...بعدتر كه سرگرمي‌هاي نسل جديدتر را ديدم...بعدتر كه ضبط تصويري با موبايل از تن‌فروشان و ژست مردي گرفتن با آلبوم خاطرات را به چشم خويش ديدم...بعدتر كه زمان بر زمانه فرسوده شد...بعدتر كه نسل به اصطلاح باهوش دهه‌ي شصت و سپس‌ترش با روش‌هاي پسامدرن ، جنون بلوغانه‌ي خويش را به تاوان نفرت از حكومت از مفاهيم عُرفي بازپس گرفت...بعد ِ تماشاي rape party-ها و زورگيري‌هاي موبايلي كه حالا از همان گوشي‌ها ، جنبش سبزي را هدايت مي‌كند...شنيدن مدام و ديدن مدام از چنين مجالسي در شهرهاي متمدن ايران كم‌كم به يك عادت فرهنگي تبديل شد...سپس‌تر كه تلاش پزشكان انتقال خون را براي تهيه‌ي آماري از تنوع مزاج هفته‌گي جوانان براي سرپوش فرداي آلوده‌گي‌هاي جنسي-خوني به چشم خويش ديدم...دانستم آن‌چنان در سقوطيم كه نه با يك دو جنبش كه با ويراني كامل يك تاريخ‌چه و محو تماميت ايراني شايد بنايي ديگر بر آن ويرانه سازمان شود...بعدتر دانستم با آدميت ، حالا حالا فاصله‌ا‌ي كه‌كشاني داريم...

وقت ديگر شايد

فرزانه روستايي به قول دوستي كه به حق جاي خالي احمد زيدآبادي را اين روزها با قلم شيوا و زهرآگين خود سبز نگاه داشته است در يادداشتي نگاه به اعدام جان‌سوز ِ سهيلا دارد:

سهیلا قدیری تنهاترین و بی پناه ترین ایرانی که زندان های کشور تاکنون به خود دیده، دیروز اعدام شد.



نه کسی را داشت که برای اعدام نشدنش به دادستان التماس کند و نه حتی بیرون در زندان اوین کسی منتظر بود تا انجام اعدام را به اطلاعش برسانند. کسی بدن بی جان او را تحویل نمی گیرد و هیچ ختمی به خاطر او برگزار نمی شود. از همه درآمدهای نفتی کشور فقط چند متر طناب نصیب گردن او شد و از 70 میلیون جمعیت ایران تنها کسی که به او محبت کرد، سربازی بود که دلش آمد صندلی را از زیر پای سهیلا بکشد و به 16 سال بی پناهی و فقر و آوارگی او پایان دهد و او را روانه آن دنیا کرد که مامن زجرکشیدگان و بی پناهان و راه به جایی نبردگان است.


سهیلا 16 سال پیش از خانواده یی که هیچ سرمایه مادی و فرهنگی نداشت تا خوب و بد را به او بیاموزد، فرار کرد و میهمان پارک های میدان تجریش شد. حال او یک دختر شهرستانی یا دهاتی با لهجه کردی و لباس هایی بود که به سادگی می شد دریافت به شمال تهران تعلق ندارد و از اینجا بود که میهمان ثابت گرسنگی و سرمای زمستان و گرمای تابستان و نگاه کثیف و هرزه رهگذران شد.پس از سال ها آوارگی در حالی که فرزند ناخواسته یی را حمل می کرد، از سوی پلیس دستگیر شد و برای اولین بار در زیر سقف بازداشتگاه احساس خانه و مامن داشتن را تجربه کرد. به گفته خودش کودک پنج روزه اش را کشت چون تحمل سختی و گرسنگی و آوارگی کشیدن فرزند دلبندش را نداشت.

او در چند سطر بعدتر پرسش‌اي دارد كه تمام پرسش‌هاي ريز و درشت ذهن ما را در خود نهفته دارد...شايد اين ، روي ديگر همان پرسش‌اي باشد كه زهرا را نيز كمي كنج‌كاو كرده است...

فرزانه روستايي مي‌نويسد:

اعدام بی پناه ترین ایرانی این سوال را مطرح می کند که گناه ولگردی و هرزگی یک انسان فقیر و بی پناه و راه گم کرده بزرگ تر است یا گناه جامعه ثروتمندی که برای فنا نشدن امثال سهیلا اقدامی نمی کند. قبح فسق و فجور سهیلا زشت تر است یا اینکه کسی در مناطق شمال تهران از شدت گرسنگی به تن فروشی روی آورد. و در نهایت وجود امثال سهیلای ولگرد و قاتل برای یک جامعه پرادعا و پر از مراسم پرریخت و پاش زشت تر است یا بی تفاوتی نسبت به اینکه در لابه لای کوچه پس کوچه های حوالی میدان تجریش، انسانی در اثر سرمای دی و بهمن چنان به خود بلرزد که برای نمردن از سرما و گرم شدن، هر شب را در خانه یی سپری کند. حال که از فقر و بی پناهی و به تعبیر برخی، استضعاف امثال سهیلا احساس گناه نکردیم، از گرسنه ماندن او در خیابان های پر از رستوران تجریش شرمنده نشدیم، و از اینکه جایی را نداشته تا شب های زمستان را در آن سپری کند. فرجام سهیلا قدیری و کودک پنج روزه اش ثمره یک بی عدالتی و یک ظلم غدار اجتماعی است که برای سر و سامان و پناه دادن به امثال سهیلا چاره یی نیندیشیده. اگر نگاه سنتی خشن و بی عاطفه سیاه و سفید جامعه خود را به تجربه دیگر جوامع متوجه کنیم، درمی یابیم بسیاری از کشورها راه حل هایی را تجربه کرده اند. کشورهای اروپایی مراکزی را دایر کرده اند که هدف از سازماندهی آن پناه دادن به کسانی است که برای مدت کوتاهی یا اساساً سرپناهی ندارند و بدون سرپناه فنا می شوند. حتی در کشور ثروتمندی همچون سوئد یا انگلیس زنانی که در اثر اختلاف خانوادگی از خانه فراری می شوند به مکان های تعریف شده یی هدایت می شوند تا آرامش بیابند و به زندگی عادی بازگردند...

و اين شايد همان تصوير به اصطلاح سياه‌نمايي شده‌اي باشد كه دي‌روزترها مرا مقابل منتقد سينمايي نشاند...كه از قضا هنر را با معنويت مي‌خواست...

او از من پرسيد چه‌را دختر فراري فيلم‌نامه‌ي تو در دست‌شويي مردانه به صورت خويش تيغ مي‌كشد؟...و من با آه گفتم: تيغ مي‌كشد تا مرد شود...وقتي او نمي‌فهمد زن خيابان چه‌گونه بايد مرد باشد مجبورم دست او را بگيرم و به دست‌شويي پارك لاله ببرم و يكي از آن زنان را نشان‌اش بدهم...زنان‌اي كه براي زنده ماندن اغراق را برگزيده‌اند...زنان‌اي كه هزار بار در روز براي آن مردان ابرو نازك كرده ، آه حسرت سر مي‌دهند...زنان‌اي كه حتي به‌گونه‌اي سيگار به لاي انگشت مي‌گيرند تا زنانه‌گي ، درنقش مردانه‌شان ايمن بماند...
.
.
.
شايد مرتبط:

با اين آوا يادداشت را بخوانيد كه مادري از بن جان لالايي بر كشته‌ي فرزندش مي‌خواند

آخ اگه بارون بزنه...واخ اگه بارون بزنه

در زمانه‌اي كه هيچ‌كس دوست ندارد لال از اين دنيا برود و هركس ترجيح مي‌دهد ديگري را از آستان مقدس خويش ناراضي برنگرداند...

در زمانه‌اي كه همه دوست دارند خيلي ديپلوماتيك به « سيم آخر» بزنند...

در زمانه‌اي كه دعوا بر سر مصوبات هدف‌مند كردن بودجه‌هاي حقوق بشري است...

در زمانه‌اي كه هزينه‌ي شارژ هاست سايت‌هاي حقوق بشري ممكن است جاي‌گاه ظالم و مظلوم را تغيير دهد...

در زمانه‌اي كه وكيل پايه يك دادگستري گوشت لاي دندان را خلال مي‌كند...از درد ميخ‌چه‌ي پا مي‌لنگد و پس از نوشيدن دوغ تگري گازدار آروغ مليحي مي‌زند...و از طلاق دادن لكاته و خلاص كردن خود تجويز مي‌دهد...

در زمانه‌اي كه « آخ » ترجمان واقعي « اوي » است...و نه حتي آوچ...

در چنين زمانه‌اي بنده از آكادمي نوبل بسيار سپاس‌گزارم كه تلاش دارد « ادبيات بالكان » را به ملت گوسفندپرور ايران نشان بدهد...

بنده به نوبه خود و به نماينده‌گي «راعي»ان روشن‌ضمير حاضرم فهرستي از ببوترين افراد براي بخش صلح تهيه كنم و به آن آكادمي معظم معرفي كنم و به‌جاي آن درخواست كنم هر سال از « ادبيات بالكان » فردي را به جامعه‌ي چرتي روشن‌فكري ايران معرفي كند...بل‌كه از امثال آقاي كونده‌را بكشند بيرون...بل‌كه سقف خواسته‌شان اندكي از به سيم آخر زدن بالاتر برود...بل‌كه و بل‌كه...و خب مي‌دانيد كه همين تتمه «بل‌كه»هاست كه ما را به تمام آن رنج ملكوتي مقاوم‌تر مي‌كند...بلكه...

Wednesday, October 21, 2009

خواب‌هاي طلائي ،‌ شماره صفر

شب‌ها قبل اين‌كه خانه بيايم يكي دو ساعتي را پاتوغ مي‌كنيم و فقط مي‌خنديم و از قاتي‌كردن‌هاي جديد و خواب‌هاي خود مي‌گوييم...از اينكه انقدر اوضاع حافظه ريده‌مال است كه كل زنده‌‌گي‌م را فقط keyword-ها نگه داشته‌اند و براي يافتن فراموش‌شده‌ها به سراغ گوگل مي‌روم...بله اغراق ني‌ست...داستان فيليپ كي.ديك هم ني‌ست...براي كارهاي يوميه بايد كليدواژه‌ها را گوگل كنم...رفيق‌ام هي اصرار مي‌كند همين خرده خاطرات و خواب‌ها را بنويسم و هميشه هم مي‌گويد: دلامسب بنويس...خواب‌ها و كابوس‌ها و قاتي‌كردن‌هاي او از جذابيت كم ندارد...اما هردومان كم‌حوصله شده‌ايم و حتي ديگر چيزي وسوسه‌مان نمي‌كند...

( احتمالاً اوايل هفته‌ي بعد دو سه‌روزي نباشم و براي مراسم سالانه‌ي «شراب‌ اندازون» به دهات بروم...دوست‌ام جلو جلو گفته است كه هم بكشم و آماده شوم براي چيدن ته‌تغاري‌هاي به شاخه مانده و دانه كردن انگورها...راست‌اش فقط مي‌روم تا رفيق‌مان همه را عرق نگيرد...يكي دو بشكه را بايد براي شراب بگذاريم...)

امروز داشتم به رفيق‌ام خواب جديدم را مي‌گفتم كه ريد به تركيب خواب هميشه‌گي‌م و ساعت 6 صبح پريدم...چشمان‌ام از بدخوابي گر گرفته بود...پشت سيستم نشستم و مشغول كار شدم...گوشي‌م كنارم...ساعت 7:20 دقيقه يك علاف هي زنگ زد...شماره‌اش ثبت نبود...هي ويز كرد و هي من خميازه كشيدم...كلافه شدم...نگاهي به كانال‌ها انداختم...پلنگ صورتي ديدم و قه‌قه زدم...از خوش‌شانسي تام و جري آن قسمتي بود كه تام رفته بود عرق‌خوري و صبح برگشته بود نشئه‌ي خواب...اما housekeeper سياه خانه رخصت نمي‌داد...هي خميازه كشيدم...رفتم يكي دو بانك و يكي دو قسط و قبض را پرداختم...خميازه كشيدم...سيگارم را خريدم و خميازه كشيدم...ديگر طاقت نياوردم...ظهر خانه برگشتم و مثل گالي‌ور افتادم توي رخت‌خواب...پتو را به كله كشيدم تا يك ذره نور هم نيايد...باز خواب ديدم...وه چه خواب‌اي...از خواب پريدم...سيگار كشيدم...هنوز اسهال بودم...هربار از خواب مي‌پرم اسهال مي‌شوم...آخرين ريغ هم روده را شست وشو داد...سيگار كشيدم...خميازه كشيدم...سيگار كشيدم...تصميم گرفتم خواب‌ها را بنويسم...
با عنوان خواب‌هاي طلائي...خميازه كشيدم...

اسكيس‌هاي تئاتري من 5

شلوار گرم‌كن‌ام از وقتي يك شب دادم « شيده » بپوشد ، حس مي‌كنم اين‌طور شده است...كش شلوار شل شده است و هي شلوار از كون‌ام پايين مي‌آيد...«خ» مي‌گويد: شميده ، اين‌دفعه رفتي حمام يادم بنداز كش‌اش را عوض كنم...« خ‌ » ديگر خودش مي‌داند اين شلوار نوستالژي من است و با همين گرم‌كن بود كه سالن تمرين مي‌رفتم و « مده‌آ » را تمرين مي‌كرديم...همان‌جا هم بود كه با شيده آشنا شدم...شيده طبق عادت تاريخي من ، پنج سال از من كوچك‌تر است...بازي‌گر خوبي نمي‌شود...هنوز خوب بلد ني‌ست عطسه كند...هاپيشت‌اش مرا به ياد پيرمرد هم‌سايه مي‌اندازد كه هرروز به عصاش تكيه مي‌دهد و كلاه منگوله‌دار قرمز را سرش مي‌كشد و فين فين مي‌كند و هر يك دقيقه و پنجاه ثانيه يك‌بار يك هاپيشت مي‌كند...شيده دور باسن‌اش منطقي و طبق تعرفه است...اما كمي بايد «مس‌گر»ي كار كند و نيم سانت و دو عُشر از قطر كمرش بكاهد تا طبق آخرين استندارد بالي‌وود بشود...آخرين‌بار كه « آيش‌واريا » را توي برنامه‌ي زنده‌ي « تايرا شو» ديدم همين استاندارد را داشت و يك لحظه فكر كردم ،‌ ساپورت پوشيده است و آن تصوير زن معصوم مهاجر بريتانيا و آن شوهر متعصب شرقي را ديگر ندارد...و ديگرلازم ني‌ست شوهر را در بستر بسوزاند...از همان لحظه مطمئن شدم شيده اين « استايل ِازلي » را از مادربزرگ پدري خويش به ارث نبرده است...حالت لبان شيده بيش‌تر مرا به ياد خنده‌هاي علي صادقي روي پوستر « پيك‌نيك در ميدان جنگ » مي‌اندازد و به اين‌خاطر كمي به او ارفاق مي‌كنم...شيده از من خواسته است براي اجراي نمايش‌نامه‌ي دانش‌جويي‌اش كمك كنم و طراحي صحنه‌اش را به عهده بگيرم...اما كار را كه ديدم افتضاح بود...مگر اين‌كه ميزان سن ، آن‌را نجات دهد...به‌نظرم نبايد دست كم گرفت...حتي متن مزخرف‌اي مثل آن را مي‌توان با اجراي زنده‌ي تار ذوالفنون ديد...من حتي براي گام‌هاي اجراي ناكوك استاد هم طرح و نقشه دارم...ساز در انتهاي نمايش كوك مي‌شود ، وقتي همه‌چيز درهم برهم مي‌شود و صحنه بر سر تماشاچي آوار مي‌شود...

اما فعلاً سرم حسابي داغ است و مشغول اسكيس زدن روي متن « پدر» استريندبرگ هستم...دوست دارم تئاتر را توي خيمه‌ي كوچ عشاير اجرا كنم و سالون اجرا را از بوي پشكل و فضولات حيواني پر كنم...
بين هر صحنه ( متن را دوباره خودم صحنه‌بندي كرده‌ام و حتي توالي را بر هم زده‌ام...و يك صحنه دوبار تكرار مي‌شود ) خودم در رديف جلوي صندلي‌ها نشسته‌ام و يك « او-ور هد » جلوم دارم و در تعويض هر صحنه يك نقاشي كودك روي پرده پس صحنه مي‌اندازم...همان پرده‌اي كه در انتهاي نمايش قرار است هم‌سر سرهنگ پاره كند تا نفس بكشد و خود جزوي از نقاشي كودك بشود...

Tuesday, October 20, 2009

انور خوجه ، خالق دشمن فرضي پشت دروازه‌ها

آلباني پس از طي بيش از 5 دهه ديكتاتوري مخوف كمونيستي و دوره 15 ساله انتقال همچنان با وضعيت نامطلوب اقتصادي روبرو بوده و در حوزه امنيتي و سياسي به دنبال يافتن چترهاي امنيتي جديد است. اين كشور همانند ديگر كشورهاي اردوگاه كمونيسم در حال حاضر دو اولويت اساسي و راهبردي را در عرصه داخلي و بين المللي دنبال مي كند:

۱ عضويت در پيمان آتلانتيك شمالي ناتو با هدف قرار گرفتن در چتر امنيتي جديد.

۲ الحاق به اتحاديه اروپا براي رسيدن به اقتصاد توسعه يافته و رفاه عمومي بهتر.

مردم اين كشور تا 1912 تحت تأثير سيطره عثمانيها بودند. در دوران فاصله دو جنگ جهاني ساختارهاي سياسي و اقتصادي نسبتاً باثباتي در آلباني ايجاد شد و قرار گرفتن اين كشور در قلمرو كمونيستي و وجود ديكتاتور مخوفي چون انورخوجه سرنوشت مردم انعطاف پذير و صلح طلب اين منطقه را در بازي برد و باخت قرار داد كه نتيجه آن ساخت قريب يك ميليون سنگر قارچ گونه در سرتاسر آلباني براي دفاع از كشور در برابر دشمنان فرضي بود كه هرگز از واقعيت آنان خبري نشد. در واقع تفكرات توتاليتاريستي انورخوجه موجب گرديد تا ارزشهاي ديني، هويتي و فرهنگي اين مردم تخريب شده و ضمن انزواي كم نظير كشور در عرصه بين المللي آلباني نيز از روند سريع پيشرفت جهاني به دور ماند.

در آلباني طي سالهاي اخير تحركات مثبتي در مسير ايجاد ساختار پلوراليسم سياسي و برقراري امنيت داخلي صورت پذيرفته كه نتيجه آن امضاي موافقتنامه ثبات و همراهي آلباني با اتحاديه اروپا در 18 فوريه 2006 توسط وزير خارجه اين كشور و كميسر گسترش اتحاديه اروپا البرهن در تيرانا بود. در مراسم امضاي اين موافقتنامه آقاي بريشا نخست وزير اين كشور ضمن بسيار مهم ارزيابي نمودن اين موافقتنامه گفت: يقيناً اين سند فرايند وحدت و انسجام سياسي احزاب كشور براي ترويج و تعميق اصلاحات دمكراتيك را تقويت خواهد كرد.

اين كشور در فرايند ايجاد ساختارهاي دمكراتيك توجه ويژه اي به امر اطلاع رساني و شكوفايي رسانه هاي خبري داشته و دارد و هر روز بر تعداد روزنامه هاي جديد و تيراژ روزنامه هاي موجود افزوده مي شود. در واقع روند سازندگي و توسعه محصور به حوزه سياسي و اجتماعي نبوده و حوزه اقتصاد و ساخت وساز را هم در برمي گيرد و در حال حاضر بيشترين ساخت و سازها در پايتخت و شهرهاي ساحلي اين كشور صورت مي پذيرد.
.
.
.
روي عكس تقه بزن

داستان يك كاميكازه

در شماره‌ي آخر ايران‌دخت ، خانوم اميلي امرايي (اميدوارم نام‌ نويسنده را درست نوشته باشم) در صفحه‌ي آخر مطلبي راجع به ميچيكو كاكوتاني منتقد آمريكايي ژاپني تبار ، برنده جايزه‌ي پوليتزر نقد ، بسيار منزوي ، جنگنده ، سخت‌گير و ناسازگار با جامعه‌ي ادبي جمع‌آوري كرده‌اند كه در آن يادداشت ، به جنگ قلمي معروف نورمن مه‌ي‌لر در جواب به نقد بي‌رحمانه‌ي كاكوتاني اشاره‌اي مختصر كرده‌اند كه مرا به ياد حرف‌هاي مه‌ي‌لر به مجله‌ي وزين رولينگ استون و جنگ‌اي قلمي كه از پس آن راه افتاد ، انداخت... نورمن مه‌ي‌لر، نويسنده‌اي بدعنق و نماينده‌ي نسل كابوي‌هاي جين‌پوش بود كه ‌يك‌بار ميهمانان خود در يك پارتي را سركار گذاشت و در دعوت خود تأكيد كرد حتماً بايد جين‌پوش باشند...اما خود بسيار رسمي حاضر شده بود...نقد بي‌رحمانه‌ي كاكوتاني حتي رشدي را نيز بي‌نصيب نگذاشت و درعوض ريش‌خند خشم‌آگين او را در پي داشت...سلمان رشدي او را « زني عجيب‌الخلقه ناميد كه هم نياز به تمجيد دارد و هم در كوني »...
به‌صورت مفصل ماجراي كاكوتاني و مه‌ي‌لر را در اين‌جا مي‌توانيد دنبال كنيد...

Monday, October 19, 2009

پرونده چائوشسكو

سپيران ميهالي (متفكر رومانيايي)


«آمدن من به ايران دو دليل دارد؛ يکي براي ديدن دوستانم و ديگر اينکه به دلايل علمي.» [وقتي مي گويد «دلايل علمي» مي فهمي که نبايد از اين پديدارشناس انتظار داشته باشي که واژگان را در معناي دقيق شان به کار برد.] «ببخشيد اگر انگليسي من کمي ضعيف است. انگليسي اولين زبان خارجي من نيست. من فرانسوي را بهتر صحبت مي کنم.» و همه اينها را با لبخند مي گويد. «من مقاله اي آماده کرده ام و مي توانم از روي آن بخوانم، اما تصميم ندارم چنين کاري انجام دهم. من به اينجا نيامده ام که به شما نشان دهم که چقدر باهوش و حکيمم.» و باز هم مي خندد. به چهره اش با آن صورت گردش لبخند خيلي مي آيد. به نظر مي رسد آدم خوش مشربي باشد. اما بحث که پيش مي رود جدي و جدي تر مي شود. «در اينجا مي خواهم درباره زندگي روزمره از ديدگاهي فلسفي صحبت کنم. موضوعي که بسياري از متفکران قرن بيستم به آن پرداخته اند.» او مي گويد که با جريان هاي فلسفي آشناست. از سويي با پديدارشناسي و از سوي ديگر با شالوده شکني؛ با کساني چون فوکو، دريدا و دولوز. و از همه اين متفکران در بحث اش استفاده مي کند. ميهالي در سخنراني اش مي کوشد ارتباط سه مفهوم «زندگي روزمره»، «حاکميت» و «مسکنت» را با هم نشان دهد. او از مفهوم زندگي روزمره آغاز مي کند؛ «تنها شکل مقاومت در زمان ديکتاتوري چائوشسکو، شکل منفي مقاومت بود. مردم به معنايي که در چک يا لهستان مقاومت مي کردند در روماني مقاومت نمي کردند بلکه تنها شکل مقاومت، زندگي روزمره بود. مردم آنگونه که حکومت مي خواست زندگي نمي کردند و متفکران از اظهار نظر درباره سياست امتناع مي کردند.» اين مضمون چندين بار تا آخر سخنراني ميهالي تکرار مي شود؛ اينکه يکي از فيلسوفان روماني به کوه رفت و حلقه اي از شاگردان مورد اعتمادش را به دور خود جمع کرد تا با هم افلاطون و هايدگر بخوانند و افلاطون را به زبان رومانيايي ترجمه کنند، اينکه يکي از تفريحات و روش هاي مقاومت رومانيايي ها اين بود که شب ها به جوک هايي که عليه سياستمدارانشان گفته مي شد بخندند و اينکه مردم با اينکه از چائوشسکو ناراضي بودند اما ديگر حاضر نبودند براي مقابله با او از جان و خانواده شان بگذرند بلکه ترجيح مي دادند زندگي عادي شان را، زندگي برگشت ناپذيرشان را، زندگي بدشان را ادامه دهند. همچنين توضيح مي دهد که «زندگي روزمره» در قرن بيستم موضوع تفکر بسياري از فيلسوفان بوده است. «هايدگر اولين کسي بود که به زندگي روزمره پرداخت. پس از انقلاب فلسفي قرن بيستم، [در دوران فلسفي پسامتافيزيکي پس از نيچه]، فيلسوفان کوشيدند مفهوم زندگي روزمره را تحليل کنند. يان باتوشکا، آلفرد شولتز و حتي شاگردان لوکاچ در دهه هاي 1960 و 1970 به تحليل زندگي روزمره پرداختند.» اما او در سخنراني اش اصلاً اسمي از نيچه نمي آورد، هر چند که در مقاله اصلي اش اشاره هاي زيادي به استعاره «مرگ خدا»ي نيچه دارد. ميهالي در طول سخنراني اش توضيح مي دهد که علاقه اي به بررسي سياسي و حقوقي و ايدئولوژيک مساله حاکميت و تماميت خواهي ندارد؛ «انقلاب اصلي در مارکسيسم در دهه هاي 1960 و 1970 اتفاق افتاد. اما اين اتفاق نه در آراي مربوط به مارکسيسم لنينيسم و شکل ايدئولوژيک آن بلکه در شکل زندگي روزمره اتفاق افتاد.» در زمان سلطه مارکسيست ها در روماني آنچنان که ميهالي آن را به تصوير مي کشد، مردم فضاي عمومي، فضاي ديالوگ و حتي شهرها را نمي ساختند. دولت با شکل دادن نماد هاي متافيزيکي، اينگونه وانمود مي کرد که کشوري صنعتي ساخته است اما مردم همچنان فقير و بي چيز و تحت فشار بودند. با اين همه اين مردم تنها شکلي از مقاومت را که انتخاب مي کردند، شکل منفي مقاومت بود. در روماني زندگي هر روزه به معناي مقاومت هر روزه بود. زيرا حاکميت مي خواست که هر لحظه زندگي آنها را تسخير کند. اوضاع در روماني چنين بود تا اينکه چائوشسکو سقوط کرد.

ميهالي در گفته هايش به ندرت نامي از چائوشسکو مي برد. ارجاعش به حکومت آن زمان روماني بيشتر با نام تماميت خواه بود. حتي از کلمه دولت، حکومت يا ارگان هاي سرکوب آن زمان روماني به ندرت نام مي برد. گويا به عمد نمي خواهد بحثش را به دولت آن زمان روماني محدود کند يا در اين فکر است که با نام بردن و اشاره کردن به نهاد هاي تاريخي روماني بحثش جنبه حقوقي - سياسي پيدا خواهد کرد و او چند بار تذکر داده که نمي خواهد وارد چنين مباحثي شود.

«دو سال و نيم از مدت تحصيل من در زمان چائوشسکو بود و دو سال و نيم ديگر پس از انقلاب. ما دو سال و نيم مارکسيسم خوانديم و با انديشمندان جدي آشنا شديم و دو سال و نيم پس از آن با انديشمندان غيرجدي» اين را به طنز مي گويد. اين بار هم خود مي خندد و هم ديگران را مي خنداند. «اما پس از انقلاب اوضاع ما بهتر نشد». «در دانشگاه گروهي راه انداخته بوديم تا براي اساتيد تصميم گيري کنيم. آنهايي که مارکسيست بودند را اخراج کرديم و آنهايي که مي پسنديديم را به کلاس ها فرستاديم. ديکتاتوري دانشجويي راه انداخته بوديم و تا چند سال اين اوضاع ادامه داشت تا اينکه دوباره قوانين آکادميک حاکم شد.» اما اشاره به خاطرات دانشگاه، تنها جمله معترضه اي است که ميهالي در سخنانش به آن اشاره مي کند. او به سرعت به تحليلش از مفهوم سلطه برمي گردد. پيش از آن اشاره اي هم به تلاش هاي حقوقي براي محکوم کردن عوامل ديکتاتوري مي کند؛ «پس از سرنگوني، عده اي در اين فکر بودند که جنايتکاران را محاکمه کنند. گروه هاي زيادي براي اين کار شکل گرفت.» اما چون در زمان حکومت قبلي مقاومت خاصي وجود نداشت، جنايت خاصي هم وجود نداشت، بلکه قربانيان اصلي آن حکومت مردم بودند. ميهالي تلاش مي کند نشان دهد کساني که عمري را در حکومت ديکتاتوري گذرانده اند و لحظه لحظه زندگي شان را کوشيده اند از زير سلطه ديکتاتور بگريزند، قربانيان اصلي هستند. هر چند پس از رفتن ديکتاتور و رسيدن به اقتصاد بازار هم چيز زيادي نصيب شان نشد. «چند سال پيش در روماني جواني بر اثر کار زياد مرد و من هميشه از جوانان مي پرسم آيا حاضريد براي دو هزار يورو در ماه بميريد؟» کليد بحث ميهالي که ديگر خيلي جدي شده، همين حرف است. او مي خواهد با تحليل مفهوم حاکميت و توهم ناشي از آن نشان دهد که واقعيت هر دو نظام مسکنت است. اما هر دو نظام سياسي با به سلطه درآوردن ذهن افراد مي کوشند، اين بود را به گونه اي ديگر نمود دهند. يعني تعبيري غيرواقعي از «بود» خود را به رخ بکشند.

ميهالي سرزنده در اين جا نشان مي دهد که آن دو سال و نيم که در زمان کمونيست ها در دانشگاه بوده، اثر زيادي در فکرش باقي گذاشته است؛ «کمونيسم از ديد فلسفي ايده بزرگي است اما بعيد مي دانم با فجايعي که به بار آمده است کسي بخواهد دو بار ريسک اجراي آن را بپذيرد»، اين را در انتها در پاسخ به يکي از پرسش ها مي گويد. مارکس مي کوشيد نشان دهد که ارزش افزوده که به کارفرما مي رسد ناشي از کار کارگر است و نه قدرت مديريتي صاحب ابزار توليد در حالي که اينگونه وانمود مي شود که کارگر مزد خود را مي گيرد و کارفرما هم سهم خود را و ميهالي هدفش اين است که نشان دهد واقعيت زندگي روزمره مسکنت است اما «حاکميت» هم در حکومتي کمونيستي و هم در حکومتي مبتني بر اقتصاد بازار آزاد اين واقعيت را به شکلي ديگر وانمود مي سازد. «حکومت کمونيستي با ساختن نمادهاي متافيزيکي اينگونه وانمود مي کند که کشوري صنعتي ساخته است» و حکومت مبتني بر بازار آزاد با شکل دادن آرزو هاي افراد.

ميهالي براي اينکه توضيح دهد اين «حاکميت» چگونه شکل مي گيرد از جورج باتاي و ميشل فوکو کمک مي گيرد. «وقتي کسي خودش را به مثابه سوژه فهم کند اولين گام تحت «حاکميت» قرار گرفتن را برداشته است»، جورج باتاي اشکال مختلف اين حاکميت را در تاريخ مي کاود. او با تحليل حاکميت در مصر و قرون وسطي به تحليل حاکميت در روسيه استاليني منتقل مي شود.

اما در جوامعي که بازار آزاد و دموکراسي هم وجود دارد به شکل ديگري با حذف سوژه فعال اين حاکميت اتفاق مي افتد و بروز مي کند. «حاکميت در آن جوامع با شکل دادن به آرزوها و خواسته ها ايجاد مي شود». در آن جوامع با ايجاد يک چرخه پايان ناپذير از نيازمندي و کار براي برطرف کردن حوائج روزمره که هر روز بيشتر و بيشتر مي شود اين حاکميت سرمايه به رخ کشيده مي شود. «جنبشي دايره وار از خريد و فروش و باز در آرزوي چيز ديگر بودن». کار هر روزه براي زندگي بهتر. هر روز براي زندگي بهتر کار کردن و هر روز کار کردن براي زندگي بهتر از روز پيش، واقعيتي است که هر روز اتفاق مي افتد. «اما حاکميت با شکل دادن به ذهنيت افراد، آن را به شکل توهم آزادي وانمود مي کند». ميهالي مثال هاي زيادي از اين سلطه در ذهن دارد؛ «کار کردن براي گذراندن تعطيلات در جايي بهتر، کار کردن براي رسيدن به چيزهاي جديد تر و حتي کار کردن براي رسيدن به تجربه هاي معنوي جديد تر در صحرا و کشورهاي ديگر».

ميهالي در انتهاي مقاله اي که از رويش نمي خواند اين گونه نوشته است؛ «و جمله آخر براي پايان؛ يافتن نسبت فلسفي بين مفاهيم زندگي روزمره، حاکميت و مسکنت از يک سو به ما اين اجازه را مي دهد که بار ديگر به شکلي بنيادين به مفاهيم سنتي متافيزيکي- سياسي و ناکافي بودن شان نسبت به واقعيت هاي ملي و بين المللي بينديشيم[. . .] و از سويي ديگر مقاومت در برابر اين مفاهيم کلي از پيش ساخته شده مي تواند ما را به سوي مفاهيمي با شکلي ديگر رهنمون شود. مفاهيمي که در پرتو آنها بتوانيم به «خواندن» زندگي روزمره بپردازيم.»
.
.
.
نشست از حاكميت تا مسكنت (سيپريان ميهالي)
.
.
.
.
.
.
چشم‌انداز روماني
.
.
.
چهار ماه، سه هفته و دو روز / امير عزتي
.
.
.
دانلود فيلم « چهار ماه ، سه هفته و دو روز »

تكه 1 ، تكه 2 ، تكه 3 ، تكه 4 ، تكه 5 ، تكه 6 ، تكه 7 ، تكه 8
.
.
.
دادگاه و اعدام چائوشسكو


افترا روح آدم را مي دزدد

اکنون بازجويي ها فرارسيده بود. تهمت ها؛ اينکه من به دنبال کار نبوده، زندگي ام را به عنوان يک «عامل انگل» از راه خودفروشي و معامله هاي بازار سياه مي گذرانده ام. اسامي مورد اشاره قرار گرفته اند که من هيچ گاه در زندگي ام آنها را نشنيده ام و خبرچيني براي «بي ان دي» (دستگاه اطلاعاتي آلمان فدرال) به اين دليل که با کتابداري در انستيتو گوته و مترجمي در سفارت آلمان دوست بودم. ساعت ها و ساعت ها تهمت هاي ساختگي. اما تنها اينها نبود. نيازي به هيچ احضاريه يي نداشتند، به سادگي توي خيابان دستگيرم کردند. در راه رفتن به آرايشگاه بودم که پليسي از ميان در آهني باريکي من را به داخل راند که منتهي به زيرزمين خوابگاهي دانشجويي مي شد. سه مرد با لباس هايي غيرنظامي پشت ميزي نشسته بودند. مردي کوتاه اندام و استخواني رئيس بود. خواهان مشاهده کارت شناسايي ام شد و گفت؛ «خب فاحشه، اينجا دوباره هم رو ديديم.» پيش از آن او را هرگز نديده بودم. به گفته او من با هشت دانشجو خارجي رابطه داشته ام و با لباس چسبان و آرايش پول را دريافت کرده ام. من حتي يک دانشجو خارجي هم نمي شناختم. زماني که اين را گفتم، پاسخ داد؛ «اگر ما بخوايم، 20 نفر را به عنوان شاهد پيدا مي کنيم. مي بيني، براي دادگاهي عالي مي سازه.» بارها کارت شناسايي ام را روي زمين انداخت و من مجبور شدم خم شوم آن را بردارم. شايد 30 يا 40 بار، زماني که يواش تر برداشتم با لگد به پشتم زد و از دري در پشت ميز زني جيغ مي کشيد. شکنجه و تجاوز، آرزو کردم فقط يک نوار ضبط صوت باشد. بعد مجبور شدم هشت تخم مرغ حسابي آب پزشده و پياز سبز را همراه با نمک سنگ درشت بخورم. مجبور شدم اين اقلام را فروبدهم و در اين هنگام مرد استخواني در آهني را باز کرد، کارت شناسايي ام را به بيرون پرت کرد و با لگد توي پشتم کوبيد. با صورت روي چمن ها و بوته هاي پشت آن افتادم. بدون آنکه سرم را بالا بياورم استفراغ کردم. بدون هيچ عجله يي کارت شناسايي ام را برداشتم و به خانه رفتم. ربوده شدن از خيابان بيشتر از يک احضاريه موجب ترس شد. هيچ کس خبر نداشت کجا هستي. ممکن بود ناپديد شوي و هيچ وقت هم ردي از تو پيدا نشود يا آن گونه که پيشتر تهديد کرده بودند جسد غرق شده ات از رودخانه بيرون کشيده شود. نتيجه پرونده مي توانست خودکشي بشود. در پرونده ها هيچ اشاره يي به اين بازجويي و ربوده شدن از خيابان نشده و احضاريه يي هم وجود ندارد.

زماني که خانه نبوديم افراد دستگاه امنيت هر وقت ميل شان مي کشيد به داخل خانه هايمان مي آمدند و مي رفتند. گاهي وقت ها به عمد نشانه هايي بر جاي مي گذاشتند؛ته سيگار، تابلوهاي روي ديوار که روي تخت قرار داده شده بودند و صندلي هاي جابه جاشده. هر دفعه که غذا مي خوردي فکر مي کردي ممکن است غذا مسموم باشد. از اين هراس آفريني (ترور) هاي رواني کلامي در پرونده ها نيامده است. ديدار با «رالف ميشليس» روزنامه نگار غهفته نامه آلمانيف «دي زيت» هم مفقود شده است. او بعد از انتشار ناديرس از من درخواست انجام مصاحبه يي کرد. ورودش را با تلگراف اعلام کرده بود و اطمينان داشت من را در خانه مي يابد. اما دستگاه امنيت جلوي اين تلگراف را گرفته بود و من و «ريچارد واگنر» - شوهرم در آن زمان - براي مدت دو روز به ديدار والدين مان در روستا رفته بوديم. ميشليس دو روز پشت سر هم بيهوده زنگ در خانه ما را زد. در روز دوم سه مرد در اتاقي کوچک که محل تخليه زباله بود پنهان شده بودند و ميشليس را وحشيانه کتک مي زنند. انگشتان هر دو پاي او شکسته بود. ما در طبقه چهارم زندگي مي کرديم، آسانسور به خاطر کمبود و قطع برق کار نمي کرد. ميشليس مجبور شده بود تمام پلکان تاريک و بسيار شيب چهار طبقه را سينه خيز تا خيابان پايين برود. با وجودي که تقريباً مجموعه يي از نامه هاي ضبط شده از غرب در پرونده هست تلگراف ميشليس از پرونده مفقود شده است. بر اساس پرونده اين ديدار هرگز رخ نداده است. اين نقطه هاي خالي هم نشان مي دهد دستگاه امنيت مخفي اعمال نيروهاي تمام وقتش را حذف کرده است در نتيجه هنگام در دسترس قرار گرفتن پرونده هيچ کس را نمي توان مسوول دانست - اين گونه نگاه کرده بودند که دستگاه امنيتي پس از چائوشسکو بدل به هيولاي انتزاعي فاقد خطاکاري شود.

ميشليس خواسته بود از ما «محافظت» کند و تا زماني که روماني را ترک نکرديم درباره اين حمله ها چيزي براي ما ننوشت. از پرونده ها فهميدم اين يک اشتباه بوده است. در غرب نه سکوت بلکه انتشار و فاش کردن از ما محافظت مي کند. پرونده من فاش مي سازد به خاطر «جاسوسي» براي بي ان دي، دادرسي هاي جزايي سوررئال عليه من آماده شده بوده است. اين را مديون ايجاد طنين کتابم و جايزه ادبي آن در آلمان بودم که اين برنامه هيچ گاه تحقق نيافت و دستگير نشدم.

ميشليس نتوانسته بود پيش از مسافرتش تماس بگيرد چون ما تلفن نداشتيم. در روماني براي يک خط تلفن بايد سال ها به انتظار مي نشستي. با اين حال بدون هزينه يک خط به ما پيشنهاد شد. ما نپذيرفتيم چون همگي مي دانستيم تلفن قابل شنودترين پست استراق سمع در آپارتمان کوچک مان است. وقتي به ديدار دوستاني مي رفتيد که تلفن داشتند بدون درنگ آن را داخل يخچال قرار مي دادند و گرامافون را روشن مي کردند. عدم پذيرش تلفن فايده يي نداشت، نيمي از محتويات پرونده يي که به دست من داده شد پيش نويس شنودهاي انجام شده با ميکروفن هاي مخفي در آپارتمان مان بود.

يکي از نزديک ترين دوستان مان «رولند کرش» بود. نزديک ما زندگي مي کرد و تقريباً هر روز به ديدار ما مي آمد. مهندس سلاخ خانه يي بود و از حالت ملال روزمره عکس مي گرفت و نوشته هاي بسيار کوتاه مي نوشت. در سال 1996 دفتر «روياي گربه مهتاب» او در آلمان به چاپ رسيد. اين دفتر پس از مرگ او منتشر شد چون در سال 1989 او را در آپارتمانش حلق آويز يافتند. اينک همسايه ها مي گويند در شب مرگ کرش، چندين صداي بلند از آپارتمان او به گوش مي رسيده است. باور نکردم که اين خودکشي بوده است. در روماني روزها اين ور و آن ور سر دوانده مي شديد تا تمامي تشريفات پيش از مراسم خاکسپاري را به انجام برسانيد. براي خودکشي ها، پس از مرگ هم تعيين شده بود. اما تمامي اسناد و نامه يک روزه به دست والدين رولند داده شد. خيلي سريع و بدون انجام تشريفات پس از مرگ به خاک سپرده شد و در پاکت هاي فربه حاوي اسناد شنود حتي يک ملاقات رولند موجود نيست. نامش حذف شده، انگار که اين آدم هرگز وجود نداشته است.

پرونده ام عاقبت به سوال دردناکي پاسخ داد. يک سال پس از خروجم از روماني در سال 1987 جني براي ديدار از برلين آمد. او از زمان آزارهاي کارخانه نزديک ترين دوستم شده بود. حتي پس از اخراجم از کارخانه تقريباً هر روز هم را مي ديديم. اما زماني که گذرنامه اش را در آشپزخانه مان در برلين ديدم در آن رواديد هايي براي فرانسه و يونان هم بود، توي رويش گفتم؛ «همين جوري گذرنامه يي اين جوري نگرفتي، چه کار کردي تا بگيريش.» پاسخش اين بود؛ «دستگاه امنيت من رو فرستاده، فقط مي خواستم تو رو دوباره ببينم.» جني سرطان داشت - مدت ها است که مرده است. به من گفت کارش بررسي آپارتمان و عادات و کارهاي روزانه ما بوده است. چه موقع از خواب بيدار مي شويم و کي مي خوابيم، کجا براي خريد مي رويم و چه مي خريم. در بازگشت قول داد تنها آنچه را که ميان مان مورد توافق قرار گرفته بود، رد کند. او پهلوي ما ماند، قصد داشت يک ماه بماند. هر روز عدم اعتمادم افزايش مي يافت. درست دو روز بعد چمدانش را زير و رو کردم و شماره تلفن کنسول روماني و کليد ساخته شده از روي کليد در خانه مان را يافتم. بعد از آن با اين گمان زندگي کردم که به احتمال از همان ابتدا جاسوسي من را مي کرده است، دوستي اش يک ماموريت بوده است. امروز خوشحال هستم، چون اين پرونده ها نشان مي دهد مسائل خصوصي مان از خودمان بوده است و دستگاه مخفي امنيتي آن را هماهنگ نکرده است، اينکه جني تا بعد از مهاجرتم جاسوسي من را نکرد. براي مرحمت هاي کوچک سپاسگزار مي شويد، براي تکه يي که آلوده نشده باشد حتي اگر خيلي کوچک باشد تمام مسموميت ها را جست و جو مي کنيد؛حقايقي که پرونده ام ثابت مي کند احساساتي واقعي در ميان مان بوده است و حالا اين من را شاد مي کند.

بعد از انتشار ناديرس و به محضي که نخستين دعوتنامه ها آمد اجازه سفر نيافتم. اما زماني که در پي آن، دعوت ها براي مراسم اهداي جايزه رسيد، دستگاه امنيتي راهبردش را تغيير داد. در اکتبر 1984 اجازه سفر به من داده شد. با اين حال قصد پشت اين امر از روي بدخواهي بود؛ قرار بود من به عنوان فردي سوءاستفاده چي از حکومت و در غرب هم مظنون به عامل اطلاعاتي بودن ديده شوم. دستگاه امنيت به شدت در حال کار روي هر دو اينها بود اما به خصوص روي شخصيت «عامل اطلاعاتي» کار مي کرد. عوامل جاسوسي با ماموريت جوسازي به آلمان اعزام شده بودند. طرح عمليات اول ژوئيه 1985 با رضايت و خرسندي بيان شده است؛ «در نتيجه چندين سفر به خارج از کشور، اين تصور در ميان بازيگران دولتي آلمان در تيميسوارا جا انداخته شد که کريستينا مامور اطلاعاتي روماني است.»

بعد از مهاجرتم ميزان «کشف رمز و قرنطينه» افزايش يافت. يک «گزارش بررسي» مارس 1989 به اين شرح است؛ در ماموريت کشف خطر او، با شاخه دي (ضداطلاعات) کار خواهيم کرد. در خارج مقاله هايي را منتشر کرده يا يادداشت هايي را - انگاري که به خاطر مهاجرت به آلمان نگاشته شده باشد - براي محافل و مقام هاي تاثيرگذار در آلمان ارسال مي کنيم.»

من در پرونده ام دو شخصيت مجزا و متفاوت هستم. يکي کريستينا خوانده مي شود که دشمن حکومت است و با او مبارزه مي شود. براي کشف خطر اين کريستينا، آدمکي در کارگاه هاي دروغ سازي شاخه دي (ضداطلاعات) با تمامي اجـزا و ذرات ساخته مي شـود تا که بيشترين صدمـه را به من بزند

- کمونيست باايمان، مامـور اطلاعـاتي بي پروا. هر جا که رفتم مجبور بودم با اين آدمک زندگي کنم. اين آدمک بعد از من فرستاده نمي شد، قبل از من مي رفت. با اينکه از ابتدا و هميشه تنها ضدحکومت خودکامه مي نوشتم، اين آدمک تا امروز به راه خودش ادامه مي دهد. از من مستقل شده است. با وجودي که حکومت خودکامه 20 سال است مرده، آدمک زندگي شبح وارش را هدايت مي کند. تا چه موقع؟

.
.
.
اصل يادداشت

Sunday, October 18, 2009

دوست‌داشتني‌ها

شايد عادت بدي باشد ولي توي زنده‌گي‌م دوست داشتني كم دارم...اما آن‌هارا هم كه دارم از ته دل دارم...تنها سرمايه‌ي من همين دوست‌داشتني‌ها هستند...

هيچ‌كس به اندازه‌ي من شايد « سعدي » را دوست نداشته باشد...

هيچ‌كس به اندازه‌ي من شايد آن چشمان عاشق مغموم و هميشه مست « سارا پاكارد » را تا لحظه‌ي مرگ ويران نكرده باشد...هيچ‌كس به اندازه‌ي من شايد آن‌قدر با آن فيلم زار نزده باشد...

هيچ‌كس به اندازه‌ي من شايد « نيش » حضرت جورج روي هيل را ديوانه‌وار دوست نداشته باشد...

هيچ‌كس به اندازه‌ي من شايد خواب و خوراك‌اش « ياساجيرو ازو» هميشه نازنين نبوده نباشد...

هيچ‌كس به اندازه‌ي من شايد با كلمات « شريعتي » نگريسته باشد...

هيچ‌كس به اندازه‌ي من شايد با داستان‌هاي « چخوف نازنين » بي‌تاب نشده باشد...

هيچ‌كس به اندازه‌ي من شايد براي ديدن يك‌بار « صادق هدايت » آن‌قدر پركنده نباشد...

هيچ‌كس به اندازه‌ي من شايد با شنيدن آواز« نوش‌آفرين » اين‌طور پرپر نشود و اصلاً شايد از ته دل بخندد...

هيچ‌كس به اندازه‌ي من شايد مانند پرنده‌ي كاميكازه با ديدن تصوير « سوفيا لورن » خودش را به ديوار استتيك نكوبيده باشد...

شايد عادت بدي باشد...اما دوست داشتني‌هاي من همين‌قدر كم‌اند و همين‌قدر ديوانه‌سار...

Always The Sun

براي تو به‌ترين دوست‌ام ، دختر زيبا و باهوش...

براي تو آبنوس خوب و هميشه مهربان



Richard Durand / Always The Sun


Her darkness grows
In fields of loneliness
Every breath, as cold as ice
Where lies the truth
Painted black
Searching for some light to lead you back

Always the sun after all
Always the sun like a great big wall
Give me hope
Shops animic
Always the sun to distract the coin
Always the sun to turn you wild
Always

Her darkness grows
In fields of loneliness
Every breath, as cold as ice
Where lies the truth
Painted black
Searching for some light to lead you back

Always the sun after all
Always the sun like a great big wall
Give me hope
Shops animic
Always the sun to distract the coin
Always the sun to turn you wild
Always

Always the sun after all
Always the sun like a great big wall
Give me hope
Shops animic
Always the sun to distract the coin
Always the sun to turn you wild
Always

Always the sun after all
Always the sun like a great big wall
Give me hope
Shops animic
Always the sun to distract the coin
Always the sun to turn you wild
Always

براي استوره‌ي ناميرا ،‌ گوگوش

گوگوش همه چيز من است...معشوقه...مادر..و انيس تنهايي‌ها و خسته‌گي‌ها...
تصوير ناب زنانه‌گي...تصوير اهورايي يك صداي ناياب است...
او هميشه براي من در يك هاله‌ي قدسي قرار دارد كه ديگر چون او نخواهد آمد...
او تنها يك زن شهير ني‌ست...براي دست كم پنج نسل ، او دل‌نوازي دارد...از خرد و كلان...كوچك و بزرگ...مذهبي و غير مذهبي...عقل‌مدار و احساسي...
گوگوش هم‌راه مهربان هميشه‌گي ماست...با بغض فريشته‌گون‌اش گريستيم...با لب‌خند ناياب او خنديديم...

لحظات خوش هم‌حسي من و مادرم ، زماني‌ست كه گوگوش براي‌مان مي‌خواند...در آن لحظه من و مادرم انس كودكي خويش را دوباره باز مي‌يابيم...
گوگوش مَفصل احساسات مجروح من و معشوقه‌هاي من است...
صداي گوگوش را بايد با خش‌خش سوزن ِسُريده بر صفحه‌هاي 45 دور كاسپين بشنوي تا حس و حال‌اش را به‌تر درك كني...
آيا تا به حال از خود پرسيده‌ايد ، روزانه چند نوبت به نام و چهره‌ي ناميراي گوگوش سرچ مي‌زنند؟...

گوگوش استوره‌ي ما بوده است و خواهد ماند...

روزنامه‌نگاری برایم می‌گفت: «وقتی می‌خواستم از مرز تاجیکستان به شکل غیر قانونی برای تهیه گزارش در منطقه بدخشان وارد خاک افغانستان شوم. قاچاق‌چی که مارا می‌برد می‌گفت: حتمن برای عبور از مرز با خودتان نوار گوگوش بیاورید.»
آن روزها به نظرم این داستان اغراق‌آمیز می‌آمد. اما وقتی روزگار مرا به آن سرزمین کشاند، شبی را تا صبح به پای حرف‌‌های جوانی نشستم که روز به روز احوال این خواننده ایرانی را می‌دانست و با صد‌ها عکس این آدم سال‌ها زندگی کرده‌بود، باور کردم گوگوش خواننده ایرانی چیزی فراتر از حد یک خواننده روز است. البته بگذارید روایت آن دوست را هم برایتان کامل کنم که می‌گفت وقتی می‌خواستند از مرز تاجیکستان در روزهای جنگ داخلی عبور کنند. برای گذر از پاسگاه‌های مرزی کارشان با یکی دو کاست از ترانه‌های این خواننده راه می‌افتاده است.


از « تو» براي يادآوري اين احساس خوش هميشه‌گي سپاس‌گزارم...

اسكيس‌هاي تئاتري من 4

آقاي مدير(كارگردان) مشغول تمرين صحنه‌ي فلك شدن دانش آموز متخلف است...ناظم (دست‌يار) كلاه بوقي تحقير دانش‌آموز تنبل را آماه مي‌كند...در اين حين پير دانايي رخ‌پوش كه يك‌پا ندارد به دايره‌ي نمايش پا مي‌گذارد...او خورجين‌ (كج‌كول‌)اي با خود دارد كه پر از داستان‌هاي ريز و درشت است...پير كه ام‌روز در هيئت درويش دانا است ، مرد جنگي سال‌هاي پيش‌تر و فلك‌-شو ي كودكي‌هاست...پاي‌اش را در تله‌ي روباه از دست داده است...خودش پاي خود را به راه روباه قطع كرده است و در سرماي سردسير كوه‌پايه‌ها خود را به اجاق گرم كلبه‌ي نمور پيرزن‌اي مي‌رساند...زن‌اي هميشه خشم‌گين و فراري از حرم‌سراي شاهي...آقاي كارگردان تمرين فلك را رها مي‌كند و با گروه ، شنونده‌ي داستان درويش مي‌شود...حال، تمرين نمايش ، داستان پيرزن خشم‌گين از جمع مردان ، مي‌شود كه به دست درويش بي‌زار از هر جنگ كشته مي‌شود...داستان قتل پيرزن كه به پايان مي‌رسد درويش رخ برمي‌گيرد...زن‌اي زيبا ، داستان معلمه‌ي‌ روستايي را بازمي‌گويد...داستان معلمه‌اي كه عاشق مرد شكارچي لال و يك‌چشم مي‌شود...

فاسق پولي

در زمان‌هاي نه چندان دور و دراز ، برخي تحصيل‌كرده‌هاي چسبيده به الگوهاي سنتي ، برخي از غرب‌آمده‌هاي در پي بركندن كهن‌الگوهاي بوگرفته‌ي وطني را به صفت‌اي آشنا كردند كه بر روي آنان ماند...بي‌آن‌كه كسي از قدمت تاريخي اين صفت چيزي بداند...بي‌آن‌كه كسي بداند « بركت » در الگوي قبايل دور هنوز باقي مانده است و در تناسبات ، هنوزاهنوز جاي امن و محترم‌اي دارد...ژيگولو يا همان ژيگول ناشتا اشاره به لغت فرنگي gigolo داشت كه مردان‌اي تن‌فروش بودند كه خود را در اختيار زنان مشتري مي‌گذارند و بابت سكس‌هاي آوان‌گارد خود با زنان مشتري ، ‌پول دريافت مي‌كنند...سال‌ها پيش پل شريدر گرامي فيلم زيبايي در همين زمينه ساخت كه طعم سكس و معما را در هم آميخت و بسي بسيار بس ما را خوش آمد...

با سپاس فراوان يك ژيگول ناشتا

Saturday, October 17, 2009

شمايل پارسونز

اولين ‌روزهايي كه زمزمه‌ي ورود آزاد موسيقي فرهنگ ناپاك غرب به مشام رسيد ، همراه شد با يك تير چند نشان زدن‌هاي من ...به تماشاي تازه‌ترين فيلم‌ها مي‌رفتم...چند ، تورك‌زبان با پيرهن‌هاي بنفش و كمربند سفيد و شلوارهاي مشكي فاستوني شيش پيلي و خمره‌اي و مدل موي الويس ، دستان به زير آغوش فرو برده بودند و هركس بر سر و وضع آنان مكث مي‌كرد ، دستان او راه‌نماي پس‌كوچه‌هايي بود تا انتخاب كني كدامين را... پچ‌پچه‌هاي نوار-عكس-پاسور مقابل سينماهاي راسته‌ي انقلاب و جلوي شهرداري/توپ‌خانه تو را به حريم آلبوم‌هاي تقلبي جديد دعوت مي‌كرد و من يك‌بار زخم خريد آلبوم « شيطون بلاي » اندي-كورس به جاي اولين آلبوم « سولوي » «توماس اندرس» به ماتحت‌ام فرو رفته بود...همان‌روزها كه جماعت به‌سوي اجناس تاناكورا هجوم مي‌آوردند...همان‌روزها نوارفروشي‌ها ، آلبوم‌هايي نام‌آشنا نه براي هركس ، بر روي كاست‌هاي صد تومان‌اي طاها ضبط كرده بودند (اولين نسل نواركاست كه هنوز توپي مغزي يا همان نوار مغناطيس آن از كشورهاي دست‌هزارم مي‌‌آمد) و بازار ضبط كاست‌به‌كاست داغ داغ بود...و ما نوارهاي قاچاق خود را به مغازه‌هاي آشنا مي‌برديم تا برامان ضبط بزند...صاحب مغازه ، توي طاقچه‌ي پشت ويترين خود براي مشتريان ويژه‌اش آلبوم‌هاي ويژه‌اي كنار داشت...
آلن پارسونز ، مهندس صدايي بود كه با گروه‌هاي بزرگ‌اي هم‌كاري داشت و از قضا مهندسي آلبوم شاه‌كار بيتل‌ها ، ‌آخرين آلبوم گروه كه به سرنوشت دردناك‌اي دچار آمد...آلبوم (abbey road) و يا مهندسي مشهورترين و پيچيده‌ترين آلبوم پرنخوت‌ترين گروه تاريخ موسيقي بريتانيا كه رگ روشن‌فكري ايرانيان را به خواب خويش فرو برد...آلبوم The Dark Side of the Moon كه آن‌روزها فقط قطعه‌ي كوتاه time آن‌را به موهبت صبح‌هاي زود راديو با نام « تقويم تاريخ » مي‌شناختيم...مديريت ضبط و مهندسي صداي آن آلبوم نيز با آلن پارسونز بود كه پر از پيچيده‌گي‌هاي غيرملموس تنظيم و مونتاژ بود...

اولين آلبوم آلن پارسونز همان‌روزهايي بيرون آمد كه آثار ژان ميشل ژار روي كاست‌ هاي بي‌نام و نشان تكثير مي‌شد به نام نوار اكسيژن...و تمام اين خط‌شكني‌ها را مديون تله‌وزيون و پخش آثاري از اين دست به بهانه‌ي تصاوير ماهواره‌اي (ديدني‌ها) كه بخشي از اين آثار بعدها به ديدني‌ها معروف شد و يا پخش برخي بر روي صحنه‌هاي ورزشي و نيز به لطف سريال‌هاي پربيننده‌ي مبارزه با مواد مخدر« محمود ديني » مشهور به اخوي شهرام شب‌پره و مجموعه‌ي شبكه‌ي مافياي « آقاي كمالي » و انتخاب‌هاي هوش‌مندانه‌ي « جهان‌سوز فولادي » ، موسيقي خوب و مترقي چند گام به تحول اساسي نزديك‌تر مي‌شد كه در نقطه‌ي پرش جاي خود را ابتدا به موسيقي آبرومند منوچهر چشم آذر و سپس بلافاصله به ملودي‌هاي «جُنگ‌ شب»‌ا‌ي و ترانجلسي « فريد شب‌خيز» اخوي گرامي حميد شب خيز مدير شبكه‌‌هاي معظم بي‌گانه سپرد...موسيقي با درايت و هوش مندي مديران براي هميشه زمين‌گير شد...گرگ به گله زده بود و در آستانه‌ي مرگ ، موسيقي حلال شده بود...

براي من ورود اولين آلبوم آلن پارسونز ، شمايل تمام اين تاريخ‌چه‌ است...

آن‌سال‌ها ورود نه‌چندان قاچاق آلن پارسونز ، حيرت مرا و تمام دوست‌داران موسيقي را برانگيخت...

قطعه‌ي the gold bug آن‌روزها شهره‌ي عام و خاص بود...

Alan Parsons Project 1988

انور/سادات/خوجه/خامه‌اي

كتاب‌اي هست به نام « چهارچهره » كه راجع به چارشخصيت ِاز نزديك آشنا ، به قول كتاب از «خاطرات و تفکرات درباره نيما يوشيج ، صادق هدايت، غلامحسين نوشين و ذبيح بهروز» نوشته شده است...نويسنده‌ي اين كتاب خوش‌خوان ، جناب انور خامه‌اي‌ست كه هميشه به ايشان انورخوجه مي‌گفتم...
انور خامه‌اي در سال‌هاي اخير هميشه خواسته ، كهولت خود را زير سايه‌ي تحليل‌هاي به روز خود پنهان كند...اما به نظر مي‌رسد زياد موفق نبوده‌است...تنها هنر اين سال‌هاي حضرت انور خامه‌اي خش انداختن به خاطره‌ي 50 نفر و سه‌نفر و بازمانده از گولاك‌اي‌ست كه نخبه‌گان‌اي چون تقي ارّاني را نفله كرد...گويا ايشان ديگر ياراي حفظ آن تصاوير نوستالژيك را هم ندارند...
پيران ، احترام‌شان گويا واجب است...اما هذيانات‌اي اين‌چنين آيا ديگر جايي براي احترام باقي مي‌گذارد؟...
كاش انور خامه‌اي لكه‌ي ننگ چپ به‌اصطلاح توده‌گراي هميشه ولايت‌مدار مطلق‌بين را با اين گندم‌خوري جديد دوباره در خاطرات‌ غبار بسته‌مان زنده نمي‌كرد...اما افسوس...افسوس...

Friday, October 16, 2009

كته كول‌ويتس


زنده‌گي و هنر كته كول‌ويتس ، هنرمند نقاش‌اي كه پس از ون گوف بيش از بقيه با او حس خويشاوندي دارم...

روي عكس تقه بزن و صفحه به صفحه با گالري پيش برو...

در آن سال‌ها

در سال‌هايي كه هنوز اتوبوس‌هاي دشك‌دار بين‌شهري دود نمي‌كردند و كون برهنه در خيابان قر نمي‌رفتند و در تفت تابستان ، پروانه‌ي پشت‌شان له‌له نمي‌زد...در سال‌هايي كه موهاي ما را علي‌افغان كرونل‌اي مي‌زد و شيوا خانوم دم‌پاي شلوار پاكوي ما را پاچه پاكت‌اي تو مي‌زد...در سال‌هايي كه تموچين با لخته خون مادرزاد روي كف دست‌اش ، تصوير ما از ظهور تمام ديكتاتوران بود...در سال‌هايي كه مرحوم پاتريك سوئه‌ي‌زي استراليايي الگوي جوان دختركش ما بود...در سال‌هايي كه اورگ ياماها را قاچاقي تو زيرزمين خانه‌ها كار مي‌گذاشتيم تا باش « عزيز بنشين كناروم » بخوانيم...در سال‌هايي كه شايعه بود زوج سينمايي افسانه بايگان و چنگيز وثوقي توي آسانسور گير افتاده‌اند...در سال‌هايي كه لواط‌-كاران را از بالاي سيلوي گندم به‌زير فرومي‌انداختد تا فرض بركات زنده‌گي در كندن شر قطعي و به يقين باشد...در سال‌هايي كه شايعه شد تيمور قياسي گزارش‌گر دوميداني عكسي دارد كه دست شاه را بوسيده است...در سال‌هايي كه تله‌وزيون آن جوان پانزده‌ساله‌ي قاچاقي آمده را به نشانه‌ي ويكتوري پارتيزان‌هايي كه هر روز از سينماي يوگسلاوي نشان‌مان مي‌دادند...از تنها نگذاشتن امام خود مي‌گفت و وصيت‌هاي شفاهي خود را به آه جان‌سوز مادراني گره مي‌بست كه تريج چادر بور و خاكي خود را به گوشه‌ي چشمان اشك‌آلود خويش ســِتر ِسوگ مي‌كردند...در سال‌هايي كه ماي ‌به‌ي‌بي و موز چي‌كي‌تاي پاكستاني روياي خانواده‌ها بود و هنوز دو تومن ، نوستالژي دو سيخ كباب سلطاني زعفراني زمان شاه ملعون بود...درسال‌هايي كه گچ‌هاي رنگي را مبصرها به خانه مي‌بردند تا از دست‌برد دانش‌آموزان به‌دور باشد...دانش‌آموزان‌اي كه ميان غرش ديوار صوتي ميگ و سوخو يك‌لنگه‌پا با دختران محله لي‌لي بازي مي‌كردند...و وقتي چشم مي‌گذاشتند ، گرگ محله هميشه اقدس سبزه‌رويي بود كه سال‌ها بعد در جشن عروسي‌اش كون‌ات را آن‌قدر جنباندي كه دخترهاي حسود قافيه‌باخته از خنده به اشك نشستند...در سال‌هايي كه علي‌رضا خمسه ، عزيز همه‌مان بود در آن قحطي خنده و حبس ترانه در سينه...در آن سال‌هايي كه فرزين ترانه‌ي افسر شهيدي را با سوز مي‌خواند: توي اين شهر غريب‌ام...و از گريم زنانه‌اش براي بازگشت به ايران مي‌گفت و صداي‌اش در راديوي آزمايش موج مي‌افتاد و مي‌خنديديم بر اين‌همه عشق وطن...در سال‌هايي كه ضبط دوكاسته‌ و دك جهان‌شاه آلبوم‌اي از زيردست‌اش درنمي‌رفت...در سال‌هايي كه كريس دي برگ از دوبي قاچاق مي‌‌آمد براي كلاس‌هاي زبان انگليسي‌مان...و از ته گلو « اسپنيش تره‌ي‌ن » مي‌خوانديم...
در تمام آن سال‌ها چيزي به نام زنده‌گي در نهاد مردم موج مي‌زد...اگرچه سكوت را ، ارباب ، هرشب بر ما ديكته مي‌كرد...

اما امروز من چيزي نمي‌بينم از عشق...چيزي نمي‌فهمم از زيستن...چيزي نمي‌دانم از جنگ براي ماندن...

عطر خوش جمعه

آفتاب يازده و نيم صبح روز خوش‌بوي جمعه...از پس ِشيشه‌ي رنگين پنجره با ناز و كرشمه بر صورت فرشته‌ي گيسو‌بافته‌مان كژ نشسته است...مه‌روي بابا ، با خود قصه‌اي مي‌نازد از شهرزادي خويش...و ريل قطار را درهم چفت مي‌كند...او مركز دايره‌ي قطاري‌ست كه برگرد فرشته‌ام مي‌گردد و سماع او مي‌گويد...من صورت‌ام را به عطر افتر شه‌ي‌و آغشته‌ام و دراز افتاده‌ام...عزيز شاه‌رخ به صوت داوودي مي‌خواند:

« اي كاش كي بودي عدم تا باز رستي از عدم »

خانوم خانه ، ‌شهرزادم ، پيش‌بند كدبانويي بر كمرآراسته و در باريكه‌ي نور مي‌خرامد و شراب ناب گيسوان‌اش را به خرام آهوانه از جلوي چشمان ختني‌ش پس مي‌راند و برنج آب مي‌كشد...قرمه‌سبزي بر اجاق مي‌قلد و عطرش خانه را مست كرده است...
شكيباي دوماهه بر شكم‌ام آرميده است و عطر پستان شهرزاد از غنچه‌ي دهان‌اش با بازدم‌اش زير دماغ مي‌زند و از زمين كنده مي‌شوم...

وه چه من خوش‌ام از اين‌همه عشق...اين‌جا تكه‌اي از بهشت است...