بي تو              

Thursday, November 16, 2006

شب كه بيدار باشد..شب كه پاشنه‌هایِ خود را بر گِل‌فرش خيابان مي‌كشد...شلپ شلوپ...شب كه آغوش مي‌گشايد برایِ طفل ترسيده‌اش...برایِ من.
درد معده جان‌كاه مي‌شود.
.
.
.
سرش را برده تویِ يخه‌یِ بالاپوش و به گردن يله داده ؛ بي‌اختيار از گوشه‌یِ چشمان فضله‌یِ پرنده‌اي بر شانه‌‌یِ راست‌اش مي‌بيند. بعد چشمان‌اش را تا حد ممكن به نوك بيني نزديك مي‌كند و به سنده‌‌اي كه از سوز سرما ماسيده خيره مي‌شود. با درد از مویِ دماغ مي‌كند. توك زبان‌اش را بر آن مي‌زند...شوري‌اش را دوست دارد. مانند لحظه‌اي كه با ظرافت بر تيله‌اي ضربه مي‌زند و روانه‌یِ چال مات‌اش مي‌كند...به دوردست‌ها پرتاب مي‌كند...از آسمان بچه گنجشك‌اي از دهان پدري سقوط مي‌كند...گنجشك مي‌لرزد و جير جير مي‌كند.دستان‌اش را از جيب درمي‌آورد...بابا گنجشك هم‌‌آن حوالي قيقاج مي‌رود و جيك جيك‌اش جيغ و جيغ شده‌است...مي‌خواهد با آن صدایِ نازك‌اش مزاحم را فراري دهد...بترساند...جوجه‌یِ لندوك سخت مي‌لرزد...چشمان قلمبه‌اش تویِ دل‌اش را خالي مي‌كند...به آسمان مي‌نگرد...جوجه را زمين مي‌گذارد و دور مي‌شود...چند قدم مي‌رود...كمي مكث مي‌كند...و با سرعت به طرف جوجه مي‌دود و زير پا له‌اش مي‌كند...هيچ صدايي نمي‌شنود...سوز سرما در گوش‌هاي‌اش سوت مي‌كشد...گوش درد دارد...سرش را فرو مي‌برد در يخه‌یِ بالاپوش...جيغ دسته‌جمعی ِ پرنده‌گان‌اي كه هفت‌اي از بالایِ سر-اش مي‌گذرند حال او را دگرگون مي‌‌كند...آشفته مي‌شود...بغض‌اش مي‌تركد و رویِ زمين ولو مي‌شود...