کي ببينمات؟
ـــ بله؟
ـــ ببخشيد يه خانومي يه پيغامي داده بهتون برسونم.
ـــ شما؟
ـــ نپرسين.
ـــ شمارهیِ منُ از کجا جستهين؟
ـــ گفتم که...از همون خانوم.
ـــ کي؟
ـــ فعلاً نميخواد فاش بشه.
ـــ نميفهمام...خب چه پيغامي؟
ـــ گفته که خيلي دوستتون داره.
ـــ چه مسخره...اين يکيشُ ديگه نديده بودم...شنيدن دوستات دارم از زبون مرديکه واسطه شده....خيلي بديع بود.
ـــ همينها رو جواب بدم؟
ـــ بريد آقا...مسخرهشُ درآوردهايد...اين وقت شب زنگ زديد که اين مزخرفاتُ بگيد؟
ـــ ببخشيد ميشه يه اعتراف کنم؟
ـــ بله؟...والا ديگه نوبرشه...مگه پغامرسون حق آب-و-گل هم داره؟...تازه مگه من کشيشام؟
ـــ بذاريد رو-راست باشم.
ـــ اين وقت شب نه رو-راستيتونُ خواستم نه رو-کجيتونُ...بريد آقا.
ـــ خواهش ميکنم...مهمه...بذاريد يه کم توضيح بدم.
ـــ ببين آقایِ محترم...من سه روزه که درست و حسابي نخوابيدهم...چشمهام تازه سنگين شده بود که شما زنگ زديد...نذاريد هذيون بيخوابي تو ادبياتام تأثير منفي بذاره...ميترسم بعدش شرمندهتون بشم.
ـــ نه نه ...من خوب شما رو ميشناسم...شما گاهي داستان هم مينويسيد...تازه ميدونم زياد اهل مماشات نيستيد...رو-در-واسي نداريد.
ـــ عجب...پيشگو هم پس هستيد؟...يا همهیِ اينها رو سفارش-دهندهتون گفته؟
ـــ نهخير هيچکدوم.
ـــ حضرت آقا ديگه دارم از کوره درميرم....الان قطع ميکنم و دوشاخه رو هم ميکشم...هرچهقدر خواستي برایِ خودت وير وير کن.
ـــ خواهش ميکنم...فقط يه دقيقه...شما نميذاريد که؟
ـــ پس حاشيه نرو.
ـــ چشم...فقط اجازه بديد يه نصيحت برادرانه بکنم...زود تصميم نگيريد...شايد اون ميخواد از ايني که هست بيشتر به شما نزديک بشه...اما کلمات شما نميذاره...حرفایِ آدمحسابانهیِ شما بين اون و خودتون فاصله ميندازه...فکر ميکنه در حد شما نيست...
ـــ از چي داريد ميگيد؟...از کي؟...از کجا؟...واضحتر بگيد.
ـــ خودتون هم خوب ميدونيد...
ـــ کي داره اين حرفا رو به شما ديکته ميکنه؟...اون صدایِ پچ-پچ کنارتون کيه؟...همونايه که ازش ميگيد؟
ـــ نه نه.
ـــ شما چند نفريد؟
ـــ از اول هم گفتم: من فقط يه واسطهم.
ـــ پس اون صدایِ کناري سفارش دهنده نيست؟
ـــ اتفاقاً هست.
ـــ لطف کنيد گوشيُ بهشون بديد...خودشون مگه زبون ندارند؟
ـــ نه متأسفانه...
ـــ عجب گيري کرديمها؟...من بين آشناهام گنگ و ناشنوا نداشتهم.
ـــ نه قربان...ميشنون...حرف هم ميتونن بزنن...اما نه با شما.
ـــ پس اين وسط جنابعالي نقش يه جاکشُ بازي ميکنيد؟
ـــ دقيقاً...فقط از نوع عاطفيش.
ـــ به اون صدایِ همراه بفرماييد: سعي کنن زبونشون دربياد و اون جملهیِ کذاييُ خودشون تلاوت کنن...چون من ديگه دارم از کوره درميرم...شبتون بهخير.
ـــ بدبختي اين جملهیِ ايشون نيست...اين جملهیِ کسي ميتونست باشه که شما هم ميتونستيد دوستاش داشته باشيد...
ـــ ديگه دارم شک ميکنم خوابام ياد بيدار؟...چي فرموديد؟
ـــ قبل از اينکه شب بهخير بگم...دوباره بهتون توصيه ميکنم نذاريد قضيه پيچيدهتر از اين بشه...فقط يه جملهیِ سادهست.
ـــ چي داري ميگي همينطور واسه خودت رديف ميکني؟
ـــ آقایِ سجادي؟
ـــ ظاهراً اين صدایِ همراه خيلي دقيق آمار بنده رو درآورده...ببينم نسبتي با اون معشوقهیِ ناديده نداره؟
ـــ نپرسيد.
ـــ خواهري ، برادري؟...
ـــ آقایِ سجادي فقط سعي کنيد همون يه جملهیِ ساده رو بگيد...
ـــ چه جملهاي؟
ـــ اينبار که ديديدش بگيد : « تو هم منُ دوست داري؟ »
ـــ امر ديگهاي؟
ـــ اونوقت تکليفتون روشن ميشه...يا ميگه نه...يا ميگه آره.
ـــ خسته نباشيد...چه جملهیِ حکيمانهاي!
ـــ اينبار که ديديدش...
« هربار که باهاش قرار گذاشتم يه مرد باهاش بود...يهبار گفت: پسر عموشه...يه بار گفت: نامزد قبليشه...يه بار گفت: همکارشه....چهرا ازش نميتونم بپرسم؟»
ـــ آقایِ سجادي؟...خوابتون برد؟
ـــ چي فرموديد؟
ـــ عرض کردم اون وقت تکليفتون روشن هم شده.
ـــ تکليف ِچي؟
ـــ ببينيد...
« چهرا زياد تحويل نميگيره؟...ببينم ديروز که ديدماش يهکمي مضطرب بود...همهش چشماش به در بود...از چيزي ميترسيد؟...ميترسيد لابد ما دوتا رو باهم ببينه...کي؟...چند وقته که خيلي مضطربه.»
ـــ خوابيديد باز؟
ـــ نه هستم...ميفرموديد.
ـــ عرض کردم يا رومی ِرومي يا زنگی ِزنگي..چون به نظرم درگيریِ شما بيش از اندازه شده...داره شما رو روز-به-روز آب ميکنه...خورد ميشيد.
ـــ خب چيکار بايد بکنم که معلوم بشه؟
« نه راستيام ها؟...مثلاً چهکاري؟...شايد ميخواد ببينه چند مرده حلاجام؟...خب گيريم که فهميد...باز چيکار بايد کرد؟...فکر نکنم اون اول پا پيش بذاره...آخه اگه من بذارم که نميشه...ممکنه بدش بياد...چي ميخواد معلوم بشه؟ »
ـــ ...يعني اينکه از زبون خودش وادار ميشه بگه که چه حسي داره....البته اولاش اون جمله ري تکراري رو بگه...
ـــ شرمنده صداتون خيلي ضعيف ميآد...يه بار ديگه بفرماييد.
ـــ عرض کردم وادار ميشه از زبون خودش همهچيزُ بگه...
ـــ نه نه اون بقيهش چي بود؟
ـــ هان...گفتم...البته ممکنه مث بقيه بگه: من به شما احساس خاصي ندارم.
ـــ فرموديد وادار ميشه چي رو مثلاً بگه؟
ـــ آقایِ سجادي انگار واقعاً خواب هستيد؟...باشه من مزاحم نميشم...فقط همينها رو وظيفه داشتم بگم.
ـــ نه نه نريد...دوست دارم تموماش کنيد و بريد....باورتون ميشه که من هنوز دقيقا ًنفهميدهم از چي ميگيد؟
ـــ حدس زده بودم...فکر ميکردم عشق شما دوتا اينطور عجيب و غريب باشه.
ـــ عشق؟...من ؟...با کي؟
ـــ باز رسيديم به خان اول...بيخيال.
ـــ خب خب...ميشه بگيد چهرا اين عشق غريباه؟
ـــ چون شما داريد اين عشقُ مث وظايف ديگهیِ زندهگيتون scheduled ميکنيد.
ـــ اي لعنتي...از کجا فهميدي منmanager هستم؟
ـــ آقایِ سجادي...خوش بهحالتون...خيلي آرومايد...
ـــ نه ، انگار آدم خيلي باهوشي هم هستيد.
ـــ اي کاش اينطور بود... مطمئنام اگه منُ ميشناختيد حرفتونُ پس ميگرفتيد.
ـــ کي هستيد؟
ـــ معذرت ميخوام...مأموريت امروز تمومه...رييس گفتن کافيه...شايد بعداً بيشتر آشنا شديم...شب خوش.
« آره...گور بابایِ مسعود...قسم ميخورم الان واسطه فرستاده ببينه من چيکارهام؟...با اين چرت-و-پرتها...خيال کردهي؟...من...شاهين شادوَر ...با اين سن کمام قراره جزو چهرههایِ ماندگار بشم...حالا صبر کن...نميذارم از چنگام در بري...جَلد خودماي...خب بفهمه که من مشتريشُ قر زدهم...که چي؟...کلي رو-ش زحمت کشيدم...بله جناب سجادي...بنده کلي رو-ش کار کردم...شما فقط پيشنهاد داديد...بنده کلي بابتاش از زن و زندهگيم زدهم...فقط ايکاش اينبار که ديدماش بفهمام اينکسايي که با خودش ميآره...کيان؟...يعني برایِ مشاور همراه ميآره؟...نبايد اينبار دست-دست کنم...خوب تورش ميکنم....قراردادُ ميبندم...اگه با خود مسعود اومد چي؟...نه...نه اون خبر نداره...نکنه؟...
[صدایِ سوت تلهفون.]
الو؟...الو؟...مسعود؟...مسعود خودتي؟...الو؟
ـــ ببخشيد يه خانومي يه پيغامي داده بهتون برسونم.
ـــ شما؟
ـــ نپرسين.
ـــ شمارهیِ منُ از کجا جستهين؟
ـــ گفتم که...از همون خانوم.
ـــ کي؟
ـــ فعلاً نميخواد فاش بشه.
ـــ نميفهمام...خب چه پيغامي؟
ـــ گفته که خيلي دوستتون داره.
ـــ چه مسخره...اين يکيشُ ديگه نديده بودم...شنيدن دوستات دارم از زبون مرديکه واسطه شده....خيلي بديع بود.
ـــ همينها رو جواب بدم؟
ـــ بريد آقا...مسخرهشُ درآوردهايد...اين وقت شب زنگ زديد که اين مزخرفاتُ بگيد؟
ـــ ببخشيد ميشه يه اعتراف کنم؟
ـــ بله؟...والا ديگه نوبرشه...مگه پغامرسون حق آب-و-گل هم داره؟...تازه مگه من کشيشام؟
ـــ بذاريد رو-راست باشم.
ـــ اين وقت شب نه رو-راستيتونُ خواستم نه رو-کجيتونُ...بريد آقا.
ـــ خواهش ميکنم...مهمه...بذاريد يه کم توضيح بدم.
ـــ ببين آقایِ محترم...من سه روزه که درست و حسابي نخوابيدهم...چشمهام تازه سنگين شده بود که شما زنگ زديد...نذاريد هذيون بيخوابي تو ادبياتام تأثير منفي بذاره...ميترسم بعدش شرمندهتون بشم.
ـــ نه نه ...من خوب شما رو ميشناسم...شما گاهي داستان هم مينويسيد...تازه ميدونم زياد اهل مماشات نيستيد...رو-در-واسي نداريد.
ـــ عجب...پيشگو هم پس هستيد؟...يا همهیِ اينها رو سفارش-دهندهتون گفته؟
ـــ نهخير هيچکدوم.
ـــ حضرت آقا ديگه دارم از کوره درميرم....الان قطع ميکنم و دوشاخه رو هم ميکشم...هرچهقدر خواستي برایِ خودت وير وير کن.
ـــ خواهش ميکنم...فقط يه دقيقه...شما نميذاريد که؟
ـــ پس حاشيه نرو.
ـــ چشم...فقط اجازه بديد يه نصيحت برادرانه بکنم...زود تصميم نگيريد...شايد اون ميخواد از ايني که هست بيشتر به شما نزديک بشه...اما کلمات شما نميذاره...حرفایِ آدمحسابانهیِ شما بين اون و خودتون فاصله ميندازه...فکر ميکنه در حد شما نيست...
ـــ از چي داريد ميگيد؟...از کي؟...از کجا؟...واضحتر بگيد.
ـــ خودتون هم خوب ميدونيد...
ـــ کي داره اين حرفا رو به شما ديکته ميکنه؟...اون صدایِ پچ-پچ کنارتون کيه؟...همونايه که ازش ميگيد؟
ـــ نه نه.
ـــ شما چند نفريد؟
ـــ از اول هم گفتم: من فقط يه واسطهم.
ـــ پس اون صدایِ کناري سفارش دهنده نيست؟
ـــ اتفاقاً هست.
ـــ لطف کنيد گوشيُ بهشون بديد...خودشون مگه زبون ندارند؟
ـــ نه متأسفانه...
ـــ عجب گيري کرديمها؟...من بين آشناهام گنگ و ناشنوا نداشتهم.
ـــ نه قربان...ميشنون...حرف هم ميتونن بزنن...اما نه با شما.
ـــ پس اين وسط جنابعالي نقش يه جاکشُ بازي ميکنيد؟
ـــ دقيقاً...فقط از نوع عاطفيش.
ـــ به اون صدایِ همراه بفرماييد: سعي کنن زبونشون دربياد و اون جملهیِ کذاييُ خودشون تلاوت کنن...چون من ديگه دارم از کوره درميرم...شبتون بهخير.
ـــ بدبختي اين جملهیِ ايشون نيست...اين جملهیِ کسي ميتونست باشه که شما هم ميتونستيد دوستاش داشته باشيد...
ـــ ديگه دارم شک ميکنم خوابام ياد بيدار؟...چي فرموديد؟
ـــ قبل از اينکه شب بهخير بگم...دوباره بهتون توصيه ميکنم نذاريد قضيه پيچيدهتر از اين بشه...فقط يه جملهیِ سادهست.
ـــ چي داري ميگي همينطور واسه خودت رديف ميکني؟
ـــ آقایِ سجادي؟
ـــ ظاهراً اين صدایِ همراه خيلي دقيق آمار بنده رو درآورده...ببينم نسبتي با اون معشوقهیِ ناديده نداره؟
ـــ نپرسيد.
ـــ خواهري ، برادري؟...
ـــ آقایِ سجادي فقط سعي کنيد همون يه جملهیِ ساده رو بگيد...
ـــ چه جملهاي؟
ـــ اينبار که ديديدش بگيد : « تو هم منُ دوست داري؟ »
ـــ امر ديگهاي؟
ـــ اونوقت تکليفتون روشن ميشه...يا ميگه نه...يا ميگه آره.
ـــ خسته نباشيد...چه جملهیِ حکيمانهاي!
ـــ اينبار که ديديدش...
« هربار که باهاش قرار گذاشتم يه مرد باهاش بود...يهبار گفت: پسر عموشه...يه بار گفت: نامزد قبليشه...يه بار گفت: همکارشه....چهرا ازش نميتونم بپرسم؟»
ـــ آقایِ سجادي؟...خوابتون برد؟
ـــ چي فرموديد؟
ـــ عرض کردم اون وقت تکليفتون روشن هم شده.
ـــ تکليف ِچي؟
ـــ ببينيد...
« چهرا زياد تحويل نميگيره؟...ببينم ديروز که ديدماش يهکمي مضطرب بود...همهش چشماش به در بود...از چيزي ميترسيد؟...ميترسيد لابد ما دوتا رو باهم ببينه...کي؟...چند وقته که خيلي مضطربه.»
ـــ خوابيديد باز؟
ـــ نه هستم...ميفرموديد.
ـــ عرض کردم يا رومی ِرومي يا زنگی ِزنگي..چون به نظرم درگيریِ شما بيش از اندازه شده...داره شما رو روز-به-روز آب ميکنه...خورد ميشيد.
ـــ خب چيکار بايد بکنم که معلوم بشه؟
« نه راستيام ها؟...مثلاً چهکاري؟...شايد ميخواد ببينه چند مرده حلاجام؟...خب گيريم که فهميد...باز چيکار بايد کرد؟...فکر نکنم اون اول پا پيش بذاره...آخه اگه من بذارم که نميشه...ممکنه بدش بياد...چي ميخواد معلوم بشه؟ »
ـــ ...يعني اينکه از زبون خودش وادار ميشه بگه که چه حسي داره....البته اولاش اون جمله ري تکراري رو بگه...
ـــ شرمنده صداتون خيلي ضعيف ميآد...يه بار ديگه بفرماييد.
ـــ عرض کردم وادار ميشه از زبون خودش همهچيزُ بگه...
ـــ نه نه اون بقيهش چي بود؟
ـــ هان...گفتم...البته ممکنه مث بقيه بگه: من به شما احساس خاصي ندارم.
ـــ فرموديد وادار ميشه چي رو مثلاً بگه؟
ـــ آقایِ سجادي انگار واقعاً خواب هستيد؟...باشه من مزاحم نميشم...فقط همينها رو وظيفه داشتم بگم.
ـــ نه نه نريد...دوست دارم تموماش کنيد و بريد....باورتون ميشه که من هنوز دقيقا ًنفهميدهم از چي ميگيد؟
ـــ حدس زده بودم...فکر ميکردم عشق شما دوتا اينطور عجيب و غريب باشه.
ـــ عشق؟...من ؟...با کي؟
ـــ باز رسيديم به خان اول...بيخيال.
ـــ خب خب...ميشه بگيد چهرا اين عشق غريباه؟
ـــ چون شما داريد اين عشقُ مث وظايف ديگهیِ زندهگيتون scheduled ميکنيد.
ـــ اي لعنتي...از کجا فهميدي منmanager هستم؟
ـــ آقایِ سجادي...خوش بهحالتون...خيلي آرومايد...
ـــ نه ، انگار آدم خيلي باهوشي هم هستيد.
ـــ اي کاش اينطور بود... مطمئنام اگه منُ ميشناختيد حرفتونُ پس ميگرفتيد.
ـــ کي هستيد؟
ـــ معذرت ميخوام...مأموريت امروز تمومه...رييس گفتن کافيه...شايد بعداً بيشتر آشنا شديم...شب خوش.
« آره...گور بابایِ مسعود...قسم ميخورم الان واسطه فرستاده ببينه من چيکارهام؟...با اين چرت-و-پرتها...خيال کردهي؟...من...شاهين شادوَر ...با اين سن کمام قراره جزو چهرههایِ ماندگار بشم...حالا صبر کن...نميذارم از چنگام در بري...جَلد خودماي...خب بفهمه که من مشتريشُ قر زدهم...که چي؟...کلي رو-ش زحمت کشيدم...بله جناب سجادي...بنده کلي رو-ش کار کردم...شما فقط پيشنهاد داديد...بنده کلي بابتاش از زن و زندهگيم زدهم...فقط ايکاش اينبار که ديدماش بفهمام اينکسايي که با خودش ميآره...کيان؟...يعني برایِ مشاور همراه ميآره؟...نبايد اينبار دست-دست کنم...خوب تورش ميکنم....قراردادُ ميبندم...اگه با خود مسعود اومد چي؟...نه...نه اون خبر نداره...نکنه؟...
[صدایِ سوت تلهفون.]
الو؟...الو؟...مسعود؟...مسعود خودتي؟...الو؟