بي تو              

Tuesday, October 9, 2007

برای آن پری زيبايی كه...

عكس‌اش زير سايه‌ی درخت، دل‌ام را به زق زق انداخت...


توی سایه ایستاده بود و می‌گفت: خوش‌گل بگیری‌ها؟

گفتم: واسه چی می‌خوای؟

گفت: می‌خوام باش یکیُ ‌عاشق خودم کنم.

گفتم: پس بیا تو آفتاب.

گفت: اون‌وقت همه می‌فهمن ، بی‌جنبه‌ام.

پوست سفید بدن‌اش از لای پیرهن‌اش توی آفتاب زق زق می‌کرد،‌ هوس بوسه‌های اسکندرانه به دل‌ام انداخت...

گفتم: می‌دونی ،‌ عکس آدم‌ُ عاشق نمی‌کنه؟

رفت توی سایه...دست کشید روی شانه‌های‌اش و بند سوتین‌اش را که توی گردن‌اش تاب می‌خورد را کشید زیر لباس‌اش.

گفتم: عشق باید دست‌به نقد باشه...

آمد کنار حوض ایستاد و دستان‌اش را به آب ‌زد...مثل خرس قهوه‌ای به آب سیلی ‌زد...هر چند دقیقه یک‌بار تار مویی که می‌افتاد روی پیشانی‌اش را با مهارت‌ای باورنکردنی می‌پیچاند دور انگشت‌اش و می‌انداخت پشت گوش‌اش...

نه...نه...من از عکس او بدم می‌آمد...خودش را می‌خواستم...تصویر جز حسرت و آه خاطره‌ای نمی‌گذارد...اما طعم بوسه‌های او...بوسه‌های اسكندرانه‌اش...

گفتم: یک عکس خوش‌گل ازت گرفتم...حالا می‌خوای کی‌ُ عاشق خودت کنی؟

گفت: هرکی یه عکس از من داشته باشه، عاشق‌ام می‌شه...فرقی نمی‌کنه تو تاریکی باشه یا تو نور...

راست می‌گفت...توی سایه که بود حجب و حيا به بهانه‌ی کاوش زیبایی‌های اندام‌اش کنار رفت...بیش‌تر در پی كشف زیبایی‌های پنهان در تاریكی بودم...حالا که توی نور بود،‌ از مستقيم ديدن‌اش ابا داشتم...از كشف منصرف شده بودم...

گفت: عکس آدم‌ها را عاشق می‌کند...

اما من عشق را دوست نداشتم...از هرچه کلنجار با لغت بود بی‌زار بودم...از این‌که نیم‌ساعت پشت تله‌فون بخواهم احساسات‌ام را رخ‌کش کنم ولی در پایان با جمله‌ای او از من برنجد و قرن‌ها طول بکشد تا دوباره بفهمانم‌اش که چه‌قدر دوست‌اش دارم...چه‌قدر همه‌ی وجودش را با هم می‌خواهم...
فقط به طره‌ی گیسو‌ی‌اش گرفتار نشده‌ام...فقط به لبان‌اش معتاد نیستم...فقط به تناسب اندام‌اش دیوانه نیستم...فقط به نجابت کلام‌اش مست نيستم...فقط گيج خماری چشمان‌اش نيستم...
و من در عکس هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌بینم...
و من از خاطره شدن بی‌زارم...می‌خواهم اکنون باشم...از گذشته شدن بی‌زارم...

پری دریایی با خنده توی حوض پرید...دست‌ام را به ململ آب حوض کشیدم...ماهی سرخ زیبایی باله‌های‌اش را توی آب خزه بسته می‌رقصاند.