روز شغال
یکی از علاقههای من زبان استعاره است و در کتابای که نوشته بودم ومثل الباقي چاپاش به خنسي خورد ؛ از این دیدگاه ساعدی را بررسی کرده بودم که کلیلهودمنه و ساعدی نشانههای مشترکای دارند و هرکس کلیلهو دمنه را خوب بفهمد ساعدی را فهمیده است...و ابدا ساعدی با روانکاوی کاری ندارد...زبان او زبان استعاره است...و زبان استعاره در جوامع جاهل بر مجهولات تکیه دارد...و خب ساعدی و «کلیله و دمنه» نیز تا به امروز بزرگترین علاقههای ادبیم در لابهلای همين ضمایر گمشده و مجهول بودهاند.
مهرشید اینبار خروجی وبلاگ را بسته است و ابدا علاقهای ندارد feedback نوشتهی خود را ببیند...خب ممکن بود من به عنوان موافق ناباکوف و مخالف داستایوفسکی نظراتای داشته باشم...مثل این میماند با حصاری توری به دل کندوی زنبوران مست بزنید و خیالتان هم نباشد...
اما نه من زنبورم و نه مهرشید کندودار...
خوشحالام از این بابت که مهرشید از ديد مخالف جدی تورگینف نجیبزاده که طاقت اداهای نجیبزادهوار داستایوفسکی «گداگشنه» نداشت و من از جایگاه مخالف داستایوفسکی که جز شلوغ بازي هنری و case مناسب روانکاوی ارزش بحث ندارد. من اگر بخواهم فلسفه بخوانم سراغ رومان نمیروم...اگر بخواهم با زبان Bible به اعتقادات زمینی چنگ بزنم ، سراغ رومان نمیروم...من برای خواندن جامعهشناسی سراغ رومان نمیروم...اما سراغ رودین میروم که همه اینهاست و هیچکدامشان نیست...فقط رومان است...
اسنوبیّت همینگوی کجا و اسنوبیّت فاکنر کجا؟...
غرور مردانهی تولستوی کجا که شیرهی وجود خودش را هم با آن تهمایههای I confess بیرون میکشد تا سونات کرویتزر را بنویسد...تا آنا کار ِنینا را بنویسد که کتاب بالینی چخوف نازنین بود...غرور کسی مانند داستایوفسکی شوریده کجا که عصبی بر سر تورگینف میغرد که تو دم از عشق (لابد عشق گلخانهای) میزنی؟ من هماکنون دختر صغیری را از بکارت انداختم...و غرور توگينف نیهیلایست کجا که مثلاً سرفهای بي ريشه!!! گمان میکردند میتوانند سر این ارباب ترسو شیره بمالند...شاید فکر میکردند ارباب نیز میداند سرنوشت دکتر داستایوفسکی چه بود؟...بله غرور تورگینف آنقدر کم بود که سر قرار دوئل با تولستوی نرفت.
با اینحال مهرشید میداند چهقدر من این اختلاف دیدگاه وسلیقه را دوست دارم...
چون هيچ كدام بهدنبال شیر فهم کردن دیگری نیست...اگرچه هرکدام دل شیری دارند در این وانفسای بازی «میخ و نعل» و «همصفای چکمهو نعلین»...در این مواجهه ، اما ، روبهمزاجی کار دست آدم میدهد...در اروپا ، شیوع اصلی بیماری هاری از این حیوان است...و ما را با این حیوان زبل و نه باهوش (اتفاقاً حیوان کودنای هم هست) کاری نیست.
هرچند من بیعلاقه به شغال نیستم...شاید چون شغال حیوانایست که نام کلیله میگیرد و با دمنه کل میندازد...شاید...و شاید برای اینکه فردریک فورسایت روز شغالاش را مینویسد تا من فیلم شاهکار فرد زینهماناش را ببینم...شاید بهاین دلیل که دوست دارم مارشال دوگل در داستان کشته شود و باز میدانم کشته نمیشود و تا پایان دلام میخواهد کشته شود...و شغالای که هیچ مرام و مسلکای ندارد و برعکس ِ«سر توماس مور» الدنگ آرمانگرا «مردی برای تمام فصول» نیست...شاید برای اینکه «جولیا»ی دوستداشتنی هم نیست که مرگاش جز نفلهگی چیزی نداشت...بله من آدمهای کلهشق فرد زینهمان را دوست دارم و از این جهت بیدلیل نیست که اینقدر شغال را دوست دارم.
شغال را دوست دارم چون مرا همیشه یاد مارک شاگال نازنین هم میندازد.
با اینحال هم مهرشید حرفهای مرا میداند و هم من حرفهای او را میفهمم...هر دو هم فکر کنم میدانیم چه برداشتی از حرفهامان داریم...
هرچند باید قبول کرد که هنوز:
احتیاط شرط عقل است.
مهرشید اینبار خروجی وبلاگ را بسته است و ابدا علاقهای ندارد feedback نوشتهی خود را ببیند...خب ممکن بود من به عنوان موافق ناباکوف و مخالف داستایوفسکی نظراتای داشته باشم...مثل این میماند با حصاری توری به دل کندوی زنبوران مست بزنید و خیالتان هم نباشد...
اما نه من زنبورم و نه مهرشید کندودار...
خوشحالام از این بابت که مهرشید از ديد مخالف جدی تورگینف نجیبزاده که طاقت اداهای نجیبزادهوار داستایوفسکی «گداگشنه» نداشت و من از جایگاه مخالف داستایوفسکی که جز شلوغ بازي هنری و case مناسب روانکاوی ارزش بحث ندارد. من اگر بخواهم فلسفه بخوانم سراغ رومان نمیروم...اگر بخواهم با زبان Bible به اعتقادات زمینی چنگ بزنم ، سراغ رومان نمیروم...من برای خواندن جامعهشناسی سراغ رومان نمیروم...اما سراغ رودین میروم که همه اینهاست و هیچکدامشان نیست...فقط رومان است...
اسنوبیّت همینگوی کجا و اسنوبیّت فاکنر کجا؟...
غرور مردانهی تولستوی کجا که شیرهی وجود خودش را هم با آن تهمایههای I confess بیرون میکشد تا سونات کرویتزر را بنویسد...تا آنا کار ِنینا را بنویسد که کتاب بالینی چخوف نازنین بود...غرور کسی مانند داستایوفسکی شوریده کجا که عصبی بر سر تورگینف میغرد که تو دم از عشق (لابد عشق گلخانهای) میزنی؟ من هماکنون دختر صغیری را از بکارت انداختم...و غرور توگينف نیهیلایست کجا که مثلاً سرفهای بي ريشه!!! گمان میکردند میتوانند سر این ارباب ترسو شیره بمالند...شاید فکر میکردند ارباب نیز میداند سرنوشت دکتر داستایوفسکی چه بود؟...بله غرور تورگینف آنقدر کم بود که سر قرار دوئل با تولستوی نرفت.
با اینحال مهرشید میداند چهقدر من این اختلاف دیدگاه وسلیقه را دوست دارم...
چون هيچ كدام بهدنبال شیر فهم کردن دیگری نیست...اگرچه هرکدام دل شیری دارند در این وانفسای بازی «میخ و نعل» و «همصفای چکمهو نعلین»...در این مواجهه ، اما ، روبهمزاجی کار دست آدم میدهد...در اروپا ، شیوع اصلی بیماری هاری از این حیوان است...و ما را با این حیوان زبل و نه باهوش (اتفاقاً حیوان کودنای هم هست) کاری نیست.
هرچند من بیعلاقه به شغال نیستم...شاید چون شغال حیوانایست که نام کلیله میگیرد و با دمنه کل میندازد...شاید...و شاید برای اینکه فردریک فورسایت روز شغالاش را مینویسد تا من فیلم شاهکار فرد زینهماناش را ببینم...شاید بهاین دلیل که دوست دارم مارشال دوگل در داستان کشته شود و باز میدانم کشته نمیشود و تا پایان دلام میخواهد کشته شود...و شغالای که هیچ مرام و مسلکای ندارد و برعکس ِ«سر توماس مور» الدنگ آرمانگرا «مردی برای تمام فصول» نیست...شاید برای اینکه «جولیا»ی دوستداشتنی هم نیست که مرگاش جز نفلهگی چیزی نداشت...بله من آدمهای کلهشق فرد زینهمان را دوست دارم و از این جهت بیدلیل نیست که اینقدر شغال را دوست دارم.
شغال را دوست دارم چون مرا همیشه یاد مارک شاگال نازنین هم میندازد.
با اینحال هم مهرشید حرفهای مرا میداند و هم من حرفهای او را میفهمم...هر دو هم فکر کنم میدانیم چه برداشتی از حرفهامان داریم...
هرچند باید قبول کرد که هنوز:
احتیاط شرط عقل است.