بي تو              

Thursday, October 4, 2007

همین بغل

عصبانی داد زدم سرش و گفتم:

بزن بغل...

عرق زیر چشمان‌اش را پاک کرد و گفت:

هنوز خیلی راه داریم...

سر-ام را از پنجره بیرون دادم و فریاد زدم:

شنیدی؟

دست‌گیره را گرفت و در را باز کرد و دستی به صورت‌ام کشید و گفت:

مقصدتان کجاست؟

دست‌اش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت:

بگو راه را بلدیم...

گفتم:

خودت که شنیدی؟

عرق از پیشانی گرفت و گفت:

الان چه وقت روز است؟

گفت:

بگو...ظهر

گفت:

پس هنوز مانده.

توی دنده گذاشت و از او دور شدیم...از توی آینه می‌دیدم که دست‌اش را می‌کشید به یک چوب‌دستی که هم‌راه داشت. حالا توی آینه می‌دیدم...حالا توی آینه جلو می‌دیدم...حالا برگشته بودم و از شیشه پشتی می‌دیدم.

گفت:

زن خوش‌گلی بود...حیف که...

عرق از پیشانی گرفتم و گفتم:

یعنی نمی‌دانست نصف شب است؟

خندید و گفت:

بله هرکس توی تونل همین حس را دارد.

دنده را عوض کرد و به زنی فکر کردم که چند ساعت پیش جسدش را توی دره انداختیم.