همین بغل

عصبانی داد زدم سرش و گفتم:
بزن بغل...
عرق زیر چشماناش را پاک کرد و گفت:
هنوز خیلی راه داریم...
سر-ام را از پنجره بیرون دادم و فریاد زدم:
شنیدی؟
دستگیره را گرفت و در را باز کرد و دستی به صورتام کشید و گفت:
مقصدتان کجاست؟
دستاش را گذاشت روی شانهام و گفت:
بگو راه را بلدیم...
گفتم:
خودت که شنیدی؟
عرق از پیشانی گرفت و گفت:
الان چه وقت روز است؟
گفت:
بگو...ظهر
گفت:
پس هنوز مانده.
توی دنده گذاشت و از او دور شدیم...از توی آینه میدیدم که دستاش را میکشید به یک چوبدستی که همراه داشت. حالا توی آینه میدیدم...حالا توی آینه جلو میدیدم...حالا برگشته بودم و از شیشه پشتی میدیدم.
گفت:
زن خوشگلی بود...حیف که...
عرق از پیشانی گرفتم و گفتم:
یعنی نمیدانست نصف شب است؟
خندید و گفت:
بله هرکس توی تونل همین حس را دارد.
دنده را عوض کرد و به زنی فکر کردم که چند ساعت پیش جسدش را توی دره انداختیم.
بزن بغل...
عرق زیر چشماناش را پاک کرد و گفت:
هنوز خیلی راه داریم...
سر-ام را از پنجره بیرون دادم و فریاد زدم:
شنیدی؟
دستگیره را گرفت و در را باز کرد و دستی به صورتام کشید و گفت:
مقصدتان کجاست؟
دستاش را گذاشت روی شانهام و گفت:
بگو راه را بلدیم...
گفتم:
خودت که شنیدی؟
عرق از پیشانی گرفت و گفت:
الان چه وقت روز است؟
گفت:
بگو...ظهر
گفت:
پس هنوز مانده.
توی دنده گذاشت و از او دور شدیم...از توی آینه میدیدم که دستاش را میکشید به یک چوبدستی که همراه داشت. حالا توی آینه میدیدم...حالا توی آینه جلو میدیدم...حالا برگشته بودم و از شیشه پشتی میدیدم.
گفت:
زن خوشگلی بود...حیف که...
عرق از پیشانی گرفتم و گفتم:
یعنی نمیدانست نصف شب است؟
خندید و گفت:
بله هرکس توی تونل همین حس را دارد.
دنده را عوض کرد و به زنی فکر کردم که چند ساعت پیش جسدش را توی دره انداختیم.