بي تو              

Tuesday, October 2, 2007

احیاء مرده‌گان

همه‌ش با خود تمرین می‌کنم که چه‌گونه وقتی دست‌گیر شدم ، به خودم مسلط باشم...چه‌گونه وقتی می‌دانم راهی برای گریز نیست...از حیثیت و شرف خود دفاع کنم...می‌دانم در آن لحظه ترس دم‌دستی‌ترین حس است...می‌دانم...در آن لحظه از درون مثل بید می‌لرزم...می‌دانم در آن لحظه صحبت از کلمات بزرگ و قلنبه دل شیر می‌خواهد که همان شیرش هم در آن لحظه مطمئن‌ام که با ترس شدید این‌طور می‌غرد...می‌دانم در آن لحظه مراقب‌ام تا باتون به‌ نقطه‌های حساس بدنم نگیرد...دوست ندارم زجر کش شوم...صحنه‌ی اعدام لورکا را به‌یاد می‌‌آورم که چه‌طور با بی‌رحمی تمام «یان گیب‌سون» برابر دوربین تعریف می‌کرد:

درحالی‌که به‌شدت مجروح بود و درد می‌کشید...سینه‌مال می‌رفت و فریاد می‌کشید: من هنوز زنده‌ام...

لحظه‌ی التماس لورکا و خواهش‌اش که اعدام نشود زجرم می‌دهد...به این صحنه‌ی دردناک فکر می‌کنم... که دارم التماس می‌کنم آزادم کنند...التماس می‌کنم نکشندم...به این‌که در آن‌لحظه خودم را خیس می‌کنم یا نه خیلی حال‌ام را بد می‌کند...آیا پاهای‌ام می‌لرزد وقتی چشم‌بند را به من می‌زنند؟...به این‌که با چشمان بسته نمی‌‌دانم از کدام طرف لگدی به‌سوی‌ام پرتاب می‌شود...نمی‌دانم این‌ آقا که فحش به مادرم می‌دهد...فحش به خواهرم می‌دهد...فحش به پدرم می‌دهد...به سرم نعره می‌زند: ولد‌الزنا...به هویت این آقای محترم فکر می‌کنم...می‌خواهم به دست و پای‌اش بیفتم...می‌ترسم از التماس...می‌ترسم...زبان‌ام قفل شده است...همان به‌تر که قفل بشود...
فکر می‌کنم و آن مقدمه‌ی مسخره‌ی شاملو برای اعدام لورکا اعصاب‌ام را به‌هم می‌ریزد...از قهرمانی بی‌زارم...از این‌که قهرمانان با قدرت سینه سپر کرده باشند می‌ترسم...از این‌که نتوانسته‌ام مثل آنان باشم می‌ترسم...من می‌ترسم...از مرگ بی‌هوده می‌ترسم...من که خود سابقه‌ی بازجویی داشته‌ام...می‌ترسم...من خوب می‌دانم در لحظه‌ی بازجویی چه وحشت‌ای آدم را در بر می‌گیرد...می‌ترسم...بله در آن لحظه‌ صدای ضربان قلب‌ام را توی گوش‌های خود می‌شنیدم...من شهامت ایستاده غریدن را نداشتم...اما ایستاده بودم...غریده بودم...چون می‌دانستم اشتباه‌ای ندارم...چون می‌دانستم مقصر نیستم...چون می‌دانستم خیانت به من کرده‌اند...چون می‌دانستم خائن کی بوده‌است...جرم خود را می‌دانستم...جرم خود را می‌دانستم که جرم نیستم...با این‌حال می‌ترسیدم...از باتون‌ای که نزدیک بود فرق‌ام را بشکافد...از لگدهای پوتین می‌ترسیدم...من می‌ترسيدم...از این‌که مادرم با آن ناراحتی قلبش بفهمد كجايم می‌ترسيدم...من می‌ترسيدم...اما خشم‌ام را حفظ کرده‌ بودم...خشم‌ام را به حدقه‌ی چشمان‌ام محول کرده بودم تا اندک رمق‌ای برای غرورم بگذارد...می‌ترسیدم...از سرنوشت نامعلوم خود می‌ترسیدم...من می‌ترسيدم...یک‌بار به شوخی دوستی دست‌بند قپانی را به دستم از پشت زده بود و خوب حس کرده‌ بودم درد این دست‌بند را که هرچه در آن تقلا کنی در مچ دست بیش‌تر سفت می‌شود...تا یک‌ هفته عصب‌های مچ دست‌ام بی‌حس بود و تحریک شده بود...از زندان بدم می‌آید...اززندان می‌ترسم...يک بار که تا چند قدمی بازداشت‌گاه رفته بودم را خوب یاد دارم...چه حس نفرت‌ای داشتم...حالت‌ تهوع داشتم...از گیر افتادن در یک‌جا متنفرم...من می‌ترسيدم...خواب‌هایی که مدام در لحظات تشویش بر من وارد می‌شود...یکی گیر افتادن در محیطی بسته و بيشتر پادگانی‌ست...دیگری نيافتن یک مستراح واقعی...همه‌جا را گه برداشته است و مجبورم پای خود را بر روی گه‌ها بگذارم...هزاران هزار چشم منتظرند تا من برهنه شوم و خودم را گوشه‌ای سبک کنم...حس وحشت از زندان را لمس کرده‌ام...حس انفرادی...من می‌ترسم...حس وقتی پای چوبه‌ی دار می‌روم...می‌دانم که نمی‌خواهم با زندان و چوبه‌ی دار آب‌دیده شوم...از نفله شدن بی‌زارم...به قول کا. از این‌که مثل سگ بمیرم بدم می‌آید...من می‌ترسم...

به سهیل آصفی در انفرادی فکر می‌کنم.
.
.
.
تقدیم به خاطره‌ی حمید قنبری.