آنتریک
خوشحالام دوستان عزیزی دارم که زیرآبی رفتن را خوب بلدند و میدانند من با چه چیزهایی آنتریک میشوم...مثلاً میتوانم به ایشان ضدحال بزنم و واکنشی نشان ندهم به این متن دریوری محمد قائد که پیشتر خوانده بودم...و بهم ثابت کرد ، خانوم عزیز...دوست گرامی...دوست عزیز عزیز...همکار گرامی...بله با شما هستم...شما که این تکه از متن یادداشت قائد را برایام میفرستی...خیلی خیلی خرسندم میکنید با این عمل زیبایتان (دو نقطه دی) تا به شما نشان دهم که همان جوابهایی که سعید خان حنایی کاشانی به منتقدان شریعتی میدهد به این حضرت مستطاب هم مصداق دارد...
میدانی دوست گرامی از احوالات مدرنیزاسیون در کشور ایران (حامد جان شاهد باش که دیشب خدمتات در چت چه عرض کردم) بیهویت کردن است و محسن نامجو هم در پروژهی توهین به عقبهمان دست همه را از پشت بسته است...من مخالفتای با اصلاح ندارم...اما از ریشه زدن و داس برگرفتن چه هنری عايد است؟...من تا عمر دارم ستایش دکتر را میکنم که هیچ به من نیاموخته باشد این «بازگشت به خویشتن» را خوب فهماند...حالا این چرندیات برای من دوزار ارزش ندارد...بله من علاقهی زیادی به دکتر شریعتی دارم و این را هیچگاه کتمان نکردهام...
میگویند این بزرگوار شبای را تا صبح میهمان اخوان ثالث بود...و تا صبح به پیمانه میزد...آفتاب نزده بود که اخوان شیطنتاش گل میکند و دکتر را صدا میزند: دکتر نماز قضا شد؟...دکتر هم جواب قشنگی میدهد: تا چل شب بینمازم...این قول موثق را بدون ذکر منبع از من داشته باشید...دوست عزیز فریب احوالات دروغین مخالفان دکتر را نباید خورد...او تئورسین جمهوری جور بود؟...یعنی عمل و قولاش یکی نبود؟...یعنی به مخاطباناش دروغ میگفت؟...زهازه...علی و فاطمه و زینب برای او چه آیکنای بودند؟
جنبهای از طرز فکر علی شریعتی که مطرح کردهام این است که دانشجوهای مراکشی و الجزایری و تونسی را «متن جامعه» میدید و خود فرانسویها را زینب زیادی فرض میکرد. یعنی بهعنوان آدمی اهل سبزوار، در ناف خارجه، قادر به تشخیص وزن فرهنگ اصلی و خردهفرهنگ حاشیهای نبود.
حرفی از قهرمان بودن یا نبودن او هم نزدهام. نوشتهام برای بچههای شهرستانی سخنرانی میکرد که این تهران لعنتی چه جای مزخرفی است و صد رحمت به پاریس خودمان که دانشجوهای آفریقایی در آن «متن جامعه»اند و طفلکها را به گریه میانداخت. در ضمن، میرزاده عشقی و نیما یوشیج و عارف و صادق هدایت و بسیاری دیگر هم از این شهر بیزار بودند و هستند. خود بنده یکی.
برای من از این تکه نوشته استاد قائد میدانید چه چیزش خیلی جالب بود؟
« خود بنده یکی. »
واه واه...چه لطفای کردهاند استاد...ایشان «هم» حتا از تهران بیزارند؟...دررديف بزرگان ايستاده عكس يادگاري میگيرند...بهبه...عجب روشنفکرانای دارد وطنام...
استاد قائد هر زمان مانند سعید حنایی با مصداقها به نقد پرداختند دستشان را هم میبوسم...
پس همان به که گز نکرده بدوزیم و ببافیم...و فریاد برآوریم : یافتیم یافتیم...
عجب روزگاری شدهاست که باید حتماً به مسعود کیمیایی و شریعتی فحش داد و علاقهی خود به محسن نامجو را عربده کشید تا نشان دهیم چیزی بارمان است...خیلی خندهناک است.
لابد میگویی چهطور خودم اصرار دارم که با مخالفت با نامجو وجه فهم خود را نشان بدهم؟
مشکل اینجاست که من با نشان دادن مخالفتای ندارم...ولی به اینکه چهطور حوزهی هنری با آن سوابق مشکوکاش...با آن آدم برفیاش...با آن هوچیگریاش...با آن نسل تربیتکردهی امثال مخملبافاش (که از قضا تازهگی هممیهن-شهروند برایاش سنگ تمام گذاشته است و خوب ماستها را چکیدهاست...خب روش نقد هم آموختیم)...با آن محمدعلی زماش...با آن نشریهی مزهک «مهر»اش... با آن تغییر عقربه دادن شهید قلم ، آوینی ، به روشنفکر-اش ( آوینی سوره کجا و ... آوینی شازده داماد کجا؟)...با تمام اینها ناگهان تولید کنندهی آلبوم نامجو میشود و آوای باربد یکهو اخی میشود؟...با اين مشكل دارم...بله رابطه پدر شدن ارشاد و اخی شدن آوای باربد و سفرهای کذا و کذا نامجو به افرنجه و به گه کشیدن موسیقی ملی...همه مرا به یاد بازگشت به خویشتن دکتر میاندازد...حالا این بیهویتی آیا همه در ید بیضای همین جمهوری جور نیست؟...واقعاً نمیدانم چهرا خندهام میگیرد...شریعتی را باید در جایی دیگر جست...
آنجا که باقر خان امی و بیسواد را به مثلاً ملکمخان ترجیح میدهد که با تغییر الفبا در پی هیچ نبود جز تر زدن به همین حرکت لاکپشتای زبان ملیمان...
مشکل من بابت روشنفکر بودن گریبایدوف یا نبودناش نیست...که به نظرم نبودهاست...و گریبایدوف اگر فهمای داشت حساسیت زمانه را هم میسنجید و اگر درکاش اینقدر بودهاست که تزار بیشتر از او میفهمیدهاست که بفرستدش به ایران تا سلاخی شود...باید ببرد در کوزه آن سواد و فهماش را...من به او روشنفکر نمیگویم...اما به خیانتای که به باقرخانها در زمان تحویل سلاحها شد و از پشت کشته شدند ، بیشتر میاندیشم تا سلاخی شدن بیمورد گریبایدوف...
خاک بر سر (هممیهن-شهروند) با این ویژهنامهی گوز اندر گوزش...
میدانی دوست گرامی از احوالات مدرنیزاسیون در کشور ایران (حامد جان شاهد باش که دیشب خدمتات در چت چه عرض کردم) بیهویت کردن است و محسن نامجو هم در پروژهی توهین به عقبهمان دست همه را از پشت بسته است...من مخالفتای با اصلاح ندارم...اما از ریشه زدن و داس برگرفتن چه هنری عايد است؟...من تا عمر دارم ستایش دکتر را میکنم که هیچ به من نیاموخته باشد این «بازگشت به خویشتن» را خوب فهماند...حالا این چرندیات برای من دوزار ارزش ندارد...بله من علاقهی زیادی به دکتر شریعتی دارم و این را هیچگاه کتمان نکردهام...
میگویند این بزرگوار شبای را تا صبح میهمان اخوان ثالث بود...و تا صبح به پیمانه میزد...آفتاب نزده بود که اخوان شیطنتاش گل میکند و دکتر را صدا میزند: دکتر نماز قضا شد؟...دکتر هم جواب قشنگی میدهد: تا چل شب بینمازم...این قول موثق را بدون ذکر منبع از من داشته باشید...دوست عزیز فریب احوالات دروغین مخالفان دکتر را نباید خورد...او تئورسین جمهوری جور بود؟...یعنی عمل و قولاش یکی نبود؟...یعنی به مخاطباناش دروغ میگفت؟...زهازه...علی و فاطمه و زینب برای او چه آیکنای بودند؟
جنبهای از طرز فکر علی شریعتی که مطرح کردهام این است که دانشجوهای مراکشی و الجزایری و تونسی را «متن جامعه» میدید و خود فرانسویها را زینب زیادی فرض میکرد. یعنی بهعنوان آدمی اهل سبزوار، در ناف خارجه، قادر به تشخیص وزن فرهنگ اصلی و خردهفرهنگ حاشیهای نبود.
حرفی از قهرمان بودن یا نبودن او هم نزدهام. نوشتهام برای بچههای شهرستانی سخنرانی میکرد که این تهران لعنتی چه جای مزخرفی است و صد رحمت به پاریس خودمان که دانشجوهای آفریقایی در آن «متن جامعه»اند و طفلکها را به گریه میانداخت. در ضمن، میرزاده عشقی و نیما یوشیج و عارف و صادق هدایت و بسیاری دیگر هم از این شهر بیزار بودند و هستند. خود بنده یکی.
برای من از این تکه نوشته استاد قائد میدانید چه چیزش خیلی جالب بود؟
« خود بنده یکی. »
واه واه...چه لطفای کردهاند استاد...ایشان «هم» حتا از تهران بیزارند؟...دررديف بزرگان ايستاده عكس يادگاري میگيرند...بهبه...عجب روشنفکرانای دارد وطنام...
استاد قائد هر زمان مانند سعید حنایی با مصداقها به نقد پرداختند دستشان را هم میبوسم...
پس همان به که گز نکرده بدوزیم و ببافیم...و فریاد برآوریم : یافتیم یافتیم...
عجب روزگاری شدهاست که باید حتماً به مسعود کیمیایی و شریعتی فحش داد و علاقهی خود به محسن نامجو را عربده کشید تا نشان دهیم چیزی بارمان است...خیلی خندهناک است.
لابد میگویی چهطور خودم اصرار دارم که با مخالفت با نامجو وجه فهم خود را نشان بدهم؟
مشکل اینجاست که من با نشان دادن مخالفتای ندارم...ولی به اینکه چهطور حوزهی هنری با آن سوابق مشکوکاش...با آن آدم برفیاش...با آن هوچیگریاش...با آن نسل تربیتکردهی امثال مخملبافاش (که از قضا تازهگی هممیهن-شهروند برایاش سنگ تمام گذاشته است و خوب ماستها را چکیدهاست...خب روش نقد هم آموختیم)...با آن محمدعلی زماش...با آن نشریهی مزهک «مهر»اش... با آن تغییر عقربه دادن شهید قلم ، آوینی ، به روشنفکر-اش ( آوینی سوره کجا و ... آوینی شازده داماد کجا؟)...با تمام اینها ناگهان تولید کنندهی آلبوم نامجو میشود و آوای باربد یکهو اخی میشود؟...با اين مشكل دارم...بله رابطه پدر شدن ارشاد و اخی شدن آوای باربد و سفرهای کذا و کذا نامجو به افرنجه و به گه کشیدن موسیقی ملی...همه مرا به یاد بازگشت به خویشتن دکتر میاندازد...حالا این بیهویتی آیا همه در ید بیضای همین جمهوری جور نیست؟...واقعاً نمیدانم چهرا خندهام میگیرد...شریعتی را باید در جایی دیگر جست...
آنجا که باقر خان امی و بیسواد را به مثلاً ملکمخان ترجیح میدهد که با تغییر الفبا در پی هیچ نبود جز تر زدن به همین حرکت لاکپشتای زبان ملیمان...
مشکل من بابت روشنفکر بودن گریبایدوف یا نبودناش نیست...که به نظرم نبودهاست...و گریبایدوف اگر فهمای داشت حساسیت زمانه را هم میسنجید و اگر درکاش اینقدر بودهاست که تزار بیشتر از او میفهمیدهاست که بفرستدش به ایران تا سلاخی شود...باید ببرد در کوزه آن سواد و فهماش را...من به او روشنفکر نمیگویم...اما به خیانتای که به باقرخانها در زمان تحویل سلاحها شد و از پشت کشته شدند ، بیشتر میاندیشم تا سلاخی شدن بیمورد گریبایدوف...
خاک بر سر (هممیهن-شهروند) با این ویژهنامهی گوز اندر گوزش...