بانوي مشرقي فرانسه
رسالت من در معرفي وبلاگهايي که خاطره ازشان دارم برميگردد به حس پدري که گويي در شُرُف مرگ است...و بايد با خاطرهاي خوش از اين دنيا برود...بيخيال...
در ادامهي معرفي وبلاگهايي که ازشان خاطره دارم بگذاريد سري هم به وبلاگ آبنوس نازنين بزنم...آبنوس را راستاش اولبار خودم انتخاب کردم...تصويرش را از ياهو 360 درجه پيدا کردم...چهرهي دختري 14-15 ساله و بسيار دلنشين...بهگمانام در کنار تصوير برادر کوچکترش...آنروز از قضا آنلاين هم بود...براياش پيغام فرستادم...دختر خانوم محجوب و موقري به نظر ميرسيد اما نگو يک هوا که نه برو بالاتر کار بلد است...دختر جوان پر شر و شورياست که خيلي چيزها براي يادگرفتن از او داري...رفتيم جلوتر...دوستي ادامه يافت...شبهايي با هم چت کرديم...و شوخي کرديم و وقتي صداياش را شنيدم ديدم چه خوشخنده هم هست...و دوستي ادامه داشت تا وقتي که از نزديک هم اين معدن معرفت را ديدم...شبهايي بود که قلبام آزارم ميداد و معده آسيب به روانام ميزد و مادرم بيمار بود... و خواهرم به تيغ جراحي سپرده شد...در تمام اين لحظات با صدا و احوالپرسيهاياش در کنارم بود...
خاطرهي قشنگاي که از او دارم پيغاماي بود که برايام درست در خلوتي قبرستان فرستاد...درست در غروب زيبايي که سالگرد پدر را تنهايي و حالت غريبالغربا برگذار ميكردم...همه رفته بودند و من دير رسيده بودم...دستها بهزير چانه و در حال صحبت با پدر...همان جملهاش براي استواري رفاقت کافي بود تا وبلاگ او هم بوي و موسيقي خاصاش را پيدا کند...
از آبنوس نازنين موقع رفتن به کشور سوييس براي گذراندن دورهاي چندروزه نتوانستم درست و حسابي خداحافظ-اي کنم...اما او رفاقتاش را با من حفظ کرد تا به امروز و ميبينم که اينروزها چه کار جالباي ميکند. وبلاگاش را برده به محيط دانشگاهاش با همان زبان ساده و صميمي...اما يک گلايه هم از او دارم:
چهرا ديگر شعرهاي خوباش را در وبلاگ نميگذارد؟...
خاطرهي قشنگ ديگر من با آبنوس نوشتن داستان مشترکاي بود که نميدانم تا کجا ادامه يافت...هرچه بود لذتاي بود که بياغراق هنوز مزهاش زير زبانام هست...
اهل تعارف نيستم و در روابط اجتماعي هم زيادي دهاتي هستم...اما از دوستان خوبي مانند آبنوس ياد ميگيرم...آبنوس يکي از وبلاگنويسان با سابقه است و دوستيهاي خوبي هم دارد...اما نديدم در جرگهي بازيهاي ابلهانهي حلقهگردي بيفتد و همين رفتار او تحسين مرا بيشتر ميکند...
اميدوارم با همين وبلاگ به رخت عروسي برود و برسد روزيکه با همين وبلاگ از نوههاياش هم بنويسد...به دوستي با او افتخار ميکنم.
براي آبنوس عزيز سلامت و روزهاي خوش را از ته قلب آرزو دارم...که با سووالاتاش اشتباهات مرا نيز ترميم ميکند...به قول بچهها : دو نقطه دي.
موسيقي وبلاگ آبنوس را هم نمينويسم تا خودش ببينم چه حدسي ميزند.
در ادامهي معرفي وبلاگهايي که ازشان خاطره دارم بگذاريد سري هم به وبلاگ آبنوس نازنين بزنم...آبنوس را راستاش اولبار خودم انتخاب کردم...تصويرش را از ياهو 360 درجه پيدا کردم...چهرهي دختري 14-15 ساله و بسيار دلنشين...بهگمانام در کنار تصوير برادر کوچکترش...آنروز از قضا آنلاين هم بود...براياش پيغام فرستادم...دختر خانوم محجوب و موقري به نظر ميرسيد اما نگو يک هوا که نه برو بالاتر کار بلد است...دختر جوان پر شر و شورياست که خيلي چيزها براي يادگرفتن از او داري...رفتيم جلوتر...دوستي ادامه يافت...شبهايي با هم چت کرديم...و شوخي کرديم و وقتي صداياش را شنيدم ديدم چه خوشخنده هم هست...و دوستي ادامه داشت تا وقتي که از نزديک هم اين معدن معرفت را ديدم...شبهايي بود که قلبام آزارم ميداد و معده آسيب به روانام ميزد و مادرم بيمار بود... و خواهرم به تيغ جراحي سپرده شد...در تمام اين لحظات با صدا و احوالپرسيهاياش در کنارم بود...
خاطرهي قشنگاي که از او دارم پيغاماي بود که برايام درست در خلوتي قبرستان فرستاد...درست در غروب زيبايي که سالگرد پدر را تنهايي و حالت غريبالغربا برگذار ميكردم...همه رفته بودند و من دير رسيده بودم...دستها بهزير چانه و در حال صحبت با پدر...همان جملهاش براي استواري رفاقت کافي بود تا وبلاگ او هم بوي و موسيقي خاصاش را پيدا کند...
از آبنوس نازنين موقع رفتن به کشور سوييس براي گذراندن دورهاي چندروزه نتوانستم درست و حسابي خداحافظ-اي کنم...اما او رفاقتاش را با من حفظ کرد تا به امروز و ميبينم که اينروزها چه کار جالباي ميکند. وبلاگاش را برده به محيط دانشگاهاش با همان زبان ساده و صميمي...اما يک گلايه هم از او دارم:
چهرا ديگر شعرهاي خوباش را در وبلاگ نميگذارد؟...
خاطرهي قشنگ ديگر من با آبنوس نوشتن داستان مشترکاي بود که نميدانم تا کجا ادامه يافت...هرچه بود لذتاي بود که بياغراق هنوز مزهاش زير زبانام هست...
اهل تعارف نيستم و در روابط اجتماعي هم زيادي دهاتي هستم...اما از دوستان خوبي مانند آبنوس ياد ميگيرم...آبنوس يکي از وبلاگنويسان با سابقه است و دوستيهاي خوبي هم دارد...اما نديدم در جرگهي بازيهاي ابلهانهي حلقهگردي بيفتد و همين رفتار او تحسين مرا بيشتر ميکند...
اميدوارم با همين وبلاگ به رخت عروسي برود و برسد روزيکه با همين وبلاگ از نوههاياش هم بنويسد...به دوستي با او افتخار ميکنم.
براي آبنوس عزيز سلامت و روزهاي خوش را از ته قلب آرزو دارم...که با سووالاتاش اشتباهات مرا نيز ترميم ميکند...به قول بچهها : دو نقطه دي.
موسيقي وبلاگ آبنوس را هم نمينويسم تا خودش ببينم چه حدسي ميزند.