بي تو              

Monday, September 24, 2007

سره‌ سالاري

به لطف واکنش‌هاي خنده‌دار عليه اردوگاه چپ ، هر مزخرف‌اي که بوي مخالفت با انديشه‌هاي چپ مي‌داد ، دوست داشتيم براي‌اش هلهله کنيم...واقعيت اين است که سولژنيتسين و بولگاکوف و حتا پاسترناک محصول اين روگرداني‌ هستند...کسي شک نخواهد که آنا آخماتووآ در اواخر عمر ، دوستان را با ترس و لرز به محفل خصوصي دعوت مي‌کرد...ببخشيد فقط يک دوست ميزبان يا ميهمان بود که او هم وظيفه داشت تا اشعار آنا را در سينه حفظ کند...براي آينده‌گان!!!!!!!!!
به لطف استالين ، لنين ، فرعون موميايي شد...تاواريش‌ها ، ددخوهايي شدند که مــِنشويک‌ها را از دم تيغ مي‌گذراندند...
واقعيت خنده‌دار تاريخي اين‌است که جورج اور-ول به لطف همين اردوگاه چپ ، چماق عليه توتاليتاريسم مي‌شود...و به لطف الفباي ساده‌فهم ژورناليستي‌اش و دودوتا حتماً چارتا شده‌اش خوب بهره‌هاي ليبراليستي بردند و به تماميت‌‌خواهي در جهت نفي هرگونه نفي سرمايه پشت پا زدند و به بهانه‌ي آزادي ( واژه‌ي غلط انداز و بدقواره) تفسيرها را خوب تأويل کردند...

هرکه اردوگاه چپ را نفي کرد خود نفي بلد شده بود...کرکر خنده آن‌جا بود که باز با همان الگوي پرسش‌هاي انتهاي کتب تعليمي انتشارات پروگرس مرحوم ، انديشه‌ي چپ را به «چالش» مي‌کشيدند...
خنده‌دار اين است که براي نفي نفي بلد و هرگونه تبعيد به حاشيه بايد خود متن را خط-خطي کنيم...

نهايت لطف اردوگاه ضد چپ ،‌ اين بود که دست از جسد موميايي لنين در موزه بردارند و بگذارند تنديس‌ها و سرديس‌هاي غول‌پيکر رهبران دژخيم استوار بماند ، به اميد روزي که کبوتران آزادي بر شانه‌هاي‌شان فضله‌هاي سياه و سپيد بيندازند...و گذاشتند هفت روز هفته با موزه‌ها کاسبي بشود.

يادش به‌خير که چه‌طور سرگشته‌گان دي‌روزي وقتي از مستراح برمي‌گشتند آستين‌ها را بالا مي‌زدند تا حساب اردوگاه چپ را حسابي برسند و روانه‌ي سطل زباله کنند...گويي از فرداي فروپاشي بسيج عمومي شد تا زباله‌ياب‌هاي پيش‌رفته‌تري براي پاک‌سازي اختراع شود.
.
.
.
فيلم «Moonlighting» اسکوليموفسکي رييس ِدل‌سوز ساعت ِخواب ِامت خوابيده‌اش را دست‌‌کاري مي‌کرد تا وطن، زودتر سرپا بشود.توجيه زيبايي ني‌ست؟ در پايان فيلم نيز امت خواب رفته همه‌گي حالا ساعت‌هایِ به وقت گرين‌ويچ ِ بريتانيا به دست بسته‌اند.اين يعني خود ِ خود ِاصلاحات از نوع مخملين!!!
.
.
.
در پو‌لي‌فونی ِپدرسالار هرجا که چوب تعليمی ِسالار اشاره به فرزندان کند آن صدا درخواهد آمد. در آيين سخن‌وریِ ايراني هميشه يک مطراق ، يک منتشا ، دست راوي-نقال بوده است برایِ همين اذن دادن‌هایِ پولي‌فونيک!!!
مهم اين است که هر يک از ما چند دقيقه از اين صدا را سهم برده‌ايم. آيا با دهان باز در خواب فرياد زده‌اي که صداي‌ات را حتا خودت نشنوي؟
.
.
.
بي‌چاره افلاتون ، ابله بود که نمي‌خواست بفهمد بايد شوکران را نوشيد.چون 6 سال اضافه خون دادن و خون‌ريختن به معنایِ «دفاع مقدس» ديگر بس بود.بايد شوکران را نوشيد.اما افلاتون بي‌خود از دموکراسي متنفر بود.سقراط ما نوشيد.سقرات او هم نوشيد تا ديگر به او نگوييم مردک لاابالی ِ منحرف.او حالا استوره است.سقرات ما هم هنوز يک استوره است. و افلاتون تنها يک فيلسوف ماند.افلاتون اشتباه مي‌کرد.شايد مي‌توانست حالا يک استوره باشد.
.
.
.
وقتي برنارد شاو ِ دانا را به مام وطن سوسيال‌ايسم بردند تا نسيم آزادیِ بول‌شو-ايسم ، سر پيري (در حکومت استالين) به مَشاعر-اش بوزد ، در اوج خرفتي با نقشه‌اي که زده بودند زير بغل‌اش ، بازگشت و با گراهایِ رفقا و تاواريش‌ها نوشت:
غلط زيادي نکنيد.من چيزي نديده‌ام که شما مدعي هستيد.ماييم که خودمان پر از فسادي‌م.
راست هم مي‌گفت.بريتانيا بویِ لجن مي‌داد.اين‌ همان برناردشاو-اي‌ست که برشت براي‌اش سه بارهورا مي‌کشد.با اين‌حال طفلي پر از اشتباه بود.چون نقشه‌اش قلابي بود.
خوش‌بختانه با نيامدن گابوي پير به ايران انتظارمان به سر آمد .چون هيچ بعيد نبود ، گابویِ بيمار ِعزيزمان نيز بيايد برایِ آمريکایِ جهان‌خوار به‌ترين‌ ماکوندو را ترسيم کند. لابد گمان کرده‌ايد طرف مشت محکم بارگاس يوسا را بر پاي چشمان گابو مي‌گيرم؟ نه خير جان‌ام.
.
.
.
در يکي از صفحات کاهی ِجزوه‌یِ جيبی ِمانيفست ِمارکس که از معلم دوران راه‌نمايي‌ام امانت گرفته بودم ، معلم عزيزم يک‌جا با مداد کم‌رنگ‌اش، تاريخ جزوه را «درزمانی» ِ زيبايي با تاريخ خودمان داده بود.درهمان زمان که مارکس ، احتمالاً ، در «British Museum » مرام‌نامه‌ و manifest را در جواب آن انترناسيونال قلابي مي‌نوشت و شبح کمونيزم را احضار مي‌کرد و از يک اتحاد واقعي سخن مي‌گفت !!! ، ميرزا تقي‌خان اميرکبير را نيز مي‌ديدي که چه جزي مي‌زد تا دارالفنون‌اش را پي بريزد.همان ميرزايي که آن‌گونه بابي‌ها را قلع-و-قمع کرد ـــ با همان ادبيات مدارا-گر ِحافظ ِخوش‌الحان! مهم اين بود که با هرچه بویِ التقاط دارد مخالف باشيم و خب گويا « اصلاحات » عوارض جانبي هم دارد؟!
.
.
.
راستي يک کمي فکر کن؟

چه‌را «دوروتي پارکر» ورثه‌یِ حق تأليف خود را به جایِ رفقایِ دم دست‌اش (دست‌کم از اهالی ِادبيات) يک سياه‌اي تعيين کرد که روح‌اش هم از کسي به نام پارکر با خبر نبود؟!
خود پارکر هم جز آن « I have a dream » چيز ديگري از او نشنيده بود و نمي‌دانست.سياه‌اي که اگر آن جونيور ( jr. ) را در پس ِنام‌اش با خود يدک نداشت با آن جلاد ِاصلاح‌طلب ِديني ــ مارتين لوتر ــ هميشه اشتباه مي‌گرفتيم!
.
.
.
متأسفانه هميشه حرف‌هاي‌ام بوي كهنه‌گي و تكرار مي‌دهد.