همين ديروز بود
31 شهريور روز هيجان من هم بود...
روز اولين روز پيشدبستاني ميم...
چه زود گذشت...
همين ديروز بود که نزديک بود نوک تيز شاخهي درخت عرعري توي چشمان خوشگلاش فرو برود و بدبخت شوم...
همين ديروز بود که دم بود خفه شود و شکلات را دست انداخت توي حلقاش و بيرون کشيد...حميد آنروز با مامان قهر بود...اعصابام خرد بود...صداي اضطراب حميد مرا داشت ميکشت...اخ اخ کن...و من زنگ زدم طبقهي بالا...ميم را بهبغل گرفتم...چه بيجان شده بود...بردماش پارک...يک پارچهي بزرگ سفيد دور دهاناش بود و مدام آب از گوشهي دهاناش ميريخت و من پاک ميکردم...
همين ديروز بود که مينداختماش بالا و سکسه ميافتاد...
همين ديروز بود که کلي روي شلوارم خيس ميکرد...
پدر سوخته حالا رفته مدرسه...
همين ديروز بود که ميم از مامان و حميد که از مکه برگشته بودند ، مريضي گرفت و عفونت روده گرفت...چهقدر دعا...چهقدر نذر...در ناهوشياري...چشمان نيمهخواب...آنژيوکد توي دست...دستاش را يک تخته انداخته بود تا تکان ندهدش...فيروزه دلاش غش ميرفت از سوزن زدن به نوزادي که بارها و بارها زده بود...دلاش نميآمد پوست دستان نازک پسرکاش را سوراخ سوراخ کند...همه گريه ميکردند...بغلاش ميکردم...چهقدر بيجان بود...دايي جان...دايي محمد فيروزه ، با آن هيکل و سن ، وقتي ميم را ديد چه گريهاي کرد...همه براياش گريه کردند و من هاج مانده بودم بر اين کودکاي چه داشت که چند خانواده قلبشان از اضطراب ميايستاد...
همين ديروز بود که با ديدناش بيتاب ميشدم...
همين ديروز بود...
همين ديروز بود که براياش صداي يک پيرزن رو به موت از يک فيلم ايراني را تقليد ميکردم و وحشت ميکرد...
همين ديروز بود که هي ميگفت: عنقا...عنقا...و من هميشه ميگفتماش: بگو عنقا...عنقآآآآآآآآآآآآآ...باز ميترسيد.
همين ديروز بود که هي عقوم عقوم ميکرد...
همين ديروز بود که هي براياش کف ميزدم...بشکن ميزدم...نکند بچهمان کر و لال باشد...ميم چهرا خوب بلد نيست گريه کند؟...چهرا؟
همين ديروز بود...و حالا نابغهي ما به پيش دبستاني رفته است...
همين ديروز بود...و حالا روپوش آبي تناش کرده است...
همين ديروز بود.
روز اولين روز پيشدبستاني ميم...
چه زود گذشت...
همين ديروز بود که نزديک بود نوک تيز شاخهي درخت عرعري توي چشمان خوشگلاش فرو برود و بدبخت شوم...
همين ديروز بود که دم بود خفه شود و شکلات را دست انداخت توي حلقاش و بيرون کشيد...حميد آنروز با مامان قهر بود...اعصابام خرد بود...صداي اضطراب حميد مرا داشت ميکشت...اخ اخ کن...و من زنگ زدم طبقهي بالا...ميم را بهبغل گرفتم...چه بيجان شده بود...بردماش پارک...يک پارچهي بزرگ سفيد دور دهاناش بود و مدام آب از گوشهي دهاناش ميريخت و من پاک ميکردم...
همين ديروز بود که مينداختماش بالا و سکسه ميافتاد...
همين ديروز بود که کلي روي شلوارم خيس ميکرد...
پدر سوخته حالا رفته مدرسه...
همين ديروز بود که ميم از مامان و حميد که از مکه برگشته بودند ، مريضي گرفت و عفونت روده گرفت...چهقدر دعا...چهقدر نذر...در ناهوشياري...چشمان نيمهخواب...آنژيوکد توي دست...دستاش را يک تخته انداخته بود تا تکان ندهدش...فيروزه دلاش غش ميرفت از سوزن زدن به نوزادي که بارها و بارها زده بود...دلاش نميآمد پوست دستان نازک پسرکاش را سوراخ سوراخ کند...همه گريه ميکردند...بغلاش ميکردم...چهقدر بيجان بود...دايي جان...دايي محمد فيروزه ، با آن هيکل و سن ، وقتي ميم را ديد چه گريهاي کرد...همه براياش گريه کردند و من هاج مانده بودم بر اين کودکاي چه داشت که چند خانواده قلبشان از اضطراب ميايستاد...
همين ديروز بود که با ديدناش بيتاب ميشدم...
همين ديروز بود...
همين ديروز بود که براياش صداي يک پيرزن رو به موت از يک فيلم ايراني را تقليد ميکردم و وحشت ميکرد...
همين ديروز بود که هي ميگفت: عنقا...عنقا...و من هميشه ميگفتماش: بگو عنقا...عنقآآآآآآآآآآآآآ...باز ميترسيد.
همين ديروز بود که هي عقوم عقوم ميکرد...
همين ديروز بود که هي براياش کف ميزدم...بشکن ميزدم...نکند بچهمان کر و لال باشد...ميم چهرا خوب بلد نيست گريه کند؟...چهرا؟
همين ديروز بود...و حالا نابغهي ما به پيش دبستاني رفته است...
همين ديروز بود...و حالا روپوش آبي تناش کرده است...
همين ديروز بود.