بي تو              

Friday, September 21, 2007

vatan ya'ni

داشتم دنبال آدرس جديد آرش صالحي مي‌گشتم...خيلي وقت بود که خبري ازش نداشتم...
چون حقيقت‌اش چند شب پيش که با دوستي بحث بر سر رفتن آن‌ور بود ، حسابي ياد آرش را کرديم...دوست مي‌گفت: ببين مثلاً‌ ما هم روزنامه‌نگار و خبرنگاريم و جان‌مان در خطر است...گفتم خب عزيز بيا تو هم برو...تو چي‌ت از آرش کم‌تر بود؟...که با آن وضعيت و آن اوضاع پناهنده فرانسه شد و عزيزان خبرنگار بدون مرز پناه‌اش دادند...

يکي دو شب پيش باز با يکي ديگر از دوستان خوب اين سال‌هاي‌ام که هر سال اين دوستي‌ها تجديد مي‌شود ، گعده نشسته بوديم و در حصاري سيم‌اي و يک مکان مقدس ، بحث بر سر توان مالي اين آقايان و خانم‌هاي بسيار جوان‌ بود که زرپ و زرپ مهاجرت مي‌کنند...من به ايشان schema-اي کلي نشان دادم...که چه مي‌شود و چه‌طور نمي‌شود...اما اين دوست‌ام که توان رفتن هم دارد و خوب هم مي‌تواند و هر بار به او مي‌گويم: بيا برو ، تو که يک عالم پشت‌ات هست و بروي، آن‌ور احترام داري...يک مشکل اساسي مثل خودم دارد:

مي‌بينم که مشکل اين رفيق‌مان باز وطن است...او خاطرات دردناک‌اي در اين سرزمين دارد که نمي‌تواند به آسوده‌گي از آن‌ها بگذرد و برود آن‌سو در سختي و تنهايي دردناک به‌خود بقبولاند آزاد است...نمي‌تواند مانند خودم بپذيرد در کشوري ديگر يعني خودش...نمي‌تواند به خانواده‌اش بي‌اعتنا باشد...نمي‌تواند به پرنده‌هايي که در آسمان شهرش شکار صيادان شده‌اند بي‌توجه باشد...نمي‌تواند حسرت‌هاي‌اش به کبوتران نذر امام‌زاده‌ را فراموش کند که جلد گنبدهاي زرين‌اند و آزادي را در جوار گل‌دسته‌ها تجربه مي‌کنند و هربار که مي‌بيني‌شان اشک را به چشمان‌ مي‌نشاند...

دوست وب‌لاگ‌نويس‌اي بي‌خبر از همه‌جا مي‌خواست مرا به بازي وطن دعوت کند تا بل‌که از اين طريق نشاني وب‌لاگ‌ام را پيدا کند...خنديدم و در دل گفتم:

من که وصيت کرده‌ام جنازه‌ام را هربلايي خواستيد سرش بياوريد و اگر مرا دوست داريد جنازه‌ام را بسوزانيد و خاکسترش را پاي درخت خانه‌مان بپاشيد که دست‌کم در طول اين‌همه سال خاصيتي داشته باشم...من‌اي که اين‌همه سال به درختان بي‌توجه بودم...اگر بدنم سالم بود تا آن‌روز و هرجاي‌اش خاصيت داشت( بعيد مي‌دانم) به محتاج‌اي پيوند بزنيد...من‌اي که ذره‌اي تعلق به اين خاک تيره و سرد ندارم...من‌اي که ذره‌اي خوبي از مردم وطن‌ام نديدم ، هربار که به رفتن فکر مي‌کنم:
ياد مزار پدرم مي‌افتم که سال‌هاست فقط سال‌گردهاي‌اش به او سري مي‌زنم، با اين‌حال با خود مي‌گويم: چه ريشه‌ء نفريني دارد اين خاک من که هرجا باشم مزار پدر را فراموش نمي‌کنم...مزار برادران و خواهران اعدامي وطن‌ام را فراموش نمي‌كنم...مزار پدران و مادران کشته در جنگ‌ را فراموش نمي‌كنم...مزار خواهران تجاوز شده‌ء ميهن‌ام را فراموش نمي‌كنم...کودکان زنده‌به‌گور شده‌ي خاک عزيزم را فراموش نمي‌كنم.

نه نه...من نمي‌توانم اين کشور نفريني را رها کنم...

هنوز که دل‌ام مي‌گيرد در رواق امام‌زاده‌اي مي‌‌نشينم و با حسرت به کبوتران گل‌دسته‌هاي‌اش خيره مي‌شوم و کاشي‌هاي آبي را نگاه مي‌کنم و بغض پريدن از اين ديار نفرين‌اي گلوي‌ام را مي‌خراشد...

نه نه من به اين خاک نفريني زنجير شده‌ام.
.
.
.
كلنل داكس :

ميهن‌پرستي آخرين خاک‌ريز يک آدم بزدل ‌است که پشت آن پناه مي‌گيرد.

راه‌هاي افتخار / استنلي کوبريک
.
.
.
La la la la