گزارش پرنده شناسي
اين چند وقت تو اي عزيز حسابي خستهام کردي...حسابي رُس مرا کشيدي...دلم نميآيد دوباره با ان تلفظ خندهدارت بگويي: ايش اشتربه ...و جام شامپاين را بدون هيچ سلامتي بروي بالا و تا اولگا برود پي نخود سياه ، آخرين هق هواي پفکرده در سينهات را خالي کني و نفس راحتي بکشي...حالا که بايد سوار قطارت کنم تا با واگن حمل صدفها به مقصد برسي و اشک گورکي را درآوري خستهتر از پيشام...امروز تا توانستم اميل زولا را بهانه کردم...خيلي دوست داشتم: يک کمي ميز را بزرگتر بچينم و تو را ببينم چهطور يکي در ميان لابهلاي غرغرهاي سوورين دوستداشتني و اشرافمنش سرفههاي خشک مي کني...من آن گوشه نشستهام و فقط به پاي چشمان خستهات خيرهام...رنگات حسابي پريده است و لبخندت ماهرخ ميرود...از من بپرسند چه مشکلي داري؟...ميگويم ديگر تاب يک ثانيه هياهو هم نداري...دنبال سکوت مطلق هستي...بياختيار تعداد موهاي سفيد لاي ريشهايات را هم ميشمارم...ديروز به رابطهات با ماريا فکر ميکردم...گفتم: چهطور ميشود من نوعي دوست ندارم کسي عاشق خواهرم بشود؟...کمي که فاصله ميگيرم و ميبينم اگر جاي الکساندر بودم ، ماريا را از ته دل دوست ميداشتم...کاريهم نخواهم داشت که داداش جاناش با متانت يک اشرافي دکام ميکند...دارم فکر ميکنم، آنتوشا جان ، اينطوريها هم نيست که فکر کنند من زياد کشته مردهء اولگا هستم...فکر ميکني چه فکري در موردت ميکنم؟ راستاش انگار من و خودت فقط ميفهميم وقتي عکس تورگنيهف را بر ديوار اتاق بکوبانيم يعني چه...
ببين به کسي چيزي نگويي انگار خاطرهء من از موريس مترلينک هم مانند دلمشغوليات به آن پرندهء آبيست...انگار مرغابي وحشي ايبسن و پرندهء آبي مترلينک و چايکاي تو در يک نقطه به هم ميرسند...کاش نينا هم بود و ميتوانستم يک چشمک براياش بپرانم...هرچند نينا اگر همان ليکاي قو هم باشد ،خيالي نيست...چون ايساک احمق باز ميخواهد لش تيهو را بيندازد جلوي پاي او...به خدا من هم خستهام...
ببين به کسي چيزي نگويي انگار خاطرهء من از موريس مترلينک هم مانند دلمشغوليات به آن پرندهء آبيست...انگار مرغابي وحشي ايبسن و پرندهء آبي مترلينک و چايکاي تو در يک نقطه به هم ميرسند...کاش نينا هم بود و ميتوانستم يک چشمک براياش بپرانم...هرچند نينا اگر همان ليکاي قو هم باشد ،خيالي نيست...چون ايساک احمق باز ميخواهد لش تيهو را بيندازد جلوي پاي او...به خدا من هم خستهام...