گرترود
وقتي اين ترجمهء مرحوم پروانه ستاري را ديدم...تعجب كردم چهرا ترجمه انقدر افتضاح است؟...آيا بهخاطر شيوهء روايت آن است يا خير؟...يادم آمد پيشتر مرغ آمين هم در يادداشتاي خواندني به اين اثر الطفاتي داشته است ...
مرغ آمين آنقدر تسلط عجيبي به ادبيات دارد که باور کنيد هر عاشق کتابي را به وجد ميآورد...کلي اطلاعات دست اول مربوط به اين کتاب و درکل خود گرترود استاين برايام نوشت که بهتر است خودشان لطف کنند و اين مطالب خواندني را بهطور مفصل در وبلاگشان بياورند...
اما بنده هم ذيل يادداشت مختصر و مفيد ايشان مطلباي بهذهنام رسيد و نوشتم...که هوس کردم همانرا با کمي دستکاري توي وبلاگ بگذارم...چون خود آن متن يادداشت (نامه) ام آنقدر آشفته و پريشان بود كه دوباره خودم خواندمش عرق شرم بر پيشانيام نشاند.
به نظرم گرترود استاين تا حدود زيادي درست مينويسد...همينگوي هميشه نشان دادهاست که چهطور شيفتهء اين زن بودهاست و مخصوصاً در آن فصل دلچسباش در کتاب «جشن بيکران» (a moveable feast) که از استاين مينويسد ، نشان ميدهد با تمام بيانصافيها و ارائهء شخصيتاي «منحرف» از او ( مشخصاً او را زني منحرف نشان ميدهد...البته به نظر من) باز هم نميتواند شيفتهگيش را به اين زن پنهان کند...نمونهش خشمايست که با نوشتن آن نامهء مشهور راجع به استاين ، با کملطفي ، عيان ميكند و مينويسد استاين در زمان يائسهگي ، در نويسندهگي هم عقيم شده است...با اين وجود خودم او را همچنان از اين زاويه بررسي ميكنم:
اين macho (مردانهگي) همينگوي ضمن کششاي که هميشه به زنان هم داشته است گاه او را آنچنان در تعارض قرار ميدهد که از وي تصويري کميک ميسازد...مثلاً وقتي همينگوي از ملاقات در خانهء حامي بزرگاش ، استاين ، مينويسد به نظرم در تناقض با آن نگاه سنتي مردباورش بوده است و در عين حال از يک حسادت پنهان و عميق به آليس (معشوقه گرترود) نيز پرده برميدارد...او وقتي صداي قهقهء آندو و در هم آويختنشان را ميشنود بدون ملاقات گرترود آنجا را با دلخوري ترک ميکند و به پيشخدمت ميگويد: يادم آمد جايي کار داشتهم و بايد بروم...از خانوم عذر بخواهيد...
فکر کنم در مميزي اين صحنه را مرحوم غبرايي جوري پرداخته است که حس ميکنيم گرترود با مردي خلوت کرده است...
متن اصلي (word) اين کتاب را اگرچه دارم ولي اين فصل را هنوز متأسفانه با اصل مطابقت ندادهم...
راجع به اين کتاب
مرغ آمين آنقدر تسلط عجيبي به ادبيات دارد که باور کنيد هر عاشق کتابي را به وجد ميآورد...کلي اطلاعات دست اول مربوط به اين کتاب و درکل خود گرترود استاين برايام نوشت که بهتر است خودشان لطف کنند و اين مطالب خواندني را بهطور مفصل در وبلاگشان بياورند...
اما بنده هم ذيل يادداشت مختصر و مفيد ايشان مطلباي بهذهنام رسيد و نوشتم...که هوس کردم همانرا با کمي دستکاري توي وبلاگ بگذارم...چون خود آن متن يادداشت (نامه) ام آنقدر آشفته و پريشان بود كه دوباره خودم خواندمش عرق شرم بر پيشانيام نشاند.
به نظرم گرترود استاين تا حدود زيادي درست مينويسد...همينگوي هميشه نشان دادهاست که چهطور شيفتهء اين زن بودهاست و مخصوصاً در آن فصل دلچسباش در کتاب «جشن بيکران» (a moveable feast) که از استاين مينويسد ، نشان ميدهد با تمام بيانصافيها و ارائهء شخصيتاي «منحرف» از او ( مشخصاً او را زني منحرف نشان ميدهد...البته به نظر من) باز هم نميتواند شيفتهگيش را به اين زن پنهان کند...نمونهش خشمايست که با نوشتن آن نامهء مشهور راجع به استاين ، با کملطفي ، عيان ميكند و مينويسد استاين در زمان يائسهگي ، در نويسندهگي هم عقيم شده است...با اين وجود خودم او را همچنان از اين زاويه بررسي ميكنم:
اين macho (مردانهگي) همينگوي ضمن کششاي که هميشه به زنان هم داشته است گاه او را آنچنان در تعارض قرار ميدهد که از وي تصويري کميک ميسازد...مثلاً وقتي همينگوي از ملاقات در خانهء حامي بزرگاش ، استاين ، مينويسد به نظرم در تناقض با آن نگاه سنتي مردباورش بوده است و در عين حال از يک حسادت پنهان و عميق به آليس (معشوقه گرترود) نيز پرده برميدارد...او وقتي صداي قهقهء آندو و در هم آويختنشان را ميشنود بدون ملاقات گرترود آنجا را با دلخوري ترک ميکند و به پيشخدمت ميگويد: يادم آمد جايي کار داشتهم و بايد بروم...از خانوم عذر بخواهيد...
فکر کنم در مميزي اين صحنه را مرحوم غبرايي جوري پرداخته است که حس ميکنيم گرترود با مردي خلوت کرده است...
متن اصلي (word) اين کتاب را اگرچه دارم ولي اين فصل را هنوز متأسفانه با اصل مطابقت ندادهم...
راجع به اين کتاب
.
.
.
مرتبط: