آزموده را كس نيازموده كه چون آزموده بيازموده
دارم به روش جديدي در وبلاگنويسي فکر ميکنم...روشي کمتر آزموده...که البته شايد براي سايتها و وبلاگهاي پر بسامد بيشتر به کار آيد...اما من جرقهء خود را ميزنم...
به نظرم ميتوان در وبلاگنويسي ابتدا طرح موضوع را از پيش ارائه داد...و درنگي داشت و مخاطبان را به موضوع حساس کرد و بالاخره نظر خود را ارائه داد...و البته اگر صاحب وبلاگ مانند من باشد ممکن است يا افه باشد يا سرکاري...و از ادامه مانند خيلي از پستهايام خبري نباشد...مانند خيلي از ترجمههايام که ناقص ماندهاند...ماند خيلي از داستانهايام که ناقص ماندهاند...چهراکه عاشق از رها کردن و گريز زدن به مطلباي ديگر هستم...از انسجام بيزارم...از يکدست بودن...از يکپارچهگي...از وحدت مضمون...از وحدت در کثرت...اما هميشه اين حس تعليق را بيش از هر چيزي ديگر دوست دارم...مثلاً خيلي دوست دارم همين حالا موضوع جديد را ارائه دهم:
اهميت اديب سلطاني بودن. (از اين عنوانهاي آبکيست که معمولاً بچههاي صفحات ادبي-سينمايي براي مقالههاي زرتکي خود از عنوان کتابي يا داستاناي شُهره، کرايه ميکنند و خب خيلي اعصاب خرد کن هم هست...)
خب حالا برويد دل و رودهء کتابها و گفتارها و نوشتهها و خواندهها و شنيدههاي راجع به «ميرشمسالدين اديب سلطاني» را درآوريد تا با هم راجع به او حرف بزنيم...با هم که ميگويم يعني: طبق معمول من مينويسم شما هم نگاهاي به پريشاننويسيهاي من مياندازيد و احتمالاً در جملهبنديهاي وحشتناک من يا خندهاي ميزنيد يا فوق فوقاش با گمان و حدس ميگوييد: لابد دليل دارد اينقدر شلخته مينويسد...گمان ميبريد و «گمان» نيز هيچگاه نسبتاي با يقين ندارد.
چهرا وجود کسي چون دکتر اديب سلطاني اهميت دارد؟...آيا اصلاً اديب سلطاني اهميت دارد؟...
به نظرم ميتوان در وبلاگنويسي ابتدا طرح موضوع را از پيش ارائه داد...و درنگي داشت و مخاطبان را به موضوع حساس کرد و بالاخره نظر خود را ارائه داد...و البته اگر صاحب وبلاگ مانند من باشد ممکن است يا افه باشد يا سرکاري...و از ادامه مانند خيلي از پستهايام خبري نباشد...مانند خيلي از ترجمههايام که ناقص ماندهاند...ماند خيلي از داستانهايام که ناقص ماندهاند...چهراکه عاشق از رها کردن و گريز زدن به مطلباي ديگر هستم...از انسجام بيزارم...از يکدست بودن...از يکپارچهگي...از وحدت مضمون...از وحدت در کثرت...اما هميشه اين حس تعليق را بيش از هر چيزي ديگر دوست دارم...مثلاً خيلي دوست دارم همين حالا موضوع جديد را ارائه دهم:
اهميت اديب سلطاني بودن. (از اين عنوانهاي آبکيست که معمولاً بچههاي صفحات ادبي-سينمايي براي مقالههاي زرتکي خود از عنوان کتابي يا داستاناي شُهره، کرايه ميکنند و خب خيلي اعصاب خرد کن هم هست...)
خب حالا برويد دل و رودهء کتابها و گفتارها و نوشتهها و خواندهها و شنيدههاي راجع به «ميرشمسالدين اديب سلطاني» را درآوريد تا با هم راجع به او حرف بزنيم...با هم که ميگويم يعني: طبق معمول من مينويسم شما هم نگاهاي به پريشاننويسيهاي من مياندازيد و احتمالاً در جملهبنديهاي وحشتناک من يا خندهاي ميزنيد يا فوق فوقاش با گمان و حدس ميگوييد: لابد دليل دارد اينقدر شلخته مينويسد...گمان ميبريد و «گمان» نيز هيچگاه نسبتاي با يقين ندارد.
چهرا وجود کسي چون دکتر اديب سلطاني اهميت دارد؟...آيا اصلاً اديب سلطاني اهميت دارد؟...