بي تو              

Tuesday, August 28, 2007

يک سور به سان‌سور

دي‌روز عصر که داشتم با کامپيوتر کار مي‌کردم و مي‌نوشتم گوشي را از گوشم در آوردم و متوجه صدايي شدم...مجموعهء خانواده‌پسند «پزشک دهکده» پخش مي‌شد...هيچ‌وقت اين مجموعه را درست دنبال نکرده‌ام و اصولاً گيرايي هم به اين‌گونه مجموعه‌هاي سرشار از آموزه‌هاي اخلاقي ندارم...هرچند به نظر مي‌رسد در قحطي مجموعه‌هاي درست و درمان و ازميان آشغال‌هايي چون پرمخاطب‌ترين مجموعه ، يعني چارخونه ، تکرار چنين مجموعه‌هايي ارزش‌مند است.
درهر حال حسي غريب مرا کمي بيش‌تر بر ادامه مشاهداتم در اين قسمت از مجموعه وادار کرد. جرقه که در ذهنم زده شود کم پيش مي‌آيد اشتباه کنم...پسر کوچک خانوادهء خانم دکتر در حال گزارش از زنده‌گي يک شخصيت مشهور تازه پاي گذاشته به دهکده‌شان بود...يک شاعر به نام هيت‌من...نکند «ويت‌من» را اين‌ها هم عوض کرده‌اند؟...داستان که کمي جلوتر رفت و سيماي خود هيت‌من را ديدم نزديک بود شاخ دربياورم...چون دقيقاً سيماي ويت‌من را داشت...کمي جلوتر رفت...عشق او به طبيعت...زنده‌گي کولي‌وار او...همه از زنده‌گي ويت‌من شاعر بود...نکتهء جالب زماني پيدا شد که دکتر جوان‌اي ــ که به گمانم از هم‌کاران خانوم دکتر بود ــ خبري مربوط به هيت‌من در ميان اهالي چو انداخت...مشکل چي‌ست؟...سان‌سور احمقانه مچ صدا وسيما را باز کرد...شک نکردم خود ويت‌من بود...اهالي روستا با قوت گرفتن شايعات دربارهء شاعر پرآوازه بيش‌تر از او دوري گزيدند...حتا خانوم دکتر هم از رفت و آمد پسر نوجوان‌اش با او مي‌هراسيد...بهانه چه بود؟ بهانه خيلي احمقانه از آب درآمده بود: يک بيماري رواني...آيا يک بيماري رواني اين‌قدر ايجاد وحشت مي‌کند؟...
هم دکتر و هم بقيه حتا هيچ نشاني بيماري رواني در او نمي‌يافتند...تا اين‌كه پزشک هم‌كار كه باني شايعات بود با ابراز پيشماني ، ترديد مرا به يقين مبدل کرد...او درجايي به وضوح به خانم دکتر گفت: من در مقاله‌اي از دکتر فلاني خوانده‌ام اين بيماري تا زمان مرگ با اين‌جور افراد مي‌ماند و بايد با آن کنار آمد...شاعر نام‌آور که از افسرده‌گي رنج مي‌برد به توصيهء خانوم دکتر بر آن شد تا پسر به قول خودش!!! جا گذاشته درشهري غريب را فرا بخواند...چند روز بعد که پسر خود را به پدر رساند ، حالت عجيبي با شاعر نام‌آور گرفت كه نه تنها من كه حتا اهالي نيز از دين آن متعجب شدند...پسر شاعر با حالتي ويژه زير بغل شاعر را گرفته بود...درست به حالت يک زوج...
بگذريم بالاخره با سلام و صلوات شاعر حالا خوش‌بخت از وصال به شاهد ، دهکده (شهر) خانوم دکتر را ترک کرد...

راستي پيام اين فيلم چه بود؟...در کشوري که روزنامه‌اي به جرم گفت‌گو با يک Heterose.xual بسته مي‌شود ،‌چه‌طور اين‌چنين داستاني قرار است به مردم بياموزاند که هم‌جنس‌خواهي يک حالت ويژهء جنسيتي‌ست که بايد باورش کرد....
به نظرم سان‌سور در اين مجموعه حتا با توجه به تغيير نام شاعر مشهور يعني «Walt Whitman» و تغيير بنيادين مضمون اصلي درمورد بحث بر سر مفاهيم pedo.philia و homose.xuality باز شکست خورده بود ....
.
.
دقيقاً پسر جوان شبيه معشوق ويت‌من بود... به عكس واقعي ويت‌من با معشوق‌اش « پيتر دويل » دقت كنيد؟
.
.
.
در همين زمينه:

حکومتی در بند تابوهای جنسی