...يعني همهجا غير
تو هماني که سالها با من بودي. تو هيچگاه مجازت را به حقيقتاي مجازي نفروختي. من همانام که تو ميداني.
تو از من دوري. ولي من به تو نزديکام مانند هميشه. حسات ميکنم. ميدانم چهقدر از من ميداني. خدايا. خدايا چهقدر از من ميداند؟ تو. تو. خيالي نيستي. واقعي هستي. از من نميداني؟ حس ميکني دانايي را. من نيز ميدانم با چه چيز آرام ميشوي. خوب نميدانم. اما دوست دارم خوبتر بدانم. آيا کمي هم نميدانم؟ ميدانم. ميداني که ميدانم. خوب ميداني که ميدانم. و من به همين دانستنات نياز دارم. ميدانم که ميداني. نميداني؟ حالا چه؟ ميداني؟ ميدانم که دانستي. اما من يک لحظه هم نشد که بدانم آيا يکبار ، فقط يکبار ميداني. آيا در دورترين احساسات ، در گمترين حسات ، وقتي خود را رها ميکني ، وقتي در اوج راز و نياز هستي ، يعني يکبار هم حس نکردهاي ميداني؟ يکبار نشد که بدانم. يکبار. و من تا امروز ندانستهام. و به اينکه اگر هم نداني خيلي ارج مينهم. و من اگر تو را ندانم نبايد بگذارم تو نيز کسي را بهجز من بداني؟ آه خدايا. بودن تو خودش دانستن است. پس بگذار از وجود من نيز چيزي بداني.
سيگار سوخت من نيست. سوخت من آرامش فکر است. من بايد در زندهگي شخصيتام زندهگي کنم. بايد بپيچماش. بايد بچرخانماش. بايد بياورماش به امروز. بايد خود را ببرم به ديروز. بايد در چار جهت اصلي بگردانماش. بايد حنجرهاش را ببينم. بايد در حنجرهاش بدمام تا صداياش را بشنوم. بله من صداي شخصيتام را ميشنوم.
وقتي آن مردک قلچماق يک استکان ودکاي ديگر ميخواهد، بايد ببينم چهگونه دستان خشکه زدهاش را بههم ميسايد و در کف دستاناش هاه ميکند. بايد بگذارم تا صداي قهقه کثيفجامهگان سياهمست را بشنود که رکيک ميخندند و از پتيارهاي ميگويند که گيسهاياش را در جمع مردانهشان پس از کام گرفتن کشيدهاند و از شنيدن صداي جيغاش کيف کردهاند. بايد لرزش او را ببينم. او ميلرزد. ميلرزد از اين سرما.
« هاي آنتوشا. تو گوش نکن. تو هنوز بچهاي.»
من نياز به سکوتاي دارم که تو ميداني. دوست دارم دانايي را. دوست دارم وقتي گردي چهرهات را در حجاب مهتاب ميبينم. دوست دارم آن خندههاي شاد در قاب عکس محبوس را. دوست دارم در حنجرهء خستهات بدمام تا بنوازند در گوشام. بخوانند به صوت جليل. من نياز به آرامش دارم تا همه را بدانم.
آخر آنتوشا آرام سخن ميگويد. تاگانروگ بوي گند ماهي ميدهد. بادها از جانب استپ ميوزند. درياي آزوف امشب توفانياست. پدر به ديدار دوستان رفتهاست و آنتوشا بايد درس فردا را از بر کند. پدر هنوز نيامده است. و من تک تک صندليهاي واژگون را ميشمارم.
من بايد کمکاش کنم. تو بايد کمکام کني.
تو از من دوري. ولي من به تو نزديکام مانند هميشه. حسات ميکنم. ميدانم چهقدر از من ميداني. خدايا. خدايا چهقدر از من ميداند؟ تو. تو. خيالي نيستي. واقعي هستي. از من نميداني؟ حس ميکني دانايي را. من نيز ميدانم با چه چيز آرام ميشوي. خوب نميدانم. اما دوست دارم خوبتر بدانم. آيا کمي هم نميدانم؟ ميدانم. ميداني که ميدانم. خوب ميداني که ميدانم. و من به همين دانستنات نياز دارم. ميدانم که ميداني. نميداني؟ حالا چه؟ ميداني؟ ميدانم که دانستي. اما من يک لحظه هم نشد که بدانم آيا يکبار ، فقط يکبار ميداني. آيا در دورترين احساسات ، در گمترين حسات ، وقتي خود را رها ميکني ، وقتي در اوج راز و نياز هستي ، يعني يکبار هم حس نکردهاي ميداني؟ يکبار نشد که بدانم. يکبار. و من تا امروز ندانستهام. و به اينکه اگر هم نداني خيلي ارج مينهم. و من اگر تو را ندانم نبايد بگذارم تو نيز کسي را بهجز من بداني؟ آه خدايا. بودن تو خودش دانستن است. پس بگذار از وجود من نيز چيزي بداني.
سيگار سوخت من نيست. سوخت من آرامش فکر است. من بايد در زندهگي شخصيتام زندهگي کنم. بايد بپيچماش. بايد بچرخانماش. بايد بياورماش به امروز. بايد خود را ببرم به ديروز. بايد در چار جهت اصلي بگردانماش. بايد حنجرهاش را ببينم. بايد در حنجرهاش بدمام تا صداياش را بشنوم. بله من صداي شخصيتام را ميشنوم.
وقتي آن مردک قلچماق يک استکان ودکاي ديگر ميخواهد، بايد ببينم چهگونه دستان خشکه زدهاش را بههم ميسايد و در کف دستاناش هاه ميکند. بايد بگذارم تا صداي قهقه کثيفجامهگان سياهمست را بشنود که رکيک ميخندند و از پتيارهاي ميگويند که گيسهاياش را در جمع مردانهشان پس از کام گرفتن کشيدهاند و از شنيدن صداي جيغاش کيف کردهاند. بايد لرزش او را ببينم. او ميلرزد. ميلرزد از اين سرما.
« هاي آنتوشا. تو گوش نکن. تو هنوز بچهاي.»
من نياز به سکوتاي دارم که تو ميداني. دوست دارم دانايي را. دوست دارم وقتي گردي چهرهات را در حجاب مهتاب ميبينم. دوست دارم آن خندههاي شاد در قاب عکس محبوس را. دوست دارم در حنجرهء خستهات بدمام تا بنوازند در گوشام. بخوانند به صوت جليل. من نياز به آرامش دارم تا همه را بدانم.
آخر آنتوشا آرام سخن ميگويد. تاگانروگ بوي گند ماهي ميدهد. بادها از جانب استپ ميوزند. درياي آزوف امشب توفانياست. پدر به ديدار دوستان رفتهاست و آنتوشا بايد درس فردا را از بر کند. پدر هنوز نيامده است. و من تک تک صندليهاي واژگون را ميشمارم.
من بايد کمکاش کنم. تو بايد کمکام کني.