بي تو              

Wednesday, August 15, 2007

راديو سكوت

شايد شما هم مي‌دانيد که من چه‌قدر به محمد صالح علاء نازنين ارادت دارم...و اين ‌شب‌ها که برنامهء جذاب‌اي که اجرا مي‌کند يعني «دو قدم مانده به صبح» را با آن صداي لرزان‌اش...آن «هم‌وطنان ِجان»‌اش را بدبختانه يا فرصت نمي‌کنم...يا فراموش مي‌کنم...
در کل نظم شنوايي و ديداري‌ام به‌هم خورده است...

هميشه آدم دقايق بوده‌ام...هميشه درلحظه زيسته‌ام...يک آن در سرعت و شتاب سرم را به ديواري سيماني تکيه مي‌دهم تا نفس‌اي که ديوار مي‌کشد را بشنوم...پس من هم مانند محمد جان، ‌دوست دارم راديو سکوت‌اي مي‌بود...و من مجري‌اش.



مجری ها دو دسته هستند گروهی بسیار خوب و دقیق مطالب را حفظ می کنند،مثلا من با آقای رضا صفدری که کار می کردم ایشان یک قدرت فوق العاده ای داشتند و با نگاه کردن به متن بلافاصله آن را از بر می شدند و جلوی دوربین آن را بی کم وکاست اجرا می کردند .اما گروه دیگری هم هستند که شما موضوع را به آنها می دهید و آنها با بیان خود و واژگانی که در مشت خود دارند و ابزار فرهنگی که در انبار ذهنشان دارند آن مطلب را بروز می دهند. اما کار من اصلا این جوری نیست . من می نشینم ومتن می نویسم و باید مجری همه آن را از حفظ کند چون متن من فقط موضوعش مهم نیست برای من ساختمان مکتوب خیلی مهم است. هرچند من مخالف سجع در متن هستم ،ولی در کار خودم یک سجع پنهان وجود دارد . واژگان من یک حیثیت موسیقایی دارند و هم به تنهایی و هم در ترکیب در یک جمله با هم سازگارند و اگر واژه ای از آن کم شود و واژه دیگری جایگزین آن شود آن متن دیگر مال من نیست. من وقتی جوان بودم متن های مقلق با واژه های بدیع می نوشتم واز اینکه متن های دانشمندی می نوشتم خیلی احساس خوشحالی می کردم ولی خوشبختانه هیچ ارتباطی با مردم برقرار نمی کرد(!) و به دیوار می خورد و در نهایت به سمت خودم بازمی گشت. روزگار به من آموخت که من باید با زبان خود مردم با آنها حرف بزنم.اما با مسئولیتی که به عنوان یک نویسنده نسبت به ادبیات و زبان ملی خودمان دارم . بنابراین سالهای سال است که من ساده می نویسم.ولی در همین سادگی قوانین ومقرراتی وجود دارد برای اینکه بتواند با مخاطبش زلف گره بزند

محمد صالح علاء
.
.
.
وقت هايى که خوشحاليد، وقت هايى که ترانه هاى عاشقانه مى گوييد، وقت هايى که گل و پنجره را به نخ مى کشيد... آن موقع به چه فکر مى کنيد؟
آن وقت ها به چيزى فکر نمى کنم چون ترانه بايد به سراغ آدم بيايد. نمى توانى به چيزى فکر کنى و بگويى. اتفاقاً اوايل که عروسى کرده بودم، اين مورد سؤال همسرم هم بود و برايش مشکل ايجاد کرده بود. من ترانه هاى عاشقانه مى گفتم و او مى پرسيد، به چه کسى فکر مى کنى و اين ترانه ها را مى گويى و من مى گفتم به هيچ کس و گاهى هم مى گفتم به شما فکر مى کنم.
راست مى گفتيد؟
(مکث مى کند) نه... چرا دروغ بگويم... اين جواب را مى دادم که مشکلى ايجاد نشود.اما مگر مى شودبه کسى فکر نکرد و از عشق گفت؟ راستش را بگوييد، به چه کسى فکر مى کرديد؟نمى دانم... يک معشوق خيالى هست که همانى هست که دلت مى خواهد. هر وقت دلت مى خواهد با او قهر کنى، هر وقت مى خواهى آشتى کنى، نازش را بکشى. يک معشوق خصوصى که هيچ مزاحمتى براى آدمى ندارد. جسم نيست و نيازمندى هاى يک آدم واقعى را ندارد. با هم هيچ اختلاف عقيده اى نداريم، بحث سياسى نمى کنيم، هميشه دم دست است، مرا نمى گذارد و برود. وقتى نمى خواهمش نيست و وقتى مى خواهمش هست...
اين که مى گوييد معشوق تان نيست ، کنيزتان است!
آره... شما درست مى گوييد... اما بگذاريد من هم متقابلاً بگويم که کلفت او هستم.
کلفت؟!
بله، چون نوکر فقط روزها در اختيار ارباب است ولى کلفت روز و شب متعلق به اوست.

محمد صالح علاء
.
.
.