بي تو              

Wednesday, August 15, 2007

آيا او...؟

هنگامي که ما مرده‌گان برخيزيم

ايب‌سن آشوب‌گراي (کاوشي در زمينه‌ء جامعه‌شناسي هنر) / ا.ح آريان‌پور

...
در سال 1898 جشن هفتاد ساله‌گي ايبسن برپا مي‌شود. دولت سوئد به او نشان افتخار مي‌‌دهد.درسال بعد مجسمه‌ء او را مي‌سازند و در کريستيانا برپا مي‌دارند.در همين سال آخرين اثر او فراهم مي‌آيد. اين آخرين اثر موضوع و نام مرموزي دارد:
هنگامي که ما مرده‌گان بر‌خيزيم (Near Vi dode Vaagner) ايبسن در اين نمايش‌نامه ازآن‌چه از گيورگ براندس آموخت و سال‌ها به‌‌کار بست کاملاً منحرف مي‌شود.به گذشته، به گذشته‌ء دور بازمي‌گردد. به تمام معني خلوت‌نشين کاخ خيال مي‌شود.قرينهء براند را به‌وجود مي‌آورد.
هنگامي که ما مرده‌گان برخيزيم بيوگرافي روح اوست. بازگوي وقايعي است که در گذشته روي داده‌‌اند. مبهم است. بازپسين اعترافاتي است که محتضر نزد کشيش مي‌‌کند. بيان مشکل زنده‌گي خود اوست.
ايبسن رنجور در اين برحه آخر حيات، زنگار هنر را از سيماي حيات مي‌زدايد. عمر خود را بسي فقير و عقيم مي‌يابد و با حيرت و حسرت به گذشته مي‌نگرد. سراپاي نمايش‌نامه ماتم‌سرايي‌است، خلجان و تيمار است،‌ سعير گداخته‌اي است که از سينهء هنرآفرين هنرپرست مي‌جوشد و به خارج مي‌ريزد. نگارش اين نمايش‌نامه براي ايبسن سخت توان‌فرساست، و چون به پايان‌اش مي‌رساند، راه‌گذار گور مي‌شود. در واقع،‌ شعر است. نمايش دادن آن‌چنان دشوار مي‌نمايد که ايبسن خود براي راهنمايي کارگردان و بازي‌گران توضيحاتي مي‌دهد. به نمايش‌نامه‌هاي سمبوليک نويسنده‌ء سوئدي، استريندبري(Strindberg) مخصوصاً سونات روح مي‌ماند. ايبسن استريندبري را دوست دارد و تصوير او را در اتاق خود نهاده است. پس بعيد نيست که دراين نمايش‌نامه به او تشبه جويد. جاي پاي کمدي عشق و براند و منظومهء برفراز کوهستان نيز در اين‌جا محسوس است. ايبسن جوان کاريکاتوريست هم دمي زنده مي‌شود و در نمايش‌نامه دخالت مي‌کند. روبک (rubek) هنرمند در عالم خيال آدم‌ها را داراي سر اسب يا خر يا سگ مي‌بيند و سر مجسمهء کودک خود را به شکل حيوانات مي‌تراشد!
هنگامي که ما مرده‌گان بر‌خيزيم بسيار تار و مبهم است. هواخواهان ايبسن از آن ناخرسندند. توقع دارند که ايبسن سال‌خورده همان شاه‌کار آفرين درين باشد. نمي‌توانند پشيماني و غبطه و افسوس او را تحمل و توجيه کنند. از اين روي با آرچر هم‌زبان مي‌شوند و انديشهء آفرينندهء اين نمايش‌نامه را مختل مي‌دانند، چنان‌که دوستاران آثار ويلي‌يم بليک (William Blake) نيز در اوايل قرن نوزدهم همين بي‌مهري را بر او روا داشتند.
هنگامي که ما مرده‌گان بر‌خيزيم مانند يان گابري‌يل بورک‌مان سرگذشت هنرمندي است که عشق و همهء شيريني‌هاي حيات، حتا ملهم خود را فداي هنر، فداي بلندپروازي مي‌کند و زماني به خود مي‌آيد که کار از کار گذشته است: لرزه بر پيکر روبک هنرمند مي‌افتد،‌ زيرا مي‌بيند که شور زنده‌گي مرده و ايره‌نه (Irene) زيبا از کف رفته است:

روبک: شبي تابستاني برفراز کوهستان با تو، با تو! آه ايره‌نه،‌زنده‌گي ما مي‌توانست سراسر مثل آن شب باشد. ولي ما، ما هر دو ، از کف‌اش داديم.
ايره‌نه: تنها هنگامي به‌کارهاي جبران‌ناپذير پي مي‌بريم که...
روبک: که چه؟
ايره‌نه: که ما مرده‌ها از خواب مرگ برخيزيم!
روبک: آن‌وقت چه؟
ايره‌نه: آن‌وقت پي مي‌بريم که اصلاً زنده‌گي نکرديم!
اين‌جا «درد من» (Ichsmertz) با «خلجان هنري» (Kunstsorge) در کش‌مکش است. هنر زنده‌گي را به غارت برده و کشته است. ايبسن به ياد گذشته‌هايي که در راه هنر کرده ‌است، مرتعش مي‌شود، و روبک و ايره‌نه را به ترميم و جبران گذشته‌ء تباه‌شده مي‌کشاند.

ايره‌نه: اکنون من از ميان مرده‌گان برخاسته‌ام. ترا جستم. ترا يافتم، ولي مي‌بينم که تو و زنده‌گي با هم مر‌ده‌ايد ــ مثل من...

روبک نمي‌خواهد بيش از اين مرده و سرد باشد. او را در آغوش مي‌گيرد و بانگ مي‌زند:
پس بگذار، ما دو پيکر سرد، تنها اين يک‌بار،‌پيش از آن‌که به گور خود بازگرديم، زنده‌گي را تا اعماق‌اش بيازماييم!

افسوس! ايبسن خود فرصت بازآزمودن حيات را نمي‌يابد. آن‌چه دانته Vita Nuova ، حيات نو مي‌خواند‌، ديگر براي او ميسر نيست. تن‌اش رنجور و انديشه‌اش مختل شده‌است. از 1900 با مرگ آغاز آشنايي مي‌کند.
دنياي قرن رستاخيز ، قرن بيستم جاي او نيست. در چار سال آخر آشنايي عمر پرده‌نشين است. مثل جنين در زه‌دان،‌ ايام را به خواب و بي‌خودي مي‌گذراند و هم‌واره خواب‌اش سنگين‌تر مي‌شود.
سال 1906 است ــ يک‌سال پس از انفصال سوئد و نروژ و آغاز انقلاب روسيه،‌ يک‌سال پيش از نخستين پيروزي تاريخي نسوان: عضويت زنان در مجلس ملي فنلاند. دنياي نو در کار تکوين است. هنريک يوهان ايبسن هفتاد و هشت ساله مرد اين ميدان نيست. ديگر تاب زيستن و پريشان بودن ندارد. خواهان آرامش ابدي است. پس در 23 مه 1906 به‌خواب مرگ مي‌رود.
...
صص 44-43 / مرکز نشر سپهر/ نشر دوم در 1351

آيا او واقعاً مرده‌ است؟...
.
.
.
نمايش‌نامه‌اي مي‌نويسم.قلم به سختي رکاب مي‌دهد.از ميان آوار گذشته، با توان‌اي کم چنگ مي‌زني به اميد بازشدن روزنه‌ء نوري...مي‌خراشي...مي‌تراشي...نفسي مي‌زني در اين‌ گور...
از هرسو متهم‌اي روح‌ات را فروخته‌اي...اما خسته‌اي...و رنجيده‌اي که از هر سو تنهايي...
و تنها معشوق مانده ‌است...به خانه‌ء او نزديک مي‌شوي...معشوق اکنون به زنده‌گي آرام و عادي و در کنار فرزندان خويش رضايت دارد...يک لحظه شنيدن صداي قه‌قه خنده‌هاي کودک معشوق که خودش از خسته‌گي روزانه بر سر آن‌ها جيغ مي‌کشد...چيزي را در درون‌ات مي‌شکند...تو را در خود فرو مي‌بلعد...رعشه بر اندام‌ات مي‌آورد...پايان غم‌انگيزي‌ست...اما واقعي‌ست...معشوق به اين زنده‌گي عادي خو گرفته‌است و شنيدن شادي کودکان‌اش شايد براي او آن شادي رويايي نباشد...اما شنيدن آن صداي شادي واقعي براي فرماندهء سابق بسيار رويايي‌ست... آيا او واقعاً مرده‌ است؟...
.
.
.
کورُساوا فيلم‌‌نامه‌اي دارد که بر اساس آن کُنچالوفسکي با بازي جون وويت آن را ساخته است ــ به نام runaway train...در آن فيلم قهرمان پس‌زده از اجتماع...زنداني گريخته از اسارت، ايستاده به پيش‌واز مرگ مي‌رود...او با تمام خسته‌گي در بوران خشن زمستان بر سقف کابين لوکومتيوي از خط خارج شده و ترمز بريده ، خود و زندان‌بان عفريت‌اش،‌ را با شتاب بسيار به کام مرگ مي‌فرستد...او هنوز ايستاده است...اما ديگر خسته‌است...اما ايستاده براي مردن مي‌رود...او مانند استوره‌هاي بي‌مرگ در سپيداي برف و بوران دور و دورتر مي‌شود...او مي‌رود تا بميرد...او گم مي‌شود...مرگ او را نمي‌بينيم...آيا او واقعاً مرده‌است؟...
.
.
.
آيا وقتي قيصر خسته و در آستانه...سرش را بر پنجره مي‌گذارد...در کابين قطاري از رده خارج و در گورستان کابين‌ها...تا دمي از زخم خود آرام گيرد... آيا او واقعاً مرده ‌است؟...
.
.
.
مرضيهء پير با لباس رزم‌اي غبار نديده ، اما با قامتي تکيده و گيسواني و سپيد در پشت سر گلوله کرده...دست بر سينه و خدوم در سمت راست ايستاده...در سمت چپ فرمانده ، ملکه ، ‌با روسري بر گلو گره سفت شده، ايستاده...با لب‌خنده‌هاي مارگون...
مسعود رو به مرضيه مي‌کند و مي‌گويد:

«مرضيه بخوان...براي مريم بخوان...»

طنين صدايي افتاده در حلقوم آمپلي‌فاير...صداي چندبرابر شدهء کف...
و من مي‌خندم...
آيا مرضيه از اين خواندن راضي است؟...آيا مسعود با شنيدن اين صداي خسته خوش‌بخت ‌است؟
و من مي‌گريم...
مرضيه مي‌خواند و نمي‌شنوم...
مي‌شنوم و مرضيه نمي‌خواند... آيا او واقعاً مرده ‌است؟...
.
.
.
دم غنيمت‌شمار!

آيا اين حس حکايت از يک تجربهء گران‌جان بر خيام ندارد که حال به خود شلاق مي‌زند از وهم برون آي و خود را در «آن» درياب؟...
و زماني که از خود برون شوي...ديگران تو را زخم مي‌زنند و پياده‌گان اين فرماندهء خيالي، خيال ندارند بر نعش آن قائد عظيم‌الشأن حتا به سوگ بنشينند...اما فرمانده خيال برخاستن ندارد...و نعش بودن را بيش‌تر مي‌پسندد...آيا او واقعاً مرده ‌است؟...
.
.
.
اي‌رزا خيلي خسته است...زخمي است...کاش مي‌شد...آيا او واقعاً مرده ‌است؟...
.
.
.
بخوانيد.