چهرا من علاف را الاف مينويسم؟
نگار جان...دوست خوب من...از دقت و توان بالايي که در نقد داري همشيه لذت بردهام...گاهي بسيار خوب مرا راهنمايي ميکني...گاهي خوب مرا وقتي از خط خارج ميشوم دوباره به راه اصلي فراميخواني...و خودت ميداني چهقدر به جنس حرفهايات ايمان دارم و اگر هم اختلافي بوده تا به اين لحظه از زاويهء ديدي که براي بيان حرفهامان انتخاب ميکنيم بوده است و بس و مراتب ارادت خود را هميشه خدمت تو دوست باسواد و فرهيختهام ابراز داشتهام...
نگار خوبام، برايام نوشتهاي:
*«علاف» درست است نه الاف. علافها مینشستند دم در کاروانسرا و منتظر میشدهاند تا کاروانی برسد و علفهایشان را بفروشند و یک عده برایشان حرف در میآوردند که اینها بیکارهاند و آنها هم مجبور بودند هی یادآوری کنند که : خیر بیکار نیستیم، علافیم و منتظر کاروانیم که از بیابان بی آب و علف برسد.
...بي برو برگرد قبول دارم...اما من اگر دقت کرده باشي لغاتاي که معناهاشان فرسوده شدهاست را به روش خودم بازيافت ميکنم...
متأسفانه نميخواهيم به گونهاي ويژه اين کمر رود گلآلوده را پيگيريم تا به سرچشمه برسيم...پس اگر ميبيني اينطور غريبنمايي ميکنم و کژ و کوژ ميکنم براي ايستادن واژه در نقطهء ديد چشمکزناي بوده است و بس...اگر لغات من قناس ميشوند اعتراض خود واژه به معناهاييست که او را احاطه کردهاست...اگر در دورههاي مختلفاي نسلاي با سر و وضع خاصاي رو به عصيان ميآورد...اساساش بر توجه دادن بر بيمعنا شدن و معنا زدايي از پفکردن معناهاي مسموم است...
نگار خوب من...تو خودت بهتر از من ميداني مدعيان اخلاق در اين روزگار چهکساني هستند.
اگر در دورهاي اخلاق را برخي مصادره به مطلوبشان ميکنند و اهداف خود را از دل آنها باز مييابند...در عوض در جمعاي ديگر که معمولاً در اقليت هستند کاري جز عصيان نميبيني...
در دورههاي مختلف ادبي ما نيز اين عصيان به گونههاي مختلف نمايان شده است...اما متأسفانه اين عصيان نه به معناي سازندهگي که گايندهگي معناي پيشيناش بدون معناي پسين بودهاست...و اگر خانهاي ويران ميشود، هيچ مهندسي براي خانهء جديد نداشتهايم...اينجاست که آقا مرتضا آويني وقتي از اسنوب ميگويد جنساش از اسنوباي که حضرت قائد بدان اشاره ميکنند، تفاوت ماهوي مييابد...اما دقت کن، هر دو چون با توجه به سابقهاي مشترک از ارزش لغت بررسي ميکنند، هر دو به نظر بنده در ساختن مفهوم زبده و کارآمد شکست ميخورند...چون خود واژه را براي سرکوب خودش بهکار بردهاند...اينجاست که من نوعي سر بر عصيان ميآورم و اسنوب خودم را با گردناي افراشته و باافتخار ارائه ميدهم...لغت من در اسکلتبندي زبانام فقط يک زيور کلاسيک نيست.
من تنها از خرپشته براي شُرّاندن آب از بام و يا برافراشتن آنتن بهره نميبرم...خرپشتهء زبان من...جاي افراشتن پرچم مفاهيم من نيست...من تنها به موجبيّت خرپشته ميتوانم اعتنا کنم...که اين خرپشته چه کاربريها ميتوانست داشته باشد که از آن غافل ماندهايم...اينجاست که اسنوب من در نقش اسنوب خودش راه ميگشايد...اسنوب من برخلاف عقيدهء آن دو منتقد نه تنها منفور که دوست داشتني هم ميشود...
نگار جان «الاف» من...شايد در لغت ايراد داشته باشد و حتا در روش ساخت اين لغت يک سهلانگاري ديده بشود...اما بايد بداني که با اينکارم ميخواهم، اين لغت شمايلشده را به ائتلافاي پوچ احاله دهم...الاف من بسکه الفتيافته و خوگرفتهاست که معناباخته شدهاست...اينجاست که بازگشت معنايي به اساس همان علاف اصلي هم خواهيم داشت که درست هم هست...علففروش امروز معناي قاچاقچي را هم با خود صادر ميکند و من براي بيان کليت معناي خود ، نيازمند شمايل جديد واژهام...علاف قبلي امروز ميتواند قاچاقچي هم باشد ؛ همانطور که ميتواند مانند آبلوموف روسي رساناي تنبلي هم باشد.
لغت ديگري که بايستي به آن توجه بدهم...با عرض پوزش از تو دوست خوبام...مدفوع انسانيست.
مدفوع چون در حالت دفع و خروج است و غيريّت و جدا شدن از چيزي را ميرساند پس همان «ان» بايد باشد که پيشوند غيريّت در زبان پارسيست...انيران...انوش...نمونههاي آشناي اين پيشوند هستند...که اين پيشوند خودش را به آغوش لغات لاتين هم رساندهاست...و ترکيباتاي به همين مفهوم غيريت و «مغايرت با آنچه بودهاست» را سازماندهي کرده است...
اما «عن» من در عين جداطلبي، نزديکي را هم ميرساند و حرف ربط-اي عربي به معناي «از» است...چيزي از آنيکي و چيزي از اينيکي وام ميگيرد تا معناي جديد خود را صادر کند...لغت من با اين شمايل ، هم مفتخر به بودن است و هم اعتراض به نبودن دارد...هم آلوده ميکند و به خروجاش ميانديشيم...هم معناي دفع را پس ميزند...من بي هيچ بار ارزشي خاصي نخست لغت خود را براين کليت استوار ميکنم تا از آن براي زبان خود بهره گيرم...
نگار خوبام، برايام نوشتهاي:
*«علاف» درست است نه الاف. علافها مینشستند دم در کاروانسرا و منتظر میشدهاند تا کاروانی برسد و علفهایشان را بفروشند و یک عده برایشان حرف در میآوردند که اینها بیکارهاند و آنها هم مجبور بودند هی یادآوری کنند که : خیر بیکار نیستیم، علافیم و منتظر کاروانیم که از بیابان بی آب و علف برسد.
...بي برو برگرد قبول دارم...اما من اگر دقت کرده باشي لغاتاي که معناهاشان فرسوده شدهاست را به روش خودم بازيافت ميکنم...
متأسفانه نميخواهيم به گونهاي ويژه اين کمر رود گلآلوده را پيگيريم تا به سرچشمه برسيم...پس اگر ميبيني اينطور غريبنمايي ميکنم و کژ و کوژ ميکنم براي ايستادن واژه در نقطهء ديد چشمکزناي بوده است و بس...اگر لغات من قناس ميشوند اعتراض خود واژه به معناهاييست که او را احاطه کردهاست...اگر در دورههاي مختلفاي نسلاي با سر و وضع خاصاي رو به عصيان ميآورد...اساساش بر توجه دادن بر بيمعنا شدن و معنا زدايي از پفکردن معناهاي مسموم است...
نگار خوب من...تو خودت بهتر از من ميداني مدعيان اخلاق در اين روزگار چهکساني هستند.
اگر در دورهاي اخلاق را برخي مصادره به مطلوبشان ميکنند و اهداف خود را از دل آنها باز مييابند...در عوض در جمعاي ديگر که معمولاً در اقليت هستند کاري جز عصيان نميبيني...
در دورههاي مختلف ادبي ما نيز اين عصيان به گونههاي مختلف نمايان شده است...اما متأسفانه اين عصيان نه به معناي سازندهگي که گايندهگي معناي پيشيناش بدون معناي پسين بودهاست...و اگر خانهاي ويران ميشود، هيچ مهندسي براي خانهء جديد نداشتهايم...اينجاست که آقا مرتضا آويني وقتي از اسنوب ميگويد جنساش از اسنوباي که حضرت قائد بدان اشاره ميکنند، تفاوت ماهوي مييابد...اما دقت کن، هر دو چون با توجه به سابقهاي مشترک از ارزش لغت بررسي ميکنند، هر دو به نظر بنده در ساختن مفهوم زبده و کارآمد شکست ميخورند...چون خود واژه را براي سرکوب خودش بهکار بردهاند...اينجاست که من نوعي سر بر عصيان ميآورم و اسنوب خودم را با گردناي افراشته و باافتخار ارائه ميدهم...لغت من در اسکلتبندي زبانام فقط يک زيور کلاسيک نيست.
من تنها از خرپشته براي شُرّاندن آب از بام و يا برافراشتن آنتن بهره نميبرم...خرپشتهء زبان من...جاي افراشتن پرچم مفاهيم من نيست...من تنها به موجبيّت خرپشته ميتوانم اعتنا کنم...که اين خرپشته چه کاربريها ميتوانست داشته باشد که از آن غافل ماندهايم...اينجاست که اسنوب من در نقش اسنوب خودش راه ميگشايد...اسنوب من برخلاف عقيدهء آن دو منتقد نه تنها منفور که دوست داشتني هم ميشود...
نگار جان «الاف» من...شايد در لغت ايراد داشته باشد و حتا در روش ساخت اين لغت يک سهلانگاري ديده بشود...اما بايد بداني که با اينکارم ميخواهم، اين لغت شمايلشده را به ائتلافاي پوچ احاله دهم...الاف من بسکه الفتيافته و خوگرفتهاست که معناباخته شدهاست...اينجاست که بازگشت معنايي به اساس همان علاف اصلي هم خواهيم داشت که درست هم هست...علففروش امروز معناي قاچاقچي را هم با خود صادر ميکند و من براي بيان کليت معناي خود ، نيازمند شمايل جديد واژهام...علاف قبلي امروز ميتواند قاچاقچي هم باشد ؛ همانطور که ميتواند مانند آبلوموف روسي رساناي تنبلي هم باشد.
لغت ديگري که بايستي به آن توجه بدهم...با عرض پوزش از تو دوست خوبام...مدفوع انسانيست.
مدفوع چون در حالت دفع و خروج است و غيريّت و جدا شدن از چيزي را ميرساند پس همان «ان» بايد باشد که پيشوند غيريّت در زبان پارسيست...انيران...انوش...نمونههاي آشناي اين پيشوند هستند...که اين پيشوند خودش را به آغوش لغات لاتين هم رساندهاست...و ترکيباتاي به همين مفهوم غيريت و «مغايرت با آنچه بودهاست» را سازماندهي کرده است...
اما «عن» من در عين جداطلبي، نزديکي را هم ميرساند و حرف ربط-اي عربي به معناي «از» است...چيزي از آنيکي و چيزي از اينيکي وام ميگيرد تا معناي جديد خود را صادر کند...لغت من با اين شمايل ، هم مفتخر به بودن است و هم اعتراض به نبودن دارد...هم آلوده ميکند و به خروجاش ميانديشيم...هم معناي دفع را پس ميزند...من بي هيچ بار ارزشي خاصي نخست لغت خود را براين کليت استوار ميکنم تا از آن براي زبان خود بهره گيرم...