چهار سوار سرنوشت
روزي فرشتهء آبي-مو که ديگر از دست آزار و اذيتهاي پينوکيو به پدر ژپتو ذله شده بود با عصبانيت به او گفت: تو فقط تا نوک دماغات را ميتواني ببيني...وگرنه نبايد گول گربه نره و روباه مکار را بخوري...پينوکيو اين حرف را که شنيد خيلي بهش برخورد...کمي فکر کرد و ناگهان دويد توي خيابان جار زد و فرياد زد: آهاي مردم ، من بهترين آدم دنيا هستم...و نوک دماغاش بهسقف آسمان چسبيد...اونه تنها از اينکه دروغگو بود ناراحت نبود بلکه چون با اين عمل-اش فاصلهء چشمان تا نوک دماغاش را به کهکشانها رساند خيلي خوشحال بود. فرشتهء آبي-مو هم عوض عصبانيت از ته دل خنديد.چون ميدانست پينوکيو اگر هم روزي واقعاً بهترين بشود ، باز اين عروسک خيمهشببازي آدم-بشو نيست.
بين خودمان بماند آقاي کارلو کلودي هم اينرا ميدانست...اما آقاي کلودي از اينکه پينوکيو کاري کرد که کمتر آدمي ميکند از همه خوشحالتر بود.
بين خودمان بماند آقاي کارلو کلودي هم اينرا ميدانست...اما آقاي کلودي از اينکه پينوکيو کاري کرد که کمتر آدمي ميکند از همه خوشحالتر بود.