بي تو              

Wednesday, August 8, 2007

چهار سوار سرنوشت

روزي فرشته‌ء آبي-مو که ديگر از دست آزار و اذيت‌هاي پينوکيو به پدر ژپتو ذله شده بود با عصبانيت به او گفت: تو فقط تا نوک دماغ‌ات را مي‌تواني ببيني...وگرنه نبايد گول گربه نره و روباه مکار را بخوري...پينوکيو اين حرف را که شنيد خيلي به‌ش برخورد...کمي فکر کرد و ناگهان دويد توي خيابان جار زد و فرياد زد: آهاي مردم ، من به‌ترين آدم دنيا هستم...و نوک دماغ‌اش به‌سقف آسمان چسبيد...اونه تنها از اين‌که دروغ‌گو بود ناراحت نبود بل‌که چون با اين عمل-اش فاصلهء چشمان تا نوک دماغ‌اش را به که‌کشان‌ها رساند خيلي خوش‌حال بود. فرشتهء آبي-مو هم عوض عصبانيت از ته دل خنديد.چون مي‌دانست پينوکيو اگر هم روزي واقعاً به‌ترين بشود ، باز اين عروسک خيمه‌شب‌بازي آدم-بشو ني‌ست.
بين خودمان بماند آقاي کارلو کلودي هم اين‌را مي‌دانست...اما آقاي کلودي از اين‌که پينوکيو کاري کرد که کم‌تر آدمي مي‌کند از همه خوش‌‌حال‌تر بود.