يک پرونده
توضيحات شرق:
سردبير محترم سايت رجانيوز
با سلام و احترام
با تشکر از تذکر بجاي آن سايت محترم درباره گفتگوي منتشر شده در روزنامه شرق، به اطلاع ميرسانم که روزنامه شرق از هويت منافي عفت و اخلاق گفت و گو شونده هيچ اطلاعي نداشته و همواره از توجه به افرادي ازين دست تبري جسته است.امروز يکشنبه نيز اين موضوع در قالب توضيح و پوزش در صفحه 2 منتشر شده است.بديهي است که حذف مطلب از سايت نيز در راستاي توجه به تذکرات دوستان بوده است.
در پناه حق باشيد
احمد غلامي
رييس شوراي سردبيري شرق
.
.
.
يکي کتاب «يکسال در ميان ايرانيان» ادوارد براون را به من بدهد...چند لحظه ميخواهماش تا نمونههايي از بزرگواريهاي پدر اصلاحات ، اميرکبير ، و بابيکشيهاي او بياورم...که رسالهاي بس قطور از رفسنجاني نيز به اين شهيد اصلاحات اختصاص دارد.کسيکه دار الف.نون را با همان بنمايههاي شاه ِشهيد بنا ميکند.
.
.
.
کجايي تقيزاده که يادت بهخير؟!
.
.
.
شايد براي دو دسته فقط «لحن» خيلي مهم باشد...دستهء اول مترجمان...دستهء دوم بازيگران...من بيآنکه هيچ ربط-اي به آن دو دسته باشم...شما را به لحن مصاحبهء بسيار صميمي پورمحسن با ساقي قهرمان و اين پاره توضيحات فقط ارجاع ميدهم...اگر از آن لحن مصاحبه اينهمه بيخبري مصاحبهگر از مصاحبهشونده را متوجه شده باشيد معلوم است از من خيلي باهوشتر-ايد...چون من يکي که توي باغ نبودم و متوجه نشده بودم...مطلب بعدي اينکه:
آقاي پورمحسن شما که شاعريد زشتاست خودتان را به نفهمي بزنيد...ماله هم ميکشيد قشنگتر بکشيد...آيا به بار معنايي و انبساط لغت اعتقادي داريد يا نه؟...خب...اگر داريد که من ميتوانم کلمه به کلمه به مسألهدار بودن مصاحبهتان با توجه به خطوط قرمز تعريف شده، اشاره کنم...اگر اعتقادي نداريد که بايد برخلاف ميل باطنيام خدمت انورتان عرض کنم که کار مطبوعاتي بچهبازي نيست...کار مطبوعاتي يعني شمشير دو دم...يکي که بزني در برگشت اگر مراقب نباشي يکي هم به خودت ميگيرد...کار مطبوعاتي يعني دودوزه کردن...يعني پي بردن به ارزش کلمه...يعني سوابق کيفري کلمه...پس از دل همين تجربههاي کار در مطبوعات است که همينگوي و مارکز بيرون ميآيند...گزارش محشر مارکز از گروگانگيري ساندنيستهاي نيکارآگوئه در مجلس آن كشور حتماً خواندهايد...بله؟...گزارشهاي همينگوي از جنگهاي داخلي اسپانيا چهطور؟...ببينم آدم شارلاتاني به نام ژوزف پوليتزر را ميشناسيد؟...ميدانستيد اين شخصيت مهم يکي از الگوهاي اصلي «چارلز فاستر کين» در فيلم «شهروند کين» بودهاست؟ «ويليام راندولف هرست» را چهطور؟...ميدانستيد چه بلايي بهسر «آرباکل» ، کمدين چاق و مشهور ، آورد و چهطور پروندهء رسوايي جنسي براي او ساخت؟...آيا ميدانستيد که بعدها رفيق همين آرباکل ، باستر کيتون ، از او در يك فيلم كمدي انتقام گرفت؟...هرست هم يکي از الگوهاي اصلي براي طراحي شخصيت ماندگار کين بود...
در کار مطبوعاتي اگر نزني ميخوري...اگر بخوري تا آخر خوردهاي...طبعاً يک شخصيت فرهنگي هم که بخواهد از اين ابزار براي انديشههاياش سود ببرد ، بهتبع آن ، گراي هدفگيرياش را نيز در برآيندي بُرداري از منافع خود و روزنامه تنظيم کند. جز اين باشد يا اصابت نميکند يا اينکه پايگاه خودي را مورد اصابت قرار ميدهد.
با اينکه صفحات روزنامه را به cold و hot بخش ميکنند ، و ميزانالحرارةء صفحات لايي را کمي پايين در نظر ميگيرند، شما با ذهنيت دو برگ اول و آخر روزنامه مصاحبه گرفتهايد...يعني چه؟...خبرساز شدن!
و اما تناقضهاي خندهدار در اين پاره توضيحات..شايد يک نمونه بس باشد...احتمال هم دارد که فقط ادعا ميکنم و الباقي را نيافتهام:
« من شاعرم و نويسنده، همين » يعني اينکه من بيلميرم...
« با محمد علي سپانلو هم که عضو کانون نويسندگان است مصاحبه کرده ام. اما او همان کسي است که به کرات با خبرگزاري اصولگراي فارس هم مصاحبه کرده است. چرا من بايد محکوم بشوم؟! »...خب پس زياد هم بيل نيستيد...از تقسيمبندي خبرگزاريها به اصولگرا و غيره با خبر هستيد...حالا چهطور از جنس حساسيتهاي که يک خبرگزاري اصولگرا بيخبر بوديد ؟...شما که با وسواس غريباي شعر زيباي بهزاد زرينپور را قيچي کرده بوديد آيا در آن لحظه به اين حساسيت وقوف نداشتيد؟...خب اجازه بدهيد پارهء آخر همان شعر زيباي بهزاد را براي شما و ديگر مخاطبان بياورم که زينت آن شعر زيبا تصاويري گويا از جهانگير رزمي هم هست:
.
.
.
سردبير محترم سايت رجانيوز
با سلام و احترام
با تشکر از تذکر بجاي آن سايت محترم درباره گفتگوي منتشر شده در روزنامه شرق، به اطلاع ميرسانم که روزنامه شرق از هويت منافي عفت و اخلاق گفت و گو شونده هيچ اطلاعي نداشته و همواره از توجه به افرادي ازين دست تبري جسته است.امروز يکشنبه نيز اين موضوع در قالب توضيح و پوزش در صفحه 2 منتشر شده است.بديهي است که حذف مطلب از سايت نيز در راستاي توجه به تذکرات دوستان بوده است.
در پناه حق باشيد
احمد غلامي
رييس شوراي سردبيري شرق
.
.
.
يکي کتاب «يکسال در ميان ايرانيان» ادوارد براون را به من بدهد...چند لحظه ميخواهماش تا نمونههايي از بزرگواريهاي پدر اصلاحات ، اميرکبير ، و بابيکشيهاي او بياورم...که رسالهاي بس قطور از رفسنجاني نيز به اين شهيد اصلاحات اختصاص دارد.کسيکه دار الف.نون را با همان بنمايههاي شاه ِشهيد بنا ميکند.
.
.
.
کجايي تقيزاده که يادت بهخير؟!
.
.
.
شايد براي دو دسته فقط «لحن» خيلي مهم باشد...دستهء اول مترجمان...دستهء دوم بازيگران...من بيآنکه هيچ ربط-اي به آن دو دسته باشم...شما را به لحن مصاحبهء بسيار صميمي پورمحسن با ساقي قهرمان و اين پاره توضيحات فقط ارجاع ميدهم...اگر از آن لحن مصاحبه اينهمه بيخبري مصاحبهگر از مصاحبهشونده را متوجه شده باشيد معلوم است از من خيلي باهوشتر-ايد...چون من يکي که توي باغ نبودم و متوجه نشده بودم...مطلب بعدي اينکه:
آقاي پورمحسن شما که شاعريد زشتاست خودتان را به نفهمي بزنيد...ماله هم ميکشيد قشنگتر بکشيد...آيا به بار معنايي و انبساط لغت اعتقادي داريد يا نه؟...خب...اگر داريد که من ميتوانم کلمه به کلمه به مسألهدار بودن مصاحبهتان با توجه به خطوط قرمز تعريف شده، اشاره کنم...اگر اعتقادي نداريد که بايد برخلاف ميل باطنيام خدمت انورتان عرض کنم که کار مطبوعاتي بچهبازي نيست...کار مطبوعاتي يعني شمشير دو دم...يکي که بزني در برگشت اگر مراقب نباشي يکي هم به خودت ميگيرد...کار مطبوعاتي يعني دودوزه کردن...يعني پي بردن به ارزش کلمه...يعني سوابق کيفري کلمه...پس از دل همين تجربههاي کار در مطبوعات است که همينگوي و مارکز بيرون ميآيند...گزارش محشر مارکز از گروگانگيري ساندنيستهاي نيکارآگوئه در مجلس آن كشور حتماً خواندهايد...بله؟...گزارشهاي همينگوي از جنگهاي داخلي اسپانيا چهطور؟...ببينم آدم شارلاتاني به نام ژوزف پوليتزر را ميشناسيد؟...ميدانستيد اين شخصيت مهم يکي از الگوهاي اصلي «چارلز فاستر کين» در فيلم «شهروند کين» بودهاست؟ «ويليام راندولف هرست» را چهطور؟...ميدانستيد چه بلايي بهسر «آرباکل» ، کمدين چاق و مشهور ، آورد و چهطور پروندهء رسوايي جنسي براي او ساخت؟...آيا ميدانستيد که بعدها رفيق همين آرباکل ، باستر کيتون ، از او در يك فيلم كمدي انتقام گرفت؟...هرست هم يکي از الگوهاي اصلي براي طراحي شخصيت ماندگار کين بود...
در کار مطبوعاتي اگر نزني ميخوري...اگر بخوري تا آخر خوردهاي...طبعاً يک شخصيت فرهنگي هم که بخواهد از اين ابزار براي انديشههاياش سود ببرد ، بهتبع آن ، گراي هدفگيرياش را نيز در برآيندي بُرداري از منافع خود و روزنامه تنظيم کند. جز اين باشد يا اصابت نميکند يا اينکه پايگاه خودي را مورد اصابت قرار ميدهد.
با اينکه صفحات روزنامه را به cold و hot بخش ميکنند ، و ميزانالحرارةء صفحات لايي را کمي پايين در نظر ميگيرند، شما با ذهنيت دو برگ اول و آخر روزنامه مصاحبه گرفتهايد...يعني چه؟...خبرساز شدن!
و اما تناقضهاي خندهدار در اين پاره توضيحات..شايد يک نمونه بس باشد...احتمال هم دارد که فقط ادعا ميکنم و الباقي را نيافتهام:
« من شاعرم و نويسنده، همين » يعني اينکه من بيلميرم...
« با محمد علي سپانلو هم که عضو کانون نويسندگان است مصاحبه کرده ام. اما او همان کسي است که به کرات با خبرگزاري اصولگراي فارس هم مصاحبه کرده است. چرا من بايد محکوم بشوم؟! »...خب پس زياد هم بيل نيستيد...از تقسيمبندي خبرگزاريها به اصولگرا و غيره با خبر هستيد...حالا چهطور از جنس حساسيتهاي که يک خبرگزاري اصولگرا بيخبر بوديد ؟...شما که با وسواس غريباي شعر زيباي بهزاد زرينپور را قيچي کرده بوديد آيا در آن لحظه به اين حساسيت وقوف نداشتيد؟...خب اجازه بدهيد پارهء آخر همان شعر زيباي بهزاد را براي شما و ديگر مخاطبان بياورم که زينت آن شعر زيبا تصاويري گويا از جهانگير رزمي هم هست:
.
.
.
خرمشهر و تابوتهاي بيدر و پيکر:
ساعتها عقبمانده
تفريحهاي زنگخورده در حياط مدرسه
نردههاي درو شده
بذرهاي عمل نکرده
عروسکهايي با آرايش نظامي يکدست
بانکهايي که خون در حسابهايشان جاريست
تابوتهاي بيدر و پيکر
شيروانيهاي بيپر و بال
ناودانهاي گرفتهيي که در مرز بريدهگي
هنوز احتمال بارندهگي به کوچه ميدهند
پنجرههاي وامانده
ديوارهاي شکستخورده
و کوچههاي لهشدهيي
که خيال بلند شدن ندارند
انگار هيچ وقت چراغان نبودهاند
برادرم بهروز
درخيالهاي پرداخت نخوردهاش
از اينکه کوچه بهناماش خواهد شد
چهقدر راضي بود
هميشه ميگفت
دلم براي آنها که بيکوچه ميميرند ميسوزد
اي کوچهها اي کوچهها
کدامتان تا هميشه بلند ميمانيد؟
آآيي...
کارون خوشگل و لاي
به ماهيان موجگرفتهات بگو
با بلمهاي به ماتم نشسته کنار بيايند
فسيل فلسها و رقصهاي لهشده را
از زير آوار پل به موزه نميبرند.
بهزاد زرينپور / متولد 1347
ساعتها عقبمانده
تفريحهاي زنگخورده در حياط مدرسه
نردههاي درو شده
بذرهاي عمل نکرده
عروسکهايي با آرايش نظامي يکدست
بانکهايي که خون در حسابهايشان جاريست
تابوتهاي بيدر و پيکر
شيروانيهاي بيپر و بال
ناودانهاي گرفتهيي که در مرز بريدهگي
هنوز احتمال بارندهگي به کوچه ميدهند
پنجرههاي وامانده
ديوارهاي شکستخورده
و کوچههاي لهشدهيي
که خيال بلند شدن ندارند
انگار هيچ وقت چراغان نبودهاند
برادرم بهروز
درخيالهاي پرداخت نخوردهاش
از اينکه کوچه بهناماش خواهد شد
چهقدر راضي بود
هميشه ميگفت
دلم براي آنها که بيکوچه ميميرند ميسوزد
اي کوچهها اي کوچهها
کدامتان تا هميشه بلند ميمانيد؟
آآيي...
کارون خوشگل و لاي
به ماهيان موجگرفتهات بگو
با بلمهاي به ماتم نشسته کنار بيايند
فسيل فلسها و رقصهاي لهشده را
از زير آوار پل به موزه نميبرند.
بهزاد زرينپور / متولد 1347