بي تو              

Monday, August 6, 2007

از صدا افتاده تار و کمون‌چه / مرده مي‌برن کوچه به کوچه

به‌ياد گوهر مراد که هيچ‌وقت به مرادش نرسيد.

ام‌روز نزديکي‌هاي يک خانه ، اتومبيل بزرگ و سياه van-اي ديدم با شيشه‌هاي دودي...که روي آن مخصوص تعمير خطوط تله‌فون نوشته بود...حسابي مشکوک مي‌زد...هيچ‌کس آن حوالي نبود...از سرنشينان هم خبري نبود...

حس بدي اين‌روزها دارم...از اين‌که مدام احساس کنم ناگهان و از همه‌جا بي‌خبر چند نفر به سر و کول‌ام مي‌پرند و توي يکي از اين ماشين‌هاي دودي فرو مي‌کنندم و ملت هميشه در صحنه هم مثل گاو مي‌ايستد و نگاه‌ام مي‌کند...بدم مي‌آيد...از اين که مثل کا (K) ــ در رومان محاکمه ــ مثل سگ بميرم متنفرم...از اين‌که اين‌طور از عاقبت‌ام مي‌ترسم متنفرم...
دوستي دارم که توصيه‌ء احتياط-هاي زياد را به من مي‌کند...به گمانم اين حس شوم پاييده شدن ؛ اين حس رعب و وحشت همان چيزي‌ست که دست‌گاه حاکم به ‌آن شديداً نياز داشت و خوب هم به خواسته‌اش رسيده‌است...

آقاي احمدي‌نژاد کاش مي‌توانستي اين حس بد را خودت هم تجربه کني بل‌که بفهمي چه‌طور خانواده‌اي شب‌ها آسوده نمي‌خوابد و مدام وحشت از نيامدن عزيزش دارد.

آقاي احمدي‌نژاد کجاي اين مملکت به‌خود آرامش ديده است که مدام توي بوق مي‌کني؟...چه‌را تازه‌گي مثل قلدرها حرف مي‌زني؟...اين بود معناي دولت مهر ورز-ات؟...چه‌را در اين مملکت تا هرکس بخواهد حرفي بزند انگ سياه‌نمايي بر پيشاني‌اش مي‌زنيد؟

آقاي احمدي‌نژاد اين وب‌لاگ مسخره هم اگر نتواند ما را آرام کند...پس بايد کل هيکل‌اش را گِل بگيريم...

آقاي احمدي‌نژاد معناي اينترنت ملي که مي‌خواهي به‌مان هديه بدهي يعني اين‌که همه‌چيز با صلاح‌ديد خودتان باشد؟

اگر با هر نوشتن‌اي هم تن‌مان بخواهد بلرزد ديگر بايد روي قوز خودمان بيفتيم و با سايه‌ء خودمان روي ديواري چرک که هيئت بوف کوري با چشمان واسوخته ساخته است ، ور بزنيم...

آقاي احمدي‌نژاد خواهش مي‌کنم بگذاريد دست‌کم تا اين حد مثل يک «کبريت بي‌خطر» به خودمان و عاقبت نکبتي‌مان فحش بدهيم...انقدر ما را نترسانيد...به قدر کافي در قرآن ما را از جهنم ترسانده‌اند...بگذاريد دست‌کم اين دنيا کمي آرام باشيم...انقدر چوبه‌ء دار نشان‌مان ندهيد...انقدر نيش دندان نشان ندهيد...

کاف‌کا در دوران انسداد شديد سياسي و از طرفي فشار شديد عصبي که از سوي خانواده به او لطف مي‌شد...مخصوصاً از جانب پدر ، که کم‌کم براي او نماد حاکميت شد ، به بيماري شديد پارانويا دچار شد...بي‌خود نبود که کاف‌کا شب تا صبج را يک نفس يک داستان بلند مي‌نوشت...سپيده‌ء صبح و پس از رها شدن از نوشتن...تازه تن رنجور و خسته‌‌اش وحشت از صبحي ديگر را به او يادآوري مي‌کرد...

کاف‌کا داستان کوتاهي دارد که در آن شخصيت اصلي هميشه به هم‌سايه‌ء ديوار به ديوارش شک دارد...گمان مي‌کند گوش خوابانده به ديوار مشترک‌شان و به تله‌فون‌هاي کاري او گوش مي‌دهد و مشتري‌هاي او را قر مي‌زند...خنده‌دار و وحشت‌ناک است...

مي‌ترسم...خيلي مي‌ترسم...از عاقبت خودم مي‌ترسم...

از خودم بدم آمده است ، چون واقعاً مي‌ترسم.
.
.
.
نام خروس‌خون را براي وب‌لاگ‌ام قرار دادم به دو علت:

1) در انجيل مي‌دانيم که سه‌بار خروس مي‌خواند تا مسيح در‌يابد که يهوداي اسخريوطي او را فروخته است...
شاملو مي‌گويد:

سه‌بار خروس خواند
و ديدم که رسوا شدم.

(اميدوارم درست نوشته باشم...چون حافظهء شعري ندارم.)


در «سياوش‌خواني» بيضايي هم اين‌سه‌بار خواندن خروس با مرگ عن‌قريب سياوش هم‌راه است...

و نيز با شنيدن سه‌بار خواندن خروس سحرگاه ، جوخه‌ء اعدام سربازان باشرف توي فيلم «راه‌هاي افتخار» کوبريک ، آماده‌ء اجراي حکم مي‌شوند.


2) در وقت خروس‌خوان ، ملت اگر بخواهند بيدار مي‌شوند...

پس لحظه‌ء بيداري و آدم‌فروشي و رسوايي و همه با هم همان لحظه‌ء خروس‌خون است...هنوز در آيين‌ کشورهاي ماوراءالنهر (ورا رود) ذبح خروس يعني ريختن خون شهيد...
خروس عادت دارد بر بلندا بخواند...خروس را همه دوست دارند به‌وقت بخواند...و خروس بي‌محل را سر مي‌برند چون شوم مي‌دانند...