يک تير و سه نشان
نامهء اول
«
گلشيري عزيز، اي ستمگر مظلوم! که نميدانم اين مدح شبيه بهذم است يا بهعکس! تو يک زبان قجرنويسي را با رومان چکيده ، شازده احتجاب باب کردي، و از آن پس دراين نزديک به سيسال جرياني گشوده شد که مثل هر جريان اصيلاي درسرچشمهاش پاک و زلال است، اما در مسير خود به تدريج آلوده و پلشت ميشود؛ چنانکه قجرنويسي ما هم در همين مسير سيساله طوري به هرز و انحطاط رفت و از پروازهاي بلندخلاقه به گندابههاي رزق و روزي و بيهنري افتاد که بوي کپک آن مخصوصاً سينما و تلهويزيون ما را برداشته، و از آن همه هراس و حشمت و پيچش مقداري کلاه و جُبّه، مقداري سرسرا و تالار کاخها و تابخواهي باستانشناسي هنري، يعني فقط پوستهاش مانده است.و من که سالها مطالعات قجري، و ضمناً آنتن حساسي هم به همان سمتها داشتم و کوچه پسکوچهها و حتا آدمهاي درجهء پنج قاجار را ميشناختم و البته نگاهام به لحظههاي باردار ديگري خيره مانده بود، به وسوسهء اينکه ختمي بر اين جريان خطي و سطحي بگذارم و اين قلمروي بکر و ناب را بهعمق زلال سرچشمهاش که در دوردست ميجوشيد ، پيوند کنم، بله ، به اين وسوسه بود که زورقاي به اين درياي آرام اما بسيار جذاب و خطرناک انداختم و بادباناش را هم به سوي صحنه افراشتم و اين شد که ميبيني.
گلشيري عزيز! صرف نظر از دلتنگيهاي کوچک ما ، باريکبيني و قدرت درک هندسي تو از ساختمان اثر براي من محرز است و هيچ خدشه برنميدارد. و من نظرت را دربارهء درمه بخوان بعد از بيست و يک سال از ياد نبردهام ، که بيآنکه خود بداني ، دست کم بخشي از زيبايي دروني و معماري ظريف نسخهء آخر آن را مديون آن گفتگوي شبانهء گوشهء «سلمان»هستم. (و البته نه آن چيز بيربط که چاپ اولاش پنجماهه رفت.) پس مايلام نگاهي به اين باغ شبنماي ما بيندازي و حالا که امکاني براي ورود به حجلهء صحنه يافته ( اگر خَرَکي عطسهاي نکند يا پشهاي جفتکي نزند.) نظر اجتهادي خود را صريحاً بگويي ، که بيترديد مرا براي هميشه وامدار خود ميکني...لطفاً درحاشيهء صفحات چيزي ننويس.نسخهء فتوکپي نمايشنامه همين يکي است. ممکن است يکي دو نفر ديگر هم آنرا بخوانند.
باقي صفايت- اکبررادي بيستوششم مهر 75
صص 248 – 247
.
.
.
نامهء دوم
«...
رضاي عزيز، غايب حاضر يکي تو هستي. که نيستي ؛ اما ذهن تو در ادبيات جوان ايران منتشر است.مقالاتي که اينجا از تو چاپ ميشود ، روي نسل جديد شعر و داستان ، اثر گيرندهاي ميگذارد و اين مسووليت تو را در طيف اهل کتاب به شدت نمايان و برجسته ميکند. قلمات چنان تيز و ياغي است و عضلات زبان محکم است و عقلانيت و حسّانيت آن بههم تنيده ، و چنان خاصيت مغزي دارد و ناگهان پخش ميشود و با همان سرعت جمع ميشود که باکي نيست ، هيچ ، اگر در آن سرعت جنونآميز فوران و ريتم گاهي رشتهء کلام بلغزد يا به نصّ دستورعبدالعظيم خان اسائهاي شود. برعکس ، ( بيآنکه تأييد کنم.) اين خود عصمتي به کلام تو ميدهد که خيلي فرق ميکند با مقالات مثلاً يک باباي ديگري که پخش و پلشت و مصنوع است و هرگز نتوانسته است پيزي آنهمه حرفهاي بي در و پيکر خود را در طول يک مقاله جمع کند تا خواننده بداند لبّ و خلاصه چه ميخواسته بگويد. اشارهام به اين خاطر است که ديدم در مقالهء چوبک ( بايا ،4 و 5 ) کمي عصبي بودي. نه ، اينطور نيست. تو در قلمروي نقد ادبي ، به حکم ذرهاي عدل و به استناد آثاري که از تو ماندهاست ، در مقامي هستي که اصلاً نبايد خودت را با دکاندارها و مدعيان متوسط مصاحبهها مقايسه کني؛ چهراکه هرگونه مقايسهاي در اين زمينه خود را باختن و دستکم گرفتن است. و تو در ادبيات معاصر ما ممکن است مانند هر نويسندهاي لغزشهايي در قلم داشته باشي ، اما نه تنها متوسط نيستي ، بلکه...نميدانم ، نميدانم آينده چهگونه تاوان اين زخمهاي ناحق را خواهد داد ؛ ولي خواهد داد.
2 مهر 78، اکبر رادي »
صص 253 – 252
شناختنامهء اکبررادي ، به کوشش فرامرز طالبي / نشر قطره / 1382
«
گلشيري عزيز، اي ستمگر مظلوم! که نميدانم اين مدح شبيه بهذم است يا بهعکس! تو يک زبان قجرنويسي را با رومان چکيده ، شازده احتجاب باب کردي، و از آن پس دراين نزديک به سيسال جرياني گشوده شد که مثل هر جريان اصيلاي درسرچشمهاش پاک و زلال است، اما در مسير خود به تدريج آلوده و پلشت ميشود؛ چنانکه قجرنويسي ما هم در همين مسير سيساله طوري به هرز و انحطاط رفت و از پروازهاي بلندخلاقه به گندابههاي رزق و روزي و بيهنري افتاد که بوي کپک آن مخصوصاً سينما و تلهويزيون ما را برداشته، و از آن همه هراس و حشمت و پيچش مقداري کلاه و جُبّه، مقداري سرسرا و تالار کاخها و تابخواهي باستانشناسي هنري، يعني فقط پوستهاش مانده است.و من که سالها مطالعات قجري، و ضمناً آنتن حساسي هم به همان سمتها داشتم و کوچه پسکوچهها و حتا آدمهاي درجهء پنج قاجار را ميشناختم و البته نگاهام به لحظههاي باردار ديگري خيره مانده بود، به وسوسهء اينکه ختمي بر اين جريان خطي و سطحي بگذارم و اين قلمروي بکر و ناب را بهعمق زلال سرچشمهاش که در دوردست ميجوشيد ، پيوند کنم، بله ، به اين وسوسه بود که زورقاي به اين درياي آرام اما بسيار جذاب و خطرناک انداختم و بادباناش را هم به سوي صحنه افراشتم و اين شد که ميبيني.
گلشيري عزيز! صرف نظر از دلتنگيهاي کوچک ما ، باريکبيني و قدرت درک هندسي تو از ساختمان اثر براي من محرز است و هيچ خدشه برنميدارد. و من نظرت را دربارهء درمه بخوان بعد از بيست و يک سال از ياد نبردهام ، که بيآنکه خود بداني ، دست کم بخشي از زيبايي دروني و معماري ظريف نسخهء آخر آن را مديون آن گفتگوي شبانهء گوشهء «سلمان»هستم. (و البته نه آن چيز بيربط که چاپ اولاش پنجماهه رفت.) پس مايلام نگاهي به اين باغ شبنماي ما بيندازي و حالا که امکاني براي ورود به حجلهء صحنه يافته ( اگر خَرَکي عطسهاي نکند يا پشهاي جفتکي نزند.) نظر اجتهادي خود را صريحاً بگويي ، که بيترديد مرا براي هميشه وامدار خود ميکني...لطفاً درحاشيهء صفحات چيزي ننويس.نسخهء فتوکپي نمايشنامه همين يکي است. ممکن است يکي دو نفر ديگر هم آنرا بخوانند.
باقي صفايت- اکبررادي بيستوششم مهر 75
صص 248 – 247
.
.
.
نامهء دوم
«...
رضاي عزيز، غايب حاضر يکي تو هستي. که نيستي ؛ اما ذهن تو در ادبيات جوان ايران منتشر است.مقالاتي که اينجا از تو چاپ ميشود ، روي نسل جديد شعر و داستان ، اثر گيرندهاي ميگذارد و اين مسووليت تو را در طيف اهل کتاب به شدت نمايان و برجسته ميکند. قلمات چنان تيز و ياغي است و عضلات زبان محکم است و عقلانيت و حسّانيت آن بههم تنيده ، و چنان خاصيت مغزي دارد و ناگهان پخش ميشود و با همان سرعت جمع ميشود که باکي نيست ، هيچ ، اگر در آن سرعت جنونآميز فوران و ريتم گاهي رشتهء کلام بلغزد يا به نصّ دستورعبدالعظيم خان اسائهاي شود. برعکس ، ( بيآنکه تأييد کنم.) اين خود عصمتي به کلام تو ميدهد که خيلي فرق ميکند با مقالات مثلاً يک باباي ديگري که پخش و پلشت و مصنوع است و هرگز نتوانسته است پيزي آنهمه حرفهاي بي در و پيکر خود را در طول يک مقاله جمع کند تا خواننده بداند لبّ و خلاصه چه ميخواسته بگويد. اشارهام به اين خاطر است که ديدم در مقالهء چوبک ( بايا ،4 و 5 ) کمي عصبي بودي. نه ، اينطور نيست. تو در قلمروي نقد ادبي ، به حکم ذرهاي عدل و به استناد آثاري که از تو ماندهاست ، در مقامي هستي که اصلاً نبايد خودت را با دکاندارها و مدعيان متوسط مصاحبهها مقايسه کني؛ چهراکه هرگونه مقايسهاي در اين زمينه خود را باختن و دستکم گرفتن است. و تو در ادبيات معاصر ما ممکن است مانند هر نويسندهاي لغزشهايي در قلم داشته باشي ، اما نه تنها متوسط نيستي ، بلکه...نميدانم ، نميدانم آينده چهگونه تاوان اين زخمهاي ناحق را خواهد داد ؛ ولي خواهد داد.
2 مهر 78، اکبر رادي »
صص 253 – 252
شناختنامهء اکبررادي ، به کوشش فرامرز طالبي / نشر قطره / 1382
.
.
.
بيژن مفيد
اينروزها خيلي دلام هواي قديميهاي خودم را کردهاست...حضور در اين گذشتهها مرا برد بهسوي بيژن مفيد...
شاپرک خانوم
ماه و پلنگ ، شهر قصه و دو تصنيف از زندهياد مفيد.
اين نمايش مشهور همهش تداعي خاطره است...مخصوصاً تصنيف زيباي «دو تا موي رها داري» و البته همين شعر را با اجراي مرحوم فريدون فروغي هم يادمان هست...
اگر مانند من عاشق اين افسانهء قديمي هستيد...لابد شعر مرحوم حسين منزوي را هم خيلي دوست داريد...و ترانهاي که البته کورش يغمايي خواندهاست...
ماه و پلنگ / کورش يغمايي
خیال خام پلنگ من به سوي ماه ، جهیدن بود
و ماه را ز بلندایاش به روي خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ، ماه بلند من وراي دست رسیدن بود
گل شکفته خداحافظ ! اگرچه لحظهء دیدارت
شروع وسوسهاي در من به نام دیدن و چیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوري مدام گرم دميدن بود
من و تو آن دو خط-ایم آري، موازيان به ناچاري
که هر دو باورمان زآغاز به یکديگر نرسیدن بود
شراب خواستم و عمر من شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانهاش نشنیدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس ميبافت، ولي به فکر پریدن بود
.
.
بيژن مفيد
اينروزها خيلي دلام هواي قديميهاي خودم را کردهاست...حضور در اين گذشتهها مرا برد بهسوي بيژن مفيد...
شاپرک خانوم
ماه و پلنگ ، شهر قصه و دو تصنيف از زندهياد مفيد.
اين نمايش مشهور همهش تداعي خاطره است...مخصوصاً تصنيف زيباي «دو تا موي رها داري» و البته همين شعر را با اجراي مرحوم فريدون فروغي هم يادمان هست...
اگر مانند من عاشق اين افسانهء قديمي هستيد...لابد شعر مرحوم حسين منزوي را هم خيلي دوست داريد...و ترانهاي که البته کورش يغمايي خواندهاست...
ماه و پلنگ / کورش يغمايي
خیال خام پلنگ من به سوي ماه ، جهیدن بود
و ماه را ز بلندایاش به روي خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ، ماه بلند من وراي دست رسیدن بود
گل شکفته خداحافظ ! اگرچه لحظهء دیدارت
شروع وسوسهاي در من به نام دیدن و چیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوري مدام گرم دميدن بود
من و تو آن دو خط-ایم آري، موازيان به ناچاري
که هر دو باورمان زآغاز به یکديگر نرسیدن بود
شراب خواستم و عمر من شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانهاش نشنیدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس ميبافت، ولي به فکر پریدن بود