معجزهء لبخنده
يادت هست آنشب که برايم پيغام دادم که توي نتاي؟ و من گفتم دارم فيلم ميبينم؟...فيلم لتوپار شده بود...آخ چه شبي بود...امروز اتفاقي ديدم تلهويزيون فيلم شيدا را نشان ميدهد...حتماً داستان را ميداني...و لابد متوجه شدي چهرا از اين فيلم ياد تو افتادم؟...چهرا اينروزها همهء راهها به سوي تو ختم ميشود؟...هربارسخن از مهرباني باشد تو در نظرماي...و هرجا که سخن از کلمات اهورايي باشد تو زود در نظرم مجسم ميشوي...آنشب فيلم «خانهء خنجرهاي پرّان» ، ساختهء ژانگ ييمو یِ عزيز ، را نمايش ميداد...باز تو در کنارم بودي...چه فيلم عاشقانه و مهرباني بود؟ ببينم آقاي اسکورسيزي باز شهامت اقتباس نعل-به-نعل چنين فيلماي را دارد؟...اصلاً آيا ميتواند با تمام جذابيتهاي بصري از دل جنگاي کثيف عشق را بيرون بکشد؟...اينچنين انتخاب عشق يا مبارزه را پيش بکشد و آنهم براي آزاد بودن...همچون پرنده...و بابت اين عشق بميري...مثلث عشقي...رقيب عشقي...جنگ...صلح...آزادي...مگر چه ميخواهيم در فيلماي با اينهمه غزل-تصوير نمايش بدهيم؟...يکي از آرزوهاي من ايناست که ژانگ ييمو را از نزديک ببينم...نبوغي عجيب دارد...و بر خودم شرمگين ميشوم...چهرا نگاه ناب او را ندارم؟...آنشب همهچيز دست به دست هم داد تا براي من جاودانه بشوي...آن صداي نرم و اهورايي و خستهات از ميان آن تصاوير آرامشبخش...مثل لالاي مادري براي کودک خستهاش...بعد فيلم باز با هم بوديم...وقتي خداحافظ-اي کردي آماده شدم تا خوابي آرام را تجربه کنم...خواستم کامپيتور را خاموش کنم که ديدم حامد عزيزم لينک اين نوشته را برايام فرستاد...خواندن اين چندسطر همان و مثل ابر بهار گريستن همان...آنوقت بيخوابي و خستهگي...خدايا...اين علامتها چهرا از همهسو همچون گلستاناي که ابراهيم در آتش را در آغوش کشيدند...مرا چنين از مهر سرشار ميکنند؟...چه بوي خوشي!...کاش ميشد اين سينه را شکافت و هرچه نفرت را به ديار عدم فرستاد...کاش ميشد به معجزت يک لبخند..به معجزت آرامشاي که در صداست ايمان بياوريم...آنوقت ديگر کاري به نشانههاي بيروني نخواهيم داشت...مطمئنام...ديگر نه محبوب دنبال کشف معاني در کلمات حبيب است و نه حبيب از حرکات محبوب برداشتاي خواهد داشت...کلمه بوي خوش خودش را خواهد داد...
گاهبا خود ميانديشم بيشتر اين رنجها که آدمي بر خود و ديگري وارد ميکند از حب زياديست...و محبت زياد خودخواهي ميشود...و خودخواهي آغاز دربند کشيدن محبوب است...کاش بفهمي که حاضرم تمام لحظاتام را بدهم تا صدا و کلمات تو را بهگوش جان بشنوم...کاش از اينهمه حس خوب من نترسي...کاش بداني دوستداشتن براي من چه نعمتيست...کاش بداني که بزرگترين خدمت تو به من ايناست که اجازه ميدهي دوستات داشته باشم...
.
.
.
و اکنون وقت آن لبخند است...تا از اين زندان برهم...
ببخشيد آتيش داريد؟
گاهبا خود ميانديشم بيشتر اين رنجها که آدمي بر خود و ديگري وارد ميکند از حب زياديست...و محبت زياد خودخواهي ميشود...و خودخواهي آغاز دربند کشيدن محبوب است...کاش بفهمي که حاضرم تمام لحظاتام را بدهم تا صدا و کلمات تو را بهگوش جان بشنوم...کاش از اينهمه حس خوب من نترسي...کاش بداني دوستداشتن براي من چه نعمتيست...کاش بداني که بزرگترين خدمت تو به من ايناست که اجازه ميدهي دوستات داشته باشم...
.
.
.
و اکنون وقت آن لبخند است...تا از اين زندان برهم...
ببخشيد آتيش داريد؟