يک خاطره-يک بازمعرفي
نيلوفر را از بچهگي ميشناسم...بچهگي که ميگويم يعني تازه ياد گرفته بودم در editor پرشنبلاگ بنويسم...يعني چرندهاي با جان کندن توي word نوشته را دوباره توي اديتور پرشنبلاگ پياده کنم...خلاصه آنوقتها وبلاگاي ساخته بودم به اسم «طرح عقيم»...
نشانياش هم bachelorplots.persianblog.com بود...راستش آنروزها دل پري داشتم و به در بسته زياد خورده بودم...و اين يادداشتهاي پراکنده و سبک پراکندهنويسي را شايد دروغ نگويم من باب کردم...اما چون هويت يکساناي نداشتم و مدام جا عوض ميکردم...کسي خوشبختانه مرا نميشناسد...شايد نوشتههاي مرا و آن وبلاگهايي که روزي شايد کمي گل ميکرد را خوانده باشد...خوشبختانه برخي تأثيرات نوشتههاي من در جايي ثبت نشده است...
خدا نيامرزد دوست فيلمساز و مونتورم را که مرا با وبلاگ آشنا کرد که هرچه کرد آن آشنا کرد...
چه دردسرتان بدهم همان بچهگيها نوشتههاي بينظير نيلوفر را هم ميخواندم...موجاي در کلمات او بود که هميشه سر-ام را به نشانهء احترام فرود ميآورد...کلماتي داشت که طبيعتاً با دنياي من بيگانه بود...اما جذبه(charisma) عجيبي داشت...
باري همانموقعها از اين هوشتکهايي که نشاني مسنجر دارد و به ياد همانروزها و براي مسخره کردن خودم دوباره سرپاياش کردم...براي وبلاگها هم بود...
از عادات بد ديگرم اين بود که زياد آي-دي ميسوزاندم...وبلاگ زياد روي هوا ميفرستادم (فقط يک وبلاگ را يادم رفت بترکانم که هرچه فکر ميکنم نه نشانياش را ياد دارم و نه ناماش را...يعني چه بود؟)...اي-ميل زياد ميترکاندم...
بگذريم ، از آن موقع هم عادت نداشتم اين جاي مسنجري که مثل دست بز براي خودم گذاشتهام را بفشارم و براي صاحب وبلاگاش نظر خصوصي بگذارم...از قديم و همان بچهگي عادت داشتم حرف را رو-در-رو بزنم...و بارها هم دماغسوخته شدهام...ولي عجيب حالي ميدهد بفهمي طرف مقابلات خيلي از تو بيشتر ميداند و توي دک و پوزت ميزند...توي عمرم راستش را بخواهيد فقط يکي با چنين خصوصيات به تور-ام افتاد...آنهم بيرون از اين دنياي مجازي...عاقلهمردي که جاي پدرم بود...که او هم آنقدر شأناش بالاتر از من بود که من از دستاش دادم...
وبلاگنويسي اما خوبيهايي هم داشت...دوستيهايي داشت که تهنشينهايي از آنها براي خودم باقي گذارد و در کنارش برخي هم مانند نيلوفر بودند که با احترام از دور مينگريستمشان و با نوشتههاشان حال ميکردم...
اما يکروز طاقت نياوردم و ويرم گرفت حالي از اين بانوي غزلگريه بپرسم...چراغاش روشن بود...چاق سلامتي و پرسش از من و پاسخ آرام و باوقار از او...نام و نام خانوادهگي...شغل...همانبار نخست کافي بود تا بفهمم اين بانوي ما چه نجيبانه در کنجاي براي خود مشق مينويسد...باورکنيد هميشه در يک گونه بنويسي و آنرا قوام بدهي جسارت بزرگي ميطلبد...و از همه مهمتر حوصلهء يک نويسندهء حرفهاي را ميخواهد...نيلوفر را چندين و چند نوبت در وبلاگهاي متفاوتي معرفي کردم...اما همان يک چت و يک آشنايي بس بود...بهگمانم او حالا هم روحاش از من خبر نداشته باشد...و همين را بيشتر دوست دارم...دوست دارم نوشتههاي کسي را بخوانم که مرا نشناسد و با آنها حال کنم...نيلوفر يک شوهر مهندس داشت...و تا آنجا که خاطرم هست سناش چند سالي از من بالاتر بود...اما به نوشتههاياش دقت کنيد؟ اين جواني و اين عشق شورمندانه و تلخ را از کجا ميآورد؟ چندبار به نوشتههاي او دستبرد زدند. کسي يا کساني بودند که نوشتههايش را عيناً و نعل-به-نعل در سرويسهاي وبلاگاي ديگر کپي ميکنند...با همين نشاني و با همين سر و شکل ، با همين موسيقي پسزمينه...با همين هويت...اما نيلوفر را در همين بلاگاسکاي بايد خواند...نوشتههاي او را هنوز دوست دارم و مطمئنم تنها وبلاگنويسيست که سابقهاش از خيلي ماها بيشتر است و کمتر توي چشمها جا باز کردهاست...و شايد براي همينهاست که اينقدر بکر مانده است...
امشب، دوست نازنينام...دوستي که گرماي شبهاي بيخاطرهام با او خاطره ميشود...او نيز از خوبي و نجابت اين سرويس وبلاگنويسان يعني بلاگاسکاي گفت...حالا که دقت ميکنم...مييابم که چهراست ميگويد!...بلاگاسکاي سرويس وبلاگهاي نجيب است...وبلاگهايي که عاشقاند و نجيب مينويسند...باور کنيد کم نداريم از اين وبلاگها...اما دقت کنيد چه تعداد از وبلاگهاي اين سرويس ، گنده شدهاند؟...هنوزاهنوز نوشتههايشان را در خفا ميخوانم...
با اينحال دريغام آمد دوباره از نيلوفر يادي نکنم...نميدانم حالا نيلوفر بچهاي دارد يا نه؟...بچهاش چند سال دارد؟...ترجيح ميدهم...نيلوفر را از دور بخوانم...و از کسيکه مرا به او بشناساند هم متنفر خواهم بود...پس پيش خودمان بماند... و خواهش دارم اگر با نوشتههايش حال کرديد ذکاتاش را نشاني دادن وبلاگ من ندانيد...به دوستان خود معرفي کنيد و معرفي مرا خواهش دارم بيخيال شويد...
.
.
.
.
.
.
کاش نيلوفر دوباره آن رنگ نخودي را براي قالباش انتخاب ميکرد...کاش.
.
.
.
نشانياش هم bachelorplots.persianblog.com بود...راستش آنروزها دل پري داشتم و به در بسته زياد خورده بودم...و اين يادداشتهاي پراکنده و سبک پراکندهنويسي را شايد دروغ نگويم من باب کردم...اما چون هويت يکساناي نداشتم و مدام جا عوض ميکردم...کسي خوشبختانه مرا نميشناسد...شايد نوشتههاي مرا و آن وبلاگهايي که روزي شايد کمي گل ميکرد را خوانده باشد...خوشبختانه برخي تأثيرات نوشتههاي من در جايي ثبت نشده است...
خدا نيامرزد دوست فيلمساز و مونتورم را که مرا با وبلاگ آشنا کرد که هرچه کرد آن آشنا کرد...
چه دردسرتان بدهم همان بچهگيها نوشتههاي بينظير نيلوفر را هم ميخواندم...موجاي در کلمات او بود که هميشه سر-ام را به نشانهء احترام فرود ميآورد...کلماتي داشت که طبيعتاً با دنياي من بيگانه بود...اما جذبه(charisma) عجيبي داشت...
باري همانموقعها از اين هوشتکهايي که نشاني مسنجر دارد و به ياد همانروزها و براي مسخره کردن خودم دوباره سرپاياش کردم...براي وبلاگها هم بود...
از عادات بد ديگرم اين بود که زياد آي-دي ميسوزاندم...وبلاگ زياد روي هوا ميفرستادم (فقط يک وبلاگ را يادم رفت بترکانم که هرچه فکر ميکنم نه نشانياش را ياد دارم و نه ناماش را...يعني چه بود؟)...اي-ميل زياد ميترکاندم...
بگذريم ، از آن موقع هم عادت نداشتم اين جاي مسنجري که مثل دست بز براي خودم گذاشتهام را بفشارم و براي صاحب وبلاگاش نظر خصوصي بگذارم...از قديم و همان بچهگي عادت داشتم حرف را رو-در-رو بزنم...و بارها هم دماغسوخته شدهام...ولي عجيب حالي ميدهد بفهمي طرف مقابلات خيلي از تو بيشتر ميداند و توي دک و پوزت ميزند...توي عمرم راستش را بخواهيد فقط يکي با چنين خصوصيات به تور-ام افتاد...آنهم بيرون از اين دنياي مجازي...عاقلهمردي که جاي پدرم بود...که او هم آنقدر شأناش بالاتر از من بود که من از دستاش دادم...
وبلاگنويسي اما خوبيهايي هم داشت...دوستيهايي داشت که تهنشينهايي از آنها براي خودم باقي گذارد و در کنارش برخي هم مانند نيلوفر بودند که با احترام از دور مينگريستمشان و با نوشتههاشان حال ميکردم...
اما يکروز طاقت نياوردم و ويرم گرفت حالي از اين بانوي غزلگريه بپرسم...چراغاش روشن بود...چاق سلامتي و پرسش از من و پاسخ آرام و باوقار از او...نام و نام خانوادهگي...شغل...همانبار نخست کافي بود تا بفهمم اين بانوي ما چه نجيبانه در کنجاي براي خود مشق مينويسد...باورکنيد هميشه در يک گونه بنويسي و آنرا قوام بدهي جسارت بزرگي ميطلبد...و از همه مهمتر حوصلهء يک نويسندهء حرفهاي را ميخواهد...نيلوفر را چندين و چند نوبت در وبلاگهاي متفاوتي معرفي کردم...اما همان يک چت و يک آشنايي بس بود...بهگمانم او حالا هم روحاش از من خبر نداشته باشد...و همين را بيشتر دوست دارم...دوست دارم نوشتههاي کسي را بخوانم که مرا نشناسد و با آنها حال کنم...نيلوفر يک شوهر مهندس داشت...و تا آنجا که خاطرم هست سناش چند سالي از من بالاتر بود...اما به نوشتههاياش دقت کنيد؟ اين جواني و اين عشق شورمندانه و تلخ را از کجا ميآورد؟ چندبار به نوشتههاي او دستبرد زدند. کسي يا کساني بودند که نوشتههايش را عيناً و نعل-به-نعل در سرويسهاي وبلاگاي ديگر کپي ميکنند...با همين نشاني و با همين سر و شکل ، با همين موسيقي پسزمينه...با همين هويت...اما نيلوفر را در همين بلاگاسکاي بايد خواند...نوشتههاي او را هنوز دوست دارم و مطمئنم تنها وبلاگنويسيست که سابقهاش از خيلي ماها بيشتر است و کمتر توي چشمها جا باز کردهاست...و شايد براي همينهاست که اينقدر بکر مانده است...
امشب، دوست نازنينام...دوستي که گرماي شبهاي بيخاطرهام با او خاطره ميشود...او نيز از خوبي و نجابت اين سرويس وبلاگنويسان يعني بلاگاسکاي گفت...حالا که دقت ميکنم...مييابم که چهراست ميگويد!...بلاگاسکاي سرويس وبلاگهاي نجيب است...وبلاگهايي که عاشقاند و نجيب مينويسند...باور کنيد کم نداريم از اين وبلاگها...اما دقت کنيد چه تعداد از وبلاگهاي اين سرويس ، گنده شدهاند؟...هنوزاهنوز نوشتههايشان را در خفا ميخوانم...
با اينحال دريغام آمد دوباره از نيلوفر يادي نکنم...نميدانم حالا نيلوفر بچهاي دارد يا نه؟...بچهاش چند سال دارد؟...ترجيح ميدهم...نيلوفر را از دور بخوانم...و از کسيکه مرا به او بشناساند هم متنفر خواهم بود...پس پيش خودمان بماند... و خواهش دارم اگر با نوشتههايش حال کرديد ذکاتاش را نشاني دادن وبلاگ من ندانيد...به دوستان خود معرفي کنيد و معرفي مرا خواهش دارم بيخيال شويد...
.
.
.
.
.
.
کاش نيلوفر دوباره آن رنگ نخودي را براي قالباش انتخاب ميکرد...کاش.
.
.
.