زماني براي مستي اسبها ، يک عدد متافيكشن ِناقابل
سلام اسمرالداي من
تو بهتر ميداني :
برخلاف ظاهر خشنم... هميشه قلب رئوفاي داشتهام.
بر خلاف آن قيافهاي که شبيه Hulk و Notre dam de Paris يا (Pride's Hatchback) و Shrek و غول چراغ در حکايتهاي قديمي...همانها که يک ريش بزي زير چانه دارند...و مثل مغلها کله تيغ انداختهاند و بخشي از مو را جمع کردهاند و دمب اسبي بالاي سر گره زدهاند و يک رکابي تنشان است شبيه آن جليقههايي که زنجيرپارهکنها و آن موتورسوارن توي فيلم ايزي رايدر که harly Davidson با آن فرمانهاي بالا سوارند و مچبند چرمي دارند و سبيلهاي لنگري گذاشتهاند و دستمال خالخال سرخ به پيشاني بستهاند و مانند آرنولد ، عضلاني هستند و به تنشان هم روغن بَزرَک زدهاند تا ماهيچهها براق بشوند و زيبايي اندام دوچندان شود و شلوار هزار پيلي کردي-خمرهاي-خانواده پايشان است... و چارزانو جلوي ارباب ِچراغ و دستها چليپا بر روي سينه و حاضر آماده براي اجراي دستور...درست مثل اين گندهبيگ( گنده-بک)ها و غولها قلبي از جنس طلا دارم...و گاهي دلم براي خودم تنگ هم ميشود...اينها را گفتم که بگويم چهقدر از اين داستانهاي سانتيمانتال يک نرهغول و يک زن زيبارو که کلي معرفت دارد لذت ميبرم...زنيکه تنها مشکلش اين است که مشکل مالي دارد وگرنه ميرفت با پرنس چارلز انگليس ازدواج ميکرد...ولي خب از روي ناچاري باز دمش گرم به اين غول ما محل ميگذارد...خلاصه عشق فردينبازي و اينها...اين کتهاي کلاهمخمليها که هميشه روي شانههايشان با سنجاققفلي محکم شدهاست...سنجاقهاش هرچي هست بايد خيلي قوي باشد...خلاصه از اين کتها که توي دعوا اصلاً از روي شانهشان نميافتاد و آب تو دل ما تکان ميخورد و کت ذرهاي جا-به-جا نميشد...خدا رحمت کند مجيد محسني را که در فيلم لات جوانمرد چه خوب اين يکلاقباگي(يکلاقبائيّت-يکلاقباگري) را نشانمان داد...روحاش شاد...
خلاصه اينکه ، مسعود کيميايي هم از قرار معلوم جنس عصبيتاش را با ريشخند جا-به-جا کردهاست...چندساليست که سينما و تئاتر نميروم و فيلم هم از کلوب نميگيرم و اصلاً يادم ميرود که بگيرم...اما با ديدن عکسهاي اين فيلم جديد مسعود خان کيميايي به گمانم جنس قهرمانان فردينياش را که آنزمانها از دل همانها خوب بيرون کشيده بود ، حالا به فراخور «مزهکه»هاي مدرن در زمان خودش تغيير داده است...يادت هست که چه خوب بلوچاش را بيرحمانه نقد کرد؟...بلوچي که از انتقام به جاکشي و سگ در خانه «ايرن»خانوم افتاد با آن پر و پاچههاي گوشتالوي حال-به-هم-زناش...سکانس همخوابهگي بلوچ اخته را که هيچ خطري براي مادموازل نداشت و آن پيچواپيچ خوردن تصوير به حالت هذيان و سرابگونهگي يادت هست؟...با آن صحنهء تجاوز اول فيلم به زن بلوچ که دوربين جاي آسياب قرار دارد و فقط دور سوژه ميچرخد و انقدر تند دور ميگردد که سرمان گيج ميرود...مسعود خان به حرمت تمام اين شاهکارهايات هنوز دوستات دارم...
يادت هست در همان فيلم بلوچ چه خوب آن مدرنيته را ريدهمالي کرد با آن تابلوي آبستره که فقط به درد گذاشتن جلوي زخم چاقو روي شکم و قايم شدن پشتش ميخورد؟!!!...اما کتکخوري بهروز وثوقي از قضا از داداشاش( يعني به نقش داداشاش چنگيز) با آن کاپشن چرمي که نقش پرچم امريکا پشتش داشت در همان کافه-بار «شبيلدا» (شب طولاني براي قهرمان فيلم) زياد به دلم ننشست...کدام فيلم را ميگويم؟ رضا موتوري را...اما مرگ رضا موتوري که يادت هست؟ اصلاً مسعود کيميايي تحليل را کنار بگذارد و به همان غريزهء ناباش اعتماد کند وسط خال ميزند...و البته حتماً آن تابلوي آبستره را يادت هست که وقتي بهروز زخمي از کشتن آن رييس بيرون ميآيد و ميگذارد کنار تابلوي عوامانهء گنبد و بارگاه که گوشهاي ديگر با احترام گذاشته ميشد تا پيرمرد خنزر پنزري در بساط-اش بفروشد؟...يادت هست اسمرالداي من؟...
حالا از قرار معلوم مسعود کيميايي قهرماناناش را از همان بازيهاي کامپيوتري بيرون ميکشد...آن گيسهاي ريزبافت که مرا ياد سياهان خلافکار فيلمهاي غيرايراني مياندازد...اما به گمانم اين غولهاي بيشاخ و دمباش باز جاي دلسوزي داشته باشند...چون در فيلمهاي مسعود کيميايي يک چيزي تعمداً خيلي تلخ هست که از اصلش خبري نيست...يک زن دوستداشتني (دوست داشتني از چه لحاظ؟ از ديد يک مرد؟ خانومها عصبي نشويد لطفاً)...در فيلمهاي او و طبعاً يک عشق چندمنظوره که بتواند مردي به شانههايش تکيه کند و دستي مسيحايي بر زخمهايش بگذارد پيدا نميشود...
شايد براي خانومهاي فمينيست زياد خوشآيند نباشد ، اما باور کنيد اين غولهاي بيشاخ و دمب خيلي دوست دارند يک زني آنها را غشو بکشد...گاهيگداري حبهقندي توي دهانشان بيندازد...پوزههايش را ببوسد...و وقتي خواست ازش سواري بگيرد...کف دستاناش را به گردناش بکشد و بگويد: توسن بادپاي من برو...چارنعل برو...
و آن غول بياباني آي دوست دارد به زني که دوستش دارد سواري بدهد...آي دوست دارد...
اسمرالدا جان گوشي را بردار.
اسمرالدا جان از خر شيطان پياده شو و بيا سوار من شو...
تو بهتر ميداني :
برخلاف ظاهر خشنم... هميشه قلب رئوفاي داشتهام.
بر خلاف آن قيافهاي که شبيه Hulk و Notre dam de Paris يا (Pride's Hatchback) و Shrek و غول چراغ در حکايتهاي قديمي...همانها که يک ريش بزي زير چانه دارند...و مثل مغلها کله تيغ انداختهاند و بخشي از مو را جمع کردهاند و دمب اسبي بالاي سر گره زدهاند و يک رکابي تنشان است شبيه آن جليقههايي که زنجيرپارهکنها و آن موتورسوارن توي فيلم ايزي رايدر که harly Davidson با آن فرمانهاي بالا سوارند و مچبند چرمي دارند و سبيلهاي لنگري گذاشتهاند و دستمال خالخال سرخ به پيشاني بستهاند و مانند آرنولد ، عضلاني هستند و به تنشان هم روغن بَزرَک زدهاند تا ماهيچهها براق بشوند و زيبايي اندام دوچندان شود و شلوار هزار پيلي کردي-خمرهاي-خانواده پايشان است... و چارزانو جلوي ارباب ِچراغ و دستها چليپا بر روي سينه و حاضر آماده براي اجراي دستور...درست مثل اين گندهبيگ( گنده-بک)ها و غولها قلبي از جنس طلا دارم...و گاهي دلم براي خودم تنگ هم ميشود...اينها را گفتم که بگويم چهقدر از اين داستانهاي سانتيمانتال يک نرهغول و يک زن زيبارو که کلي معرفت دارد لذت ميبرم...زنيکه تنها مشکلش اين است که مشکل مالي دارد وگرنه ميرفت با پرنس چارلز انگليس ازدواج ميکرد...ولي خب از روي ناچاري باز دمش گرم به اين غول ما محل ميگذارد...خلاصه عشق فردينبازي و اينها...اين کتهاي کلاهمخمليها که هميشه روي شانههايشان با سنجاققفلي محکم شدهاست...سنجاقهاش هرچي هست بايد خيلي قوي باشد...خلاصه از اين کتها که توي دعوا اصلاً از روي شانهشان نميافتاد و آب تو دل ما تکان ميخورد و کت ذرهاي جا-به-جا نميشد...خدا رحمت کند مجيد محسني را که در فيلم لات جوانمرد چه خوب اين يکلاقباگي(يکلاقبائيّت-يکلاقباگري) را نشانمان داد...روحاش شاد...
خلاصه اينکه ، مسعود کيميايي هم از قرار معلوم جنس عصبيتاش را با ريشخند جا-به-جا کردهاست...چندساليست که سينما و تئاتر نميروم و فيلم هم از کلوب نميگيرم و اصلاً يادم ميرود که بگيرم...اما با ديدن عکسهاي اين فيلم جديد مسعود خان کيميايي به گمانم جنس قهرمانان فردينياش را که آنزمانها از دل همانها خوب بيرون کشيده بود ، حالا به فراخور «مزهکه»هاي مدرن در زمان خودش تغيير داده است...يادت هست که چه خوب بلوچاش را بيرحمانه نقد کرد؟...بلوچي که از انتقام به جاکشي و سگ در خانه «ايرن»خانوم افتاد با آن پر و پاچههاي گوشتالوي حال-به-هم-زناش...سکانس همخوابهگي بلوچ اخته را که هيچ خطري براي مادموازل نداشت و آن پيچواپيچ خوردن تصوير به حالت هذيان و سرابگونهگي يادت هست؟...با آن صحنهء تجاوز اول فيلم به زن بلوچ که دوربين جاي آسياب قرار دارد و فقط دور سوژه ميچرخد و انقدر تند دور ميگردد که سرمان گيج ميرود...مسعود خان به حرمت تمام اين شاهکارهايات هنوز دوستات دارم...
يادت هست در همان فيلم بلوچ چه خوب آن مدرنيته را ريدهمالي کرد با آن تابلوي آبستره که فقط به درد گذاشتن جلوي زخم چاقو روي شکم و قايم شدن پشتش ميخورد؟!!!...اما کتکخوري بهروز وثوقي از قضا از داداشاش( يعني به نقش داداشاش چنگيز) با آن کاپشن چرمي که نقش پرچم امريکا پشتش داشت در همان کافه-بار «شبيلدا» (شب طولاني براي قهرمان فيلم) زياد به دلم ننشست...کدام فيلم را ميگويم؟ رضا موتوري را...اما مرگ رضا موتوري که يادت هست؟ اصلاً مسعود کيميايي تحليل را کنار بگذارد و به همان غريزهء ناباش اعتماد کند وسط خال ميزند...و البته حتماً آن تابلوي آبستره را يادت هست که وقتي بهروز زخمي از کشتن آن رييس بيرون ميآيد و ميگذارد کنار تابلوي عوامانهء گنبد و بارگاه که گوشهاي ديگر با احترام گذاشته ميشد تا پيرمرد خنزر پنزري در بساط-اش بفروشد؟...يادت هست اسمرالداي من؟...
حالا از قرار معلوم مسعود کيميايي قهرماناناش را از همان بازيهاي کامپيوتري بيرون ميکشد...آن گيسهاي ريزبافت که مرا ياد سياهان خلافکار فيلمهاي غيرايراني مياندازد...اما به گمانم اين غولهاي بيشاخ و دمباش باز جاي دلسوزي داشته باشند...چون در فيلمهاي مسعود کيميايي يک چيزي تعمداً خيلي تلخ هست که از اصلش خبري نيست...يک زن دوستداشتني (دوست داشتني از چه لحاظ؟ از ديد يک مرد؟ خانومها عصبي نشويد لطفاً)...در فيلمهاي او و طبعاً يک عشق چندمنظوره که بتواند مردي به شانههايش تکيه کند و دستي مسيحايي بر زخمهايش بگذارد پيدا نميشود...
شايد براي خانومهاي فمينيست زياد خوشآيند نباشد ، اما باور کنيد اين غولهاي بيشاخ و دمب خيلي دوست دارند يک زني آنها را غشو بکشد...گاهيگداري حبهقندي توي دهانشان بيندازد...پوزههايش را ببوسد...و وقتي خواست ازش سواري بگيرد...کف دستاناش را به گردناش بکشد و بگويد: توسن بادپاي من برو...چارنعل برو...
و آن غول بياباني آي دوست دارد به زني که دوستش دارد سواري بدهد...آي دوست دارد...
اسمرالدا جان گوشي را بردار.
اسمرالدا جان از خر شيطان پياده شو و بيا سوار من شو...