Fragile
هوس کردهام دوباره بروم سراغ حال و هواي همان وبلاگاي که دوستاش داشتم...خيلي هم دوستاش داشتم...عکسي هم از آن دوران دارم...عکسي که کنار مانيتور نشستهام و آن صفحه جلويم باز است...حيف که عکس در هاردم گم شد...عکس خوبي بود...ميخواهم نام وبلاگام را به آن نام برگردانم...همان صفحهء سياهاي که ازبس در سياهياش غوطه خورده بودم که مدتي با سردرد به آن زل ميزدم...حالا بگذار بگويم من الان که مينويسم چه نيوش جان ميکنم...خوانندهاي که عجيب حال و هواي اين لحظهام را تشديد ميکند...خوانندهاي که در بريتانيا به «خبيث» مشهور شد...و مشهورتين گروهاي که در آن خوانده بود را هم the police بود...خوانندهاي که هميشه قيافهاش مرا به ياد ميلان کوند ِرا مياندازد...ترانهاي دارد که ديوانهوار دوستاش دارم...fragile...زخم عجيبي به روح و روانام ميزند...مخصوصاً اگر همين ترانه با اجراي خوليو ايگلسياس هم باشد...همانکه از خانوادهء دلاکرواي نقاش است...اين ترانه زجري ميدهد مرا...اما عجب زجر خوبي است...خيلي...اينجاست که بايد همان شعر دوست داشتني سهراب نازنين را هم زمزمه کنم « چيني نازک تنهايي من...» ... آنجا هم از قضا از ترک برداشتن ميگويد...اين کارتنهايي که شکل يک cracked glass روي آن دارد ، هست؟ همانها که به فارسي و با ماژيک (marker) روياش مينويسيم : «شکستني»...موقع اسابکشيها...اين ترانه اصلاً يعني تداعي تمام آن معناهايي که در فيلمنامهها و نمايشنامههايم مانند يک leitmotif تکرار ميشود...اين ترانه يعني همان عشق غريب و ناگفتني سهراب نازنين...اين شاعر را کي ميخواهيم بفهميم؟...وقتي ميگويد: تا ته کوچهء عشق...ميداني يعني چه؟...
امشب عجيب هوس کردهام چشمانام را ببندم و بروم در فضاي همان وبلاگ سياه با نام «آموزش تنفس»...ديروز تا حالا فقط دو ساعت خوابيدهام...خستهام...اما دلام ميخواهد باتري موبايلم را از شارژ بيرون بکشم و يک شماره شانسي بگيرم و به يکي زنگ بزنم و از خواب بيدارش کنم و بگويم:
ببخشيد بيدارتان کردم...اما ميخواستم ازتان بپرسم: شما از بوي عطر «آزارو» خوشتان ميآيد؟...او چيزي نگويد...بعد به او نشاني وبلاگام را بدهم...به او بگويم: از وبلاگام امشب اين بوي خوش به مشام ميرسد...بعد صداي تق قطع شدن گوشي را بشنوم...
کاش نسخههايي از آن وبلاگ را داشتم...و مطلباي که يادم است خيلي دوستاش داشتم را اينجا ميگذاشتم...
مطمئنام امشب بوي آزارو و ترانهء fragile با اين نوشته درهم آميخته است...
امشب هوس کردهام دفترهايي که از زير دستم در رفتهاند و سالم ماندهاند را از بالاي اشکاف بيرون بکشم...بهشان سري بزنم و گوشههايي از آنها را براي وبلاگ رونويسي کنم...دفترهاي چهلبرگي که مربوط به دوران خوب وبلاگ ننوشتنام ميشود...نوشتههايي از 12 سال پيش...
امشب عجيب هوس کردهام چشمانام را ببندم و بروم در فضاي همان وبلاگ سياه با نام «آموزش تنفس»...ديروز تا حالا فقط دو ساعت خوابيدهام...خستهام...اما دلام ميخواهد باتري موبايلم را از شارژ بيرون بکشم و يک شماره شانسي بگيرم و به يکي زنگ بزنم و از خواب بيدارش کنم و بگويم:
ببخشيد بيدارتان کردم...اما ميخواستم ازتان بپرسم: شما از بوي عطر «آزارو» خوشتان ميآيد؟...او چيزي نگويد...بعد به او نشاني وبلاگام را بدهم...به او بگويم: از وبلاگام امشب اين بوي خوش به مشام ميرسد...بعد صداي تق قطع شدن گوشي را بشنوم...
کاش نسخههايي از آن وبلاگ را داشتم...و مطلباي که يادم است خيلي دوستاش داشتم را اينجا ميگذاشتم...
مطمئنام امشب بوي آزارو و ترانهء fragile با اين نوشته درهم آميخته است...
امشب هوس کردهام دفترهايي که از زير دستم در رفتهاند و سالم ماندهاند را از بالاي اشکاف بيرون بکشم...بهشان سري بزنم و گوشههايي از آنها را براي وبلاگ رونويسي کنم...دفترهاي چهلبرگي که مربوط به دوران خوب وبلاگ ننوشتنام ميشود...نوشتههايي از 12 سال پيش...