بي تو              

Saturday, July 14, 2007

پريشان‌خواني

خيلي‌ها به من مي‌گويند: علي‌رضا ما که قلم تو را ديده‌ايم چه اصراري داري که بي‌کله بنويسي و هيچ رعايتي در نوشته نداشته باشي؟...اين آيا به کيفيت قلم‌ات لطمه نمي‌زند؟...مي‌دانيم دايره لغات‌ات کم نيست...مي‌دانيم که به آيين نگارش آشنا هستي...مي‌دانيم به نقش حروف ربط که خيلي هم مهم‌اند آگاهي ولي باز با کمال بي‌رحمي به‌شان بي‌اعتنايي مي‌کني...مي‌دانيم...اما علي‌رضا چه‌را؟...چه‌را نمي‌خواهي کمي به‌تر از خودت ارائه بدهي؟...چه‌را نمي‌خواهي توانايي‌هاي‌ات به گونه‌ء به‌تري نمايان بشود؟...از راه نمي‌روي...خودت خوب مي‌داني با اين روش‌ها هيچ پيش‌رفت‌اي نخواهي داشت...خودت مي‌داني شق‌القمر هم بشود ،‌باز چون با سيستم پيش نمي‌روي چيزي درست نمي‌شود...مي‌داني حتا آن کله‌‌گنده‌‌هايي که حالا اسم و رسم‌اي دارند نيز همه ابتدا و حتا هنوزاهنوز با مماشات در سيستم نفس مي‌کشند...خودت مي‌داني که چاره‌اي ني‌ست...علي‌رضا اين آيا آرمان‌گرايي ني‌ست؟...آيا رسيدن به بن‌بست ايدئاليسم ني‌ست؟

اما من براي تمام آن‌ها يک پاسخ بيش‌تر ندارم: من تنها از نوشتن يک هدف دارم و آن اين‌است که نشان دهم: نوشتن به تنهايي هيچ ني‌ست اگر پشت آن انديشه‌اي نباشد...من بيش از خود نوشتن به نحوه‌ء انديشيدن کار دارم...من به‌دنبال آيين انديشيدن هستم...نه آيين نگارش...هرکس مي‌خواهد زبان ماردي را بياموزد آيا بايد برود سراغ کتاب سراسر سوءتعبير غلط ننويسم استاد ابوالحسن نجفي که فقط سهل‌نمايي و غلتک انداختن بر روي بي‌سوادي‌ست؟...چه خوب زماني رضا برهاني به اين کتاب مسخره خوب تاخت...کتابي که فقط به‌درد آموزش‌گاه‌هايي مي‌خورد که پرند از بي‌سوادهاي مدعي زبان فارسي...

براي آيين نگارش‌ام يک نمونه مي‌دهم...خواهي ديد که چه‌گونه زبان‌ام خودبه‌خود کنار مي‌رود...نه آيين‌نگارش‌ايمي‌بيني نه دايرهء لغاتي...نه هيچ‌چيزي که به اين واسطه و ابزار براي انتقال پيام نيازمند است...اشتباه نگيري...من دنبال پيام نيستم...همين‌که ياد بگيريم بينديشيم براي من مهم است...من در کشوري اين‌چنين مي‌انديشم و مي‌نويسم که در احاديث خود آورده‌اند: اگر در مجلس عزايي شما حتا حالت سوگوار را به‌خود بگيريد ، ثواب‌اش مي‌رسد...من در کشوري آيين‌نگارش را کنار مي‌ارم که با يک جلد کتاب شما فقط کافي‌ست حالت باسوادهارا پيدا کنيد ثواب‌اش ( احترام اهالي قلم) به شما مي‌رسد...

يک نمونه:

دقت کرده‌اي چه‌را روزنامهء اعتماد ملي ابتدا نوشته‌اي عصبي از سروش چاپ مي‌زند و داستان تکراري انقلاب فرهنگي را دوباره پيش مي‌کشد؟...دو نوع تعريف ِقلابي را دوباره دکتر سروش پيش مي‌کشد و معلوم مي‌شود او باز هم دارد با الفاظ ( علم کلام ؟!! علم؟) بازي مي‌کند؟

او از اختلاف بزرگ شوراي انقلاب فرهنگي و ستاد انقلاب فرهنگي مي‌نويسد...
به خداي احد و واحد همين‌ها، تا اين گــَنده‌گويان گــُنده‌گوز مانند دکتر سروش هستند و ريشه در آيين رَجم انسانيت ، يعني حکومت اسلامي ، چنين استوار دارند ، همين آش است و همين پياله...اين مي‌شود که فقط اداي نقد از درون را درمي‌آوري...مثل گنجي گناهان را به گردن کسي ديگر مي‌اندازي و او را با لنين مقايسه مي‌کني و تنها هنرت مي‌شود طفره رفتن از استدلال اعدام‌هاي ننگين حکومت...و يا مانند دکتر سروش توپ را به ميدان حريف مي‌اندازي...چه عالي‌جناب کارگزار خاکستري‌پوش بشود...چه منشور جمهوي‌خواهي صادر کني...چه دنبال داغ زدن نام سه‌تن بر روي تي‌شرت‌‌ات براي رهايي وطن باشي...چه شمس آل احمد از کمر دردش و فاجعه‌ء ناتواني براي بوسه‌زدن بر دستان مبارک ره‌بر فقيد بگويد...و هدف متعالي انقلاب فرهنگي را تعطيلي نداند و باز دکتر سروش را در آن فهرست بچپاند...چه هدف را به‌جاي تعطيلي، تعديلي بشمارند...

چه صادق زيباکلام در يک کتاب مفصل عذرخواهي ‌کند...اما باز او به‌ترين گزينه براي ادامه‌ء اصلاحات را کسي اعلام مي‌کند که بيش‌ترين روغن‌سوزي اصلاحات در زمان او بوده ‌است...

دکتر سروش ،‌ اول مغضوب دار و دسته‌ء مصباح مي‌شود...بعد او به‌جاي ريشه‌زني به‌سراغ شريعتي مي‌رود...چون سوراخ دعا را بلد است...و تمام گناهان را متوجه او مي‌داند...
از طرفي ديگر ، انديش‌مند اوپوزيسيون‌مان دکتر آشوري هم گناه را متوجه کسي مي‌داند که تمام روزنه‌هاي ديد را از او و تمام انديش‌مندان گرفته‌است: احمد فرديد...جل‌الخالق!

نزديکان و حاميان راست افراطي سابق آرام آرام به سوي «واعتدلوا يا اولي‌الابصار» پيش مي‌روند...از خلال انديشه‌هاي دوگماتيک شخصيتي مانند مرتضا آويني نوانديشي ديني بيرون مي‌کشند...هگلي راست بيرون مي‌آيد و هگلي چپ انشعاب مي‌شود...همان‌طور که مارکس گه‌گيجه گرفت...هرم هگل را وارونه کرد تا از دولت بيرون بکشد ، اما خود ديکتاتوري پرولتاريا و حکومت در سايه را پيش مي‌نهد...عجب سوارخ‌-تو-سوراخ‌اي...

مردم سالاري ديني از دست اصلاح‌طلبان بيرون كشيده مي‌شود و در ادبيات آنان رسوب مي‌کند...مردم‌سالاري ديني دهان‌شويه راستي‌هاي افراطي مي‌شود...
مردم‌سالاري معنوي برساخته مي‌شود...تا رکب زده شود...از ميان نوشته‌‌هاي آويني هيچ ردي از انديشه‌ء آزاد نمي‌يابي...جز حمايت رفيق‌مآبانه از بهروز افخمي براي فيلم‌اي بسيار بد و تأثيرگذار به‌نام عروس...و جز نقدهاي آبکي از فيلم‌هاي هيچ‌کاک...ردي از آزادي انديشه نمي‌بيني...پس براي استناد به نوانديشي او، به همان شفاهيات ثبت‌نشده روي مي‌آوري...خوبي او در حد خوبي زندگي شفاهي او مي‌شود...آقا مرتضا در زندگي عادي‌اش اين‌طور نبود که مي‌گويند...و تاريخ را از نو مي‌نويسي...در ميان طيف اصول‌گرايان آقاي زنوزي جلالي و خانوم تجار و ديگران‌اي چون رضا سرشار با اميرخاني تنها اختلاف بر سر نقش روي لحاف دارند...
اما دقت کنيد که هم‌چنان اصلاحات به شدت رو به جلو پيش مي‌رود...
شيخ اصلاحات ، کروبي ، از شرکت با تمام قوا براي انتخابات مي‌گويد تا جلوي هرچه نيروي غيبي گرفته شود...يک‌بار محسن نامجو از تيتراژ حذف مي‌شود...چند روز بعد بي‌سر و صدا حضور مي‌يابد...کودتاي خزنده‌ء چهل‌چراغ با رفتن دفتر روزنامه شرق به همان ساختمان چهل‌چراغ کليد مي‌خورد...مار پوست مي‌اندازد...کافه شرق نسخه بدل چهل‌چراغ ، جلوه مي‌فروشد...بحث بر سر جهاني‌شدن پيش کشيده مي‌شود...ادبيات وب‌لاگ‌اي انقلاب‌اي در زبان فارسي ايجاد مي‌کند و کافه شرق ، کافه‌تيتر ِ وب‌لاگ‌نويسان مي‌شود...سنگرسازان بي‌سنگر ديگر جا و مکاني ايدئال يافته‌اند...براي نماياندن آن من برتر خود...آن super ego...طنز، ماشيني مي‌شود...و از فيلتر حکومت به‌خوبي گذرانده مي‌شود...

و از همه زيباتر، آسمان با يک ريسمان حبل‌المتين به زمين دوخته مي‌شود...زيرمين به لانه‌ء جغدان بدل مي‌شود و کنگره‌هاي باروها به خانه‌ء اميد لاش‌خوران...کوکوکوکو؟

دقت کنيد که تمام اين‌ها مدام قطار مي‌شوند...و فرصت‌اي براي تحليل نمي‌دهند...و هرچه اين آب از قبل‌ گل‌آلودتر بشود ، به‌تراست.

من براي اين آشفته‌گي‌ست که مي‌انديشم...
و براي گشودن اين کلاف سردرگم و بيان اين پريشاني ، زبان نظام‌مند و سرمشق‌وار بي‌شرمانه‌ترين پيش‌نهاد است...
.
.
.
سال‌ها پيش داريوش مهرجويي فيلمي ساخت به نام «اجاره‌نشين‌ها» که خشم ابراهيم حاتمي‌کيا را برانگيخت که چه‌را در کوران شهادت‌ها و خون‌ريختن جوانان وطن ، فيلم‌اي با چنين رگه‌هاي ناب ابزورد و ريش‌خندآميز ساخته مي‌شود...اما مهرجويي اين آشفته‌گي را در غفلت همه‌مان ودر کمال دانايي نمايش داد...مسعود کيميايي نيز از جنسي ديگر و در فيلمي به نام «گروهبان» ( تصحيح كنيد كه نامش دندان مار بود ؛ تا زودتر ضايع نشده-ام) اين آشفته‌گي را با خشمي آشنا به‌تصوير کشيد...بي‌رحمانه‌ترين سکانس آن‌را فراموش‌مان نمي‌شود...پخش شدن کوپن‌هاي احتکاري از طبقه‌ء بالاي ساختمان مرکزي احتکاري‌ها...به‌ميان دل توده‌ء مردم و سر و دست‌ شکستن مردم براي آن‌ها...درست مانند گوشت نذري دادن در فيلم گوزن‌ها...درست مثل قرباني کردن شتر و پخش گوشت‌‌ها ميان اهالي فيلم «خاک»...اما کسي نخواست ببيند و يا اين‌که توان ديدن‌اش را نداشت...فراموش‌مان نمي‌شود پايان فيلم اجاره‌نشين‌ها را...آن پايان به‌ظاهر خوش...آن نقشه‌هاي اميدبخش رنگي براي شهرک زيباي آينده...آن پايان فيلم «مهمان مامان» را يادتان هست؟...وقتي همه مي‌روند تا دوباره شبي آرام را تجربه کنند...گربهء مهاجم به سراغ ماهي زخمي‌شان مي‌رود...
.
.
.
آن «پايان»اي که در انتهاي فيلم‌‌هاي قديمي فارسي از دور و کوچک نزديک مي‌شد و بر زمينه‌ء تصوير و درشت آرام مي‌گرفت، خاطرتان هست؟...من عاشق آن‌جور پايان‌هاي ريش‌خندآميز هستم...

پايان يافت.