معضلي به نام قالي كرمان
دنبال يک عکس خوب براي پروفايل اورکات خودم ميگشتم...چون تازهگي يک نرمافزار پيدا کردهم و ميتوانم با آن هر بامبولي خواستم سر اين مخابرات بزنم...حالا...با خيال راحت با هر کارتاي که بنده حقير را فيلتر نمودهاست...دستکم آن کارتهايي که من ازشان استفاده ميکنم...البته خوشبختانه هنوز اين فيلتر به اي.دي.اس.ال نرسيده است... از طرفي چون ديروز طي يک جر و بحث شيرين با يکي از رفقا بر سر آنکه خوشتيپي بهتر است يا باسوادي؟ و از طرفي چون از يکي ديگر از آن رفقاها فهميدم نامرد روزگار (خب توقعي نيست...زنجماعت اصولاً نامرد است.) هرچي در اين مدت با شيطنت در وبلاگهاي متعددم از عکسهاي خودم ميگذاشتم را در يک فولدر به نام عليرضا قرار داده است و به ماماناش هم نشان داده است و ماماناش هم فوري از لپهاي گليام فهميدهاست شهرستاني هستم... خلاصه جانم به قربانت...چنديست که خيلي احساس خوشتيپاي ميکنم...و هرچي ميگردم يک پدرآمرزيدهاي بيايد و بگويد: مشتي وايسا يه عکس ازت بگيرم...خبري نميشود...خلاصه نه اينکه عقده شدهاست...رفتم سراغ سيدي عکسهاي روستاگرديهاي پارسالام و يکعکس خنثي که در عين حال رساننده خوشتيپي محوي نيز از من باشد را جستم و برآن شدم تا بگذارمش توي وبلاگ تا شما هم يک دل نه هزار دل عاشق و واله من بشويد... غرور و نخوت از اين عکس من ميبارد...بهتان بگويم: از آنجا که مثل قالي کرمان هستم و هرچي روي اعصابام بيشتر پا بگذارند خوشتيپتر ميشوم...اين است که قيافهء اينروزهايم صدپله از اين آقاهه توي عکس بهتر است... تازه قرار است بهزودي داستانخواني هم براتان بکنم و صدايم را ضبط کنم...و پوز راديو زمانه را بزنم...همچين داستانخواني کنم که مختان مثل دودکش قطار ، گر گر کند... خلاصه در هنگام مشاهده عکس مراقب باشيد که عکس مذکور بدجور انگشتها را خونين و مالين ميکند...گفته باشم...اين عکس را حتيالامکان بايد از آينه ببينيد و متوجه باشيد اين عکس را همهجا نگذاريد...چون کلي انرژي و معنويت از آن ساتع ميشود...اصلاً عکس مثل قطّاب با لبان شما بازي ميکند... اين شما و اين عکس ما :