بي تو              

Sunday, July 8, 2007

گل‌واژه‌هاي خاردار

عضلات ماهي‌چه‌هایِ گلو و چشم را که يادت هست؟...نه ديگه اين دل واسه ما دل نمي‌شه...بدجور وصله‌پينه خورده است...بس‌که دير رسيده‌است...بس‌که همه عمر دير رسيده‌است...مي‌خواهد راه‌ش را کج کند و بزند به چاک جاده و کج‌کول خودش را توشه‌ء غريب‌کشان نکند.برود سمت آن‌جا که نمي‌داند کجاست آن‌جا که همه قلب‌شان برايش مي‌تپد...راه باز کند از ميان خلنگ‌زار...از ميان بوته‌هاي خار که به تن‌اي نسابيده و نخراشيده‌است...از ميان ترک‌هاي سينه‌ء زمين نگذشته‌است...و پا بر خنکي آب رودخانه‌اي مغرور نگذارده‌است...اکنون ماهي‌چه‌ها خودشان را سخت درهم مي‌پچيند...پيرمرد آرام آرام از پله‌ها بالا مي‌رود و دست‌اش در دستان پيري ديگر است...يکي زخمه بر گلوي قلم مي‌زند...ديگر پنجه بر دل ريش ريش مي‌کشد...دست ه.الف .سايه در سايه‌ء خويش مي‌بازد همه آن ‌بازي‌هاي زباني را...رنگ‌‌ام ديگرگون مي‌شود...پاها نرم و آهسته از پله بالا مي‌روند...و قطار مي‌شود time-line...زمان مي‌گذرد...تصنيف پس تصنيف ديگر...زمان چه بي‌رحم‌ است!...پيرمرد پنجه‌هاي لرزانش را در ميان انگشتان خسته‌ء رفيق گره مي‌زند...آرام آرام از پله‌ها بالا مي‌روند...
اشک گلو را مي‌خراشد...سرتق‌اي مي‌کند...چموش‌اي مي‌کند...عصبي‌ست...رخصت براي رقصيدن بر پهناي صورت مي‌طلبد...لب مي‌لرزد...بغض با گلو در هم‌‌آويخته است...ناگهان گريه‌ام شبيه شانه‌هاي لرزان فروغ مي‌شود ، که موج برمي‌داشت در کنار حروف نامربوط...کنار سردي نامأنوس...

به مادرم بگوييد: ديگر تمام شد...

و آتشم کشيد...شعله کشيد...زبانه زد...هنوز تمام نشده‌است...پيرمرد هنوز بربالا نرفته‌است...ه.الف سايه مي‌خواهد آرام دست‌اش را از دست پيرمرد جداکند...سال‌ها پيش حکومت ،‌جوان‌اش را به جرم‌اي موهوم از او گرفت...حالا آرام بالا مي‌برندش...آرام بالا مي‌رود تا از پيکر تکيده‌اش تشييع خاطره شود...و از نبود جگرگوشه‌اش تجليل يادواره...پيرمرد بايد دستان‌اش را جدا کند...حالا نوبت زخمه زدن بر سيم‌هاي رابطه‌است...بايد آن‌ها را بلرزاند...
بزن...بزن...بزن...

تابوت فروغ آرام آرام وارد ظهيرالدولة مي‌شود...پايم مي‌لرزد...از سربالايي مي‌هراسم...مي‌ترساندم... سرماي سختي‌ست...
پيرمرد آن بالا مي‌نوازد...
صداي جيغ ترمزي از گوشه‌اي...صداي فرمان مردي خسته از کنجي: بشکن...بشکن؟...حالا همه‌را بگردان...نترس...بگردان...

خش چيله‌اي که بر پوسته‌ء نم‌کشيده‌ء کبريت مي‌کشم ، و فش عرق از پيشاني که برمي‌دارم... شعله به فيلتر زرد نزديک شده‌است که دستي روي شانه‌ام مي‌خورد:

برعکس است...

پيرمرد آرام آرام به‌زير مي‌شود...

حالا نوبت استوره‌کشي‌ست...پيرمرد را مي‌خواهند به‌زير کشند...همه‌چيز به‌عکس است...

تابوت فروغ از کنار خانه‌ء نيما گذشت و در ظهيرالدولة غريبانه آرميد...دستي کو که مهربانانه پيرمرد را پايين کشد؟

به مادرم بگوييد: ديگر تمام شد...
.
.
.
تو مي روي و دل ز دست مي‌رود
مرو كه با تو هر چه هست مي‌رود
دلي شكستي و به هفت آسمان
هنوز بانگ اين شكست مي‌رود
كجا توان گريخت زين بلاي عشق
كه بر سر من از الست مي‌رود
نمي خورد غم خمار عاشقان
كه جام ما شكست و مست مي‌رود
از آن فراز و اين فرود غم مخور
زمانه بر بلند و پست مي‌رود
بيا كه جان سايه بي‌غم‌ات مباد
وگرنه جان غم پرست مي‌رود
شب غم تو نيز بگذرد ولي
درين ميان دلي ز دست مي‌رود