براي توکاي هميشه مقدس
رو عكس كليک كن
چون مدتي...مدت کمي...مدت خيلي خيلي کمي...مدت خيلي خيلي خيلي کمي تاريخ هنر خواندهام...و هنوز که هنوز است ارنست گامبريچ کتاب زيربالشي من است...هرچند عادت دارم بدون بالش بخوابم...هرچند زياد اهل خواب نيستم...هرچند خواب من هم عين بيداريست...هرچند اين خيلي خيلي کم...ممکن است خيلي خيلي زياد تعبير شود...مدت خيلي خيلي کمي نقاشي خواندهام...و گرايشم به سمت گرافيک مطوباعتي بود... و خيلي خيلي زياد...خيلي خيلي زياد هم توکاي حقيقتاً مقدس را دوست دارم...حتا از ماناي نازنين بيشتر، که او هم نشانه يک خانواده دارد که از سر و کولش نبوغ ميباريد...ميبينيد بلد نيستم مدح بگويم؟...خلاصه جانم به قربان شما که مدتها بود ....خيلي خيلي مدتها بود که هانري ماتيس ( به قول فرانوسيها: آنري ماتي) را يک نقاشي تلقي ميکردند که نقاشي نميداند...راستش را بخواهيد نقاشي هم نميدانست...چون آن نقاشي که او ميدانست ديگران نميدانستند...حالا خيلي خيلي بعدتر مينويسم يعني چي اين حرف...گذشت و گذشت تا در کتاب مصاحبه آن مرد فرزانه (روشندل...اگر اين تعبير سادهلوحانه را درمورد نابينايان را مفهوم متعالي به ان ببخشيم) يعني ناصر حريري که با استاد دريابندري که به نظرم...به نظرم...به نظرم...نبوغ او در زبان فارسي نهفتهاست...همين و بس...و اگر قرار است درمقابل او دستها را بالا ببريم نه به خاطرريشخندهاي اوكه انساني نيست و نه براي موذيگريهاش...من او را دوست دارم نه براي مقدمههاي بدش براي همينگوي...او را دوست دارم که خوب بلدست حريفش را با فن سالتو خاکمال کند...حالا خيلي خيلي بعدتر خواهم نوشت که سالتو يعني چي؟...ايشان در آن کتاب هم در ستايش عوامانهگي که خيلي خيلي خيلي هم خوب است...با آن مقدمهاي که از آقا قوچاني ميآورد ، آنجا گه گريز ميزند به هنر نائيف...در آنجا هم هنر را متصل ميکند به هانري ماتيس...حالا هانري ماتيس تشعشعات-اش به محسن نامجو هم رسيدهاست...اين نظرات مشعشانه را بخوانيد براي توکاي هميشه مقدس:
آقای نيستانی به نظرتان قضيه ی اسم و فاميل(به عقيده ی من بهترين قضيه ی وغ وغ ساهاب)اعتراض به چه چيزی است؟نمی خواهم جدل کنم اما حکمتان خیلی کلی است.همچنین از قضا هدايت هم متهم بود که ادبيات نمی داند و حتی فارسی را غلط می نويسد.نامجو هم ترانه سرا نیست و انچه اجرا می کند را باید یک پکیج دانست. اینکه سعی کنیم مثل او ترانه بنویسم اصلا موضوعیت ندارد.انگار که یکی سعی کند مثل ماتیس طراحی کند.
.
.
.
و خدا می داند چه دلداری مسرت بخشی به خودشان می دهند کسانی که توانش را ندارند با اثر هنری خوب مواجه شوند.شما فکرش را بکنيد چند نفر از همين ها بعد از شنيدن يک قطعه از ساتی یا دیدن یک نقاشی از پیکاسو خداخدا کرده اند يک نفر پيدا شود و بگويد «مزخرف است»تا خيالشان راحت شود عيب از خنگی خودشان نيست و چون سالها منتظر شده اند و کسی نگفته مزخرف است(يا لااقل گویندگان چنین حرفی در اقليت شرم اوری قرار گرفته اند)ياد گرفته اند درباره ی حس شان سکوت کنند.اما نامجو را می شود با اعتماد بنفس فراوان گفت «مزخرف است» و هيچکس هم نمی تواند بگويد خوب تو نمی فهمی عزيزم.تقصيری هم نداری.ناراحت نباش.چرا که بر خلاف عقیده ی دکارت خداوند هیچ عدالتی در تقسیم فهم بکار نبرده.
.
.
.
من هم که ازخيلي خيلي خيلي وقت پيش با روش نوين نقد ارنست گامبريچ که ميچسبانندش به پستمدرنها آشنايي دارم...من هم به حول و قوهء شما جماعت منطغد مدعي هستم: پيکاسو هنرمند است چون هميشه بوم-اش سيار بود...روي يک پاکت سيگارش هم ميتوانست فوري نقشي بزند که کلي در حراجيها برايش غش و ضعف بروند...اما وقتي تابلوي پل گوگن هم به جاي در ِيک مرغداري اکتشاف ميشود هم به نظرم ميتواند در حد آن نقش روي پاکت سيگارباشد...مهم فهم است...و در فهم پستمدرنها چنين منقش شده است که هنر ميتواند حتا تا حد يک دکوراسيون نيز نازل بشود...که اين نزول اجلال براي اوست...و براي ديگر شايد انزال شعور...همانطور که من با باسمههاي بدچاپ تابلوهاي ونگوف در يک كتاب حال ميکنم...و همانطوركه خود ونگوف هم با باسمههاي تابلوهاي مينياتورهاي زرد ژاپوني احتمالاًبا چپ خوب حال ميکرد...همانطور که او درکي از نور آفتاب وادي « آرل» فرانسه داشت براي پرتوهاي مليحاش...من هم از هاشورهاي خشک و سفت توکاي مقدس که پرتوي دروني اوست دركي دارم... و آن چهچه بلبل پشت افق شانه-هاي آن کاراکتر هميشهگي عضلانياش و آن بلبل ترسيده از نگاه غضبناک و يُبس هميشهگي کلاغ دوستداشتنياش...و اينجاست که پارودي من پارودي او ميشود...چون دريافت من اين بودهاست:
چراكه در قفس هيچکس کرکس نيست...چراكه قارقار کلاغ در نشانه ديگري خيلي نكره است.
آقای نيستانی به نظرتان قضيه ی اسم و فاميل(به عقيده ی من بهترين قضيه ی وغ وغ ساهاب)اعتراض به چه چيزی است؟نمی خواهم جدل کنم اما حکمتان خیلی کلی است.همچنین از قضا هدايت هم متهم بود که ادبيات نمی داند و حتی فارسی را غلط می نويسد.نامجو هم ترانه سرا نیست و انچه اجرا می کند را باید یک پکیج دانست. اینکه سعی کنیم مثل او ترانه بنویسم اصلا موضوعیت ندارد.انگار که یکی سعی کند مثل ماتیس طراحی کند.
.
.
.
و خدا می داند چه دلداری مسرت بخشی به خودشان می دهند کسانی که توانش را ندارند با اثر هنری خوب مواجه شوند.شما فکرش را بکنيد چند نفر از همين ها بعد از شنيدن يک قطعه از ساتی یا دیدن یک نقاشی از پیکاسو خداخدا کرده اند يک نفر پيدا شود و بگويد «مزخرف است»تا خيالشان راحت شود عيب از خنگی خودشان نيست و چون سالها منتظر شده اند و کسی نگفته مزخرف است(يا لااقل گویندگان چنین حرفی در اقليت شرم اوری قرار گرفته اند)ياد گرفته اند درباره ی حس شان سکوت کنند.اما نامجو را می شود با اعتماد بنفس فراوان گفت «مزخرف است» و هيچکس هم نمی تواند بگويد خوب تو نمی فهمی عزيزم.تقصيری هم نداری.ناراحت نباش.چرا که بر خلاف عقیده ی دکارت خداوند هیچ عدالتی در تقسیم فهم بکار نبرده.
.
.
.
من هم که ازخيلي خيلي خيلي وقت پيش با روش نوين نقد ارنست گامبريچ که ميچسبانندش به پستمدرنها آشنايي دارم...من هم به حول و قوهء شما جماعت منطغد مدعي هستم: پيکاسو هنرمند است چون هميشه بوم-اش سيار بود...روي يک پاکت سيگارش هم ميتوانست فوري نقشي بزند که کلي در حراجيها برايش غش و ضعف بروند...اما وقتي تابلوي پل گوگن هم به جاي در ِيک مرغداري اکتشاف ميشود هم به نظرم ميتواند در حد آن نقش روي پاکت سيگارباشد...مهم فهم است...و در فهم پستمدرنها چنين منقش شده است که هنر ميتواند حتا تا حد يک دکوراسيون نيز نازل بشود...که اين نزول اجلال براي اوست...و براي ديگر شايد انزال شعور...همانطور که من با باسمههاي بدچاپ تابلوهاي ونگوف در يک كتاب حال ميکنم...و همانطوركه خود ونگوف هم با باسمههاي تابلوهاي مينياتورهاي زرد ژاپوني احتمالاًبا چپ خوب حال ميکرد...همانطور که او درکي از نور آفتاب وادي « آرل» فرانسه داشت براي پرتوهاي مليحاش...من هم از هاشورهاي خشک و سفت توکاي مقدس که پرتوي دروني اوست دركي دارم... و آن چهچه بلبل پشت افق شانه-هاي آن کاراکتر هميشهگي عضلانياش و آن بلبل ترسيده از نگاه غضبناک و يُبس هميشهگي کلاغ دوستداشتنياش...و اينجاست که پارودي من پارودي او ميشود...چون دريافت من اين بودهاست:
چراكه در قفس هيچکس کرکس نيست...چراكه قارقار کلاغ در نشانه ديگري خيلي نكره است.