سرزمين آزاد پدري
ميداني نگار جان؟
اين بدقولي من نيست ها؟ هرگاه ذهنام درگير چيزي باشد بايد فوري به همان بپردازم وگرنه ديوانهام ميکند. بايد رو کنم. وگرنه دست بازي را باختهام...من خال باز نيستم...ميدانيکه؟...من نگه نميدارم آن تکها را...تو که ميداني؟
ميخواستم اين عنوان را براي يادداشتم بگذارم: «عقايد تخمي از آن من...تفسير حرفاي گوز از آن تو»
ميخواستم دعوتات کنم اين نوشته را بخواني...بله...من که خودم يادم نبود به خواندناش...اما کمي ذرهاي ويژدان (يا وجدان؟...راستي کدام؟) داشته باشي خوب ميفهمي دنيا چند سير کره ميدهد از اينهمه مالش و تکان و مَشک زدن ما...
راستي بيا از همينحالا واژهها را دستکاري کنيم...همينکاري که از مدتها پيش من ميکنم...مثلاً مضحک براي من شکل مزهک يافته است...ميتواني مستطاب را مانند من مستراب کني...باور کن اين لغات فاسدشده در اين گرمایِ آدمهاي لالپرست ، بايد يک نمکسودي چيزي بشوند...بايد اين آب روان کُلره بشود...ميدانيکه؟ براي سمزدايي بايد سمي به تن بيمار تزريق کرد...حالا اين محسن نامجو که بايد تا حالا پول و بساطش خوب راه افتاده باشد با اين شماره حسابي که براش باز کرديم...بايد دوستان لطف كنند بياورندش به ضيافت ما تا با دوسه گرم از اين ترانههاش ، کمي دود بگيريم.
حالا همانکه قول داده بودم...يادداشتها و يادداشتهاي شخصي من که هيچروزي به ناپدريام نشان نخواهم داد...چون او با مادرم زنا کرده است...و من مانند اوديپ نخواهم شد...و من محسن نامجو نخواهم شد...عدد بده.
.
.
.
کارخانهدار که دوست دبير شيمي ماست، يک کارخانه خوب و جمعوجور صابونسازي دارد.
صابونچي: ببين اينجا چي ميبيني؟
دبير: يک کف دست با چندتا خط که همديگه رو قطع ميکنن...شايدهم اگر خوش شانس باشم يه سرنوشت عالي...
صابونچي: نه، خوب دقت نکردي...تو اين کف دست ميليونها ميليون چرک و کثافت ميبيني.
دبير: بهات نميآد مث نيچه حرف بزني.
صابونچي( عينکاش را در ميآورد و فوتي به شيشهاش ميکند و چشماناش را کمي ميمالاند.عينک را به جيب بغل ميگذارد.)
از وقتي پيرچشمي گرفتم...با خودم عهد کردم که ميکروبهاي ريز و ميکروسکوپيُ جدي بگيرم.
دبير: پس تنور هنوز بايد داغ باشه.
صابونچي: اينجا توي کف دست من و تو...هزاران هزار ميکروب ميبيني...خوب بايد از بين بردشون...براي اينکار چي لازم داريم؟...صابون...صابون به چي نياز داره؟...چربي...
دبير: هيتلر هم براي پاکسازي نژادي به چربي آدمهاي کثيف نياز داشت.
صابونچي: تو رو خدا تو ديگه غلغلکم نده...خودت هم بهتر از من ميدوني کورههاي آدمسوزي يه شوخي محض بودن...يه دروغ صهيونيستي.
دبير: نگو که از صهيونيسم بيزاري
صابونچي: در اينکه من و تو و درکل هر آدم عاقلي هميشه به يک دشمن فرضي نياز داريم شكي نيست...چرا؟...چون اون دشمن و شيطان فرضي بتونه با خدا و اعتقاداتمون بجنگه...تا بتوني با اين دشمن قدرت خداي خودت رو نشون بدي...چون اگه نشون ندي ديگه، بودن اعتقاد معنا نداره...و اعتقاد نباشه اجراي برنامهها معنا نداره...و اگه اجراي برنامهها بيمعني بشه...خب...من و تو چي بخوريم؟...چيزي هم نباشه که بخوريم...گشنه ميمونيم...گشنه هم بمونيم همديگه رو ميخوريم...
دبير: آفرين...ميدوني...يه مامانبزرگ داشتم كه هميشه داستان اون سيتا سيمرغُ برامون تعريف ميکرد...ميگفت: اون سيتا مرغ دنبال يه کوه بودن به اسم قاف...حالا آدمهاي سرگردون تاريخ هم دنبال يه کوه گشتن به اسم صهيون...
صابونچي: خب چون فهميدن بايد دنبال اون کوه قاف بگردن...چون اون قافه که بهشون جهت ميده که ديگه توي چارجهت دور خودشون نگردن...بد ميگم؟
دبير: نه...و اينجاست که براي کوه قاف مدام معنا صادر ميشه...و يکيش ميشه...حرفآغاز قلب...
صابونچي: قلب؟...چه خوشمزه...آخه تو فرهنگ لغت من قلب يعني تقلب...يعني بدل...يعني دروغ...قلبي از طلا شنيدي؟ زرگرها خوب با اين مفاهيم آشنا هستن...تو کبريت نداري؟...من فندکم تموم شده.
دبير: از وقتي فهميدم فندک دست به دست ميشه و دست هرکس و ناکسي بهش ميخوره و ممکنه بعضيدستها خيلي عفوني باشن و منُ آلوده کنن...گفتم بد نيست همون کبريت بيخطر خودمون رو بچسبيم.( دستاناش را بو ميکشد) چه بوي صابوني ميده. ( براي سيگار بر لب کارخانهدار کبريت ميکشد.)
اين بدقولي من نيست ها؟ هرگاه ذهنام درگير چيزي باشد بايد فوري به همان بپردازم وگرنه ديوانهام ميکند. بايد رو کنم. وگرنه دست بازي را باختهام...من خال باز نيستم...ميدانيکه؟...من نگه نميدارم آن تکها را...تو که ميداني؟
ميخواستم اين عنوان را براي يادداشتم بگذارم: «عقايد تخمي از آن من...تفسير حرفاي گوز از آن تو»
ميخواستم دعوتات کنم اين نوشته را بخواني...بله...من که خودم يادم نبود به خواندناش...اما کمي ذرهاي ويژدان (يا وجدان؟...راستي کدام؟) داشته باشي خوب ميفهمي دنيا چند سير کره ميدهد از اينهمه مالش و تکان و مَشک زدن ما...
راستي بيا از همينحالا واژهها را دستکاري کنيم...همينکاري که از مدتها پيش من ميکنم...مثلاً مضحک براي من شکل مزهک يافته است...ميتواني مستطاب را مانند من مستراب کني...باور کن اين لغات فاسدشده در اين گرمایِ آدمهاي لالپرست ، بايد يک نمکسودي چيزي بشوند...بايد اين آب روان کُلره بشود...ميدانيکه؟ براي سمزدايي بايد سمي به تن بيمار تزريق کرد...حالا اين محسن نامجو که بايد تا حالا پول و بساطش خوب راه افتاده باشد با اين شماره حسابي که براش باز کرديم...بايد دوستان لطف كنند بياورندش به ضيافت ما تا با دوسه گرم از اين ترانههاش ، کمي دود بگيريم.
حالا همانکه قول داده بودم...يادداشتها و يادداشتهاي شخصي من که هيچروزي به ناپدريام نشان نخواهم داد...چون او با مادرم زنا کرده است...و من مانند اوديپ نخواهم شد...و من محسن نامجو نخواهم شد...عدد بده.
.
.
.
کارخانهدار که دوست دبير شيمي ماست، يک کارخانه خوب و جمعوجور صابونسازي دارد.
صابونچي: ببين اينجا چي ميبيني؟
دبير: يک کف دست با چندتا خط که همديگه رو قطع ميکنن...شايدهم اگر خوش شانس باشم يه سرنوشت عالي...
صابونچي: نه، خوب دقت نکردي...تو اين کف دست ميليونها ميليون چرک و کثافت ميبيني.
دبير: بهات نميآد مث نيچه حرف بزني.
صابونچي( عينکاش را در ميآورد و فوتي به شيشهاش ميکند و چشماناش را کمي ميمالاند.عينک را به جيب بغل ميگذارد.)
از وقتي پيرچشمي گرفتم...با خودم عهد کردم که ميکروبهاي ريز و ميکروسکوپيُ جدي بگيرم.
دبير: پس تنور هنوز بايد داغ باشه.
صابونچي: اينجا توي کف دست من و تو...هزاران هزار ميکروب ميبيني...خوب بايد از بين بردشون...براي اينکار چي لازم داريم؟...صابون...صابون به چي نياز داره؟...چربي...
دبير: هيتلر هم براي پاکسازي نژادي به چربي آدمهاي کثيف نياز داشت.
صابونچي: تو رو خدا تو ديگه غلغلکم نده...خودت هم بهتر از من ميدوني کورههاي آدمسوزي يه شوخي محض بودن...يه دروغ صهيونيستي.
دبير: نگو که از صهيونيسم بيزاري
صابونچي: در اينکه من و تو و درکل هر آدم عاقلي هميشه به يک دشمن فرضي نياز داريم شكي نيست...چرا؟...چون اون دشمن و شيطان فرضي بتونه با خدا و اعتقاداتمون بجنگه...تا بتوني با اين دشمن قدرت خداي خودت رو نشون بدي...چون اگه نشون ندي ديگه، بودن اعتقاد معنا نداره...و اعتقاد نباشه اجراي برنامهها معنا نداره...و اگه اجراي برنامهها بيمعني بشه...خب...من و تو چي بخوريم؟...چيزي هم نباشه که بخوريم...گشنه ميمونيم...گشنه هم بمونيم همديگه رو ميخوريم...
دبير: آفرين...ميدوني...يه مامانبزرگ داشتم كه هميشه داستان اون سيتا سيمرغُ برامون تعريف ميکرد...ميگفت: اون سيتا مرغ دنبال يه کوه بودن به اسم قاف...حالا آدمهاي سرگردون تاريخ هم دنبال يه کوه گشتن به اسم صهيون...
صابونچي: خب چون فهميدن بايد دنبال اون کوه قاف بگردن...چون اون قافه که بهشون جهت ميده که ديگه توي چارجهت دور خودشون نگردن...بد ميگم؟
دبير: نه...و اينجاست که براي کوه قاف مدام معنا صادر ميشه...و يکيش ميشه...حرفآغاز قلب...
صابونچي: قلب؟...چه خوشمزه...آخه تو فرهنگ لغت من قلب يعني تقلب...يعني بدل...يعني دروغ...قلبي از طلا شنيدي؟ زرگرها خوب با اين مفاهيم آشنا هستن...تو کبريت نداري؟...من فندکم تموم شده.
دبير: از وقتي فهميدم فندک دست به دست ميشه و دست هرکس و ناکسي بهش ميخوره و ممکنه بعضيدستها خيلي عفوني باشن و منُ آلوده کنن...گفتم بد نيست همون کبريت بيخطر خودمون رو بچسبيم.( دستاناش را بو ميکشد) چه بوي صابوني ميده. ( براي سيگار بر لب کارخانهدار کبريت ميکشد.)
.......................................................
دبير: هيچ باورم نميشد تو يه روز سر از اينجا دربياري...تو خداي تاريخ بودي...تو رو چه به کارخونهء صابونسازي؟
صابونچي: تاريخ ايران نياز به صابون داشت...درضمن تاريخ ايران خوندني نيست...شنيدنيه...راست و دروغاش هم با هم و درهم ميفروشن.
دبير: حالا تو کمي با ما آشنا حساب کن...يه نيمکيلو از اون راستهاش سوا کن...
صابونچي: معلومه که تاريخ رو خوب نخوندي.
دبير: خب خوب هم ميخوندم ميشد همونيکه خودت گفتي...خوندني نيست...درسته؟
صابونچي: نه ديگه...همينه که ميگم راست و دروغش درهمه...
دبير: بيشتر توضيح بده...
صابونچي: اگه تاريخ رو خوب خونده بودي...ارتباط اين شغل و علاقه رو خوبتر درک ميکردي...ادبيات من هميشه تطبيقي بوده...درثاني از ارث پدري هم نميشه گذشت...( خيلي با صفا قهقه ميزند)
دبير: از شوخي گذشته ،چي تو کلهته؟
صابونچي: راست و دروغش باز درهم.
دبير: خب؟
صابونچي: فقط يه شوخي..همين...
دبير: شوخي؟
صابونچي: يادته سر کلاس درس هميشه از نقيضه ساختن لذت ميبردم؟
دبير: خب؟
صابونچي: خب حالا هم دارم همونکارُ ميکنم....بابام اربابي بود که دستاش به خون رعيت آلوده بود...خب من هم بايد کاري ميکردم...ميگن تاوان گناهان يه پدرُ ، پسر بزرگه ميده...
دبير: نماز قضاهاي پدر هم پسر بزرگه ميخونه.
صابونچي: ديدي گفتم؟
دبير: چرنده...
صابونچي: ولي چرندياه که رو اينجا...رو اين پيشوني نوشته...چرند يعني حقيقت...و حقيقت هم يعني چرند...امضاء...اينهم مهر طُغراش...
دبير: طغرا؟ (دست صابونچي را ميگيرد و روي دستش حالت يک کمان را ترسيم ميکند.) همان کمان ابرو؟...يعني تو بهخاطر يه طغرا؟...يه کمان ابرو؟
صابونچي: آره...آره...لعنتي...(با خنده و بغض) توي کثافت مث باد ِخاک ميموني...چشم آدمُ ميسوزوني...
دبير: تو چته؟
صابونچي (کف ميزند و اشک پا چشماش را پاک ميکند): گل کاشتي...درس حافظُ خوب يادت مونده...
دبير ( با آه و کلافهگي موهايش را به هم ميريزد و اين بيت شعر را ميخواند):
نقطهء خال تو بر لوح بصر نتوان زد...مگر از مردمک ديده مدادي بطلبيم...
صابونچي: کثافت بس کن...نميبيني حال منُ...
دبير: خوشحالم که برگشتي به قديمها...تو فقط اين بيت شعر منقلبات ميکرد...دلم به حالات ميسوزه...
صابونچي (با بغض فرياد ميزند): تو چه مرگته؟
دبير( ناگهان ميغرد): من و تو خير سرمون به همهچيز معترض بوديم...سر جزييترين مزخرفي ميخواستيم اون خرخرهاي که اون مزخرفات از توش بيرون ميريزه...بجوويم...چي شدي؟...تو چي شدي؟...بهخاطر اين بوي خوشي که قراره به کف دست همهمون بده؟...تو ميخواستي واقعاً ميکروبزدايي کني؟...با اون فال زدن به اون «شاخه نبات»ات؟...ببيني کي طالعت نحسه و کي سعد؟
صابونچي: همه اينها واسه اون خال گوشه لباه...اون کثافت بچه ميخواد...«دنيا» بچه ميخواد...دنيا حالا ساقي من شده...اون از من بچه ميخواد...اون بچه ميخواد نه دنيا رو...من دنيا رو ميخوام...گور پدر بچه...( اشکاش را پاک ميکند)
دبير ( يک استکان ديگر براي خودش ميريزد): کي گفته همه بيگناهيم؟
صابونچي: من...من...همهء اين آشغالايي که داريم کنارشون زندگي ميکنيم...(استکاناش را بالا ميرود)...چونکه مدام داريم جريمههاي خودمونُ نقدي ميپردازيم...جرينگي...ميفهمي؟...
دبير: پس با اين حساب...ديگه نباس پشت هر چراغ قرمزي حوصله کرد...مگه غير از اينه که داريم جريمهشُ ميديم؟...جريمهء اون چراغ قرمزها رو با چند تا از اون سبزهاي خوشگل ميپردازيم...اين يعني تاوان؟
صابونچي: توي جاده خاکي ، اخوي، چراغ قرمز معني نداره...بيا وسط شهر بوق بوق کن...
دبير: کاش من شهردار شهرتون ميشدم...از فرداش ميدادم دماري از تمام اين آسفالتهاي پر از چاله چوله در ميآوردم...اينطوري همه ديگه تو جاده خاکي ميگازيديم...
صابونچي: يه دايي داشتم اونهم مث تو خيلي بانمک بود...منتها فرقش با تو اين بود که اون به جاده ميگفت: جعده.
دبير: با بزک يا بيبزک...( يک استان ديگر بالا ميرود)
صابونچي: چه مرگت شده امروز؟...فکر نکن توي خرمستي حرف خوشگل بزني يعني درستي حرفهات؟
دبير: من هميشه مست بودهم...فقط تو عالم مستي ميشه با خداها حال کرد...
صابونچي: بدجور گُه-مرغي هستي؟...از اين سياه و سفيد بيا بيرون...يه نَمه کفتر چاهي باش...
دبير:قصهء قشنگي ميشه...يادم باشه ازش تو کتاب چرکنويسام بنويسم:
کفتري که تو عمق سياهي چاه خونه داره و تا عمق سفيدي آسمون پرواز ميکنه...نتيجه چي ميشه؟...رنگ پرهاش...خاکستري...
صابونچي: تو نميري گوشتش هم خيلي خوشمزهست...راستي چي شد دل از اون کشور کندي؟...جدي جدي بهخاطر خدمت به سرزمينت برگشتي؟...تو که اونجا به جا يه معلم ساده شيمي ، ميتونستي ، يه آزمايشگاه داشته باشي و تحقيق کني...اما حيف...حيف که زبون فارسيُ دوست داشتي...مغزت نذاشت جهاني بشي...حالا شدي يه دبير شيمي که به جا فرمول ِ«اسيدهاي آمينه» قصه تعريف ميکني...قصهء کفترهاي چاهي...
دبير بيحال يکور افتاده است و کمکم پلکهاش سنگين ميشود.
صابونچي: عقايد نوکانتي؟...شقايق نرماندي؟
دبير: عقايد تخمي از آن من...تفسير حرفاي گوز از آن تو...
دبير: هيچ باورم نميشد تو يه روز سر از اينجا دربياري...تو خداي تاريخ بودي...تو رو چه به کارخونهء صابونسازي؟
صابونچي: تاريخ ايران نياز به صابون داشت...درضمن تاريخ ايران خوندني نيست...شنيدنيه...راست و دروغاش هم با هم و درهم ميفروشن.
دبير: حالا تو کمي با ما آشنا حساب کن...يه نيمکيلو از اون راستهاش سوا کن...
صابونچي: معلومه که تاريخ رو خوب نخوندي.
دبير: خب خوب هم ميخوندم ميشد همونيکه خودت گفتي...خوندني نيست...درسته؟
صابونچي: نه ديگه...همينه که ميگم راست و دروغش درهمه...
دبير: بيشتر توضيح بده...
صابونچي: اگه تاريخ رو خوب خونده بودي...ارتباط اين شغل و علاقه رو خوبتر درک ميکردي...ادبيات من هميشه تطبيقي بوده...درثاني از ارث پدري هم نميشه گذشت...( خيلي با صفا قهقه ميزند)
دبير: از شوخي گذشته ،چي تو کلهته؟
صابونچي: راست و دروغش باز درهم.
دبير: خب؟
صابونچي: فقط يه شوخي..همين...
دبير: شوخي؟
صابونچي: يادته سر کلاس درس هميشه از نقيضه ساختن لذت ميبردم؟
دبير: خب؟
صابونچي: خب حالا هم دارم همونکارُ ميکنم....بابام اربابي بود که دستاش به خون رعيت آلوده بود...خب من هم بايد کاري ميکردم...ميگن تاوان گناهان يه پدرُ ، پسر بزرگه ميده...
دبير: نماز قضاهاي پدر هم پسر بزرگه ميخونه.
صابونچي: ديدي گفتم؟
دبير: چرنده...
صابونچي: ولي چرندياه که رو اينجا...رو اين پيشوني نوشته...چرند يعني حقيقت...و حقيقت هم يعني چرند...امضاء...اينهم مهر طُغراش...
دبير: طغرا؟ (دست صابونچي را ميگيرد و روي دستش حالت يک کمان را ترسيم ميکند.) همان کمان ابرو؟...يعني تو بهخاطر يه طغرا؟...يه کمان ابرو؟
صابونچي: آره...آره...لعنتي...(با خنده و بغض) توي کثافت مث باد ِخاک ميموني...چشم آدمُ ميسوزوني...
دبير: تو چته؟
صابونچي (کف ميزند و اشک پا چشماش را پاک ميکند): گل کاشتي...درس حافظُ خوب يادت مونده...
دبير ( با آه و کلافهگي موهايش را به هم ميريزد و اين بيت شعر را ميخواند):
نقطهء خال تو بر لوح بصر نتوان زد...مگر از مردمک ديده مدادي بطلبيم...
صابونچي: کثافت بس کن...نميبيني حال منُ...
دبير: خوشحالم که برگشتي به قديمها...تو فقط اين بيت شعر منقلبات ميکرد...دلم به حالات ميسوزه...
صابونچي (با بغض فرياد ميزند): تو چه مرگته؟
دبير( ناگهان ميغرد): من و تو خير سرمون به همهچيز معترض بوديم...سر جزييترين مزخرفي ميخواستيم اون خرخرهاي که اون مزخرفات از توش بيرون ميريزه...بجوويم...چي شدي؟...تو چي شدي؟...بهخاطر اين بوي خوشي که قراره به کف دست همهمون بده؟...تو ميخواستي واقعاً ميکروبزدايي کني؟...با اون فال زدن به اون «شاخه نبات»ات؟...ببيني کي طالعت نحسه و کي سعد؟
صابونچي: همه اينها واسه اون خال گوشه لباه...اون کثافت بچه ميخواد...«دنيا» بچه ميخواد...دنيا حالا ساقي من شده...اون از من بچه ميخواد...اون بچه ميخواد نه دنيا رو...من دنيا رو ميخوام...گور پدر بچه...( اشکاش را پاک ميکند)
دبير ( يک استکان ديگر براي خودش ميريزد): کي گفته همه بيگناهيم؟
صابونچي: من...من...همهء اين آشغالايي که داريم کنارشون زندگي ميکنيم...(استکاناش را بالا ميرود)...چونکه مدام داريم جريمههاي خودمونُ نقدي ميپردازيم...جرينگي...ميفهمي؟...
دبير: پس با اين حساب...ديگه نباس پشت هر چراغ قرمزي حوصله کرد...مگه غير از اينه که داريم جريمهشُ ميديم؟...جريمهء اون چراغ قرمزها رو با چند تا از اون سبزهاي خوشگل ميپردازيم...اين يعني تاوان؟
صابونچي: توي جاده خاکي ، اخوي، چراغ قرمز معني نداره...بيا وسط شهر بوق بوق کن...
دبير: کاش من شهردار شهرتون ميشدم...از فرداش ميدادم دماري از تمام اين آسفالتهاي پر از چاله چوله در ميآوردم...اينطوري همه ديگه تو جاده خاکي ميگازيديم...
صابونچي: يه دايي داشتم اونهم مث تو خيلي بانمک بود...منتها فرقش با تو اين بود که اون به جاده ميگفت: جعده.
دبير: با بزک يا بيبزک...( يک استان ديگر بالا ميرود)
صابونچي: چه مرگت شده امروز؟...فکر نکن توي خرمستي حرف خوشگل بزني يعني درستي حرفهات؟
دبير: من هميشه مست بودهم...فقط تو عالم مستي ميشه با خداها حال کرد...
صابونچي: بدجور گُه-مرغي هستي؟...از اين سياه و سفيد بيا بيرون...يه نَمه کفتر چاهي باش...
دبير:قصهء قشنگي ميشه...يادم باشه ازش تو کتاب چرکنويسام بنويسم:
کفتري که تو عمق سياهي چاه خونه داره و تا عمق سفيدي آسمون پرواز ميکنه...نتيجه چي ميشه؟...رنگ پرهاش...خاکستري...
صابونچي: تو نميري گوشتش هم خيلي خوشمزهست...راستي چي شد دل از اون کشور کندي؟...جدي جدي بهخاطر خدمت به سرزمينت برگشتي؟...تو که اونجا به جا يه معلم ساده شيمي ، ميتونستي ، يه آزمايشگاه داشته باشي و تحقيق کني...اما حيف...حيف که زبون فارسيُ دوست داشتي...مغزت نذاشت جهاني بشي...حالا شدي يه دبير شيمي که به جا فرمول ِ«اسيدهاي آمينه» قصه تعريف ميکني...قصهء کفترهاي چاهي...
دبير بيحال يکور افتاده است و کمکم پلکهاش سنگين ميشود.
صابونچي: عقايد نوکانتي؟...شقايق نرماندي؟
دبير: عقايد تخمي از آن من...تفسير حرفاي گوز از آن تو...