بي تو              

Friday, June 29, 2007

دست انداختن

مي‌داني نگار جان؟

يک نکته همين حالا به ذهنم رسيد...اين چند جمله رضا قاسمي را بخوان:

البته من هر وقت از سواد حرف می‌زنم نمی‌دانم چرا بی خود و بی جهت فوراَ می‌خواهند ربطش بدهند به «رمان تفکر». فلوبر که نويسنده ی «رمان تفکر» نبود! اما همين فلوبر برای نوشتن رمان سالامبو بيشتر از 1500 جلد کتاب درباره تمدن کارتاژ خوانده بود! بله بيشتر از 1500 جلد ! کدام نويسنده ی ايرانی حاضر است 1500 جلد کتاب درباره تمدن کارتاژ بخواند اگر احياناَ خواست رمانی در اين باره يا درباره موضوعی مشابه بنويسد؟ تنبلی يکی از ويژگی های ملی ماست.

چند وقت بود که مي‌خواستم با هم راجع به اين موضوع افسانه‌پردازي نويسنده‌ها و به قول خودمان اسکول کردن آن‌ها با تو درميان بگذارم. يادت هست که فاکنر چه حرف مسخره‌اي راجع به «رو به قبله مي‌شوم» (as I lay dying) خودش گفته بود؟ ماجراي آن زغال توي کوره ريختن و نوشتن چنين رومان پيچيده‌اي. حالا اين آقا رضا کاش کمي دو دو تا بلد بود و مي‌فهميد بيش از 1500 جلد کتاب خواندن يعني چه؟...کاش دست‌کم اشاره مي‌کرد به خلاصه‌برداري و فيش‌برداري‌ها...که آن‌هم طبعاً‌ نبايد کار خود نويسنده باشد. او فقط خلاصه را مي‌خواند. مانند گزارش 5000 صفحه‌اي ارتش امريکا براي بوش...فکر مي‌کني بوش آنرا چه‌طور مي‌خواند؟...لابد مي‌گويي بوش کجا و فلوبر کجا؟...ولي جانم ، بعضي‌ها واقعاً نفهميده‌اند نويسنده‌هاي تيزهوش خوب مخاطبان ابلهي که دنبال ميان‌بر براي نوشتن هستند را به همين روش‌ها دور مي‌زنند...يعني بابا دست بردار...من اينطور عرق ريخته‌ام...برو کنار باد بيايد...
راستي تفكر و «سواد» چه ربطي به تعداد كتابهاي خوانده دارد؟