هرکس به زبان دل خود زمزمهساز است
چند نفر از خوانندگان عزيز وبلاگم ، از من خواستهاند که چند تا از نوشتههاي وبلاگهاي قبلي را هم در وبلاگم بگذارم.باور بفرماييد چندتاييشان را بارها گذاشتهام...اما به روي تخم چشم...ميخواهم از اين پس مانند خيلي از دوستان به روش پوپوليستي جذب مشتري کنم...و تا دلم بخواهد با موج خوانندهها پيش بروم...بگويند بمير، ميميرم...شما به روي تخم چشمان من...ولي ممکن است بعد مدتي مرا به تخمتان هم حساب نکنيدها؟...از من گفتن بود...من سابقهء زيادي در اين زمينه دارم...زود براي همه خسته کننده ميشوم و زود تفم ميکنند.
آنرا که حسابش چاق است ، چرتکهاش قاچاق است:
.
.
.
آنها که به سر در طلب کعبه دویدند
آنرا که حسابش چاق است ، چرتکهاش قاچاق است:
.
.
.
آنها که به سر در طلب کعبه دویدند
چون عاقبت الامر به مقصود رسیدند
رفتند در آن خانه که بینند خدا را
بسیار بجستند خدا را و ندیدند
چون معتکف خانه شدند از سر تکلیف
ناگاه خطابای هم از آن خانه شنیدند
کی خانه پرستان چه پرستید گل و سنگ
آن خانه پرستید کـه پاکــــــــــــــــــــــــــان طلبیدند
.
.
.
هرکس به زبان دل خود زمزمهساز است
@
اسب چموش زبانام را آزاد و بيمهار ميگذارم تا در «دشت بيفرهنگی» ِ ما خوب بتازد. اما نه بيکرانه...به وسعت ديدش فقط.به خيالاش فقط... تا آنجا که بينهايت ميبيندش.اما نه به وسعت ديد خودم...بگذار آنان که به دشت من...دشت بيفرهنگی ِمن (اين دشت بيفرهنگی ِبدون گيومه با آن گيومهدار يکي نيست!) پاي ميگذارند به خيال خام خويش...اين اسب چموش را وحشي و سرکش و نا آرام ببينند. بگذار تا با همان چشمان اسب...به همان وسعت ببينندش. او دور ميشود...اما باز ميگردد...آنقدر از دور شدن از من ِراوياش...از من زبانآورش...از من صاحباش دور نميتواند بشود که اينان به خيالشان ميرسد...آنقدر دور نميشود تا از گرگان زبانباز که ترانهء «بره و گرگ» را خوب از بر-اند.او از زوزهء کفتاران رم ميکند و باز ميگردد به آغوش خودم.سخت عرق کرده باز ميگردد...بگذار خوب عرقاش در بيايد...ها...اکنون نه با ترساندناش...نه با رماندن از خود...بلکه با دعوت به قندي که نشاناش ميدهم...به قند شيرين زبان مادريام...زبان آباييام...نوازشاش ميدهم.آرام آرام به رکاباش ميگيرم.حکمت(دهانبند اسب) را بر او ميآويزم...نرمک نرمک زين و يراق خودم...دستدوز خودم...زين و يراق دستدوز مادر شيرينزبان خودم را هم بر او ميافکنم...او اکنون از آن مناست.من برخلاف آن زبان کتيبهها...آن زبان تعليمي...آن زبان چوب و ترکه و اسب نجيب را با شلاق نجيب بايد کرد...من آنگونه سخنوري نميدانم...اما نرم نرم به خودم...به خود راويام بازش ميگردانم...بگذار صاحبان قلم...اين قلبکنندهگان زبان...به خيال واهی ِخويش مرا صدها بار انگ زنند. رفيق...تو که خود خوب مرا ميشناسي...صبور باش...صبور...تنهايي آنگونه هم که ازش ميترسيدم بد نبود...شناختم...توان شانههایِ خود را خوب شناختم...حتا يکبار بند تفنگام را به دوش ديگر هم نيافکندم تا کمي از دردم بکاهد...فريب پينههایِ شانهها را نبايد خورد...فريب زخم مسيحايي را نبايد خورد...بگذار تا با زبان شيرين و واهی ِخود به صليبام کشند...بگذار با نيشترشان ريش-ريشام کنند...بگذار شمعآگينام کنند.برادر کمي صبور باش...آرام...آرام...بگذار تا کمي اين اسب تند بتازد...تا دوباره «آگين رها» بشود...تا دوباره خود خودم بشود. ديگر راهي نمانده.من مجبور بودم دوباره بيآغازم...مجبور بودم برادر...«شميده» را نه اينکه قربانی ِآگين رها کرده باشم...نه...او را خلق کردم تا زبانام را سيال کنم...از دَوَنگ زبان فرمايشي...زبان ِغلط ننويسيم...زبان ِآقابالاسريها...زبان به زنجيرکشان بيزبانان...بايد از قيد آنان..از صفات بيموصوف آنان...برهانم...مجبور بودم کسي بشوم که اصلاً ربطي به خودم نداشت. مجبور بودم...باورت نميشود؟ شايد اگر دوباره آن تکه از سخن سارتر نازنينام را با هم بخوانيم همهچيز دستگيرت شود:
«....کسي که سخن ميگويد در آنسویِ کلمات، نزديک مصداق کلمه است.شاعر در اينسو.کلمات برایِ متکلم اهلي و راماند و برایِ شاعر وحشي و خودسر.کلمات در نظر متکلم قراردادهايي سودمند و افزارهايي مستعملاند که کمکم ساييده ميشوند و چون ديگر به کار نيايند به دورشان ميافکند.در نظر شاعر، کلمات طبيعياند که چون گياه و درخت به حکم طبيعت بر رویِ زمين ميرويد و ميبالد...»
ادبيات چيست؟ / سارتر / ابوالحسن نجفي /ص 18
.
.
.
هرکس به زبان دل خود زمزمهساز است
@
اسب چموش زبانام را آزاد و بيمهار ميگذارم تا در «دشت بيفرهنگی» ِ ما خوب بتازد. اما نه بيکرانه...به وسعت ديدش فقط.به خيالاش فقط... تا آنجا که بينهايت ميبيندش.اما نه به وسعت ديد خودم...بگذار آنان که به دشت من...دشت بيفرهنگی ِمن (اين دشت بيفرهنگی ِبدون گيومه با آن گيومهدار يکي نيست!) پاي ميگذارند به خيال خام خويش...اين اسب چموش را وحشي و سرکش و نا آرام ببينند. بگذار تا با همان چشمان اسب...به همان وسعت ببينندش. او دور ميشود...اما باز ميگردد...آنقدر از دور شدن از من ِراوياش...از من زبانآورش...از من صاحباش دور نميتواند بشود که اينان به خيالشان ميرسد...آنقدر دور نميشود تا از گرگان زبانباز که ترانهء «بره و گرگ» را خوب از بر-اند.او از زوزهء کفتاران رم ميکند و باز ميگردد به آغوش خودم.سخت عرق کرده باز ميگردد...بگذار خوب عرقاش در بيايد...ها...اکنون نه با ترساندناش...نه با رماندن از خود...بلکه با دعوت به قندي که نشاناش ميدهم...به قند شيرين زبان مادريام...زبان آباييام...نوازشاش ميدهم.آرام آرام به رکاباش ميگيرم.حکمت(دهانبند اسب) را بر او ميآويزم...نرمک نرمک زين و يراق خودم...دستدوز خودم...زين و يراق دستدوز مادر شيرينزبان خودم را هم بر او ميافکنم...او اکنون از آن مناست.من برخلاف آن زبان کتيبهها...آن زبان تعليمي...آن زبان چوب و ترکه و اسب نجيب را با شلاق نجيب بايد کرد...من آنگونه سخنوري نميدانم...اما نرم نرم به خودم...به خود راويام بازش ميگردانم...بگذار صاحبان قلم...اين قلبکنندهگان زبان...به خيال واهی ِخويش مرا صدها بار انگ زنند. رفيق...تو که خود خوب مرا ميشناسي...صبور باش...صبور...تنهايي آنگونه هم که ازش ميترسيدم بد نبود...شناختم...توان شانههایِ خود را خوب شناختم...حتا يکبار بند تفنگام را به دوش ديگر هم نيافکندم تا کمي از دردم بکاهد...فريب پينههایِ شانهها را نبايد خورد...فريب زخم مسيحايي را نبايد خورد...بگذار تا با زبان شيرين و واهی ِخود به صليبام کشند...بگذار با نيشترشان ريش-ريشام کنند...بگذار شمعآگينام کنند.برادر کمي صبور باش...آرام...آرام...بگذار تا کمي اين اسب تند بتازد...تا دوباره «آگين رها» بشود...تا دوباره خود خودم بشود. ديگر راهي نمانده.من مجبور بودم دوباره بيآغازم...مجبور بودم برادر...«شميده» را نه اينکه قربانی ِآگين رها کرده باشم...نه...او را خلق کردم تا زبانام را سيال کنم...از دَوَنگ زبان فرمايشي...زبان ِغلط ننويسيم...زبان ِآقابالاسريها...زبان به زنجيرکشان بيزبانان...بايد از قيد آنان..از صفات بيموصوف آنان...برهانم...مجبور بودم کسي بشوم که اصلاً ربطي به خودم نداشت. مجبور بودم...باورت نميشود؟ شايد اگر دوباره آن تکه از سخن سارتر نازنينام را با هم بخوانيم همهچيز دستگيرت شود:
«....کسي که سخن ميگويد در آنسویِ کلمات، نزديک مصداق کلمه است.شاعر در اينسو.کلمات برایِ متکلم اهلي و راماند و برایِ شاعر وحشي و خودسر.کلمات در نظر متکلم قراردادهايي سودمند و افزارهايي مستعملاند که کمکم ساييده ميشوند و چون ديگر به کار نيايند به دورشان ميافکند.در نظر شاعر، کلمات طبيعياند که چون گياه و درخت به حکم طبيعت بر رویِ زمين ميرويد و ميبالد...»
ادبيات چيست؟ / سارتر / ابوالحسن نجفي /ص 18