بي تو              

Tuesday, June 19, 2007

مُجمل‌خواني يا تعزيه‌یِ ذبح اسحاق

« اول اینکه توی بندرعباس فیلتر بودی دوم در مورد قاسمی ...و اینکه چرا اینقدر نقد می شود وحشتناک...جواد مجابی ( رفیق فابریک شاملو و شاملو هم دشمن گلستان ) داستان نویس محبوبش گلستان است ... این یعنی اعتراف به بزرگی کسی فارغ از دلبستگی و وابستگی و یعنی گفتن حقیقت ... من حرف این آقا را در مورد قاسمی خیلی راحت تر از حرف اکبر سردوزامی نازنینی می پذیرم که ناراحت هم بود از این که چرا نویسنده است و نقدش فقط در ستون خواننده ها چاپ شده است ... یا حتی مطالب خودت که بار پیش ، خالد رسول پور جواب منطقی داشت برایت ... من کیف می کنم وقتی ضیا موحد به رغم همه ی انتقاد و مشکلی که با اخلاق و برخورد شاملو دارد در مقام نفی شعرش که نیست هیچ ، تایید سفت و سختی هم می کند ...من کیف می کنم وقتی کاوه گلستان و لیلی گلستان به اتفاق به خانه شاملو می روند و بی اینکه نشانی از پدر داشته باشند _ و این البته باعث کوچک شدن ابراهیم گلستان نخواهد شد _ شاملو را کشف می کنند ( به نقل از لیلی گلستان ...)من فکر می کنم رضا قاسمی باید در همان انزوای ادعایی اش بنویسد اما حرف زیادی نزند ... این که رضا قاسمی شاخص ادبیات خارج از کشور از نظر جمال میرصادقی و جوادمجابی ست ربطی به بقالی و مصاحبه و دوات و ستون نقد و نظر خوانندگان و ...باقی نباید داشته باشد به گمانم ... همین.»


دوست عزيزم که از شهر گرم و آفتابی ِ بندرعباس هميشه بنده را مورد لطف خودت قرار مي‌دهي و به گمان‌ام همو باشي که از اتاق اينترنت دانش‌گاه به وب‌لاگ من متصل مي‌شوي...قدم‌ات خوش و سر-ات سلامت باد...
من خوش‌بخت‌تر شده‌ام وقتي دوست ديگري از شرقي‌ترين جنوب ايران يعني سيستان نوشته‌هایِ مرا مي‌خواند و مستمر...خوش‌بخت‌تر شده‌ام وقتي دوست ديگري از شمالي‌ترين نقطه‌یِ کشورم گيلان و خزر نوشته‌هایِ مرا مي‌خواند و مستمر...خوش‌بخت‌تر شده‌ام وقتي دوست ديگري از غربي‌ترين جایِ کشورم نوشته‌هایِ مرا مي‌خواند و مستمر...خوش‌حال شده‌ام وقتي دوست ديگري از دورترين قنات زبان فارسي که شره کرده ميان اهالی ِ شمالي‌ترين کشورهایِ نزديک به قطب شمال نوشته‌هایِ مرا مي‌خواند و مستمر و خوش‌حال مي‌شوم وقتي دوست ديگري جنوبي‌ترين جایِ کره‌یِ زمين نوشته‌هایِ مرا مي‌خواند و مستمر...و اين‌ها که نام مي‌برم خواننده‌گان پي‌گيرند و روزانه دو سه نوبت حتا سر مي‌زنند...و خوش‌بخت‌ترم از اين‌که در شهر خودم تنها يکي دو دوست نشاني‌ام را دارند و بس...که يکي‌شان پي‌گير جدي‌ست...

و خوش‌بخت‌ترم آن‌زمان که مهربانانه مي‌خوانيد و درنگ مي‌کنيد... و اگر سخني داريد بي‌تعارف درميان مي‌گذاريد...

دوست عزيزم نام‌تان را نمي‌آورم به‌گمان‌ام دليلي دارد که يادداشت بالا را با پيک مخصوص (e-mail) فرستاده‌ايد...

دوست عزيزم تنها بندرعباس نيست که وب‌لاگ مرا فيلتر کرده‌است...شهر خودم نيز از اين آسيب شيرين مصون نمانده‌است...و گه‌گاه دوستان پاي‌تخت‌نشين نيز گلايه‌ها دارند...و دوستي‌ هم جالب بود که مي‌گفت: فقط از طريق راديو زمانه تو باز مي‌شوي...انگار که پرده‌یِ بکارت من از طريق بي‌گانه‌گان گشوده مي‌شود...شايد يک نکته داشته باشد: گويا نشانی ِ وب‌لاگ در برخي آي.‌اس‌.پي‌ها بدون www در فهرست سياه وارد شده‌است...شما هم امتحان کنيد...بدون www...شايد افاقه کرد...در هر حال از زحمتي که برایِ باز کردن صفحه مي‌کشيد سپاس‌گزارم...و اما پاسخ اصل درنگ شما:

دوست عزيزم اين چندمين بار است که توضيح مي‌دهم...من با شخص طرف نيستم...من با نحوه‌یِ عمل شخص طرف هستم...و اين عمل اوست که او را برایِ من تجسم مي‌بخشد...چون سابقه‌یِ من در ادبيات دراماتيک است و تخصص‌ام در اين‌زمينه است... در دراماتورژي ، همه‌چيز به همه‌چيز متصل و در عرض هم‌ديگر است و بر خلاف نگرش منتقدين با «درطول هم بودن» کاري ندارد...وابسته‌گی ِعميقي نيز به زمان دارد...بر خلاف ادبيات ناب که زمان را به چالش مي‌کشد...

بارها و بارها هم گفته‌ام مدت‌هاست که کاري به «نفس» نقد ندارم...سال‌هاست دست از نقد نوشتن کشيده‌ام...و تا اوضاع نقد کشورم بسامان نشود و کوتوله‌گري ، «شابلون» و کليشه‌یِ انتقاد باشد ، به سوي‌اش هم نمي‌روم و به قول آن «شخصي» ‌که مي‌نويسد من رضا قاسمي را تهديد مي‌کنم که نقدش خواهم کرد ( يعني پته‌اش را رویِ آب مي‌ريزم) و با اين ذهن کوچک‌بين شابلون‌اي...انگار که لحن صداي‌ام را شبيه گوگویِ «چشم‌انتظار گودو» تغيير داده باشد که بزرگ‌ترين فحاشي‌اش خود کلمه‌یِ « نقد» بود...من هنوز دلايل خودم را دارم که رضا قاسمي نويسنده‌اي نيست که اين‌قدر در بوق و کرنا مي‌کند و مي‌کنندش...دلايل خودم را دارم که مشک آن است که خود ببويد نه آن‌که اودکلون‌فروش پاريس بگويد...
دوست من روش قاسمي که بايد به همان پيمانه‌یِ خودش نيز سيراب‌اش کرد ، اتفاقاً ،‌ حکومت در سايه ‌است...يکي از ترفندهایِ وب‌لاگ‌ستان‌اي بمباران لينک‌اي‌ست...يکي را پديده مي‌کنند...يکي را به خاک مذلت (به توهم خود) مي‌نشانند... و من هم‌واره با اين توهمات پا انداز-وار مبارزه کرده‌ام و بس...بحران‌هايي که گه‌گاه ايجاد مي‌کنند از اين جنس است...و شک نداشته باش سر رشته‌هایِ ادبی ِهمه‌یِ اين‌ها به ناشران متصل است...نمي‌دانم چه‌قدر با کار «بازارياب»‌ها آشنايي داري...و اگر هم نداري بد نيست يک‌بار با دقت نمايش‌نامه‌یِ « گلن گري گلن راس» ديويد ممت را بخواني...که نشر نيلایِ عزيز چاپ کرده‌است...تو خود بخوان حديث مفصل از اين مجمل...

پي‌نوشت:

قول مي‌دهم دلايل خودم از اين‌که «هم‌نوايي...» کتاب درخشان‌اي نيست را در همين وب‌لاگ بياورم...