بي تو              

Sunday, June 17, 2007

؟

مي‌‌‌دوني؟ تو با اون دقتي که هميشه داشتي چيزي تازه‌گي‌ها از نوشته‌هام متوجه نشده‌اي؟... خيلي دوست دارم يه‌طوري از زير زبون‌ات بکشم که به‌م بگي:
علي‌رضا چه‌را نثرت اين‌روزها انقدر افتضاح‌اه؟...بعد به‌ات بگم: ببين...تعمدي‌اه...بعد بگي: جمع‌اش کن بابا...مث هميشه...آخه مي‌دوني من خيلي دوست دارم اين جمله رو هميشه به‌م مي‌گي...
کيف مي‌کنم...
اما دور از شوخي خودم مي‌دونم تازه‌گي‌ها خيلي آشفته مي‌نويسم و اصلاً هم توجه‌اي به جمله‌بندي‌هام ندارم...دوست دارم بشينم نوشته‌هامُ بخونم و ردپایِ بيماریِ روانيُ توشون کشف کنم...آره فکر کنم آسه آسه داره يه بيماریِ عجيب رواني در من رشد مي‌کنه...ام‌روز از بس با معده‌یِ خالي نوشابه خوردم و سيگار کشيدم ،‌ يه لحظه به خودم گفتم: ببين معدهه هم از دست‌ام کلافه شده ديگه گير نمي‌ده...خودم شاخ درآوردم...مي‌دوني دوست دارم لحظه لحظه‌یِ اين افولُ تو خودم پيدا کنم...مي‌دوني، شايد برایِ خيلي‌ها که آرزو دارن کتاب‌شون چاپ بشه و اثرشون ديده بشه اين حرف خيلي دردناک باشه...اما باور کن به مرگ خودم اصلاً ‌ديگه هيچ‌اي برام ارزش فکر کردن نداره...مي‌دوني نه حس-اش بده و نه خوب...درست مث آدم‌ مال باخته که يه گوشه مَه‌برده و بهت‌زده مي‌شينه و فقط کف سرشُ مي‌خارونه...
باورکن حس مي‌کنم دارم رسماً ديوونه مي‌شم...دقت کن؟ از شيوه نوشتن‌ام؟...اين آشفته‌گي در نوشته‌ها ابدا طبيعي نيست...تويي که هميشه نوشته‌هامُ خوب زير ذره بين مي‌ذاشتي...تو بگو...
دوست ندارم حرف تو حرف بياد و از جواب طفره بري...مي‌خوام بدون هيچ تعارفي به‌م بگي: اين تکرار قيدها...اين جابه‌جايي‌هایِ بي‌مورد فعل...اين تکرار نشانه‌ها...اين حرف‌هایِ ربط‌ که خيلي بي‌ربط پيداشون مي‌شه...بي‌دليل نيست...خيلي جدي بگي: نشانه‌هایِ يک بيماري‌اند...يك بيماریِ رواني...
باور کن دارم ديوونه‌گي‌مُ مي‌بينم...مي‌‌دوني؟ تازه‌گي‌ها صدبار يه‌کارُ انجام مي‌دم...اعتياد عجيبي پيدا کردم يکي باهام حرف بزنه...
من هم هيچ‌چي نگم و اون فقط برام حرف بزنه...و من فقط گوش بدم...و من فقط بشنوم و اون هي حرف بزنه و من فقط هي بشنوم...هي من بشنوم و اون حرف بزنه...باور کن جدي مي‌گم ، دارم اساسي ديوونه مي‌شم.