بي تو              

Tuesday, June 12, 2007

مرگ‌اي آشنا

پيش از آن‌که بنده را به فردي متهم کنند که به قصد لاپوشاني اميال شيطانی ِخود اين يادداشت را فرآهم آورده است خود به نيت خويش اعتراف مي‌کنم و مي‌گويم: بنده تنها و تنها به قصد معرفي بيش‌تر دوست هميشه‌گی ِدوران گرمابه و گلستان خود اقدام به انتشار تنها يادداشت باقي‌مانده از دوست متوفا و نويسنده‌ام مي‌کنم تا بل‌که بتوانم گوشه‌اي از اقيانوس شگرف و عميق و غيرقابل انکار انديشه و خلاقيت اين مرد شريف را به همه‌یِ دوستان آن مرحوم معرفي کنم تا بل‌که پاسي از سپاس بي‌پايان به آن عزيز از دست‌رفته باشد ، نويسنده‌اي که اگرچه در طول حيات خويش قدر نديد و با توطئه‌یِ سکوت مواجه شد وليکن اکنون پس از مرگ‌اش تنها به همت و تلاش دوست صميمي و هم‌سنگر او يعني شهرام در يادواره‌اي هرچند کوچک يادمان‌اش را در اذهان گرامي مي‌داريم.
حقير نيز که هميشه به شهرام عزيز ارادت داشته و دارم. پس به دعوت ايشان لبيک گفتم و تنها انجام وظيفه کردم و خواستم تا آخرين يادداشتي که از متوفا باقي مانده بود و بدون تاريخ نيز هست پيش‌کش آورم. يادداشتي که به قول برادرزاده‌یِ آن مرحوم حدود 6 ماه پيش از مرگ نويسنده نوشته شده است. گويا چار ماه بعد از اين يادداشت بود که آن مرحوم آخرين قصه‌اش را به دفتر مجله‌یِ اين حقير نيز ارسال کرد وبه چاپ آمد ، داستاني که به شدت حال و هوایِ يادداشت مذکور را تداعي مي‌کرد. پيش از هرگونه قضاوتي در ادامه‌یِ اين ياداشت شما را به خواندن آن داستان زيبا دعوت مي‌کنم.

با سپاس فراوان / علي‌رضا رها

سال 1379. بدون تاريخ

« [...] ارزش يک زنده‌گي‌نامه در چي‌ست؟ در اين‌که آثار خالق زنده‌گي‌نامه به‌تر درک شود؟ شايد به همين دليل باشد که ا‌مروز موضع مرگ مؤلف را پيش مي‌کشند؛ شايد تنها بر اين اساس استوار باشد که خواننده‌یِ گرامي عزم خويش را جزم نکند تا تنها و تنها به زنده‌گی ِخصوصی ِنويسنده سرک بکشد و هرچه بود و نبود زنده‌گی ِاو را از لابه‌لایِ آثار بيرون بکشد.
زنده‌گي‌نامه‌اي که مي‌توانست به گونه‌اي ديگر يعني همان‌طور که براونينگ درباره‌یِ شاهژعر ذهني مي‌گويد اتفاق افتاده باشد:

او « با مناظر بديع گردهم‌آيی ِدرختان جنگل و چرخش توفانی ِآن‌ها سر و کار ندارد،‌ بل‌که ريشه‌ها و الياف‌شان را مي‌بيند که برهنه در کنار گچ و سنگ آرميده‌اند. او صورت‌گري نمي‌کند و نقش‌ها را بر ديوار نمي‌آويزد، بل‌که آن‌ها را بر شبکه‌یِ چشم‌هایِ خويش مي‌کشد و مي‌برد. ما بايد به عمق چشم‌هایِ انسانی ِ او بنگريم تا آن نقش‌ها را در ژرفاي‌شان ببينيم.»

فرض کنيم من ِنويسنده در طول تاريخ يادداشت‌هایِ روزانه‌ام اشاره‌اي به خصومت شخصي خود با دوستي مي‌کنم که سال‌ها پيش او را به دست فراموشي سپرده‌ام و حالا يک‌هو او پيدا مي‌شود. با کلي من و من و البته رعايت کامل ادب ،‌ با او صحبت مي‌کنم. در پايان آن‌روز زماني‌که دو دوست مي‌خواهيم از هم جدا شويم آن دوست پيشين، شماره تله‌فون ارتباط با من را بخواهد که من نيز شماره را پس و پيش به او مي‌دهم:

«.....» 1 اما با قصد و غرض‌اي خاص ، دوست از همه‌جا بي‌خبر بعدها با آن شماره تماس مي‌گيرد و به جایِ‌ صدایِ دوست‌اش صدایِ ‌کسي را مي‌شنود که اصلاً باورش نمي‌شود.
او صدایِ مادرش را ، که سال‌ها پيش وي را به هوایِ زنده‌گي با مردي ديگر ترک گفته است ، از پشت خط مي شنود. مادر نيز که متوجه صدایِ او مي‌شود به گريه مي‌افتد. همين و بس. حال خواننده پيش خود چه فکر مي‌کند؟ اصلاً مهم نيست چه‌را. چون قرار نيست نويسنده پاسخي به اين عطش او بدهد:

دوست از همه‌جا بي‌خبر سرش گيج مي‌رود و دردم از غصه مي‌ميرد.

حال خواننده‌یِ گرامي که اکنون با يادداشت‌هایِ روزانه‌یِ من نويسنده رو به‌ رو است چه کند؟ خواهد گفت: خب حالا معلوم مي‌شود. نويسنده اين افزوده 2 را که با يادداشت‌هایِ خصوصي‌اش ــ ظاهراً ــ ربطي ندارد، نيز از زنده‌گي خصوصي‌اش امتناع مي‌ورزيده است. يعني به گونه‌اي اين قصه نيز از گونه‌یِ autobiography مي‌شود. در حالي‌که تمامی ِ اين حدسيات خواننده‌یِ عزيز غلط اندر غلط محض است.»

بخش‌ها‌یِ ديگري نيز از يادداشت به جا مانده است ولي به علت پراکنده‌گی‌ ِبسيار و نامفهومي برخي کلمات قابل آوردن نبود.
ظاهراً يادداشت از آخرين يادداشت‌هایِ نويسنده بوده است که در يک روز عصبي مبادرت به سوازندن آن درکنار ديگر يادداشت‌هایِ روزانه مي‌کند. اما خوش‌بختانه برادرزاده‌یِ دل‌سوز ايشان بي‌آن‌که خود مرحوم بفهمد تنها موفق به نجات يادداشت فوق از طعمه‌یِ شعله‌‌یِ آتش مي‌شود. احتمالاً دفتر بايستي به رو تویِ ‌آتش افتاده باشد چه‌راکه معمولاً‌ زبانه‌هایِ آتش اولين قرباني‌هایِ خود را از صفحات رويی ِکتاب يا دفتر انتخاب مي‌کند و با کز کردن کاغذها ، ‌صفحات زيري معمولاً بيش‌تر مصون مي‌مانند يا دست کم ديرتر از بقيه مي‌سوزند.

با سپاس ويژه / علي‌رضا رها

حال با هم داستان را مي‌خوانيم:

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1)
در اين‌جا نويسنده با زيرکي شماره‌اي آورده است که به ابجد نام مادرش مي‌شود.

2) متوجه منظور نويسنده نشدم.