بي تو              

Monday, June 11, 2007

برایِ اردشير رستمي

جفتي مي‌پرد به زير دست‌ام انگار كه كار به تمامي بلرزد ميان دست‌ام شَست تویِ گاهي كه كنار هيچ مي‌رود به زير بالش آن‌چنان كه دير مي‌روزد تویِ شوش صدها بار مي‌رود وقتي مي‌پيچد آن‌چنان كه مهتاب را سردي بگيرد از شبي سرد كه مي‌خندد آن‌جا جفتي را ديدم دوباره جفتي با هوا يكي شد كه مي‌خلد سوار دو پا رویِ خنده‌هایِ موازیِ مخزن پر آب كه باروت را مي‌پيچاند رویِ سردیِ شلوار نازك هواخورده تا دم آب برود تا تویِ زابور تویِ دردي جان‌كاه كه جفتي نمي‌شناسد كه چه‌گونه از هوا مي‌بلعد ترانه را كه مي‌شفيرد كه مي‌خريده تا مي‌پريده كه بتواند مي‌زبيده آره يعني بله جفتي را ديدم كه چه‌گونه خودش را برایِ‌ اردشير رستمي كه مي‌خواهد دستان‌اش را به دور كمر احتياج حلقه كند و با صدایِ اوج بزغاله‌هایِ تویِ دشت كه ماهور مي‌خوانند و جفتي مي‌پرند رویِ هوا كه بلند بلند با داش نازال كه مي‌پيچيد دور ميدان الوندي كه بار كند تمام قفل‌ها را من و مهدي رستمي جفتي بپريم رویِ ديوار پشت مخزن ساده‌یِ هوا كه با باروت ابراهيم كه مي‌خواست برود پشت شاسي كه ديوار تنه داده بود رویِ قبر من كه با طبله‌هایِ پشت خزانه تاس بريزم و تویِ گوش تيز تو نعره‌هایِ‌آهو را پس و پيش كنم و من جفتي جفتي مي‌خندم هنوز.