Kamikaze
ميداني رفيق جان؟ حالا که به عقب کمي برميگردم و وقتي به يادم ميآيد که «آنتي دورينگ» انگلس و «مانفيست» مارکس را لایِ روزنامههایِ دولتي ميپيچدم و در صف نانوايي و صف اتوبوس...در مسير امتحان...در مسيري که راه ميرفتم و چشم از برگههایِ کاهي برنميگرفتم و هرازگاهي نگاهاي به بالا ميانداختم تا شاخ به شاخ کسي يا چيزي نشوم...حالا که ميبينم چه دوراني داشتم...اين برایِ دورانايست که همسايهمان بابت سبيلام چندبار در گوشام وزيد که فلاني ، اين شاخ سبيلها را کوتاه کن...هرکس نداند فکر ميکند تو مجاهد هستي...انگار هرکس هم گرايشاي داشت بايد حتماً به آن جماعت قُرمپف ِجنايتکار وصل باشد...درست است دوستان شريفاي متمايل آن دسته هم داشتهام که اگر کسي از ميانشان زنده ماند ، حالا تف هم نثار ايادیِ آن حرامزاده رجوي هم نميکرد که اگر روزي قدرت دستاش بيايد ، جنايتهايي به مراتب بدتر از اينها مرتکب خواهد شد...ياد آن موقعها ميافتم که آور کت سبز مندرس و بوري تنام ميکردم و بلوجين زانو انداخته و فقط يک دفترچه يادداشت که در جيب پشت شلوارم ميچپاندم...همه اينها تمام دارايی ِيک دانشجو بود...چه هفت طبقه هم بودم...وقتي به دوکتور[...] گفتم: بهخاطر فقر مالي ديگر نميتوانم ادامه بدهم...آه را در چشماناش ديدم...و چهقدر بابت اين آه خنديدم...باور کن رها شدم...از قيد تمام آن کتابها که برایِ من فقر را حلاجي ميکرد رها شدم...فقر از هر جنساش برايام زجرآور بود...فقر فرهنگي از همهشان دردناکتر بود...حالا که به آن دوران فکر ميکنم ميبينم ، آخرين مسير من فلسفه بود...قطار من در ايستگاه «هگل» از ريل خارچ شد...خب طبيعي بود با هگل راستي کاري نداشته باشم...اما آن مخروط هگلاي که مارکس سعي داشت وارونه کند ، مرا وارونه کرد...يک مدت تفريح من شده بود تا کارهایِ «بريگاد سرخ» را توجيه کنم...يک مدت برایِ من عمل چريکهایِ فدايي نقطه آمال بود...سرقت از بانکها برایِ تأمين بودجهیِ تشکلها...
ياد آن شباي ميافتم که طفلک ساعدي تا ديروقت با امير پرويز پويان در طول خيابان اميرآباد ، قدم زدند و مدتها بر ضرورت مبارزه مسلحانه بحث کردند...چندوقت بعد واقعه سياهکل شد و چندوقت بعدتر ، ساعدي کلهپا شد و همه يادمان هست چهطور از پنکه سقفي با آن وزناش ميآويختند... و به قول شاملو از همانوقت ساعدي ، با آن تخيل بينظير ، مُرد...چند سال پيش که در يک کتابخانهیِ کوچک همان جزوه معروف اميرپرويز را پيداکردم آه عميقاي کشيدم...
رفيق جان آيا کسي به تخيل ساعدي ميشناختي؟...شک دارم ديگر کسي به آن درجه خلوص در تخيل پيدا شود...چه شد؟...ساعديمان چه شد؟
چه روزها که به کمربند انتحاري فکر کردم...چهگونه ميشود که با آزاد کردن ضامن لباس خود ...رها کن...آزاد نميشوم...
رها نميشوم...
ياد آن شباي ميافتم که طفلک ساعدي تا ديروقت با امير پرويز پويان در طول خيابان اميرآباد ، قدم زدند و مدتها بر ضرورت مبارزه مسلحانه بحث کردند...چندوقت بعد واقعه سياهکل شد و چندوقت بعدتر ، ساعدي کلهپا شد و همه يادمان هست چهطور از پنکه سقفي با آن وزناش ميآويختند... و به قول شاملو از همانوقت ساعدي ، با آن تخيل بينظير ، مُرد...چند سال پيش که در يک کتابخانهیِ کوچک همان جزوه معروف اميرپرويز را پيداکردم آه عميقاي کشيدم...
رفيق جان آيا کسي به تخيل ساعدي ميشناختي؟...شک دارم ديگر کسي به آن درجه خلوص در تخيل پيدا شود...چه شد؟...ساعديمان چه شد؟
چه روزها که به کمربند انتحاري فکر کردم...چهگونه ميشود که با آزاد کردن ضامن لباس خود ...رها کن...آزاد نميشوم...
رها نميشوم...