بي تو              

Thursday, June 7, 2007

آتشي در ني‌ستان

بعضي مطالب را لزومي ندارد تا ته بخواني که آتش به جان‌‌ات ‌اندازد...همان دردم از جا مي‌جهيد و طرح‌اي مي‌زنيد و خرمن‌اي از کاه گرد مي‌آوريد و به شعله‌یِ همان چند کلمه‌اي که خوانده‌ايد ، آتش بر تمام خرمن مي‌افکنيد و کنارش مي‌ايستيد و بر اين سرمايه‌اي که دارد جز و فز مي‌کند لب‌خند رضامندي مي‌زنيد. ممکن‌ است از اين چند کلمات ، چند کلمه و در نهايت يک طرح آشنایِ ديگر را به‌ياد آوريد و از آن طرح عميق در ادامه ياد طرح آبکی ِخودتان که اکنون از سوختن‌اش لذت مي‌بريد را در خاطره زنده کنيد...و اين رفت و برگشت يادآوري ، مانند پاندول ، به‌رقص موزون‌اي وامي‌داردتان...تنها چند کلمه‌یِ آغازين مانند فتيله‌اي که عوض کنند و جان‌اي به فانوس‌اي بدهد که نفت‌اش در شرف ته‌کشيدن است و فقط هوا و چند قطره نفت و هرچه در ذخيره دارد را با هم و با تمام وا مي‌پاشد...و چنين وجدي وصف‌ناشدني مرا به بازار مسگران تبعيد مي‌کند تا با ضرب شش و هشت قري به قلم بدهم...

« عشق حتا اگر تا همیشه در عمق جان مستور بماند، برای تک تک افراد و حتا برای یک نفر در هر نوبت ناب، یگانه رخ می‌نماید. بنا دارم این بار یک گفت‌وگوی ويژه پیشکش‌تان کنم؛ یک روایت شخصی، خصوصی، یا شاید تجربه‌ای فردی. »

بلافاصله با هم‌اين چند سطر به‌ياد «کينگ‌کونگ» مي‌افتم و از طرح يک کينگ‌کونگ عاشق که در اوج آسمان‌خراش معشوق‌ گروگان‌اش را در آغوش گرفته‌است و با چشمان اشک‌بار به گلوله‌هایِ خصم که قلب‌اش را نشانه رفته‌اند خيره مانده است...تصوير پر رنگ کينگ‌کونک و «گوژپشت نوتردام» و « شرک » و هرچه غول بي‌شاخ و دم مانند خودم است و به‌گونه‌اي فرافکنی‌ ِ خودم است ، طرح‌ ديگري در ذهن‌ام جرقه مي‌زند...که اين طرح هم بلافاصه به يادم مي‌آورد چيزي از خودم ندارم و اگر هم باشد از فيلم معرکه‌یِ «شبکه» ساخته‌یِ «سيدني لومت» و به قلم جادويی ِ«پَدي چايــِه‌فسکي» است...در اين طرح قرار است جلویِ چشم معشوق با يک گلوله مخ خودم را متلاشي کنم...اين‌جا کمي پيازداغ خودم را اضافه مي‌کنم: تظاهر مي‌کنم تا ديگران گمان کنند جان معشوق در خطر است...نه نه...مانند فيلم «سامورايي» نيست که تخم لق‌اي در پلان‌هایِ سينمايي انداخت ، نه...با هفت‌تير خالي به آغوش مرگ نمي‌روم...همين‌که طرح را جلو مي‌برم مي‌بينم زياد جا خالي داده‌ام و اصلاً‌ يادم رفته‌است موجب اين نوشتن چه بود...چه‌چيزي آتش‌ام زده بود...از کجایِ آن چند کلمه ، به نوشتن نوشته‌اي ماندگار تحريک شده‌ام...طرح را يک گوشه مي‌اندازم و با لبان‌اي فروهشته اين مصاحبه را مي‌خوانم... و به تصوير زيبایِ ماه‌منير که با کلاه‌اي و لب‌خندي ايستاده‌است خيره مي‌مانم که در کنار پيک ‌خودش در gmail نوشته‌است : « ببخشيد وقت ندارم » ، کمي لب‌خند مي‌زنم و ديگر مزاحم ماه‌منير هم نمي‌شوم...

« عشق حتا اگر تا همیشه در عمق جان مستور بماند، برای تک تک افراد و حتا برای یک نفر در هر نوبت ناب، یگانه رخ می‌نماید. بنا دارم این بار یک گفت‌وگوی ويژه پیشکش‌تان کنم؛ یک روایت شخصی، خصوصی، یا شاید تجربه‌ای فردی. »