بي تو              

Thursday, June 7, 2007

مِي بده که لول لو‌ل‌ام

رفيق جان خانه رسيده و نرسيده کتاب‌هات را از زير بغل جدا کردم...بوشان کردم...به عادت قديمي...چه حالي مي‌دهد با شورت در خانه قدم بزني...با شورت خيلي دوست دارم در خانه راه بروم...اين‌طور فکرم بيش‌تر کار مي‌کند...اول، کتاب استالين را ورق زدم...گفته بودم دي‌شب در جست‌جویِ pravda بودم که به اين‌جا رسيدم...از اين «حقيقت» چيزي دست‌گيرم نشد...انگار از بعد اين‌که مرحوم «يلتسين» در ِاين نشريه‌یِ کيهان‌مسلک افترا-زن را گِل گرفت ، سايت‌اش فعال شده است...سايت‌اش هم که روسي بود و حوصله‌یِ سپردن‌اش به مترجم babelfish و يا google نداشتم...تازه با آن روي‌کرد خاله‌زنکانه چه چيزي برایِ من داشت؟...راستي کتاب‌خانه‌ام را زير و رو کردم تا کتاب‌هایِ مائو و همين استالين‌خان و بيش‌ترش لنين را پيدا کنم...فکرکنم از اين‌همه کتاب فقط جزوه سفيد و کوچک مائو دم دل‌ام باد کرده‌است...بقيه را به ثمن بخس فروخته‌‌ام...در روزگار نداري...خيلي از کتاب‌ها را فروختم و چه کتاب‌هایِ خوبي را که نفروختم...و دست‌ام لرزيد...و چه خوب که هنوز مي‌لرزد...در لحظه‌یِ آخر از فروختن «سفر به انتهایِ شب» ، «‌آمريکا» ، قصه‌هایِ «لوشون» و «ريونوسوکه آکوتاگاوا»یِ هميشه نازنين...خيلي‌ها...منصرف شدم...و ياد خيلي‌هایِ ديگر افتادم...گورکي‌ها را يک‌جا رد کرده بودم جز نمايش‌نامه‌یِ موفق وليکن مقلدانه از چخوف‌اش را ــ «در اعماق» که اگر ترجمه «مهين اسکوئي» نبود معلوم نبود که نگه‌اش مي‌داشتم يا نه.
يک جلد کتاب از مصطفا شعاعيان را بخشيدم...جلد اول «سرمايه» را يادم نيست به کي دادم؟ اگر يادم مانده باشد ، به دوست‌اي بود که جلد دوم‌اش را داشت...ترجمه‌یِ اين ايرج‌خان اسکندري بود...شيرين‌ترين کتاب‌اي که خواندم يادم است يک کتاب بود که گوشه‌هاش را موريانه جويده بود...کتاب بي‌نظيري بود و يادم است يک مجموعه بود با همين تشابه عنوان : «مارکس از زبان مارکس»...

رفيق‌جان ، ترجمه‌یِ صالح‌حسيني را که گشودم ، تازه يادم آمد که چند وقت پيش که با ترجمه‌یِ آن مقاله‌یِ کوتاه جورج اور-ول مواجه شدم چه‌قدر ذهن‌ام براي‌ام آشنا مي‌زد...حالا نگو همان مقاله را حسيني هم ترجمه کرده بود...عجب حافظه‌یِ مزخرفي...اين ترجمه را هم يادم نيست کجا ديده‌ام...گمانم در ديباچه باشد...بايد بروم و پيداش کنم...چه‌را حس مي‌کنم ترجمه‌یِ حسيني بلندتر است؟...

رفيق‌جان مي‌خواستم ام‌شب فرازهايي از رومان «ناتنی» ِ مهدي خلجي را براي‌ات اين‌جا بگذارم...گفتم: بي‌خيال...کتاب دندان‌گيري که نيست...تازه آن بنده خدا هم ادعايي نداشته...به قول توکا نيستاني که راجع به ساتراپي مي‌گويد و در مورد خلجي هم صدق مي‌کند: بيش‌تر عناد سياسي دارد...با اين‌حال يک کتاب توريستي‌ست...استعداد خوبي داشته است که در جوامع غربي best seller بشود...اگر ترجمه مي‌شد...نمي‌دانم شده است يا نه؟

رفيق جان...خيلي دل‌ام مي‌خواهد دوباره گم-و-گور بشوم...مهم نيست چه‌گونه...راستي آن هديه‌ات را ام‌شب يادم رفت که بخواهم تا نشان‌ام بدهي...دل‌ام مي‌خواست بسته‌اش را باز مي‌کردي...حالا شب ديگر...شب‌هایِ ديگر...يک شب که خانه‌مان آمدي و براي‌ات پري‌وَش و مه‌وَش گذاشتم و با هم عيش کرديم:

من بچه‌یِ فوفول-ام
مِي بده که لول لو‌ل‌ام...
من عرق مي‌خوام باباجون...
من رمق مي‌خوام باباجون...

آره...يک شب که آمدي و بساط طَرَب و گرامافون را جلوي‌ات چيدم و ميلاب غليان را به دهان گذاشتي...هم‌آن شب طراحي‌هایِ جلد نوارها را هم نشان‌ات مي‌دهم تا کلي به خلاقيت‌هایِ «مزهک»‌ام بخندي...کلي خنزر پنزر برایِ خنديدن دارم...بيا تا کتاب‌هاي‌ام را نشان‌ات بدهم...بيا تا کوه‌اي از دفترچه‌ها و کاغذ پاره‌هایِ نوشته‌هاي‌ام را نشان‌ات بدهم...بيا تا در دوران غيبت...کمي هم به «ماسِوَالخلق» بينديشيم...
.
.
.
.
.
.
راستي اين را شنيده‌اي؟

Breaking Benjamin / diary of Jane