بي تو              

Friday, June 8, 2007

جادویِ ‌تصوير

مي‌داني رفيق جان دو سه روز پيش جایِ تو خالي ،‌ داشتيم راجع به شرق بهشت صحبت مي‌کرديم...و من مي‌گفتم: اليا کازان برایِ‌ مابه‌ازایِ تصويري خب تنگ‌ناهايي داشته است و رفيق‌مان مي‌گفت: نتوانسته است حق مطلب را ادا کند...مي‌گفتم: مرگ هابيل با روانه‌ شدن‌اش به جبهه‌یِ جنگ به نظرم نقطه‌یِ طنز گوتيک او آن بود...هابيل و جنگ؟...و قابيل که چه‌گونه در پايان صورت خودش راعشق‌ورزانه بر تن پدر، بر بستر ، مي‌کشد...تا به رست‌گاري برسد...تصوير پرت و سرگردان از مادر فاحشه‌خانه‌دار...آخ...رفيق‌جان بايد از اين دوران نخوت خارج شويم و برنامه‌اي جدي برایِ فيلم ‌ديدن به‌راه اندازيم...آن صحنه از فيلم «سلطان» را يادت هست؟...فريبرز عرب‌نيا با چه شوري مي‌دود در خانه مجردي‌شان و کاست فيلم را مي‌اندازد در ويديو مي‌گويد: بچه بياييد...«جيب‌بر خيابان جنوبي»...من دنبال آن حس‌وحال از دست‌رفته هستم...حالا هر گوساله‌اي مي‌خواهد بد و بي‌راه به مسعود کيميايي بگويد...من حس را فدایِ اين تعقل لجن‌گرفته‌یِ ايراني نمي‌‌کنم...من يک کلمه‌یِ پر از سُماع شريعتي را به خردمندي‌هایِ خررنگ‌کن‌ها نمي‌بخشم...اگر اين‌ها بساط ايدئولوژي دارند...اين عاقلان اندر سفاهت به‌ترش را رو کنند...شور آن‌ها کو؟...چه‌را رو نمي‌کنند؟...

رفيق جان خسته‌ام از اين بحث‌هایِ چُس و پــِس...بگذار با خلوت خودمان حال کنيم...بگذار با احساسات خودمان نفس بکشيم...بگذار شرق بهشت خودمان را پيدا کنيم...
رفيق تيزهوش‌‌مان چيز زيادي از سينما نمي‌داند...اما خوب فيلم مي‌بيند و خيلي هم مي‌بيند... و کلاسيک‌ها را هم خيلي ديده است...
کاش فرصت‌اي بيش‌تر داشتم تا معصوميت سيمایِ اين طاغی ِقابيل‌وار را براي‌اش بيش‌تر باز کنم...کاش مي‌توانستم از آن اتودهایِ تصويري قديمي-هایِ هاليوود از چهره‌یِ‌ استوره‌هایي چون آوا گاردنر و اينگريد برگ‌من با آن لنز محو و فرشته‌گون بيش‌تر بگويم...گويي در عالم مُثُل آن‌ها را در يک هاله‌یِ نوراني زيارت مي‌کنيم...کاش فرصت بود تا از جادویِ تصوير بگويم...بيش‌تر بگويم...بيش‌تر راجع به نيم‌رخ‌ها صحبت کنم...راجع به يک « ابرو» که چه‌گونه «آلن کاواليه» را ديوانه خود مي‌کند تا فقط بر يک نابازي‌گر برایِ نقش قديسه «ترز» انگشت بگذارد...فرصت نشد تا از جادویِ چهره‌ها برایِ رفيق‌ام بگويم...به او بگويم جيمز دين چه‌گونه با هم‌آن چال ِگوشه‌یِ لُپ‌اش و جمع کردن چشم‌ها ، معصوميت و طغيان را با هم برایِ من تداعي مي‌کند...با آن موهایِ باد داده...و خنده‌م مي‌گيرد او را وقتي تجسم مي‌کنم که پاها را بالا مي‌داده است و در آن وضعيت ، ديالوگ‌هایِ هملت را از بر مي‌خوانده‌است...خيلي دوست داشتم نقش «گيلدن‌سترن» در نمايش‌نامه تام استاپارد را بازي مي‌کرد...
جایِ تو خالي آن شب ياد بونوئل عزيز افتادم که چه‌قدر از اين «جان اشتان‌بک» بدش مي‌آمد...اما او و «جان فورد» انگار بدجور به‌هم گره خورده بودند...