بشمار
رفيق جان خوب ميداني که نوشتن برایِ هردومان تنها قطرهیِ کوچک آبيست بر آتشي که به جانمان داريم...که تنها دل خوش داريم به صدایِ پــِس ضعيف ِخاموش شدن بخش اندکاي از اين آتش...گوشمان را به اين صدا تيز کردهايم...رفيق جان خوبتر از من ميداني که بهانزوا کشاندن مردمي کم از محدوديت حکومتي ندارد...خوبتر از من ميداني مردم بيرحمتر از حکومت هستند...مگر يادت نيست که چهگونه مبارزين سياهکل که يکي از شريفترين انسانها بودند ، بهخاطر همان مردم تفنگ دست گرفتند... برایِ همان مردماي که محاصرهشان کردند چون نجس بودند و بيخدا ...اما برایِ همان مردم باز تفنگ خود را زمين گذاشتند و همين مردم دستشان را بستند و تحويل حکومت دادند...رفيق...تو خوبتر از من ميداني نوشتن برایِ هر تغييري از کار گل بيهودهتر است...اما اين دلخوش کردن است که دل را به نوشتن قوي ميدارد... و چه دردناک است که حکومت باز از همين خردک اميدمان نيز نميگذرد و قلمها را ميشکند...رفيق جان...بيخود نيست آن «وينستون اسميت» در رومان 1984 با «نوشتن» است که پوست مياندازد...وگرنه او چه نيازي به نوشتن دارد؟...مگر اموراتاش را با «بخوان و بنويس» يعني همين دستگاههايي که با صوت پيام ميرساني و برايات مينويسند؟...پس اين نوشتن چه لزومي دارد؟...
رفيق جان ما به اين آتش نياز داريم...موسا خيلي پيشتر آتش طور را در سينهاش کشف کرده بود... آتش يات همان آزمايش «ور» مگر برایِ پاک بودن نبود؟...مگر ابراهيم در دل همين آتش پاداش نگرفت؟ اين آتش را پرومته به ما هديه داد...و بابتاش هزينهیِ سنگيناي پرداخت...
رفيق جان به سراغ من اگر ميآيي آتشگردانات را هم فراموش مکن که امشب سور و سرخ و قلقل کلمات داريم...
رفيق جان بشمر تا بامدادي ديگر چندبار ديگر مينويسم...بشمر.
رفيق جان ما به اين آتش نياز داريم...موسا خيلي پيشتر آتش طور را در سينهاش کشف کرده بود... آتش يات همان آزمايش «ور» مگر برایِ پاک بودن نبود؟...مگر ابراهيم در دل همين آتش پاداش نگرفت؟ اين آتش را پرومته به ما هديه داد...و بابتاش هزينهیِ سنگيناي پرداخت...
رفيق جان به سراغ من اگر ميآيي آتشگردانات را هم فراموش مکن که امشب سور و سرخ و قلقل کلمات داريم...
رفيق جان بشمر تا بامدادي ديگر چندبار ديگر مينويسم...بشمر.