بي تو              

Tuesday, June 12, 2007

شعر نشاني

يك سال گذشت به همين راحتي

به دليل علاقه‌اي كه هميشه به محمد صالح اعلاء داشته‌ام...نه برایِ كافه‌ تئاتر نه‌چندان دل‌چسب‌اش و نه شعرهايي كه زياد دوست‌شان ندارم...برایِ من محمد صالح اعلاء يك شخصيت خودويژه ‌است...او خودش به تنهايي يعني يك متن هنري است...نوع حرف زدن‌اش...كلمات لرزان‌اش...چهره‌اش...حتا اگر اعتياد به ماري‌جوآنا او را چنيين كرده باشد...حتا اگر تمام زنده‌گي‌اش و دش‌منان‌اي كه هميشه داشته است او را به زير چتر نفاق فرو ببرد...حتا اگر او واقعاً‌ يك كلاش هنري باشد...پس اين حق را دارم مجله‌یِ «نشاني»‌اش را تهيه كنم و مصاحبه با متصدیِ توالت‌هایِ تئاتر شهر را بخوانم...مجله‌اي كه مرا به ياد دوران‌اي مي‌اندازد كه روح گلشيري بر كارنامه حاكم بود و اسفا كه هواخور-اش كم بود...شايد هم كاغذ صنعتي اين‌گونه خاك مرگ بر آن مي‌پاشيد...
درحالي‌كه نشريات خوب ديگري هم‌چون دنيایِ‌سخن ( دنيایِ ‌سخن برایِ‌ من يعني احمدرضا احمدي يار ديرين ابراهيم گلستان و نامه‌هایِ بهشتی ِگلستان كه به واسطه‌یِ او برایِ‌ مجله مي‌فرستاد) و آدينه (يعني همه‌چيز...همه‌چيز...يعني رضا براهنی ِعزيز) را كه ورق مي‌زدي با اين‌كه تمركز ادبی ِ كارنامه را نداشت به شدت ادبي‌تر مي‌نمود...حتا وقتي روزنامه‌هایِ زنجيره‌ایِ اخوان جامعه، ‌توس ، نشاط ، عصر آزادگان را كه ورق مي‌زدي وجه فرهنگي‌اش بيش‌تر تویِ چشم مي‌زد...نه تنها برایِ‌ طراحی ِ نستعليق لوگویِ استاد احصائي...كه تمام باز مي‌گشت به روح دميده‌ شده در كالبد lay out صفحات توسط هنرمند خوش‌قريحه و خلوت‌گزيده يعني «احمدرضا دالوند» عزيز...راست‌اش آن اوايل كه مجله‌یِ وزين گلستانه ( وزين از اين‌جهت كه زير بار اين‌همه مطالب به‌روز و بعضاً متظاهر به متفكرانه و با ترجمه‌هايي به شدت ناشيانه و ماشيني خفه‌ات مي‌كرد) را هم كه ابتياع مي‌فرمودم ،‌ فقط به‌خاطر احمدرضا دالوند گرامي و مدير هنري‌اش بود...برایِ من ايشان يك شناس‌نامه بود...او آدينه بود...دنيایِ‌ سخن بود...هم‌آن‌طور كه ماهنامه‌هایِ پُرنشاط و اپوزيسيون دوران رفسنجاني را بدون سيروس علي‌نژاد نمي‌توانم تصور كنم...چه‌رایِ تمام اين‌ها باز مي‌گردد به اهميت lay out كه به غلط «ليات» يا خيلي رحم كنيم «صفحه‌آرايي» مي‌ناميم...

وقتي نشاني را از دوست روزنامه‌فروش‌ام خريدم با اين هوش‌دار او كه چيز به‌دردخوري نبايد باشد...آن‌را با خود به مغازه‌یِ دوست بزازم بردم...و آن‌جا در وضعيت‌اي قرارش دادم كه هم كنج‌كاوي برانگيزد و هم طوري باشد كه گويي دوست ندارم كسي ببيندش تا به اين روش ناظر را بيش‌تر وسوسه كنم...تا اين‌كه يكي از هم‌سايه‌هایِ‌ فروشنده پا به درون مغازه گذاشت...كم‌كم به سمت به مجله كشيده شد...كمي ورق زد...يادش آمد كه بايد اجازه بگيرد...اجازه هست؟...ته‌مانده‌یِ چاي را يك‌نفس‌ بالا دادم و سر-ام را پايين دادم...ورق ورق زد...چه جالبه!...مجله‌اش فرق داره با بقيه...چي‌ش فرق داره؟...ادبيه؟...خيلي جالبه!...نديده بودم تا حالا...
اما نكته‌اي اين‌جا براي‌ام جالب بود...او هرگز سووال هميشه‌گی ِمخاطبان گذري و متفنن را نپرسيد: قيمت‌اش چند است؟ و بعد چشمان‌اش را به آرامي رویِ جلد و در پی ِقيمت آن ندواند...نه...اما او هم مانند بقيه كنج‌كاوي‌اش در همين حد بود...چه جالبه!...مدير مسوول‌اش را به او،‌ با سوابق تله‌ويزيوني و راديويي معرفي كردم...نشناخت...دوست بزازم شناخت...هان اون؟...كس‌خله؟...مجله را او هم گرفت و ورق زد...او هم در همين حد...اما در همين حد نيز نعمتي بود...چه‌را مجله ورق خورد؟...كيفيت چاپ؟...كيفيت lay out ؟...نحوه‌یِ عكاسي‌ها؟...وجود مصاحبه كه معمولاً مخاطبان عمومي‌ بيش‌تر مي‌پسندند؟...راست‌اش همه اين‌ها بود...اما همه اين‌ها نقطه‌یِ ضعف نشريه هم محسوب مي‌شدند...تكرار نحوه‌یِ چيدن تصاوير بيش‌تر به پهلو...نحوه‌یِ قرار دادن تيتر...اگرچه شايد در نوع خود كاري جذاب باشد چپ‌چين كردن يك متن فارسي...و يا يك كادر خالي ازعكس در وسط صفحه ...آيا هر مطلب مجزا نبايد شخصيت مجزایِ خود در سر و شكل داشته باشد؟...در عين اين‌كه در كليت مجله خلل‌اي ايجاد نشود و گويای ِيك(uniform) نيز باشد؟...حال جدایِ‌ از سر وشكل مجله...تكرار و تكرار مصاحبه‌ها تنوع مطالب را مي‌كاهد...و مطالب مجزا هم در حد قطعات ادبی ِ مخصوص به خود صالح اعلاء است...اگرچه شايد كسي ديگر نوشته باشدشان اين سلطه‌یِ مديرمسوول است كه روح خود را در آن دميده است و آزادي را در عين روحيه‌یِ چموش و رها از تنوع نگاه مي‌كاهد...هرچند به نظر مي‌رسد صالح‌اعلاء چشمه‌اي‌ست كه حالا حالا نخواهد خشكيد...

با تمام اين اوصاف اين نشريه‌یِ جذاب و دل‌نشين وسوسه‌ام كرد ايده‌هایِ جالب‌اي كه در طول سال‌ها كنج‌كاوي بر سر و صورت نشريات و طرح زدن‌هایِ مكرر و طراحي‌هایِ بعضاً خام از ايده‌ها را دوباره بررسي كنم...اين نشريه هيچ برایِ من نداشته باشد، تجديد خاطرات‌اي داشت با قوه‌یِ خلاقيت...خلاقيت‌اي كه در اوج هوش‌ياري خودش را آزاد مي‌كند...چه‌راكه من از آن اهالي هستم كه مخالف شديد مخدرات برایِ رهاسازیِ قوه‌یِ تخيل هستم و ترجيح مي‌دهم تخيل را در نهايت هوش‌ياري عمل بياورم...
.
.
.
خانه‌یِ دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسيد سوار
آسمان مکثي کرد
ره‌گذر شاخه‌یِ نوري که به لب داشت به تاريکي شن‌ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:

نرسيده به درخت
کوچه باغي است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه‌یِ پَرهایِ صداقت آبي است
مي‌روي تا تَه ِآن کوچه که از پشت بلوغ، سر به‌در مي‌آرد
پس به سمت گل تنهايي مي‌پيچي
دو قدم مانده به گل
پایِ فوّاره‌یِ جاويد اساطير زمين مي‌ماني
و تو را ترسي شفّاف فرا مي‌گيرد
در صميميت سيّال فضا ، خش خش‌اي مي‌شنوي

کودکي مي‌بيني
رفته از کاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه‌یِ نور
و از او مي‌پرسي
«خانه‌یِ دوست کجاست؟»