به سراغ تو خواهم آمد
شبها که معمولاً آدرسهایِ زياد و متنوعاي را سر ميزنم (بيآنکه همانوقت بخوانمشان و ميگذارم برایِفرصت آفخواني) معمولاً آنها که در اولويت هستند را نشانيشان را تویِ note-pad کپي ميکنم تا بعد بخوانم...که باز ميان کوهاي از نشاني گم ميشوند...چهراکه محال است با فرصت کماي که هست بتوان همه را خواند و مطالب خوب را نيز دستچين کرد...کار حضرت فيل است...
نمونهاش مطلباي که چند روز پيش راجع به دوکتور پاينده در شرق جايي save کردم که بعد حتماً بخوانم که اين بعد امروز اتفاق افتاد...دوکتور پاينده منتقد و آموزگاريست که به فهم و شعور ايشان ايمان دارم...شايد چند ماه پيش بود که در سايت خوابگرد و در گزارش خوب و خواندنی ِ رضا شکراللهي از شهرکتاب مطلبي از پاينده راجع به پل آستر خواندم که احسنت به شعور ايشان فرستادم...تا اينکه بالاخره فرصت مطالعه آن نوشتهیِ روزنامه شرق را يافتم...نام نويسنده را نميدانستم...اما طبق ديگر نوشتههایِ انتقادي با حجب و وقار ميآغازيد و يواش يواش آن رویِ سگاش نمايان ميشد...تا اينکه کاشف به عمل آمد نويسنده ، شهريار وقفي پور بوده است...راستاش اول لبخندي بر لبانام نشاند...« جوجه هاي پدرسالار در پاييز»؟...شهريار وقفيپور چهقدر تغيير کرده بود!...او که از نوک دماغاش را جلوتر نميديد...آيا حالا با تلهاسکوپ هابل داشت کتاباي را حلاجي ميکرد؟...او که زماني داستاناي را فقط بهخاطر عنوان آن قابل بحث نميدانست...چون به نظرش مصرعاي از غزل حافظ عنواناي رومانتيک بود...جلالخالق...خوشبختانه خيلي وقتاست من نيز مانند آن عاليجناب از محافل ادبي دور هستم و خبر ندارم...شايد شهريار وقفيپور از برکت چيزهایِ عميقتري از محافل دورشدهاست و اينطور عميق به قضايا مينگرد...خدا داند.
راستي چهرا در جامعهیِ ما همه از دموکراسي حرف ميزنند و اينقدر دوست داريم به همديگر ديکته کنيم؟...
بگذريم... قرار نبود به اين جماعت کاملاً فرهنگي کاري داشته باشم...اما کاش دوکتور پاينده که خوب ميدانم در مصاحبههاياش باتوجه به شأن اجتماعياش ، ضربههایِ کاريتر را به هنگام خاموشی ِ ضبط ميزند يکروز بدون هيچ «رواداري» اصل مطالب را رو کنند...بلکه ديگر اين «مويزنما»هایِ ادبي ادایِ شاخ شدن درنياورند...
.
.
.
با تمام فراموشکاري و گم کردن وبلاگهایِ خوب و چرنديات بسيار، بعضاً شاهکارهايي نيز کشف ميکنم...گاه وسوسه به معرفيشان ميشوم...اگرچه ميدانم دستکم وبلاگ من آن تأثيري که پدرخواندهگان ميگذارند و بعضاً يک زنداني را ميرهانند را نداشته و نخواهد داشت. با اينحال وسوسه مرا واميدارد تا بهزودي وبلاگاي جداگانه فقط برایِ معرفی ِ چنين وبلاگهايي راه بيندازم...تنها توفيرش يک فاتحه برایِ اموات بنده است ديگر...مگر جز اين است؟ باشد تا گندهلاتهایِ وبلاگشهر کمي از جايگاه نمرودي فرود آيند و ديگران نيز بياموزند که آنقدر از رویِ دست ديگري مشق ننويسند.
نمونهاش مطلباي که چند روز پيش راجع به دوکتور پاينده در شرق جايي save کردم که بعد حتماً بخوانم که اين بعد امروز اتفاق افتاد...دوکتور پاينده منتقد و آموزگاريست که به فهم و شعور ايشان ايمان دارم...شايد چند ماه پيش بود که در سايت خوابگرد و در گزارش خوب و خواندنی ِ رضا شکراللهي از شهرکتاب مطلبي از پاينده راجع به پل آستر خواندم که احسنت به شعور ايشان فرستادم...تا اينکه بالاخره فرصت مطالعه آن نوشتهیِ روزنامه شرق را يافتم...نام نويسنده را نميدانستم...اما طبق ديگر نوشتههایِ انتقادي با حجب و وقار ميآغازيد و يواش يواش آن رویِ سگاش نمايان ميشد...تا اينکه کاشف به عمل آمد نويسنده ، شهريار وقفي پور بوده است...راستاش اول لبخندي بر لبانام نشاند...« جوجه هاي پدرسالار در پاييز»؟...شهريار وقفيپور چهقدر تغيير کرده بود!...او که از نوک دماغاش را جلوتر نميديد...آيا حالا با تلهاسکوپ هابل داشت کتاباي را حلاجي ميکرد؟...او که زماني داستاناي را فقط بهخاطر عنوان آن قابل بحث نميدانست...چون به نظرش مصرعاي از غزل حافظ عنواناي رومانتيک بود...جلالخالق...خوشبختانه خيلي وقتاست من نيز مانند آن عاليجناب از محافل ادبي دور هستم و خبر ندارم...شايد شهريار وقفيپور از برکت چيزهایِ عميقتري از محافل دورشدهاست و اينطور عميق به قضايا مينگرد...خدا داند.
راستي چهرا در جامعهیِ ما همه از دموکراسي حرف ميزنند و اينقدر دوست داريم به همديگر ديکته کنيم؟...
بگذريم... قرار نبود به اين جماعت کاملاً فرهنگي کاري داشته باشم...اما کاش دوکتور پاينده که خوب ميدانم در مصاحبههاياش باتوجه به شأن اجتماعياش ، ضربههایِ کاريتر را به هنگام خاموشی ِ ضبط ميزند يکروز بدون هيچ «رواداري» اصل مطالب را رو کنند...بلکه ديگر اين «مويزنما»هایِ ادبي ادایِ شاخ شدن درنياورند...
.
.
.
با تمام فراموشکاري و گم کردن وبلاگهایِ خوب و چرنديات بسيار، بعضاً شاهکارهايي نيز کشف ميکنم...گاه وسوسه به معرفيشان ميشوم...اگرچه ميدانم دستکم وبلاگ من آن تأثيري که پدرخواندهگان ميگذارند و بعضاً يک زنداني را ميرهانند را نداشته و نخواهد داشت. با اينحال وسوسه مرا واميدارد تا بهزودي وبلاگاي جداگانه فقط برایِ معرفی ِ چنين وبلاگهايي راه بيندازم...تنها توفيرش يک فاتحه برایِ اموات بنده است ديگر...مگر جز اين است؟ باشد تا گندهلاتهایِ وبلاگشهر کمي از جايگاه نمرودي فرود آيند و ديگران نيز بياموزند که آنقدر از رویِ دست ديگري مشق ننويسند.