بدون هيچ تصويري
سالها پيش پيهر پائولو پازوليني عکسي كاملاً عريان و نشسته بر تخت خواب ازخود در حال مطالعه كتاب شعر خود برداشت كه بر رویِ جلد کتاب شعرش گذاشت...سالها پيش جان لنون همراه با يوكو اونو همسر ژاپنياش و در مقابل دوربينهایِ خبرنگاران و كاملاً عريان همديگر را در آغوش گرفته بودند ، عكساي گرفت...بعدها يک جوانکي ايراني پيدا شد كه عکس پشمهایِ سينهاش را گذاشت ،مازني بود و لهجهاش نميدانم چهرا هميشه مرا ياد تورکها ميانداخت...بعدها آقا رضايي پيدا شد كه اينجوري عكس از خود برداشت...احتمالاً خيليها جلوتر از من ديدهاند...اما عکس پيهر پائولو بيشتر به دلام نشست...عکس جان و يوكو بيشتر به دلام نشست...چهرا؟...دليلاش به عهده خودتان...حالا ميخواهم وارد بحثاي جديتر بشوم که دوست عزيزم چند روز پيش تلهفوني با من راجع آن گپ زد...او از لطافت سخن شهريار و حتا گلشيري گفت كه اگر اروتيک هم مينويسد روح لطيف شاعرانه درآن دميده است و تلويحاً انتقاد خود از بددهني-نويسيهایِ من ابراز ميداشت...دوست عزيزم برایِ من تجسم يک شعر است...هم از لطف زيبايي...هم از صدایِ اهورايي..پس بهنظرم چيزي جدایِ از اين روح شاعرانه نميتواند داشته باشد...حال ميخواهم کمي غير مستقيم و با ذكر چند نمونه پاسخ او را بدهم...اگر دوست شاعر-وشام...لُبّ مطلب را دانست که هيچ شک ندارم خواهد دانست...وگرنه فبها...دوست عزيزم از اولين خوانندههایِ وبلاگهایِ بلاگاسپات من بوده است و پا-به-پایي من تا ام روز پيش آمده است...و نخستين کسي که هر وبلاگ جديد ساختهام ، اول او با خبر شدهاست...هوش بينظيري دارد...و از همه بالاتر برابر من که خُلق غريب و نامأنوساي برایِ ديگران دارم يک تحملپذيریِ غريب دارد...بسيار به او مديونام...
حال بروم سراغ نمونههایِ خودم:
ترانهاي كه در پست قبلي گذاشتم کيفيت خوبي نداشت و کامل هم نبود. اصلاش که حجم بالاتري دارد را از اينجا بگيريد...
ترانهاي كه در پست قبلي گذاشتم کيفيت خوبي نداشت و کامل هم نبود. اصلاش که حجم بالاتري دارد را از اينجا بگيريد...
خشونتاي که مگسي سمج و موذي از پس حصاري شيشهاي ، با زدن خود به در و ديوار، بروز ميدهد و همه تقلاياش را ميبينيم ؛ هميشه برايام دلپذير بودهاست...
خشونتاي هم هست که زبان را به آرامش فراميخواند...عجيب است؟...مگر ميشود؟...بله...اين خشونت در نهايت ما را متوجه خود ميکند تا با گوشهیِ زبان ، کفها را از دور دهان پاک کنيم...و سيبَک گلو را ميبينيم که از خشکی ِدهان مانند تيله ميلغزد...شعر و ترانه شايد بهتر ميتواند اين احساس را منتقل کند...شعري که سرشار از تصاوير است و به شدت رها و بيقيد...دهان، دريده اما نجيب...محال است در اينگونه ترانهها و اشعار و حتا داستانها نجابت را نيابيد...نمونه ميدهم:
ريچارد براتيگان...چارلز بوکوفسکي...آلن گينزبرگ...جک کرواک...ديلن توماس...سيد بارت...جيم موريسون...
هيچگونه رضايتاي از اين خشم نمييابيد...اما آنان که تنها به تقليد ميپردازند خشم خود را در نقطهیِ خوشمنظري قرار ميدهند...اگر دقت کرده باشيد تمام اينان که نام بردهام توامان از تنهايي ميهراسند و ازطرفي از جمعيت گريزانند...چون نميتوانند خودشان را منطبق با شرايط عرفي جاي بدهند...
در ترانه جيم موريسون اگر دقت کرده باشيد يکجا ميگويد:
ريچارد براتيگان...چارلز بوکوفسکي...آلن گينزبرگ...جک کرواک...ديلن توماس...سيد بارت...جيم موريسون...
هيچگونه رضايتاي از اين خشم نمييابيد...اما آنان که تنها به تقليد ميپردازند خشم خود را در نقطهیِ خوشمنظري قرار ميدهند...اگر دقت کرده باشيد تمام اينان که نام بردهام توامان از تنهايي ميهراسند و ازطرفي از جمعيت گريزانند...چون نميتوانند خودشان را منطبق با شرايط عرفي جاي بدهند...
در ترانه جيم موريسون اگر دقت کرده باشيد يکجا ميگويد:
با حالت فرزند درمانده:
Father
و گويي با لحن سرد وليکن مهربان ! پدر پاسخ ميشنود:
Yes, son
و او از اين سردي که انگار رویِ دست خورده است بازميگويد:
I want to kill you
اما در مورد مادر بهگونهاي ديگر عمل ميکند:
Mother....
سکوت...
و جواباي از مادر نميآيد...به قول عُقلایِ منتقد واکنشي اوديپوار نشان ميدهد:
I want to…
اما آنقدر کلمات را ميان نعرههایِ خشم و بغض پنهان ميکند که بهسختي تشخيص ميدهيد او ميگويد:
Fuck you…
چهرا پردهدری ِاو واضح نيست؟
ترانههایِ rap&Hip-Hop را شنيدهايد؟...بد دهنيهایِ آنها از چه نوع اعتراضيست؟...همهیِ آنان آغوش مادري را ميطلبند و از وحشت نعره ميزنند...
لطفاً با لحن آميتا َبچَن در فيلم «قانون» و به دوبلهیِ خسروخسروشاهي بخوانيد:
پدر؟
بله پسرم.
ميخوام بکشمات.
مادر؟
گاييدمات.
حال اينها را با آن جيغهایِ صوفيانه ، خلسهوار و سرشار از خشم گينزبرگ از لابهلایِ خواندن شعر بلند «زوزه» تصور کنيد؟...يا آن روزنامه-ديواریِ پر از فضاحتاي که در دبيرستان عليه مادرش مينوشت...برایِ شما سخت نيست به همه بگوييد: مادر من يک جنده است؟
اين نسل عاصي...اين نسل منزجر از جنگ و خشم پدر ميليتاريست با واکنش خشن و جنگجو (combative) که هنوز جایِ زخم کتکهایِ پدران و خيانت مادرانشان بر تن و روحشان ديده ميشود...اينگونه خودش را بروز ميدهد...
فيلم « چارصد ضربه» ساخته تروفو را به ياد آوريد...
فيلم «حُسن امريکايي» را ديدهايد؟ (American beauty)...توصيه ميکنم اگر نديدهايد بارها و بارها ببينيد...يک اتفاق عجيب در ميان ساختههایِ متأخر هاليوود است که تکرار ناشدنيست...
حالا سري به بريتانيا ميزنيم:
سيلويا پلات...
پناه بردن سيوليا به مرداناي که ميداند او را برایِ سکس ميخواهند...خشم او بر دوستاناي که تا پايان زندهگياش با وي مهربان بودهاند...اينها از چيست؟
يک جهش به کشور خودمان ميزنيم:
فروغ فرخزاد را نگاهاي بيندازيم...عصيان او از چه جنسايست؟...تمايل ديوانهوار او به سرعت...تمايل او به همخوابهگي با مردان متعدد؟
اين خستهگي و خشم ِ باهم از چيست؟
کرت کوبهين را مثال ميآورم: چهرا او در وصيتاش مينويسد هم حسرت شور و لذتي را ميخورد که «فردي مرکوري» از هواخواهان زيادش ميبرد و هم با لحناي خشمگين و کنايي فردي را شخصيتاي پايينتر از خود ميشمارد؟...انگاركه کاش هممانند او اينقدرهواخواه داشتم تا ميتوانستم دنيا را به چنگ آورم؟
تنها خواستم کليدهايي به دستتان بدهم تا اين نسل دوستداشتني را بهتر بشناسيد...
يک نکته: بدبختانه تمام اينها ميدانند چه قدرتاي دارند...و کاش نميدانستند...شايد اگر نميدانستند چه اعجوبههايي هستند کمي آرامتر زندهگي ميکردند...
خيلي آسان است تمام اينها را به يک بيماري متصل کنيم و خودمان را خلاص و فقط از ديدنشان مانند يک کارت پستال لذت ببريم...
اما به نظرم تمام نمونههايي که برشمردم تنها يک مشکل بزرگ دارند:
هيچگاه نميتوانند خودشان را با لذتهايي گذرا سرگرم کنند...پس تنها چارهشان آزردن ذهنشان و زخمي کردن زبانشان است تا بدين روش راهاي انحرافي بر اين سدي بزنند که بر تنشان تنگ ميزند و دير يا زود فرو ميريزد بلکه کمي از بار بر دوش کشيدن را بکاهند...ازمن بپرسيد ميگويم: راستگوترين دروغگويان عالم همينها هستند...